با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم ای حسین جان داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند ... ✋🏻
عزاداری هایتان قبول
حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت (ع) را تبریک عرض مینماییم . 🥰🎉💞
ارادتمند شما حیدری
برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم ای حسین جان داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند ...
عزاداری هایتان قبول
حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت (ع) را تبریک عرض مینماییم . 🥰💞
برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏳ای عزاداران عزاداری قبول
گریه ها کردیم بر آل رسول(ص)
🏳با محرم با صفر کردیم وداع
تهنیت گوییم به زهرای بتول(س)
🌸 حلول ماه ربیع الأول مبارک🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 360 *** کلافه در سالن قدم میزنم. گیر کردهایم. رسیدهایم به ارتباط م
سلام دوستان بزرگوار مهدوی
ماه ربیع الاول بر شما مبارک باد
پارت ۳۶۱ الی ۳۸۰ تقدیم حضور پر مهرتون
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان بزرگوار مهدوی ماه ربیع الاول بر شما مبارک باد پارت ۳۶۱ الی ۳۸۰ تقدیم حضور پر مهرتون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 361
و از همه مهمتر، فایلهایی با حجم بالا اما فرمتهای عجیب و ناشناس که نمیتوانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شدهاند.
مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز میکند و میآید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش.
با حرص نفسم را بیرون میدهم و مسعود منتظر نمیشود از او توضیح بخواهم:
- نتیجه استعلام برونمرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار میکرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانیهای اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه.
- خب؟
مسعود در تراس را باز میکند و باد پاییزی را راه میدهد به اتاق. بوی پاییز میآید.
از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون میکشد و از جیب دیگرش فندک.
به روی خودم نمیآورم که از این کارش بینهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد.
مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمیکند که بفهمد تعجب کردهام.
سیگار را میگذارد میان لبهای تیرهاش و خیلی عادی، فندک میگیرد زیرش.
نوک سیگار که سرخ میشود و دود از دهانش بیرون میزند، سیگار را با دو انگشتش برمیدارد و میگوید:
- همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز میشه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایشهای افراطی. اسمش هم دقیقاً محسن شهید بود. احسان و برادر کوچیکش هم میشن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد.
کام دیگری از سیگارش میگیرد. دوباره سر سیگار سرخ میشود
نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی میکند.
میگویم:
- فکر میکنی از اونجا شروع شده؟
- جای دیگهای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 361 و از همه مهمتر، فایلهایی با حجم بالا اما فرمتهای عجیب و ناشناس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 362
همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون میآید. تکیه میدهد به در تراس و خیره میشود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران.
دوباره از سیگارش کام میگیرد. میگوید:
- تعجب کردی نه؟
- چی؟
- سیگاری بودن من برات عجیبه.
میمانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.
دود سیگارش را فوت میکند به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته.
میگوید:
- ریهت هنوزم حساسه؟
جواب نمیدهم. انقدر جواب نمیدهم که خودش همه آنچه از من میداند را به زبان بیاورد.
دوباره از دهانش دود بیرون میدهد و دوباه سرفه میکنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛ شاید چون پدر را به سرفه میانداخت.
سینهام از فشار سرفه میسوزد. احساس میکنم الان است که ریههایم از هم بپاشد.
- از وقتی جانباز شدی، ریههات خیلی حساس شدن.
بالاخره نگاهش را از پنجره میچرخاند به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم.
نمیخواهم بفهمد درد میکشم؛ اما وقتی از زخمِ ریههایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست.
انگار میخواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد:
- درد داری؟
برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار میکنم به سمت آشپزخانه؛ بدون هدف.
یک لیوان آب برای خودم میریزم و تا آخر سر میکشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسیام پیچیده و اذیتم میکند.
بدتر شد. حالا مسعود فکر میکند چقدر حال من بد است!
از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی تراس و با پا له میکند.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 362 همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون میآید. تکیه میدهد به در ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 363
از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی تراس و با پا له میکند.
باید بسپارم برایش یک زیرسیگاری بیاورند که تراس را کثیف نکند! با همان نیشخند عجیبش، نگاهم میکند و میگوید:
- شماها زیادی بچه مثبتین! یکم منفی بودن هم ایرادی نداره.
دوست دارم خیره بشوم به چشمان سبزش و بگویم مشکل تو دقیقاً چیست؟
اما نمیگویم. شاید غرورم اجازه نمیدهد.
حرفش را نشنیده میگیرم و بحث را عوض میکنم:
- با توجه به گرایشهای فکری صالح و رفتار این مدتش، احتمالا فقط یه تامینکننده مالیه نه بیشتر. وضع مالیش خوبه، توی قشر روحانیهای مخالف نظام هم آشنا زیاد داره.
مسعود سرش را تکان میدهد و پنجره را میبندد:
- از اون طرف هم پولش رو میگیره. گردش حسابش رو بررسی کردم. نذوراتی که از مردم میگیره خیلی کمه. بیشتر پولی که میگیره از یکی دوتا حساب خارجی براش واریز میشه. از کویت و امارات.
- خب پس. چیزی که تا اینجا مشخص شد، اینه که مهره اصلی صالح نیست. احسان هم...
در اتاق استراحت با شتاب باز میشود و محسن میدود بیرون. مسعود میغرد:
- چه خبرته؟
در دل میگویم همین یک ربع پیش خودت هم همینطوری در را باز کردی و پابرهنه دویدی وسط افکار من!
محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام میبندد و شوقی که در چهرهاش بود هم رنگ میبازد.
دو روز است که تبعیدش کردهام به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیامهای احسان و مینا را رمزگشایی کند.
میگویم:
- چی شده محسن جان؟
دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا میشود و میگوید:
- آقا فهمیدم. شکستم.
- رمز اون فایلها رو یا پیامها رو؟
- هردوش.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 363 از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی ترا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 364
ذوق محسن به من هم منتقل میشود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم میبرد:
- بریم ببینم چیه!
و پشت سرش میروم به اتاق استراحت. اتاق استراحتشان از اتاق دانشآموزهای کنکوری هم بهم ریختهتر است.
روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپتاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپتاپ گم شده است اما صدایش درنمیآید.
از بیسر و صدا بودنش تعجب میکنم. محسن هم این را میفهمد و صورتش سرخ میشود.
بالای سر جواد میایستد و با یک متکا میزند توی سرش:
- بیدار شو! خاک تو سرت!
وقتی چهره خوابآلود جواد را میبینم که از روی کاغذها بلند میشود، به این نتیجه میرسم که آقا خواب تشریف داشتند.
جواد خمیازه میکشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک میکند:
- هان چیه؟
قبل از توضیح محسن، چشمش میافتد به من و نیمخیز میشود:
- عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان...
آهی از سر نومیدی میکشم:
- اشکال نداره. به کارت برس.
یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیدهای؟
یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمیخورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله.
دلم برای بچههای خودمان بیشتر تنگ میشود. برای شوخیهای امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد.
مسعود پنجره را باز میکند تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان میدهد:
- اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟
محسن دوباره سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد:
- عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،