eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا مهتاب همانطور نفس بریده و مقطع با تاکید پرسید: - جناب آریا زند؟! و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد: - عرض کردم خودم هستم، امرتون! مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد: - از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم. - فروزنده! اخم های درهم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی و این بار آرام تر، سری تکان داد و گفت: - بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما... - صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا.... مهتاب میان حرف او پرید: - باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ... ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب به خودش گفت: -نه! باز هم باید بدوم! پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت: - باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟ بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد. - باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ... ! یکدفعه کیف چرمی خوش دست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت: - آقای آریا زند!! مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد: - عه این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید! - تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم. مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد: - باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه! در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید: - تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟! مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد: - چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود. - خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید ! مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد: - شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه میگه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد. - خبرنگار ! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژه‌ی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت رو کم می کنم. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 بنــــ﷽ــام خـــــدا جانم_ میرود با نشسنت دستی روی شونه اش به عقب برگشت دخرت محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سالم عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر رست ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من منیدونم چی شد اومدم اینجا االن زود میرم خودش هم منی دانست چرا این حرف را زد دخرته لبخند ی زد ـــ چرا بری ??مبون تو حتام آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین)ع( من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفنت اسمش احساس ارام ش مے کرد چادر را رسش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنرتل ڪند بی اختیار دستی به چرتی های ش کشید وآن ها را زیر رورسیش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را باال اورد و رشوع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بالست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشامنش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و رشوع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احو الش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدر ی خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو رس خودشون میزدند مهیا دیگه منیتوانست گریه اش را کنرتل کند احساس رسگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقال می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید منیتوانست خودش را کنرتل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت با احساس درد چشامنش را باز کرد و دستی بر روی رسش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش منے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و هامن دخرت محجبه وارد شد اِ چرا رسپایی تو، بشین ببینم دارد... 🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21