🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_44
چند نفر دیگه هم به کمکشان آمدند و با شتاب بیشتری مشغول به کار شدند،
به نظرشان رسیده بود که شاید افرادی آن جا زنده مانده باشند. همان وقت صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- مادر! مادر جون! کمک کنین، تورو خدا بیاین کمک. زنده است، پاش این زیر گیرکرده.
مهتاب از دور متوجه شد که اتفاقی افتاده. از ماشین پایین پرید و به طرف آن ها دوید. زمین خورد، توجهی نکرد، بلند شد و افتان و خیزان باز به همان طرف دوید. سیاوش کسی را در آغوش داشت. وحشت زده بالای سر آن ها رسید. سیاوش با التماس مادرش را صدا می زد:
- مادر! صدامو می شنوی، تورو خدا طاقت بیار قربونت برم.
چشم های زن به زحمت از هم باز شد. لایه ای از غبار تمام صورتش را پوشانده بود. می خواست حرف بزند، نتوانست، باز پلکهایش روی هم افتاد.
مهتاب روی صورتش زن خم شد:
- حاج خانم!
پلکهای زن مجروح لرزید و سنگین و سخت بلند شد و این بار لب هایش به هم خورد. سیاوش سرش را جلو برد.
- زی... نب ، زینب .
- باشه، باشه درش آوردیم، چیزی نگین. الان می رسونمتون دکتر!
اما مادرش بی توجه به حرف او با سر اشاره ای ضعیف کرد که جلوتر بیاید. سیاوش خم شد و گوشش را به دهان مادرش چسباند. مهتاب صدای زن را نمی شنید اما دستش را محکم در دست گرفته بود. چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش سرش را بلند کرد و با نگاهی غرق اشک به امتداد انگشت اشاره ی مادر که روی بدن سرد و بی جانش خشک شده بود، خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
- مادرم مرد!
سر مادرش را محکم به سینه فشرد. مهتاب به گریه افتاد و با آستین مانتویش صورت او را آرام از گرد و غبار پاک کرد و موهای او را نوازش کرد.
طولی نکشید که سیاوش آرام سر مادرش را زمین گذاشت، خم شد بوسه ای به پیشانی او زد و بعد سریع از جا بلند شد و به راه افتاد. مهتاب با چشم او را دنبال کرد.
صدای فریاد سیاوش بلند شد:
- اون جا، اونجا رو بگردین، مادرم گفت یه بچه اونجاست، شاید زنده باشه!
زود باشین، کنار گاو صندوق خوابیده بوده.
مهتاب هم از جا بلند شد، چند قدم جلو رفت اما نگاهش به جنازه ی زینب افتاد. دیگر رمقی نداشت، حتی نتوانست گریه کند. انگار چشمه ی اشکش خشک شده بود. صدای فریادی او را به خود آورد. و متعاقب آن، شنیدن صلوات های بلندی که به آسمان بلند شد، تنش را لرزاند. سیاوش کودکی را در آغوش گرفته بود. بی اراده از جا کنده شد و به سوی آن ها دوید. نگاه هراسان و کنجکاو مهتاب، روی چهره ی سیاوش خشک شد، رد پای دو جوی باریک اشک در میان صورت غبار آلود او، نشانی از زندگی در خود داشت،
کودک زنده و سالم بود و با صدای کم جانی گریه می کرد. دستش را جلو برد
و طفل را از آغوش سیاوش جدا کرد. هم زمان صدای شخصی را شنید:
- خانم، ببریدش چادرهای هلال احمر، اون جا شیر خشک دارن.
مهتاب جوابی نداد و به طرف ماشین برگشت. آن جا همه چیز داشت. هم آب و هم یک قوطی شیرعسلی که دور از چشم سیاوش پنهان کرده بود.
ساعت ها گذشت، سیاوش و دیگران همچنان در پی بیرون آوردن اجساد از زیرآوار بودند. حوالی ساعت 4، سیاوش با سری افتاده به طرف ماشین برگشت.
مهتاب جرات نگاه کردن به صورت او را نداشت. بچه آرام در آغوش او به خواب رفته بود. انگار تا لحظه ای که پیدایش کردند یک روند گریه کرده بود که آن طوری خوابیده بود، خوابی شبیه به بیهوشی! صدای سیاوش در گوشش
طنین غمگینی داشت:
- از یه کوچه که حدود بیستا خونه داشته، فقط یه بچه، یه زن پیر و یه پسر بچه ی 10 ساله جون سالم به در بردن. بقیه همه مردن!
- از خونواده ی عموهات، اونا چی ؟!
سیاوش سری تکان داد:
- هیچ کس، هیچ کدوم جون به در نبردن، هیچ کدوم... جز... این یکی!
با دست به دختر زینب اشاره کرد:
- رادمینا آریا زند، نوه ی عموم!
مهتاب با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به بچه و نگاهی به او انداخت، آمد حرفی بزند که سیاوش مانع شد.
- چیزی نگو، همین که گفتم. این بچه رادمینا آریا زنده، فهمیدی؟!
نگاهش را در چشمهای حیرت زده ی مهتاب میخکوب کرد و دوباره خشک و
جدی پرسید:
- شنیدی چی گفتم یا یه بار دیگه برات بگم؟!
مهتاب گیج و حیران فقط به علامت فهمیدن سری تکان داد، در صورتی که به
هیچ وجه قادر نبود سر از کار او در بیارد! باز صدای سیاوش را شنید:
- تا کرمان همراهت میام. مادر و زینب و رادمینا رو با خودت بر می گردونی تهران، من بر می گردم این جا.
مهتاب به تته پته افتاد:
- من... من نمی تونم... نمی تونم تنهایی...
- باید بتونی!
- این بچه چی؟ کی اینو نگه داره این همه راه! اونم با دوتا...
سیاوش دستی به سرش کشید و عاجزانه نالید:
- باشه، یکی رو پیدا می کنم همراهت بیاد، اگه نه خودم میآم. فعلا یکی دو ساعت دیگه اینجا کار دارم. به ماشین هم احتیاج دارم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe