eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆👆👆👆 دانلود کنید. همه با هم بریم. به پابوس اقا😭😭😭😭😭😭 دشتی در وصف ابوالفضل والعباس...😭 یــاابلفضــل‌العباس [علیهم‌السلام]ادرڪني گرفتــارم گرفتــارم ابلفضــل گره افتاده درڪارم ابلفضــل دعایے ڪن دوبـاره چند وقتیست هواے ڪربلا دارم ابلفضــل🕌🥺 الدخیل یا باب الحوائج یا ابوالفضل اَلسَّلامُ_عَلَیْکَ_یا_اَباعَبْدِاللهِ
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دبیرکل حزب الله لبنان در سخنرانی به مناسبت روز جانباز: موبایلی که در دستان شما و خانواده تان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است. همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن می‌دهد و مکان فرماندهان ما را نشان می‌دهد. خواهش می‌کنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیلی‌ها همه چیز را از طریق این موبایل‌ها می‌شنوند و متوجه می‌شوند. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربین‌های مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهر‌ها و خیابان‌ها و رزمندگان را می‌بیند. از همه مردم می‌خواهم در خیابان و داروخانه و ... که دوربین دارد اینترنت آن را قطع کنند این واجب شرعی است. ✍🏻تک تک این کلمات سید باید با دقت شنیده و بازنشر شود. همه گفتنی‌ها را سید چند ماه پیش زده بود‌. باقی حرف‌ها در خصوص مسائل حفاظتی در آخرین رده اهمیت است. این دستورالعمل است. اما آیا گوش شنوایی هست؟ به نظر باید از ظرفیت مراجع عظام تقلید و مفتی‌های اهل سنت استفاده کرد. @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
• فرج ابتدا باید در قلب اتفاق بیفتد! • یعنی : تا پیوند با امام در دل اتفاق نیفتد، ما هنوز در رحم دنیا، در جای مناسبی جایگزین نشده‌ایم که حرکتمان به سمت تولد سالم شروع بشود! montazer.ir
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 فقط به همین یک روش میشه خدا رو نقد و یا رد کرد! @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🕯تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود 🌹جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود 🕯جمعه است بخوانیم👇🏻 💠١ سوره‌حمد 💠٢ سوره‌توحید ۳مرتبه 💠٣ سوره‌قدر 💠۴ آیت الکرسی 💠۵ زیارت اهل قبور بسم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله* 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 💠۶ دعا👇🏻 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصلوات* @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
| مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیه‌السلام جمعه‌ها بطور همزمان در سراسر کشور (بمنظور تعجیل در امر فرج) ※تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا / قطعه ۴۰ شهدای گمنام (فانوس)   جمعه ۱۲ مرداد ماه |  ساعت ۱۸ • سخنران : استاد محمد شجاعی • با نوای : حاج حسین خلجی و محمود معماری ✘ برای اطلاع از نزدیک‌ترین مراسم استغاثه‌ به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید: esteghase.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخر
سلام دوستان صبح آدینه تون بخیر و شادی ان شاءالله اللهم عجل لولیک الفرج پارت ۵۱ الی ۶۰ روزی امروزتون کنار تمام خوشبحال و خوبیها که خدا براتون رقم زده نوش نگاه زیباتون برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائب بر حقش صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاهم تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمی‌آید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کرده‌ام. نگاهی به چمدان‌ها می‌کنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره. رنگ ها را که می‌گویم، درخواست دیگری به زبان می‌آورد: -می‌شه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟ و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه می‌گوید: -آهان آهان دیدمت. قطع می‌کنیم. مردی را می‌بینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی. قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟ آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز می‌شد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی. با عجله می‌آید طرفم. یک لحظه از خودم می‌پرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمی‌دانم. ارمیا جلو می‌آید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام می‌کند و گوشی اش را می‌گذارد داخل جیبش. پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم. می‌پرسم: -کجا میخوایم بریم؟ لبخند می‌زند: -خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته. و ساک و چمدان بزرگتر را می‌گیرد و می‌رود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه می‌افتم؛ بهتر از سرگردانی ست. دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. می‌شد راحت رو گرفت. می‌شد راحت تر قدم برداشت. رسیده ایم به در فرودگاه. می‌گوید: -صبر کن برم ماشینو بیارم، میام. تا برسد، یک قرن می‌گذرد برایم درمیان مردمی‌که همه غریبه اند. قبلا که می‌آمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم. چمدان‎هایم را می‌گذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا می‌آورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام می‌گوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟ جلو می‌نشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدری‌ام را می‌پرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی می‌دهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است. باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم. اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجان‌انگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم. حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا. من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم می‌دانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است. به خانه دایی می‌رسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه می‌گرفتم و جیغ می‌زدم. همیشه می‌گفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی می‌خندید و لب می‌گزید. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_یکم نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمی‌آید. انقدر پریشانم که حت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 کنار ماشین می‌ایستم تا ارمیا چمدان‌هایم را از صندوق عقب دربیاورد. یکی از چمدان‌ها را برمی‌دارم. ارمیا می‌گوید: -نه بذار خودم می‌آرمشون، تو برو داخل. بابا منتظرتن. پیداست هنوز تعارفات ایرانی را حفظ کرده. چند قدم به سمت در خانه برمی‌دارم که دایی از خانه بیرون می‌آید: -به! سلام دختر چشم و ابرو مشکیِ شرقیِ ایرانی من! چه عجب از این ورا؟ می‌خندم. آغوشش را برایم باز می‌کند. عطر عجیب و عود‌مانندش کمی ‌آزارم می‌دهد. پشت سرش، زن دایی و آرسینه هم بیرون می‌آیند. با همه دیده بوسی می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. ارمیا با کمی‌تاخیر و آخر همه وارد می‌شود. دایی حال مادر و پدر را می‌پرسد و دعوتم می‌کند عصرانه بخوریم. ارمیا می‌رود که پذیرایی کند و آرسینه کنارم می‌نشیند. ارمیا قهوه می‌آورد و کیک: -این کیک کار آرسینه خانومه. من رو کشت که تا قبل رسیدنت بهش دستبرد نزنم. آرسینه می‌خندد: -چقدر شکمویی ارمیا. ارمیا قیافه حق به جانب می‌گیرد: -خب من عاشق کیک شکلاتی‌ام! -ارمیا تو که عشقت سیب‌زمینی بود! به همین زودی بهش خیانت کردی؟ خجالت بکش. -ای بابا. عشقای اینجا همینه. دو روز با این برای لذتت، دو روز با اون برای عشق و حالت! وفاداری کیلویی چنده؟ زندایی سرش را تکان می‌دهد و درگوشم می‌گوید: -برای همینه که زن نمی‌گیره. خل شده پسرم. ببینم تو می‌تونی سر عقلش بیاری؟ برایم جالب است که هم آرسینه و هم زندایی، هنوز حجابشان را حفظ کرده اند. دایی اصلا مذهبی نیست؛ خانواده اش هم. با این وجود، زن دایی و آرسینه اصرار دارند حجاب را، هرچند نصفه‌نیمه برای خودشان نگه دارند. دایی و خانواده‌اش به طرز عجیبی فرهنگ غرب را کاملا نپذیرفته‌اند. یک ساعت در خانه دایی می‌نشینم و بعد قرار می‌شود ارمیا ببردم به آپارتمان مبله‌ای که برایم اجاره کرده؛ دقیقا نزدیک آپارتمان خودش. بین راه، ارمیا می‌پرسد: -خب گفتی رشته‌ت چی بود؟ -مطالعات زنان. -دقیقا روی چیِ زنان مطالعه می‌کنی؟! -حقوقشون، جایگاهشون توی جامعه، نقششون... این چیزا. زیر لب زمزمه می‌کند: -حقوق زن...! و بلندتر می‌گوید: -حقوق زن می‌خوای فقط اروپا. البته امریکا هم پیشتازه... مهد حقوق و آزادی و عشق و حالِ زن! مثلا همین دیشب، همسایه طبقه بالام داشت حقوق زنشو تمام و کمال پرداخت می‌کرد. انقدر محکم پرداخت می‌کرد که صدای فریادِ شادی زنش تا خونه منم می‌رسید! نمی‌دونی زنش از فرط خوشحالی و رسیدن به حقوقش چه جیغی می‌زد! انقدر که پلیس اومد به مَرده گفت حقوق زنتو آروم‌آروم بده، زن‌ها ظرفیت اینهمه محبت یه جا و درسته رو ندارن! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_دوم کنار ماشین می‌ایستم تا ارمیا چمدان‌هایم را از صندوق عقب درب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند می‌زنم و می‌گویم: -خب این اتفاقا همه جا هست. -آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم اینه که چرا انقدر تعداد زنهایی که مورد خشونتن زیاده، که مجبورن براشون خانه امن تاسیس کنن. چرا زنهای اروپایی باید کمپین یک دقیقه جیغ بذارن؟ تاحالا بهش فکر کردی؟ اسم کمپین یک دقیقه جیغ برایم ناآشناست. متعجب می‌پرسم: -یک دقیقه جیغ؟ چرا؟ -بخاطر اعتراض به وضعیت شغلی و خشونتی که علیهشونه. همین دیگه... کسی اینا رو به شماها نمی‌گه. یه چهره خیلی خوشگل و مامانی از اروپا و امریکا نشونتون میدن، فکر می‌کنین اینجا خبریه. نه عزیز من! من دارم اینجا زندگی می‌کنم، می‌بینم چه خبره... باورم نمی‌شود ارمیا چنین نظری داشته باشد. ارمیا معمولا سرش به کار خودش است. می‌گویم: -فمینیست شدی ارمیا! به فکر حقوق زنان افتادی! چشمانش گرد می‌شوند: -فمینیست؟ من کجام فمینیسته؟ فمینیست شدن مال زنهای ساده لوحه. ببخشید اینو می‌گما، ولی یه کلاهی به اسم فمینیسم گذاشتن سرتون که تا زانوتون اومده پایین. نیروی کارِ مفت و تو سری خور میخواستن، دیدن کی بهتر از خانما؟ با شعارای قلمبه سلمبه زنها رو کردن نیروی کار خودشون. همین. -به به... چه نظریاتی! میخوای بجای من تو مقاله بنویسی؟ -جدی حرف میزنم اریحا. برو تحقیق کن ببین فمینیسم تاحالا چه سودی برای زن ها داشته؟ من نه می‌گم مردسالاری، نه میگم زن سالاری. -خب پیشنهاد جایگزین شما چیه استاد؟ رسیده ایم به آپارتمانش و بحثمان نیمه کاره می‌ماند. اول دعوتم می‌کند به آپارتمان خودش. یک آپارتمان کوچک دو خوابه، که بیشتر به عنوان یک خوابگاه خوب است تا محل زندگی؛ انقدر که کوچک است و جمع و جور. یک آشپزخانه کوچک و یک سالن بسیار کوچک و حمام و دستشویی. روی مبل می‌نشینم و با دیدن اتاق خواب دوم می‌پرسم: -تنها زندگی می‌کنی اینجا؟ ارمیا در آشپزخانه است که چیزی برای پذیرایی بیاورد. می‌گوید: -نه. یه همخونه دارم. ارمیا و همخانه؟ شاخ در می‌آورم. اهل معاشرت با جماعت مونث نبود؛ و اگر بود، این مدلی اش را نمی‌پسندید. برای اطمینان می‌پرسم: -اسمش چیه؟ -سعید. دانشجوی بورسیه الکترونیکه. بچه خوبیه. البته الان فرستادمش پی نخودسیاه که راحت باشی اینجا. وا می‌روم. فکر می‌کردم قرار است خواهر شوهر شوم. گله می‌کنم: -همخونه‌ت یه پسر ایرانیه؟ برایم چایی می‌آورد و روی مبل مقابلم می‌نشیند: -په نه په، یه دختر آلمانیه! خب معلومه! نکنه انتظار داشتی دست دختر مردمو بگیرم بیارم توی خونه‌م؟ -امیدوار بودم به زودی به مقام بالای خواهرشوهر شدن نائل بشم! چایی اش را برمیدارد و می‌گوید: مگه مخم عیب کرده که برم همخونه بیارم؟ اگه زن بخوام عین آدم ازدواج می‌کنم! چیه این لوس بازیا؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_سه چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند می‌زنم و می‌گویم: -خب این اتف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 قسمت_پنجاه_و_چهار از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در می‌آید، نه با فرهنگ و اعتقاداتم. اما دوست دارم بدانم چرا آدمی ‌مثل ارمیا که در یک فضای باز بزرگ شده چنین حرفی می‌زند. برای همین می‌پرسم: -آخه چه اشکالی داره؟ -اشکال؟ سرتاپاش اشکاله. عزیز من! من دوست دارم با کسی زندگی کنم که مطمئن باشم قبل ارتباطش با من، با کس دیگه‌ای نبوده. و درضمن، نخواد یهو ولم کنه و بره سراغ یکی دیگه. توی ایران به همچین کسی می‌گن زن زندگی. همخونه از اسمش پیداست، همسر نیست، همدم نیست، همدل نیست، همزبون نیست. فقط همخونه‌ست. وقتی از خونه‎ش خسته بشه، منو هم همراه خونه‌ش عوض می‌کنه! من از این عشقای دم دستیِ یه بار مصرف بدم می‌آد. یادم می‌آید بچه که بودیم، در همان سفر تفریحی‌مان به اروپا، رفته بودیم از یکی از موزه‌های مجسمه‌های فرانسوی بازدید کنیم. مجسمه‌هایی که انقدر برهنه و بدلباس بودند که مادر و دایی خوششان نمی‌آمد من و ارمیا مجسمه‌ها را ببینیم. یکی از مجسمه‌ها، یک زن و مرد جوان بودند در کنار هم. یک زن جوان خیلی زیبا، که کنار یک مرد جوان نشسته بود ولی مرد هیچ توجهی به او نداشت و شاید حتی منزجر و روی گردان بود. می‌گفتند معنای این مجسمه، این است که وصال مدفن عشق است. اما شاید معنایش این نبود. مدفن عشق، وصال نیست. هوس است. همان چیزی که دین‌داری لازم ندارد فهمیدنش. ارمیا دوست ندارد چندبار طعم عشق‌های هوس‌آلود را بچشد و بعد هم خسته شود و تنها بماند. دوست دارد اگر قرار است عاشق شود، از عاشق شدنش لذت ببرد. می‌پرسم: -خب چرا ازدواج نمی‌کنی؟ سرش را تکان می‌دهد و به زیر می‌اندازد. حدسی در دلم جان می‌گیرد: -ای شیطون! کی هست حالا؟ یک لبخند خواهرکُش روی لب‌هایش می‌نشیند و از دستم فرار می‌کند به طرف در ورودی آپارتمان: -ولش کن. فعلا که شرایطشو ندارم. بیا بریم آپارتمانتو نشونت بدم. آپارتمانی که اجاره کرده، دقیقا در طبقه خودش است. می‌پرسم: -حالا چرا انقد نزدیک به خودت؟ کلید را در قفل در می‌اندازد و در را باز می‌کند: -اولا قیمتش خوب بود. دوما می‌خوام اگه کاری داشتی سریع بتونم کمکت کنم. سوما من آبجیمو تو شهر غریب ول نمی‌کنم. وارد که می‌شوم، قلبم درهم فشرده‌تر می‌شود. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺