فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با هرکسی چنان رفتار کن که انگار او بخشی از خوشبختی توست...
بهترین قلبها
در پیشگاه خداوند،
متعلق به کسانی ست
که بی هیچ توقعی مهربانند..❤️🌱
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا ..🖤🖤
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤این حرم جای بی پناهان است، پناهم بده رضا جانم 🖤
#مهمان_داریم
🏴شهادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام🥀
🕯بر شمـــا تسلیـت بـاد 🏴
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم در آخرین روزهای ماه صفر؛
امام حسین(ع)؛
خريدار اشکهایتان...
پیامبر مهربانی(ص)؛
مشکل گشای غمهایتان...
امام حسن(ع)؛
شفاعت خواهتان...
امام رضا(ع)؛
ضامن دعاهایتان...
مهدی فاطمه(عج)؛
سایبان دلهایتان باشد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
28.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظر عصب شناس معروف
درباره ارتباط با خدا...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند دستمال سفره👌🏻
17.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش ذوق شکلاتی😋👌🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
25.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ده دقیقهای فقط با یدونه تخم مرغ😳
بدون خمیرمایه و استراحت با چند قلم
مواد ساده خیلی فوری پیراشکی لقمهای رو
درست کن🤤
مواد لازم :
کمی وانیل
تخم مرغ ۱ عدد
ماست شیرین ۱ لیوان
بیکینگ پودر ۱ ق غ
آرد ۱ و ⅓ لیوان
شکر ⅓ لیوان
🥟ناهار چی بخوریم😋
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
20.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏻سلام😍
زندگی رو باید زندگی کرد
اما این زندگی رو باید تجربه کرد
هر چند سخته
اما شیرینه
نوش نگاه زیباتون
صبحتون بخیر
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 340 حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت میکند که گوشم درد میگیرد و آن
سلام دوستان و بزرگواران محترم ادامه رمان از پارت ۳۴۱ الی ۳۶۰ نوش نگاه زیباتون
برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 340 حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت میکند که گوشم درد میگیرد و آن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 341
چراغ راهنمایش را روشن میکند و محکم فرمان را میگیرد.
سعی دارد از میان صف طولانی ماشینها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچههای فرعی کنار خیابان.
صدای بوق ماشینها از پشت سرمان بلند میشود به نشان اعتراض؛ اما راننده توجه نمیکند و به تلاشش برای باز کردن راه فرعی ادامه میدهد و موفق میشود.
از لحظه ورود به فرعی، نگرانی خفیفی وجودم را پر میکند که نکند این هم یک تله باشد؟
شاید به اشتباه به او اعتماد کردم. من تهران را مثل اصفهان بلد نیستم و نمیتوانم بفهمم دقیقا کجا میرود...
موبایلم را در میآورم و یک پیامک بدون متن به حاج رسول میفرستم؛ یعنی احساس خطر میکنم اما مطمئن نیستم. و باز هم مسلح نیستم.
از گوشه چشم به حرکات راننده نگاه میکنم و تمام حواسم را میدهم به او و البته، مسیری که طی میکند.
کوچههای تهران، انقدر پر پیچ و خماند و شیبهای تند دارند که دارم کمکم به سرگیجه میافتم.
فشاری که موقع پرواز به پرده گوشم وارد شد هم مزید بر علت میشود تا حالم بدتر شود؛ اما تمام تلاشم را به کار میبندم تا در چهرهام اثری از بدحالی نباشد.
بالاخره بعد از نیمساعت بالا و پایین شدن در کوچههای فرعی، راننده مقابل یک خیابان باریک توقف میکند و میگوید:
- بفرمایین. اینم آدرس که داده بودی. همینجاست دیگه؟
متحیرانه به خیابان نگاه میکنم و زیر لب میگویم:
- آره!
دست در جیب میکنم تا کرایه را بپردازم. یاد قولی میافتم که راننده به دخترش داده بود؛ پاستل گچی بیست و چهار رنگ.
اگر قیمت یک دوازده رنگ، بیست و چهارهزار تومان بوده باشد، احتمالا قیمت یک بیست و چهار رنگ دو برابر است
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 341 چراغ راهنمایش را روشن میکند و محکم فرمان را میگیرد. سعی دارد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 342
همین محاسبه ساده و کوتاه کافی ست تا یک تراول پنجاهی را از جیب در بیاورم و بگذارم لابهلای اسکناسهای پنج و ده هزارتومانی.
کرایه را به مرد میدهم و میگویم: خیلی لطف کردین. واقعاً ممنونم. برای همین یکم بیشتر گذاشتم کرایه رو. خدا خیرتون بده.
- قابلت رو نداشت جوون. برو به سلامت.
پول را میگیرد و من، قبل از این که بخواهد آنها را بشمارد، از ماشین پیاده میشوم. انقدر تند از ماشینش فاصله میگیرم که نتواند تذکر بدهد که پول اضافه است.
مهرماه است و کمکم، سوز تقریباً سرد پاییزی از میان برگهای زرد درختان، راه باز میکند و خودش را میرساند به من.
صدای خشخش وهمآلود برگها در خیابان خلوت و خالی میپیچد و پسزمینهاش، صدای دود و سر و صدای خیابان اصلیای ست که فاصله زیادی با اینجا ندارد.
دسته ساک را در دستم جابهجا میکنم و طبق آدرسی که قبلا داشتم، در امتداد همان خیابان فرعی پیش میروم.
برای امنیت بیشتر، قرار بوده ده دقیقه در خیابانهای اطراف خانه امن قدم بزنم تا مطمئن شوم کسی تعقیبم نمیکند.
هیچکس این اطراف نیست و صدای برخورد نیمپوتینهای من آسفالت خیابان، به نظر خیلی بلند میآید.
صدای برخورد چیزی با یک شیء آهنی، باعث میشود قدمهایم را آهستهتر بردارم.
مطمئنم صدای تکان خوردن چیزی را پشت سرم شنیدم؛ اما برنمیگردم و به راهم ادامه میدهم؛ اینبار در جهتی که از خانه امن دورتر شوم.
و باز هم صدای حرکت چیزی... صدای برخورد.
نفس عمیقی میکشم و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق ماشینها از دور، صدای خشخش برگها، صدای قدمهای خودم...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 342 همین محاسبه ساده و کوتاه کافی ست تا یک تراول پنجاهی را از جیب در ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 343
نفس عمیقی میکشم و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق ماشینها از دور، صدای خشخش برگها، صدای قدمهای خودم...
و صدای جیغ!
سریع برمیگردم. صدای ریز جیغ بر سکوت خیابان پنجه میاندازد.
گربه سیاهی از پشت سطل زباله بزرگ و سبزرنگ خیابان بیرون میپرد و معترضانه میومیو میکند.
نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون میدهم و لبخند بیرمقی میزنم.
پشت سرش، گربه دیگری هم از پشت سطل زباله بیرون میپرد و فشفش کنان، پشت سر گربه قبلی قدم میزند.
انگار گربه سیاه به قلمروی او تجاوز کرده بوده و داشتند سر غذاهای داخل سطل زباله با هم دعوا میکردند.
به راهم ادامه میدهم و اینبار به سمت خانه امن میروم. زنگ در را فشار میدهم و نور چراغهای دور دوربین آیفون تصویری، روی صورتم میافتد.
بعد از چند ثانیه، در باز میشود و قدم به داخل خانه میگذارم.
‼️ نهم: شعله در شعله تنِ ققنوس میسوزد؛ ولی...
ساعدم را از روی پیشانیام برمیدارم. خواب رفته است.
دو ساعت است که دارم روی تخت پهلو به پهلو میشوم و صدای فنرهایش را درمیآورم.
مسئله این نیست که راحت نیستم؛ چون اصلا عادت ندارم به جای خواب گرم و نرم.
شاید علت این بیخوابی، خستگی زیاد باشد. انقدر خستهام که حتی قدرت خوابیدن هم ندارم...
و شاید فکرِ مشغول. از وقتی قدم به این خانه امن گذاشتم، یک حس خاصی میان رگهایم دوید که نه ترس بود، نه اضطراب، نه غم و نه شوق؛ اما باعث میشود ته دلم خالی شود و ضربان قلبم بالا برود.
دلم بدجور برای پدر و مادرم تنگ شده است؛ برای خواهر و برادرهایم. بیشتر از همیشه.
شاید چون بیخبر برگشتهام ایران و نرفتهام خانه. دلم برای همه آدمهای دنیا تنگ شده؛ حتی آنها که نمیشناختم.
نفس عمیقی میکشم و به خودم میگویم:
- چت شده مرد؟ مگه اولین ماموریتته؟
و صدایی از عمق جانم، آرام زمزمه میکند:
- آره شاید...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 343 نفس عمیقی میکشم و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 344
شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا...
نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شدهام انگار.
اینهایی که امشب دیدم آدمهای بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام همرده حاج رسول است و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من.
بجز یک سلام و احوالپرسی کوتاه و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم.
دست میکشم روی دیوار گچی و رنگنخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلیمان.
بچه که بودم، کنار دیوار میخوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خشهای بیمعنای روی دیوار داستان میساختم.
یکی از خطها شبیه چهره یک غول بود. یکی شبیه ستاره. یکی شبیه یک ابر.
انقدر در ذهنم به هم ربطشان میدادم که خوابم ببرد. خمیازه میکشم از خستگی و سرم را روی بالش جابهجا میکنم.
الان تمام خطهای روی دیوار شبیه مطهره و حامد و کمیل شدهاند و زل زدهاند به من.
دوباره غلت میزنم تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم. عقربهها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش میدرخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان میدهند.
باز هم خمیازه میکشم؛ اینبار به خودم نهیب میزنم:
- باید بخوابی وگرنه فردا چرت میزنی!
و چشمانم را محکم میبندم. یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده.
عادت کردهام به خوابیدن با چشمان نیمهباز و مغزِ هشیار. نمیدانم چقدر از خوابِ نهچندان سنگینم گذشته که چشم باز میکنم.
خستگی تا حد زیادی از تنم رفته. چشمانم را ریز میکنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان.
سه ساعت گذشت؟ اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم.
دستی به صورتم میکشم و از جا بلند میشوم. میخواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچپچی از پشت در اتاق میشنوم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 344 شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا... نه ک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 345
پشت در میایستم و سرم را به در نزدیک میکنم. دونفر دارند با هم صحبت میکنند؛ نمیفهمم چه میگویند.
کسی دسته در را لمس میکند و میخواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز میکنم.
انقدر سریع که دست کسی که میخواست در را باز کند، در هوا میماند.
دونفری که پشت در بودند، هاج و واج سر جایشان ماندهاند و خیرهاند به من.
یکیشان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کمپشت و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری.
تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر. طوری نگاهم میکنند که انگار همین الان از کره ماه برگشتهام.
میخواهم بگویم «شما؟» که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق میزند و میگوید:
- دیدی گفتم!
اخم میکنم:
- ببخشید شما؟
جوان لاغر میخواهد دهان باز کند که جوان چاق قدمی به جلو میگذارد و مودبانه میگوید:
- میخواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا...
جوان لاغر دیگر تاب نمیآورد ساکت بماند و میپرد وسط حرف دوستش:
- ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمیمونن؟
و پیروزمندانه به رفیقش نگاه میکند. هنوز از رفتارشان سر در نمیآورم. میگویم:
- ممنون. بیدار بودم.
جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز میکند:
- من جوادم.
با تردید دست جلو میبرم تا دستش را بگیرم. محکم دستم را میفشارد و تکان میدهد:
- شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریفتون رو شنیدم. شما...
اجازه نمیدهم حرفش را کامل کند:
- کجا میتونم وضو بگیرم؟ الان اذان میشه.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 345 پشت در میایستم و سرم را به در نزدیک میکنم. دونفر دارند با هم صحبت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 346
این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه میزند و لبش را میگزد. بعد راهنماییام میکند به سمت سرویس بهداشتی:
- بفرمایید از این طرف.
جواد پشت سرم راه میافتد و میگوید:
- این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست.
صورت محسن سرخ میشود و به جواد چشمغره میرود. باز هم اخم میکنم:
- چی؟ اوباما؟
جواد میخندد و محسن بیشتر سرخ میشود.
جواد میگوید:
- آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض میکنم میذارم اوباما.
و باز هم میخندد. لبخند ملیح و کوچکی میزنم؛ هرچند شوخی بامزهای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمیشناسمشان.
محسن برای جواد چشم و ابرو میآید:
- بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد.
و رو به من اضافه میکند:
- نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی میخوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه...
و با چشمانش به جواد علامت میدهد که برویم.
صدایشان را از پشت سرم میشنوم که میروند طبقه بالا و جواد خندهکنان دارد به محسن میگوید:
- ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا!
و بلند میخندد.
نماز را در اتاق میخوانم. دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچههای اداره خودمان انداخته است.
پس بچههای تهران هم برخلاف آنچه فکر میکردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛ اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمیگیرند.
سر از سجده بعد نماز که برمیدارم، کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته.
فرصت را غنیمت میشمارم:
- خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو...
دستش را بالا میآورد و سریع میگوید:
- اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 346 این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه میزند و لبش را میگزد. بعد ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 347
سر از سجده بعد نماز که برمیدارم، کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته.
فرصت را غنیمت میشمارم:
- خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو...
دستش را بالا میآورد و سریع میگوید:
- اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟
به مِنمِن میافتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم:
- نه نه... منظورم این بود که...
- دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو میبینن هم حرف نزن.
و بعد، لبخند قشنگی میزند: خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره.
- از چه نظر؟
- خودتم حالت یه طوریه نه؟
- آره. حالا بگو از چه نظر؟
چشمک میزند و از جا بلند میشود:
- مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگهپا منتظر توئه.
دست میگذارم روی زانو تا از جا بلند شوم. سر خم میکنم تا جانماز را جمع میکنم و وقتی دوباره سرم را بلند میکنم، کمیل نیست.
سریع فکرم را اصلاح میکنم:
هست. اما من نمیفهمم و نمیبینمش.
ربیعی و همان مردِ مسعود نام، طبقه بالا دور یک سفره نشستهاند و دارند صبحانه میخورند.
مسعود همسن خودم است؛ شاید حتی یکی دو سالی بزرگتر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاهتر از من.
صورتش را سهتیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده.
همه اینها در کنار پوست سبزه، لبهای کبود و تیره و چشمان سبز، باعث میشود کمی خشن به نظر برسد و البته برداشت اولم از اخلاقش هم، این بود که دوست ندارد خیلی با غریبهها گرم بگیرد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمیدارم، کمیل را میبینم که چهارزانو مقا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 348
هردو من را که میبینند، به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان کمی معذبم میکند.
به زور میخندم و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره مینشینم.
ربیعی سعی میکند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد:
- داشتم به مسعود میگفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم.
نه من میخندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود.
باز هم لبم را کمی کج میکنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما میزند و خودش هم جدی میشود:
- اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچههای بسیج مسجد صاحبالزمان گفتن، فعالیتشون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پروندهت رو خوندم، تو در زمینه فرقههای تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده.
سرم را کمی خم میکنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را میکَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک.
میگویم:
- من در خدمتم. انشاءالله که خیره.
مسعود دستش را میتکاند و از سر سفره برمیخیزد. به سمت میزی میرود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشتهاند.
چند برگه را از روی آن برمیدارد و میدهد به من:
- اینا گزارشهای نیروهای بسیجه.
تکه نان میان لبهایم میماند. با چشمانم سریع نوشتهها را مرور میکنم.
هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهمترین نقاط اختلاف شیعه و سنی.
ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانیها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است...
همانطور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص دادهاند و این هیئت گرایشهای تکفیری دارد.
ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچههای بسیج آن مسجد میگویم.
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 348 هردو من را که میبینند، به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 349
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی.
از لحنش هیچ نمیشود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری.
میگویم:
- من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست.
مسعود از جا بلند میشود و میرود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست.
فقط سرش را از در میبرد تو و میگوید:
- محسن! محسن!
صدای خوابآلود جواد را از داخل آن اتاق میشنوم:
-اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون!
منظورش را از جانسون نمیفهمم. این جواد هم زده به سرش.
مسعود دوباره محسن را صدا میزند؛ جدی و بیتوجه به غرولند کردن جواد.
اینبار جواد بلندتر میگوید:
-هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت.
یعنی جواد هنوز یادش هست شوخیاش با محسن را؟
خندهام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو میدهم.
صدای نالهمانندی میآید که:
- هااان؟
صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد.
مسعود دوباره صدایش را بلند میکند:
- محسن بلند شو ببینم!
صدای تق ضربه میآید و بعد، صدای گیج و بهتزده محسن:
- هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید...
ربیعی نگاهی به من میکند و سری به تاسف تکان میدهد؛ انگار میخواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتادهام!
بیا و من را از دست این دیوانهها نجات بده.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 350
باز هم لبی به نشانه لبخند کج میکنم.
محسن را میبینم که خوابآلود و خمیازهکشان، از اتاق بیرون میآید.
مسعود بدون توجه به خوابآلودگی محسن میگوید:
- نقشهها و عکسهای ماهوارهای منطقه ... رو میخوام.
محسن سرش را پایین میاندازد و میرود به سمت میز گوشه سالن که یک لپتاپ روی آن گذاشتهاند:
-چشم. همین الان آمادهش میکنم.
دارم با خودم حساب میکنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسهاش میکنم، که مسعود برمیگردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح میدم. دیگه؟
نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث میشود احساس کنم عصبانی ست.
میگویم:
- اطلاعات سخنرانها و بانیهای هیئت رو هم میخوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم میخوام.
سرش را تکان میدهد و بلند میگوید:
- شنیدی محسن؟
محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش میزند و خمیازه میکشد:
- بله آقا.
لبخندی به مسعود میزنم به نشانه تشکر.
ربیعی دستانش را میتکاند و از جا بلند میشود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربهاید. انشاءالله کنار هم این پرونده رو میبندید.
زیر لب میگویم:
- انشاءالله.
ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمیگردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی میکنه. باهاش همکاری کن
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 350 باز هم لبی به نشانه لبخند کج میکنم. محسن را میبینم که خوابآلو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 351
مسعود فقط سرش را تکان میدهد. ربیعی آرام سر شانهام میزند و میرود.
با رفتنش، جو سنگینتر میشود. احساس خوبی ندارم.
کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس میکنم.
کاش من بودنش را بیشتر حس میکردم.
مسعود آرام در سالن قدم میزند و شمردهشمرده میگوید:
- محافظ عباس آقا... درسته؟
نگاهم را میاندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم.
میگویم:
- بله.
- توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی...
از این که او این جزئیات را درباره من میداند، حس خوبی ندارم.
دیگر چه چیزهایی از من میداند که من خبر ندارم؟
در کار اطلاعاتی، دانستن کوچکترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت میتواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود.
با حرکت سر، حرفهایش را تایید میکنم و باز هم چشم از پرونده برنمیدارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده.
او اما ادامه میدهد:
- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.
با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمیدهد.
باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم میریزد.
یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟
چون من را رقیب خودش میداند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟
چون من اقتدارش را خدشهدار کردهام؟
شاید هم دارم اشتباه قضاوتش میکنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند...
به هر حال، در پاسخش لبخندی میزنم:
- ممنونم از لطفتون.
- چی صدات کنم راحتی؟
- همون عباس خوبه.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 351 مسعود فقط سرش را تکان میدهد. ربیعی آرام سر شانهام میزند و میرو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 352
این را میگویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق میگذارم؛ میزی که روبهروی میز محسن است.
محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون میکشد و به دست مسعود میدهد:
- بفرمایید. نقشههایی که خواستید.
مسعود آنها را مقابل من، روی میز میچیند:
- این منطقه مردم نسبتاً مذهبیای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه.
دست به سینه بالای میز ایستادهام و میگویم:
- احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده.
- آره.
محسن صدایمان میزند:
- مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم.
مسعود دست دراز میکند تا برگههای پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمیدارد:
- اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم.
نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم میکند؛ با این وجود لبخند میزنم:
- خیلی عالیه.
برگهها را به من میدهد.
انگار میخواهد به زبان بیزبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده.
روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است.
از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت میشوند.
چندبار نامش را میخوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکردهام. عکسش، نامش، نام پدرش...
مسعود متوجه درنگ طولانیام شده که با زیرکی میگوید:
- میشناسیش؟
با خودم زمزمه میکنم:
- این که سیدحسین خودمونه!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 352 این را میگویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق میگذارم؛ م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 353
مسعود ساکت میماند تا ادامه حرفم را بشنود.
میگویم:
- این بنده خدا رو میشناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟
این را خطاب به محسن میپرسم و جواب مثبت میگیرم.
- ای بابا... چقدر حرف میزنید... نمیذارید آدم دو دقیقه بخوابه...
این را جواد میگوید و خمیازهکشان از اتاق استراحتشان خارج میشود.
محسن نگاه سرزنشآمیزی به جواد میاندازد:
- صبح بخیر!
جواد ولو میشود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه میکشد:
- خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم!
محسن زیر لب غرولند میکند:
- چقدرم که خوابیدم.
جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمیگردد به سمت مسعود:
- شما چطوری جانسون جان؟
مسعود اصلا به جواد نگاه نمیکند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است.
میگویم:
- جانسون دیگه کیه؟
جواد از جا بلند میشود:
- دواین جانسون دیگه! نمیشناسیش؟
در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو میکنم؛ اما هیچ نتیجهای نمیگیرم.
جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، میخندد:
- بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمیشناسیش؟
- نه. اصلا فیلم نمیبینم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 353 مسعود ساکت میماند تا ادامه حرفم را بشنود. میگویم: - این بنده خ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 354
و دست میاندازد دور گردن مسعود.
مسعود با بیحوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمیدارد و آرام میغرد:
- کم مزه بریز بچه!
جواد دوباره میرود به سمت سفره صبحانه:
- باشه بابا چرا برزخ میشی؟
برای این که حواس خودم و بقیه را دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را میخوانم
بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب میکند:
«صالح قاضیزاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانهدار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نامبرده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...»
یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را میخوانم.
نمیتوان به طور قطع بگویم این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد.
بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک میزنم و به محسن میگویم:
- ببین میتونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار میکرده و با کیا ارتباط داشته؟
- چشم. از بچههای برونمرزی استعلام میگیرم.
- تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار.
و نگاهی به برنامههای هیئت میاندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبحها تا ساعت نُه برنامه دارند.
میگویم:
- جواد! صبحانهت رو خوردی؟
جواد چندبار سرفه میکند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده.
با دهان پر میگوید:
- نه... یعنی بله... یکمش مونده...
- خب، بقیهش رو برو توی همین هیئت محسن شهید بخور.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 354 و دست میاندازد دور گردن مسعود. مسعود با بیحوصلگی دست جواد را از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 355
سریع از جا میجهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت میدهد.
دستی به سر و صورتش میکشد و میخواهد برود که میگویم:
- مثل یه پسر خوب برو بشین پای منبر. هرچی دیدی و شنیدی رو دقیق میخوام.
- چشم چشم...
- جلب توجه نمیکنیا!
- بله آقا... چشم.
سوئیشرتش را از روی چوبلباسی برمیدارد، دستی برای محسن تکان میدهد و از اتاق بیرون میزند. صفحات بعدی پرونده را میخوانم.
سخنرانان جلسه، غالبا روحانیونی هستند که مخالف نظاماند یا اصلا موضع سیاسی خود را مشخص نکردهاند.
اکثرا سید هستند و در میانگین سنی سی تا پنجاه سال.
از برآیند صحبتهایشان میتوان فهمید دو محور اصلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال میکنند:
ادعای جدایی دین از سیاست و دوم، تشویق شیعیان برای لعن علنی و توهین به مقدسات اهل سنت و پررنگ کردن نقاط اختلاف بین شیعه و سنی.
که البته در هردوی این محورها، نوعی مخالفت با اصل نظام هم هست که حتی علنی هم نشود، اثر خود را خواهد گذاشت.
وقتی در یک هیئت چنین حرفهایی زده میشود، معمولا دو حالت دارد:
یا از آن قشر مذهبیهای سنتی هستند که کاری به جایی ندارند و نسل اندر نسل هم روحانی و مذهبیِ بدون سیاست بودهاند.
به جایی هم وابسته نیستند و مخاطب زیادی ندارند؛ مخاطبشان افرادی مثل خودشانند و اکثرا از نسلهای مسنتر.
خب در چنین حالتی، نه میشود و نه لازم است با این هیئتها برخورد کرد.
وقتی سرشان در لاک خودشان است و خطری برای امنیت جامعه ندارند، قانون هم این اجازه را میدهد که حرفشان را بزنند.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 355 سریع از جا میجهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت میدهد. دستی به سر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 356
حالت دوم اما، این است که هیئتها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند.
جهتگیریهایشان مطابق شبکههای شیعی لندنی ست، محتوا و قالبشان را از این شبکهها و صاحبانشان میگیرند، از مجالسشان فیلم و عکس میفرستند برای این رسانهها و حتی از سوی سرویسهای اطلاعاتی خارجی، تامین مالی میشوند.
در یک کلام:
همکاری با گروههای معاند نظام دارند و این همکاری در هر سطحی که باشد، یک خطر امنیتی محسوب میشود.
- این هیئت چند ساله سابقه داره؟
این را درحالی میپرسم که دارم یک دور دیگر، مشخصات صالح قاضیزاده را به عنوان اولین بانی هیئت و صاحب خانه، مرور میکنم.
مسعود میگوید:
- طبق گزارش بچههای بسیج و تحقیقی که خودم کردم، تازه دو ساله که تاسیس شده. پارسال یه هیئت خونگی جمع و جور بوده، امسال بیشتر کارشون رو توسعه دادن.
از جا بلند میشود تا سفره صبحانه را جمع کند. همزمان میپرسد:
- چایی یا قهوه؟
مگر اینجا کافیشاپ است؟
محسن نگاه کوتاهی به مسعود میاندازد و جواب نمیدهد. من اما زیر لب میگویم:
- چایی.
صالح قاضیزاده دو پسر دارد. یکی دبیرستانی ست و دیگری دانشجو. میخواهم به محسن بگویم آمار پسرهایش را دربیاورد که مسعود، یک سینی با سه فنجان میگذارد مقابلم.
بوی تلخ قهوه میزند زیر بینیام. با خودم فکر میکنم شاید فقط برای خودش قهوه ریخته؛ اما فنجان قهوهای مقابلم میگذارد و با همان لحن خشک و خشن میگوید:
- چایی نداریم!
یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ میخواستی ضایعم کنی مثلا؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 356 حالت دوم اما، این است که هیئتها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند. ج
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 357
یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟
میخواستی ضایعم کنی مثلا؟
حالا میفهمم محسن چرا جوابش را نداد.
با بیمیلی نگاه میکنم به قهوه که بخارش به هوا میرود.
محسن خیره به مانیتورش آه میکشد فقط و مسعود که میبیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکردهام، نیشخند میزند.
فنجان را برمیدارد و کمی از آن مینوشد:
- خیالت راحت. مسموم نیست.
رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر میکنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را مینوشم.
طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع میکند و در دهانم میپیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بیخیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم.
رو به محسن میگویم:
- آمار پسر این قاضیزاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی.
- حکم قضایی میخواد آقا.
ابرو در هم میکشم:
- خب؟
- یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ میکنم.
هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفریناش را نگفتهام که مسعود سریع میگوید:
- لازم نیست. خودم درستش میکنم.
قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبیام میکند.
محسن هم انگار فهمیده من نمیتوانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را میکشد سمت من و آرام میگوید:
- آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی میدونین چیه...
صندلیاش را جلوتر میآورد و صدایش را پایینتر:
- چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 357 یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 358
سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم:
- ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم.
واقعا هم ناراحت نشدهام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کردهام.
هردوی ما یک درد مشابه را به دوش میکشیم.
چیزی که بیشتر اذیتم میکند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که میخواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من میداند.
من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیدهام و این اصلا کافی نیست...
مسعود که از اتاق بیرون میآید، کاغذها را مقابلش میچینم و تصمیم میگیرم سطح تحلیلش را محک بزنم:
- خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژهای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟
مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم میاندازد و دوباره چشم میاندازد روی برگه:
- همیشه اونی که مهمتره، کمتر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست.
- قبول دارم...
چند ثانیهای نفسم را در سینه حبس میکنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. میگویم:
- پیشنهادت چیه؟
- یه مدت کنترلش میکنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه.
جواد و کمیل تقریباً همزمان میرسند و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداریاش را طی کند، از جواد میخواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد.
جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها میکند:
- اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئتهایی جمع بشه.
مسعود دست به سینه بالای سرش میایستد و تشر میزند:
- اینی که جلوش لم دادی و داره مزه میریزی مافوقته. جمع کن خودتو!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 358 سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم: - ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 359
جواد نیشِ تا بناگوش بازش را میبندد و صاف مینشیند:
- خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوونها کمتر صبحها میان روضه. سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود. هرچند من خوابم گرفت انقدر که بیحال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم.
لبهایم را روی هم فشار میدهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط میگیرند، زمان زیادی لازم است.
میگویم:
- جواد، تو دیگه هر روز میری روضه. هر وقت که روضه داشتن میری توی مراسمشون. سخنرانیها رو با دقت گوش میدی و یادداشت برمیداری. حتی ضبط هم بکن. فقط یادت باشه، وظیفه تو شنیدن و تحلیل سخنرانی و روضه ست نه بیشتر. یه وقت به سرت نزنه بخوای به خیال خودت بری رفیق بشی باهاشون... باشه؟
- چشم آقا. حواسم هست.
- آفرین. از امروز میشینی دقیق شبکهها و رسانههای شیعه لندنی رو رصد میکنی. باید دقیق بهمی جهتگیری شون مطابق شبکههای این جریان هست یا نه. کاری که ازت میخوام، بیشتر مطالعاتی هست.
صدای خرخر خنده محسن را میشنوم که سرخ شده و سعی دارد خندهاش را مهار کند.
برمیگردم به سمتش:
- چیزی شده؟
محسن که لبانش را غنچه کرده تا نخندد، میگوید:
- هیچی آقا چیزی نیست. فقط... چه کاری رو به چه کسی سپردین!
و ریزریز میخندد. میگویم:
- چطور؟
- هیچی، فقط این آقا جواد یکم با کاغذ و خودکار و مطالعه و اینا بیگانهس!
جواد دنبال چیزی میگردد که پرت کند سمت محسن: شما حرف نزن اوباما جان!
*
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،