کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 364 ذوق محسن به من هم منتقل میشود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم میب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 365
گوشه لب باریک مسعود کمی کج میشود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.
بیتوجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده میپرسم:
- خب چی شد؟
تن تپل و سنگینش را رها میکند روی تخت و لپتاپش را میگذارد روی زانوهایش. کنارش مینشینم.
میگوید:
- آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط میده. بهش میگه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن، چه روضهای بخونن و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش. احسان هم از مراسمها فیلم میگیره و برای دختره میفرسته. اون فایلها درواقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفتهایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.
شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور میدهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست.
با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانهاش را فشار میدهم:
- آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده.
محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمیدارد و میگوید:
- آقا، الگوی رمزگذاری پیامهاشونو توی این دفتر نوشتم. میخواید خودتون بخونید.
جواد سرش را از روی لپتاپش بلند میکند:
- البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید!
و میزند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل میاندازد و میگوید:
- راست میگه آقا... خطم خیلی بده.
دفتر را باز میکنم و نگاهی به نوشتههای درهمش میاندازم.
به این فکر میکنم که باید یک دور دیگر خودم نوشتههای محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم!
با این وجود، لبخند میزنم و میگویم:
- اشکال نداره. میخونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 365 گوشه لب باریک مسعود کمی کج میشود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 366
محسن به پهنای صورتش میخندد:
- دستتون درد نکنه آقا!
بیصبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دمکردهاش انتظار میکشم.
از اتاق بیرون میروم و به مسعود میگویم:
- خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟
مسعود دستش را داخل جیبهایش میبرد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابهجا میشود.
منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ میخورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم میافتد:
- صالح!
لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره میشود به چشمانم و نگاهم را میدزدم؛ شاید چون میترسم فکرم را بخواند.
با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند میگوید:
- صالح فقط یه بانیه. به کاری که میکنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش...
به اینجا که میرسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب میکند، از اتاق بیرون میآید.
- کجا؟
جواد مقابلم میایستد اما روی پا بند نیست. نفسنفس میزند:
- باید برم جام رو با کمیل عوض کنم.
- برو خدا به همراهت.
میدود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف میشود:
- جواد!
سریع برمیگردد:
- جونم آقا؟
- حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم.
سرش را کمی خم میکند:
- چشم آقا.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 366 محسن به پهنای صورتش میخندد: - دستتون درد نکنه آقا! بیصبرانه برا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 367
گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده.
جواب میدهم و صدای حاج رسول را از پشت خط میشنوم:
- سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبهراهه؟
چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته!
-سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین.
-ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت میکنم.
-ممنون از محبتتون.
-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچهای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!
-چی؟
این را انقدر بلند گفتهام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کردهاند که بفهمند چه شده است.
حاج رسول میگوید:
-یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه.
-خب...الان کجاست؟
-تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد.
مردد میشوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته میشود و نروم، در انتظار دست و پا میزند.
دارم تلاش میکنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول میگوید:
-آدرس رو برات پیامک میکنم. فقط عباس، جان هرکی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 367 گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده. جواب میدهم و صدای ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 368
با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم.
منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمیشنوم.
یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد میزند که:
الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب میشود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما!
صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق میپیچد.
آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو.
مردد دست میبرم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم.
بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید...
اورکت را از روی مبل میقاپم و با صدای بلند به محسن میگویم:
-برای من مرخصی ساعتی رد کن.
مسعود مقابلم میایستد:
-کجا؟
یک لحظه همه چیز متوقف میشود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را میدانی، دیگر پرسیدن ندارد!
حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست!
-یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام.
مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمیدارد و صدا بلند میکند برای محسن:
-برای منم مرخصی رد کن.
حرصم میگیرد از این خودسریاش. حداقل یک اجازه میگرفت بد نبود!
کمیل تکیه داده میز و هرهر به قیافهام میخندد:
-خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!
به کمیل چشمغره میروم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج میشوم.
سوز سرد میخورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب میآید. انگار زیادی آرام است.
شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم.
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 368 با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت369
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت.
گاه کاری میکرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر.
انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمیسازد.
آدمهایی که جنگ رفتهاند اینطور میشوند...
در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه میکنند و فاصلهشان را با شهادت میسنجند و آه میکشند.
نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.
اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم میخواهد.
بدون تلاطم، راکد میشوم و فاسد.
کمیل که دارد پشت سرم قدم میزند، آرام در گوشم میگوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. میفهمی؟
- بیا بالا!
صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.
راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.
کمی شرمنده میشوم از فکرهایی که دربارهاش کردم. سوار میشوم و آدرس را نشان مسعود میدهم.
ده ثانیه هم طول نمیکشد برای حفظ کردن آدرس و راه میافتد.
- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.
-چرا موتور؟
-چون ترافیک تهران هیچوقت تموم نمیشه.
حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتبترند.
حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.
مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.
حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.
در دلم برای حال بهترش ذوق میکنم و به کمکش، بلوکهای پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم میچینم.
داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما میسازیم.
یک خانه که خاطره بدی از باغچهاش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت369 حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم. سوریه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 370
باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.
دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان میکند.
مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند میزند.
سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟
و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.
سلما یک دفتر نقاشی برایم میآورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.
امروز دارم مرتکب کارهایی میشوم که مدتها بود انجام نداده بودم.
اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمیشود...
سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من میگذارد و خودش مداد مشکی را برمیدارد.
یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.
فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز میکشیدیم و کوههای هشتی و درخت و رودخانه.
نقاشیام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.
حالا نمیدانم سلما میخواهد چه بکشد.
وقتی سلما مدادش را میگذارد روی کاغذ، من هم میفهمم باید شروع کنم درحالی که نمیدانم باید چه بکشم.
صدای ظریف و مهربان مطهره را میشنوم:
-خب چمن بکش دیگه!
مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.
خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر میرسد؛ خطهای متراکم سبز.
هنوز درگیر چمنها هستم که مطهره دوباره میگوید:
-ببین چی کشیده!
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 370 باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 371
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.
لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم:
- یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟
مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.
این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما.
لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی.
با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من.
- کمکم وقت ملاقات تموم میشه!
صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.
سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر.
باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه.
از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود.
چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش.
نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)
چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود:
- بببب...
- اذن اضحک!(حالا بخند!)
لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید.
نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید:
- ببببا... بببا... بابا...*
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 371 چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده. یک آدم بزرگ؛ اما ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 372
و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟
گفت بابا... دست و پایم را گم میکنم.
بابا یعنی به تو اعتماد دارم، روی بابا بودنت حساب کردهام، دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...
یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر میکند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمیشود. نمیدانم باید چه واکنشی نشان بدهم.
نمیشود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند میزنم و دست میکشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...
بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبهی توی گلویم کار دستم میدهد جلوی بچه.
به سختی قورتش میدهم و از جا بلند میشوم.
سلما عروسک به دست برایم دست تکان میدهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی میزند.
سلما را به خدا میسپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون میزنم.
کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...
نگاهی به نقاشی سلما میکنم؛ من و خودش کنار هم. من نمیتوانم بابا باشم برایش.
هرجور حساب کنی نمیشود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...
اما نمیتوانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمیکرد با کس دیگری برود...
آه میکشم و لبخند غریبی روی لبانم مینشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من میتوانم بابا باشم...
کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.
- کی بود این دختره؟
مسعود است که همقدم با من، به سمت موتورش میرود.
نقاشی را با احتیاط تا میزنم و داخل جیبم میگذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.
- نباید میشد. تو نمیتونی نگهش داری.
دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمیدانم اینها را؟ لبم را میگزم و سکوت میکنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 372 و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟ گف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 373
میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر میدونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...
نیشخندی عصبی میزند:
- شاید که نه... قطعا با من نمیتونست زندگی کنه...
ناگهان ساکت میشود و حرفش را میخورد. انگار از دستش در رفته و حرفهایی را زده که دوست نداشته من بدانم.
سریع سوار موتور میشود بیهیچ حرفی. در ذهنم دنبال کلمهای برای همدردی میگردم؛ اما آخرش نهایت تلاشم میرسد به یک کلمه:
- متاسفم!
جواب نمیدهد. احساس بدی دارم؛ شاید چون نمیدانم چطور با مسعود همدردی کنم.
مشکل ما مردها همین است. نه درد و دل کردن را میپذیریم، نه دلداری دادن بلد هستیم، نه غرورمان اجازه میدهد سرمان را روی شانه هم بگذاریم و اشک بریزیم.
فقط بلدیم درحالی که از درون میسوزیم و خرد شدهایم، ژست آدمهای قوی و قرص و محکم به خودمان بگیریم و با بیتفاوتی بگوییم:
- چیزی نیست! مشکلی ندارم! خوبم!
آخرش هم هرچه غم و غصه است میان موهای سپیدِ شقیقههایمان و چروکهای دور چشممان و خطهای پیشانیمان خودش را نشان میدهد.
- قربان... صالح...
صدای بریدهبریده و نسبتاً بلند جواد است که از بیسیم میشنوم و ضربان قلبم را بالا میبرد.
صدایم را بلند میکنم که از پشت موتور، به جواد برسد:
- صالح چی شده؟
- تصادف کرد آقا... تصادف...
- یعنی چی؟ چطوری؟
- به خدا نمیدونم آقا. داشت از ماشینش پیاده میشد یه موتوری زد بهش و در رفت.
دارد نفسنفس میزند. در دل حرص میخورم که همهچیز خراب شد. داد میزنم:
- خب الان کجاست؟
- دنبال آمبولانسشم آقا.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 373 میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 374
دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم:
- چشم ازش برنمیداری، آدرس بیمارستان رو هم میدی که بیام.
- چشم.
ناگاه چیزی به ذهنم میرسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟
- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.
لب میگزم. انتظار بیشتری نمیشود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب میکرده.
حس بدی در درونم هشدار میدهد که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمیفهمم چرا صالح را زدهاند و از کجا فهمیدهاند باید بزنندش.
صدتا صلوات نذر میکنم که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.
مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم میکند:
- صالح رو زدن؟
شاخ درمیآورم؛ این از کجا فهمید؟
حرفهایی که به جواد زده بودم را مرور میکنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آنها چنین حدسی بزند.
صدایی در گوشم تکرار میکند که تصادف صالح عمدی نبوده.
خودمان را که به بیمارستان میرسانیم، جواد با چهره برافروخته و پریشان میدود مقابل من و عرق از پیشانی میگیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...
جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم:
- الان کجاست؟
با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند:
- اوناهاش!
از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 374 دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم: - چشم ازش برنمیداری، آدرس بیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 375
از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
- نه هنوز.
- خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت.
- پس...
برمیگردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.
مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود. نگاهم را در بیمارستان میچرخانم به دنبال یک آدم مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.
در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم. تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.
به جواد اشاره میکنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست، به محسن بیسیم میزنم:
- محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام.
- چشم.
جواد پشت فرمان مینشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.
از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟
جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 375 از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 376
صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود.
جواد سریع و فرز از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود و میگوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت...
ادامه حرفش را نمیشنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد و میگوید به جواد بگو این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده.
میپرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟
- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.
- صورتشو دیدی؟
- نه آقا. کلاه داشت.
- سریع تا زد در رفت؟
- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...
حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.
- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...
دوباره سر شانهاش میزنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.
بالاخره سکوت میکند. میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،