eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
933 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آثار قرائت قرآن و هدیه کردن به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف استادبندانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بقیة الله؟؟ آقای من کجایی؟ کاش زودتر تموم شه این فاصله 🌺🌿🌺
به طرف گفتند: شما که توی مجلس همش می خوابیدی چرا باز اومدی کاندیدای مجلس شدی؟ بغض کرد و گفت؛ آخه عادت کردم اگه جام رو عوض کنم دیگه خوابم نمی بره؟😂😂
چه متن قشنگیه :👌 قوی کسی است که, نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند، و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!! هر گاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته از آن بیرون آیی... سوختن را همه بلدند!! زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!! با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و،    یکی موند و،        یکی از غصه هاش خوندو           یکی برد و،              یکی باخت و،                 یکی با قسمتش ساختو                                           یکی رنجید،                          ""یکی بخشید""             یکی از آبروش ترسید         یکی بد شد،      یکی رد شد،   یکی پابند مقصد شد تو اما باش،           """خدا اینجاست...""" با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم، فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد، و با خود تکرار می کنم که یادم باشد، هر آن ممکن است شبی فرا رسد، و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد، پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم "، و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم : خوشحالم که هستید و هستم
سه زن در دنیا زیبا ترینند: مادرم! انعکاس تصویرش در آینه و سایه اش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت زیبای لرستان در یک روز بارانی اینجا بهشتی سرسبز بنام بیشه آبگرمه ی دورود 😍🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اونجایی که میگه: من عاشق‌ برفم، سردم نیست... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادره بیماره و ناخواسته داره به سر و صورت پسرش ضربه می‌زنه.... + درسته که مادره نمیدونه که اون پسرشه، ولی پسره که میدونه اون مادرشه‌! 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دختر کوچولو سرطان داره و امروز روز تولدشه بعد از ۱۳ روز ندیدن، خواهر و برادرش اومدن که بهش تبریک بگن... چقدر معصوم... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیستم با صدای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.😟 امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _ اون خوشگله هم اینجاست.😅 امیرعلی خندید و گفت:😃 امیرعلی _اون خوشگله لبنانه. _من میشینم تو ماشین حوصله ندارم. امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. _ اومممم. خیلی خب بریم. وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه 🌸گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا 👌پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5👧 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:😭😫 _بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده. یعنی باباش شهید شده بود؟😥 نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم 😭متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش. برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت.😢 میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم.امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛ امیرعلی_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟ اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم 🙈امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم. وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. 😭و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که . همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت. با صدای امیرعلی برگشتم سمتش امیرعلی_ سلام حاج آقا.حال شما؟☺️ روحانیه_سلام امیرعلی جان. 😊خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه....... گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_یست_و_یکم یه ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 رو به مامان گفتم _ مامان، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا😉😃 _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.😄😜 وای کاش مسجدو نمیگفتم😥 الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.😃 بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. 😇😊 اوووووف البته خوبه ها. _ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.😌 امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. 😥کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. 😕 بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه😥 _ تانیا هستم. 😐 امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.😥 این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. 🙁 کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم.... ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_دوم رو به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 سوار 206🚗 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و🔊 زیاد کردم. نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟ _ اوهوم.اوهوم. حالا سلامممم. خوووووفی؟؟؟؟؟😉 نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.😕 شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش. به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. . نجمه_خوب نظرتون با قلیون چیه ؟ همزمان همه باهم _ صددرصد نجمه_ پس به سمت قهوه خونه💨🚗 رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه ☕️نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم 4 تا پسر👥👥 اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم👉 فقط من یه بار تجربش کردم😣☝️ و اون یه بار هم به با بازی شد...... با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش. صاحب قهوه خونه _خوشگلا چی میل دارن؟ _خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.😐 یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره. روبه اون پسره گفتم _شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟😠 پسره_ای جانم.خانم خوشگله بهت برخورد؟ _خفه شو عوضی. پسره_جوووون _زهرمار یکی دیگه از دوستاش _نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه. صاحب قهوه خونه_اخ گفتی _خفه شین عوضیا. 😠 پسره_ای واااای خانمم عصبی شد. اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم........ ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_سوم سوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 اون آقا_ اونجا چه خبره؟😠✋ یه ابهتی داشت..... که قشنگ ترس👥😨👥 رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.😏 اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید. با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید. همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟😰 دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت _خواهر ما از شما عذر میخوایم.😰 و بعد خطاب به دوستاش _بچه ها بدویید. با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم . تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم. بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _به خدا من نمیخواستم.....😥😔 برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....😒 با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد _اومدم. و بعد بدون خداحافظی رفت. برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. 😰😢😰 یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم _چتونه؟ شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن. _حالا که چیزی نشده. پاشین بریم. و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم. . . اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟😠 این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با 🔥عمو🔥 میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود. کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.😞 دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟😥 شایدم واقعا همینطور باشه..... ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_چهارم ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت امیرحسین.💖 همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود😠 دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من. ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. 😐 خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون. محمد _سید.داداش کجا سیر میکنی؟😕 _هیچی.همینجام. مهدی_فکر کنم عاشق شده😜 جوری نگاش کردم😡 که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا 😂😃😄البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم. بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم🚶 و ازشون فاصله گرفتم. تارسیدم به ماشین 🚙سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون. واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین. محمد_ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده. الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟😊 محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم ازمشکل من خبرنداشت 👉😒 چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم: _ بپر بالا رفیق. و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم.💨🚙 دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم. محمد_نمیخوای بگی چی شده؟😐 _ بیخیال داداش😒 محمد_تاکی میخوای بریزی توخودت؟😕 با حرص دستمو کشیدم و گفتم _ هروقت که حل بشه. محمد ضبط رو روشن کرد 🔉و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد. ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_پنجم 💖ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت امیرحسین💖 چی بهش میگفتم... میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐 بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟ چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋ بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم. از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد. . الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭 با خوندن زیارت عاشورا آروم شده بودم. 😊 شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم. در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵 _ یه جایی زیر سقف آسمون😊 یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉 _ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍 پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌 _خوب به جماااااااالت.😄 پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁 _ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉 پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟ چی باید بهش میگفتم ؟ وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫 داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم. منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔 _ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒 پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞 سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم...... کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم. هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود. میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟ (من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره. پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله. البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم) صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون. پرنیان_امیرحسین😥 _جانم؟😊 پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢 _ اره😊 پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒 _ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣 واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟ چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان. البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_ششم 💖ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت حانیه💖 تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶 بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه. نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد .... من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم. نجمه_باشه. . رسیدیم. پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم. عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕 کلافه زنگ در رو زدم. صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت. مامان_کیه؟ _بازکن. درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳 _ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁 مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم.... ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_هفتم 💖
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت امیرحسین💖 آخیش.....چقدر آروم شدم😌 . خدا توفیق این رو از ما نگیره ان شاالله.😊👌 حاج آقا_امیرحسین جان.یه لحظه بیا. 😊 _جانم حاج آقا ؟😊 حاج آقا_اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟😒 رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان.البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود.😔😕 ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که 😞😣اجازه نمیداد من برم. 😣😞 حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده.😐 ولی امیرجان شرط اول 😊☝️رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا👉 مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه👌 حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.😊 حرفاش از جنس زمین نبود بود..... . . دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم.در که باز شد استرس من هم بیشتر شد. پرنیان_ عه داداش چته؟ چیزی شده؟🙁 من_ ها؟ نه....چیزه....یعنی قراره بشه.. پرنیان_ امیر عاشق شدیا😜😄 _ابجی چی میگی؟😳 پرنیان_ هیچی خوش باش.😄 ای بابا.عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. 😣 با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.😕 _ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟ مامان_ سلام.قبول باشه خیر باشه مادر. بابا_ سلام بابا جان.اره بیا بشین. _ ان شاالله که خیره. دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا . بابا_خب؟ من_ها؟ چی؟... با این برخورد من همه زدن😃😄😁 زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟😉 _ نه.حواسم نبود خب....عه.!😕 مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.😊 _ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟😞😣 بابا_ این بحث قبلا تموم شده.😐✋ _ نه برای من😒 بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو. دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.😣 _ حداقل یه راه پیش پام بزارید.😞☝️ بابا_ بیخیال شو _ اگه راهتون اینه ؛ نه.😒 بابا_ پس ازدواج کن.😕 _ میخواید دست و پام بسته بشه؟ بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟ _ نه برای من که قرار نیست بمونم.😒 بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم. _شب به خیر بابا_ شب به خیر مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.😒 _ شب به خیر مامان😣 مامان_ شبت به خیر با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم؟ 😒 _ بزار برای فردا😞 پرنیان _ باشه. شب خوش _ شبت به خیر😣✋ ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺