کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 370 باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 371
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.
لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم:
- یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟
مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.
این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما.
لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی.
با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من.
- کمکم وقت ملاقات تموم میشه!
صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.
سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر.
باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه.
از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود.
چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش.
نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)
چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود:
- بببب...
- اذن اضحک!(حالا بخند!)
لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید.
نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید:
- ببببا... بببا... بابا...*
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 371 چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده. یک آدم بزرگ؛ اما ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 372
و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟
گفت بابا... دست و پایم را گم میکنم.
بابا یعنی به تو اعتماد دارم، روی بابا بودنت حساب کردهام، دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...
یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر میکند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمیشود. نمیدانم باید چه واکنشی نشان بدهم.
نمیشود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند میزنم و دست میکشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...
بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبهی توی گلویم کار دستم میدهد جلوی بچه.
به سختی قورتش میدهم و از جا بلند میشوم.
سلما عروسک به دست برایم دست تکان میدهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی میزند.
سلما را به خدا میسپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون میزنم.
کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...
نگاهی به نقاشی سلما میکنم؛ من و خودش کنار هم. من نمیتوانم بابا باشم برایش.
هرجور حساب کنی نمیشود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...
اما نمیتوانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمیکرد با کس دیگری برود...
آه میکشم و لبخند غریبی روی لبانم مینشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من میتوانم بابا باشم...
کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.
- کی بود این دختره؟
مسعود است که همقدم با من، به سمت موتورش میرود.
نقاشی را با احتیاط تا میزنم و داخل جیبم میگذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.
- نباید میشد. تو نمیتونی نگهش داری.
دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمیدانم اینها را؟ لبم را میگزم و سکوت میکنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 372 و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟ گف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 373
میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر میدونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...
نیشخندی عصبی میزند:
- شاید که نه... قطعا با من نمیتونست زندگی کنه...
ناگهان ساکت میشود و حرفش را میخورد. انگار از دستش در رفته و حرفهایی را زده که دوست نداشته من بدانم.
سریع سوار موتور میشود بیهیچ حرفی. در ذهنم دنبال کلمهای برای همدردی میگردم؛ اما آخرش نهایت تلاشم میرسد به یک کلمه:
- متاسفم!
جواب نمیدهد. احساس بدی دارم؛ شاید چون نمیدانم چطور با مسعود همدردی کنم.
مشکل ما مردها همین است. نه درد و دل کردن را میپذیریم، نه دلداری دادن بلد هستیم، نه غرورمان اجازه میدهد سرمان را روی شانه هم بگذاریم و اشک بریزیم.
فقط بلدیم درحالی که از درون میسوزیم و خرد شدهایم، ژست آدمهای قوی و قرص و محکم به خودمان بگیریم و با بیتفاوتی بگوییم:
- چیزی نیست! مشکلی ندارم! خوبم!
آخرش هم هرچه غم و غصه است میان موهای سپیدِ شقیقههایمان و چروکهای دور چشممان و خطهای پیشانیمان خودش را نشان میدهد.
- قربان... صالح...
صدای بریدهبریده و نسبتاً بلند جواد است که از بیسیم میشنوم و ضربان قلبم را بالا میبرد.
صدایم را بلند میکنم که از پشت موتور، به جواد برسد:
- صالح چی شده؟
- تصادف کرد آقا... تصادف...
- یعنی چی؟ چطوری؟
- به خدا نمیدونم آقا. داشت از ماشینش پیاده میشد یه موتوری زد بهش و در رفت.
دارد نفسنفس میزند. در دل حرص میخورم که همهچیز خراب شد. داد میزنم:
- خب الان کجاست؟
- دنبال آمبولانسشم آقا.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 373 میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 374
دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم:
- چشم ازش برنمیداری، آدرس بیمارستان رو هم میدی که بیام.
- چشم.
ناگاه چیزی به ذهنم میرسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟
- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.
لب میگزم. انتظار بیشتری نمیشود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب میکرده.
حس بدی در درونم هشدار میدهد که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمیفهمم چرا صالح را زدهاند و از کجا فهمیدهاند باید بزنندش.
صدتا صلوات نذر میکنم که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.
مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم میکند:
- صالح رو زدن؟
شاخ درمیآورم؛ این از کجا فهمید؟
حرفهایی که به جواد زده بودم را مرور میکنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آنها چنین حدسی بزند.
صدایی در گوشم تکرار میکند که تصادف صالح عمدی نبوده.
خودمان را که به بیمارستان میرسانیم، جواد با چهره برافروخته و پریشان میدود مقابل من و عرق از پیشانی میگیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...
جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم:
- الان کجاست؟
با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند:
- اوناهاش!
از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 374 دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم: - چشم ازش برنمیداری، آدرس بیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 375
از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
- نه هنوز.
- خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت.
- پس...
برمیگردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.
مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود. نگاهم را در بیمارستان میچرخانم به دنبال یک آدم مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.
در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم. تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.
به جواد اشاره میکنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست، به محسن بیسیم میزنم:
- محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام.
- چشم.
جواد پشت فرمان مینشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.
از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟
جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 375 از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 376
صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود.
جواد سریع و فرز از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود و میگوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت...
ادامه حرفش را نمیشنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد و میگوید به جواد بگو این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده.
میپرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟
- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.
- صورتشو دیدی؟
- نه آقا. کلاه داشت.
- سریع تا زد در رفت؟
- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...
حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.
- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...
دوباره سر شانهاش میزنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.
بالاخره سکوت میکند. میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 376 صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود. جواد سریع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 377
این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکش روشن میشود و تا برسیم هم از کار نمیافتد.
اینجاست که میفهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرفهایش تمرکزم بهم نخورد. چارهای نیست!
تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شدهایم.
دارند اذان مغرب را میگویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم میآید. تا بیایی تکان بخوری شب میشود.
محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپتاپش میخواند. یاد امید میافتم. او هم همین عادت را دارد.
اصلا انگار با یک طناب نامرئی اینها را بستهاند به سیستمشان. نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز.
نمیدانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمیآید یا نه.
محسن سلام نمازش را میدهد و سریع برمیگردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.
آستینهایم را بالا میزنم که وضو بگیرم و میگویم:
- سلام. دستت درد نکنه.
- البته آقا، نمیدونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.
ماری که داشت درون سینهام میخزید، هیسهیس تهدیدآمیزی میکند. اخمهایم در هم میرود و میگویم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.
با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام.
جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن میشود، بالای سر محسن میایستد و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن میزند:
- به! اوباما جان! چه خبر؟
محسن سرخ میشود و حرص میخورد:
- جواد بس کن دیگه! زشته!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 377 این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 378
جواد بلند میخندد:
- به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض میکنی میذاری اوباما!
محسن صدای حرصآلودش را پایینتر میآورد تا مثلا به گوش من نرسد:
- من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی میگیری؟
- اِ! توی کار ما همهچی جدیه!
دیگر به کلکل کردنشان گوش نمیدهم و به اتاقم میروم برای نماز.
سرم درد گرفته است و میدانم از سوز پاییزی نیست. خستهام و تصادف صالح، خستهترم کرده.
بعد از نماز، نقاشی سلما را از جیب اورکتم در میآورم و نگاهش میکنم. دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم میشنوم و لبخند غریبی روی لبم مینشیند.
دختربچهها همینطورند؛ همهجای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی میآیند و روحت را نوازش میکنند.
خوش به حال دختردارها.
نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت میگذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم.
میخواهم جلوی چشمم باشد که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.
شاید اگر دختر داشتم، همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی میشد؛ رنگیِ رنگی.
محسن فیلمها را فرستاده روی سیستم خودم. پشت میز مینشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش میکنم.
تسبیحم را از سر سجاده برداشتهام و دانههای تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد میکنم.
نمیدانم این صلواتها برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛ شاید هم برای هردو.
با این که همه فیلمها با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شدهاند، اما هرچه جلو و عقب میزنم نمیتوانم پلاک موتور را بخوانم.
فیلم را نگه میدارم و روی پلاکش زوم میکنم. مخدوش و گِلی ست و نمیشود خواندش.
طبیعی نیست.
سرِ دردناکم نبض میزند و ماری که درون سینهام بود دوباره زبان دوشاخهاش را نشانم میدهد.
گلویم تلخ میشود. عکس پلاک را میگیرم و برای محسن میفرستم. تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم:
- محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر میتونی پلاک رو بخونی؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 378 جواد بلند میخندد: - به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض میکنی میذاری
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 379
تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم:
- محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر میتونی پلاک رو بخونی؟
- خیلی تلاش کردم آقا، ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر مخدوشه. بازم تلاشمو میکنم.
- دستت درد نکنه.
و قطع میکنم. دوباره دیدن فیلمها را از سر میگیرم؛ این بار برای دیدن رفتار خود موتورسوار.
صالح با آرامش از ماشینش پیاده میشود. خیابان انقدر عریض هست که خیالش کم و بیش از ماشینهای عبوری راحت باشد.
موتورسوار دارد نزدیک میشود به صالح؛ اما علت این که انقدر به حاشیه خیابان نزدیک است را نمیفهمم.
میتوانست از وسط خیابان رد شود. چندان شلوغ نبود خیابان.
سرعتش به عنوان یک موتورسیکلت که در یک خیابان وسط شهر تهران حرکت میکند، بیش از حد زیاد است و نزدیکی غیرطبیعیاش به حاشیه خیابان، مشکوک و عجیب.
شاید فکر کنید من بیش از حد به همه چیز مشکوکم؛ اما در شغل من، باید به خودت هم شک کنی چه رسد به یک موتورسوار ناشناس.
چندبار فیلم را جلو و عقب میزنم تا مطمئن شوم این که حس میکنم موتوسوار کمی به راست متمایل شده برای زدن به صالح، حاصل توهم توطئه نیست.
نه نیست. واقعا این اتفاق افتاده. واقعا خواسته بزند به صالح و بعد هم، فقط یک لحظه کوتاه متوقف شده.
نه برای این که خودش بخواهد؛ برای این که به طور طبیعی برخوردش با صالح، سرعتش کم شده است.
بعد هم با یک نگاه کوتاه به پشت سرش، سریع گازش را میگیرد و میرود.
چهرهاش پیدا نیست؛ اما از حالاتش میشود حدس زد از این اتفاق چندان نترسیده. حالتش بیشتر شبیه آدمی ست که کارش را انجام داده و میخواهد برود؛ نه آدمی که بخواهد فرار کند.
سریع از میان مردم و ماشینها لایی میکشد تا از تصویر دوربین اول خارج شود. فیلم دوربین بعدی را پخش میکنم؛ خیابان بعدی. پیاده نمیشود.
انقدر خیابان به خیابان میرود و من انقدر از فیلمی به فیلم بعدی میروم که دوربینها گمش میکنند.
انقدر حرفهای و تمیز خودش را گم و گور کرد که میتوانم قسم بخورم جای دوربینها و نقطه کورشان را از قبل میدانست.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 379 تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم: - محسن جان، ببین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 380
از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبینم. هزاران بار عقب و جلو میکنم.
دیگر حفظ شدهام ثانیه به ثانیهاش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم میخورد.
فایده ندارد؛ این یارو جای دوربینها را میدانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوششانس باشد.
میدانم پلیس هم دارد دنبال راننده ضارب میگردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛ اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آنها چیست.
زدن صالح وقتی از دید آنها همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما میخواهیم بیاییم جلبش کنیم.
مار سیاه درون سینهام، دور ریههایم چنبره میزند و نفسم تنگ میشود. انگار میخواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟
اعصابم از دستش خرد میشود و در دل، سرش داد میزنم که:
- فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار!
دست بردار نیست. تکتک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم میکشاند و با زبان دوشاخهاش بو میکشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست.
دوباره داد میزنم:
- نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟
هست. حواسم هست که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همهمان گران تمام میشود.
همیشه وقتی همهچیز عالی به نظر میرسد، یک نفوذی گند میزند به همهچیز و مثل یک موریانه، بیصدا خانهخرابت میکند.
یک طوری که باید بجای پیگیری تروریستها و جاسوسها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همهشان بدتر است.
سرِ سنگین و پردردم را میگذارم روی میز. چشمانم تیر میکشند و اشک میریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش. میبندمشان بلکه آرام بگیرند.
به حاج حسین فکر میکنم و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن نفوذی
به این که خودش تنهایی ایستاد پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمیتوانست به ما حرفی بزند و اعتماد کند.
وقتی پای نفوذی میآید وسط، تنها میشوی چون نمیتوانی به کسی اعتماد کنی.
حالا من تنها شدهام؛ آن هم بین آدمهایی که اصلا نمیشناسمشان...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
سلام دوستان بزرگوار مهدوی
📚🎧صوتی
#دیداربه_وقت_سهله بر حسب واقعیت هست.
بسیار زیبا👌🏻
▪️مسجد مقدس سهله، خانه و قدمگاه امام عصر علیهالسلام است. چه بسیار بودهاند کسانی که در این مکان مبارک، سعادت دیدار یار را پیدا کردهاند.💫
«دیدار به وقت سهله» شرح یکی از آن دیدارهای نورانی بر اساس کتاب شریف عبقریالحسان است.✨
👈 شنیدن این داستان صوتی دنبالهدار به همه عاشقان امام عصر علیهالسلام خصوصا مسافران عتبات توصیه میشود.
این کانال متعلق به خودتون است لطفاً با لینک ارسال کنید. محبت میکنید
برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11