کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان بزرگوار مهدوی ماه ربیع الاول بر شما مبارک باد پارت ۳۶۱ الی ۳۸۰ تقدیم حضور پر مهرتون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 361
و از همه مهمتر، فایلهایی با حجم بالا اما فرمتهای عجیب و ناشناس که نمیتوانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شدهاند.
مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز میکند و میآید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش.
با حرص نفسم را بیرون میدهم و مسعود منتظر نمیشود از او توضیح بخواهم:
- نتیجه استعلام برونمرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار میکرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانیهای اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه.
- خب؟
مسعود در تراس را باز میکند و باد پاییزی را راه میدهد به اتاق. بوی پاییز میآید.
از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون میکشد و از جیب دیگرش فندک.
به روی خودم نمیآورم که از این کارش بینهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد.
مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمیکند که بفهمد تعجب کردهام.
سیگار را میگذارد میان لبهای تیرهاش و خیلی عادی، فندک میگیرد زیرش.
نوک سیگار که سرخ میشود و دود از دهانش بیرون میزند، سیگار را با دو انگشتش برمیدارد و میگوید:
- همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز میشه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایشهای افراطی. اسمش هم دقیقاً محسن شهید بود. احسان و برادر کوچیکش هم میشن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد.
کام دیگری از سیگارش میگیرد. دوباره سر سیگار سرخ میشود
نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی میکند.
میگویم:
- فکر میکنی از اونجا شروع شده؟
- جای دیگهای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 361 و از همه مهمتر، فایلهایی با حجم بالا اما فرمتهای عجیب و ناشناس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 362
همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون میآید. تکیه میدهد به در تراس و خیره میشود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران.
دوباره از سیگارش کام میگیرد. میگوید:
- تعجب کردی نه؟
- چی؟
- سیگاری بودن من برات عجیبه.
میمانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.
دود سیگارش را فوت میکند به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته.
میگوید:
- ریهت هنوزم حساسه؟
جواب نمیدهم. انقدر جواب نمیدهم که خودش همه آنچه از من میداند را به زبان بیاورد.
دوباره از دهانش دود بیرون میدهد و دوباه سرفه میکنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛ شاید چون پدر را به سرفه میانداخت.
سینهام از فشار سرفه میسوزد. احساس میکنم الان است که ریههایم از هم بپاشد.
- از وقتی جانباز شدی، ریههات خیلی حساس شدن.
بالاخره نگاهش را از پنجره میچرخاند به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم.
نمیخواهم بفهمد درد میکشم؛ اما وقتی از زخمِ ریههایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست.
انگار میخواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد:
- درد داری؟
برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار میکنم به سمت آشپزخانه؛ بدون هدف.
یک لیوان آب برای خودم میریزم و تا آخر سر میکشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسیام پیچیده و اذیتم میکند.
بدتر شد. حالا مسعود فکر میکند چقدر حال من بد است!
از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی تراس و با پا له میکند.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 362 همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون میآید. تکیه میدهد به در ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 363
از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی تراس و با پا له میکند.
باید بسپارم برایش یک زیرسیگاری بیاورند که تراس را کثیف نکند! با همان نیشخند عجیبش، نگاهم میکند و میگوید:
- شماها زیادی بچه مثبتین! یکم منفی بودن هم ایرادی نداره.
دوست دارم خیره بشوم به چشمان سبزش و بگویم مشکل تو دقیقاً چیست؟
اما نمیگویم. شاید غرورم اجازه نمیدهد.
حرفش را نشنیده میگیرم و بحث را عوض میکنم:
- با توجه به گرایشهای فکری صالح و رفتار این مدتش، احتمالا فقط یه تامینکننده مالیه نه بیشتر. وضع مالیش خوبه، توی قشر روحانیهای مخالف نظام هم آشنا زیاد داره.
مسعود سرش را تکان میدهد و پنجره را میبندد:
- از اون طرف هم پولش رو میگیره. گردش حسابش رو بررسی کردم. نذوراتی که از مردم میگیره خیلی کمه. بیشتر پولی که میگیره از یکی دوتا حساب خارجی براش واریز میشه. از کویت و امارات.
- خب پس. چیزی که تا اینجا مشخص شد، اینه که مهره اصلی صالح نیست. احسان هم...
در اتاق استراحت با شتاب باز میشود و محسن میدود بیرون. مسعود میغرد:
- چه خبرته؟
در دل میگویم همین یک ربع پیش خودت هم همینطوری در را باز کردی و پابرهنه دویدی وسط افکار من!
محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام میبندد و شوقی که در چهرهاش بود هم رنگ میبازد.
دو روز است که تبعیدش کردهام به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیامهای احسان و مینا را رمزگشایی کند.
میگویم:
- چی شده محسن جان؟
دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا میشود و میگوید:
- آقا فهمیدم. شکستم.
- رمز اون فایلها رو یا پیامها رو؟
- هردوش.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 363 از گوشه چشم، میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی ترا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 364
ذوق محسن به من هم منتقل میشود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم میبرد:
- بریم ببینم چیه!
و پشت سرش میروم به اتاق استراحت. اتاق استراحتشان از اتاق دانشآموزهای کنکوری هم بهم ریختهتر است.
روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپتاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپتاپ گم شده است اما صدایش درنمیآید.
از بیسر و صدا بودنش تعجب میکنم. محسن هم این را میفهمد و صورتش سرخ میشود.
بالای سر جواد میایستد و با یک متکا میزند توی سرش:
- بیدار شو! خاک تو سرت!
وقتی چهره خوابآلود جواد را میبینم که از روی کاغذها بلند میشود، به این نتیجه میرسم که آقا خواب تشریف داشتند.
جواد خمیازه میکشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک میکند:
- هان چیه؟
قبل از توضیح محسن، چشمش میافتد به من و نیمخیز میشود:
- عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان...
آهی از سر نومیدی میکشم:
- اشکال نداره. به کارت برس.
یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیدهای؟
یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمیخورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله.
دلم برای بچههای خودمان بیشتر تنگ میشود. برای شوخیهای امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد.
مسعود پنجره را باز میکند تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان میدهد:
- اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟
محسن دوباره سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد:
- عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 364 ذوق محسن به من هم منتقل میشود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم میب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 365
گوشه لب باریک مسعود کمی کج میشود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.
بیتوجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده میپرسم:
- خب چی شد؟
تن تپل و سنگینش را رها میکند روی تخت و لپتاپش را میگذارد روی زانوهایش. کنارش مینشینم.
میگوید:
- آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط میده. بهش میگه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن، چه روضهای بخونن و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش. احسان هم از مراسمها فیلم میگیره و برای دختره میفرسته. اون فایلها درواقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفتهایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.
شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور میدهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست.
با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانهاش را فشار میدهم:
- آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده.
محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمیدارد و میگوید:
- آقا، الگوی رمزگذاری پیامهاشونو توی این دفتر نوشتم. میخواید خودتون بخونید.
جواد سرش را از روی لپتاپش بلند میکند:
- البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید!
و میزند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل میاندازد و میگوید:
- راست میگه آقا... خطم خیلی بده.
دفتر را باز میکنم و نگاهی به نوشتههای درهمش میاندازم.
به این فکر میکنم که باید یک دور دیگر خودم نوشتههای محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم!
با این وجود، لبخند میزنم و میگویم:
- اشکال نداره. میخونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 365 گوشه لب باریک مسعود کمی کج میشود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 366
محسن به پهنای صورتش میخندد:
- دستتون درد نکنه آقا!
بیصبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دمکردهاش انتظار میکشم.
از اتاق بیرون میروم و به مسعود میگویم:
- خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟
مسعود دستش را داخل جیبهایش میبرد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابهجا میشود.
منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ میخورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم میافتد:
- صالح!
لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره میشود به چشمانم و نگاهم را میدزدم؛ شاید چون میترسم فکرم را بخواند.
با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند میگوید:
- صالح فقط یه بانیه. به کاری که میکنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش...
به اینجا که میرسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب میکند، از اتاق بیرون میآید.
- کجا؟
جواد مقابلم میایستد اما روی پا بند نیست. نفسنفس میزند:
- باید برم جام رو با کمیل عوض کنم.
- برو خدا به همراهت.
میدود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف میشود:
- جواد!
سریع برمیگردد:
- جونم آقا؟
- حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم.
سرش را کمی خم میکند:
- چشم آقا.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 366 محسن به پهنای صورتش میخندد: - دستتون درد نکنه آقا! بیصبرانه برا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 367
گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده.
جواب میدهم و صدای حاج رسول را از پشت خط میشنوم:
- سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبهراهه؟
چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته!
-سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین.
-ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت میکنم.
-ممنون از محبتتون.
-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچهای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!
-چی؟
این را انقدر بلند گفتهام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کردهاند که بفهمند چه شده است.
حاج رسول میگوید:
-یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه.
-خب...الان کجاست؟
-تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد.
مردد میشوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته میشود و نروم، در انتظار دست و پا میزند.
دارم تلاش میکنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول میگوید:
-آدرس رو برات پیامک میکنم. فقط عباس، جان هرکی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 367 گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده. جواب میدهم و صدای ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 368
با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم.
منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمیشنوم.
یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد میزند که:
الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب میشود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما!
صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق میپیچد.
آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو.
مردد دست میبرم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم.
بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید...
اورکت را از روی مبل میقاپم و با صدای بلند به محسن میگویم:
-برای من مرخصی ساعتی رد کن.
مسعود مقابلم میایستد:
-کجا؟
یک لحظه همه چیز متوقف میشود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را میدانی، دیگر پرسیدن ندارد!
حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست!
-یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام.
مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمیدارد و صدا بلند میکند برای محسن:
-برای منم مرخصی رد کن.
حرصم میگیرد از این خودسریاش. حداقل یک اجازه میگرفت بد نبود!
کمیل تکیه داده میز و هرهر به قیافهام میخندد:
-خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!
به کمیل چشمغره میروم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج میشوم.
سوز سرد میخورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب میآید. انگار زیادی آرام است.
شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم.
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 368 با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت369
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت.
گاه کاری میکرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر.
انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمیسازد.
آدمهایی که جنگ رفتهاند اینطور میشوند...
در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه میکنند و فاصلهشان را با شهادت میسنجند و آه میکشند.
نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.
اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم میخواهد.
بدون تلاطم، راکد میشوم و فاسد.
کمیل که دارد پشت سرم قدم میزند، آرام در گوشم میگوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. میفهمی؟
- بیا بالا!
صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.
راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.
کمی شرمنده میشوم از فکرهایی که دربارهاش کردم. سوار میشوم و آدرس را نشان مسعود میدهم.
ده ثانیه هم طول نمیکشد برای حفظ کردن آدرس و راه میافتد.
- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.
-چرا موتور؟
-چون ترافیک تهران هیچوقت تموم نمیشه.
حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتبترند.
حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.
مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.
حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.
در دلم برای حال بهترش ذوق میکنم و به کمکش، بلوکهای پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم میچینم.
داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما میسازیم.
یک خانه که خاطره بدی از باغچهاش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت369 حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم. سوریه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 370
باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.
دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان میکند.
مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند میزند.
سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟
و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.
سلما یک دفتر نقاشی برایم میآورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.
امروز دارم مرتکب کارهایی میشوم که مدتها بود انجام نداده بودم.
اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمیشود...
سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من میگذارد و خودش مداد مشکی را برمیدارد.
یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.
فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز میکشیدیم و کوههای هشتی و درخت و رودخانه.
نقاشیام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.
حالا نمیدانم سلما میخواهد چه بکشد.
وقتی سلما مدادش را میگذارد روی کاغذ، من هم میفهمم باید شروع کنم درحالی که نمیدانم باید چه بکشم.
صدای ظریف و مهربان مطهره را میشنوم:
-خب چمن بکش دیگه!
مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.
خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر میرسد؛ خطهای متراکم سبز.
هنوز درگیر چمنها هستم که مطهره دوباره میگوید:
-ببین چی کشیده!
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 370 باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 371
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.
لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم:
- یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟
مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.
این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما.
لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی.
با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من.
- کمکم وقت ملاقات تموم میشه!
صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.
سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر.
باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه.
از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود.
چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش.
نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)
چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود:
- بببب...
- اذن اضحک!(حالا بخند!)
لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید.
نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید:
- ببببا... بببا... بابا...*
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 371 چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده. یک آدم بزرگ؛ اما ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 372
و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟
گفت بابا... دست و پایم را گم میکنم.
بابا یعنی به تو اعتماد دارم، روی بابا بودنت حساب کردهام، دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...
یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر میکند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمیشود. نمیدانم باید چه واکنشی نشان بدهم.
نمیشود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند میزنم و دست میکشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...
بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبهی توی گلویم کار دستم میدهد جلوی بچه.
به سختی قورتش میدهم و از جا بلند میشوم.
سلما عروسک به دست برایم دست تکان میدهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی میزند.
سلما را به خدا میسپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون میزنم.
کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...
نگاهی به نقاشی سلما میکنم؛ من و خودش کنار هم. من نمیتوانم بابا باشم برایش.
هرجور حساب کنی نمیشود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...
اما نمیتوانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمیکرد با کس دیگری برود...
آه میکشم و لبخند غریبی روی لبانم مینشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من میتوانم بابا باشم...
کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.
- کی بود این دختره؟
مسعود است که همقدم با من، به سمت موتورش میرود.
نقاشی را با احتیاط تا میزنم و داخل جیبم میگذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.
- نباید میشد. تو نمیتونی نگهش داری.
دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمیدانم اینها را؟ لبم را میگزم و سکوت میکنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،