کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۷ و ۳۸ نفسی که از شدت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۹ و ۴۰
محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت :
_دستت درد نکنه چه خوشگله
نفس آه ساختگی کشید و گفت:
_پس اندازم رو همه به این دادم
محمد حسین:_دستت درد نکنه بانو
شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماهعسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند.
چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟
چرا سعی در به یادآوری گذشته داره؟
مگه ما الان باهم نیستیم ؟
چرا حرف رفتن میزند؟
و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت....
محمد حسین:_نفس جان چرا ساکتی؟
نفس :_هوم هیچی هیچی
محمد حسین : _بریم بستنی فروشی، بستنی بگیریم؟
نفس :_آره
محمد حسین: _شیکمووو
محمدحسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزد همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او ....
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
_نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و برمیگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و منهاست..
او چه داشت میگفت؟
چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟
چه میگوییی مرد؟
نفس با من من گفت :
_ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم
محمد حسین دستش را گرفت و گفت:
_توتنها نیستی خدا هست درضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما برمیگردم
نفس عصبی بود به زور جلوی اشکهایش را میگرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد.
صدای محمد حسین را شنید :
_نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟!
نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت :
_چرا؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟ هان؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۹ و ۴۰ محمد حسین دستش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۱ و ۴۲
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
_عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیهالسلام توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت
با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت :
_تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام
محمدحسین حالش خرابتر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
_نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
_هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو....
در آخر صدای روی زمین افتادن نفس .
نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد
خیلی سخت است خیلی...
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند
ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و #خدا و #ائمه اش از همه چیز واجبتر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت
آخر تمام زندگی اش نفسش تمامدنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
_بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : _آ.... آب
محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
_زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۱ و ۴۲ محمد حسین مقابل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۳ و ۴۴
نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت :
_هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم.
محمد حسین کلافه بود از دست نفسش چرا نفسش آنقدر بیمنطق شده ؟
محمد حسین که او را خیلی دوست دارد الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی یک تار مو از سر نفسش کم نشود
حالا نفس چه میگفت؟
محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت :
_باشه...باشه خودم میبرمت
رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد. تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت پایین بیاید نفس داد زد :
_به من دست نزن
محمد حسین کلافه گفت :
_حالت بده دستت رو بده نفس
نفس بازهم داد زد :
_گفتم به من دست نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟ تو که میخوای بری !
به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟
مگر محمد حسین چه گناهی داشت که اینگونه باید مجازات شود ؟
محمد حسین قصد داشت با او صحبت کند اما به نظرش امشب وقتش نبود ولی نباید میگذاشت امشب را در کنار خودش نباشد .
گفت:_نفس پدر و مادرت نگران میشن تو رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونهی خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟
نفس سری تکان داد نمیخواست پدر و مادرش را نگران کند .آنها حق داشتند آرامش داشته باشند .
وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش رفت و در را محکم بست.
چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟
محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم تا کنند؟
پس کجا رفت آن نجواهای عاشقانه؟
پس چه شد آنهمه دوستت دارم ها؟
اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟
محمد حسینی که نمیتواند تحمل کند به ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟
یا نفسی که از تنهایی میترسد؟
نفسی که تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟
این رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟
محمد حسین واقعا نفس را دوست داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریههای بچگانه اش به یاد شیطنتهایش به یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و با خود زمزمه کرد :
کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟
به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و گفت:
تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ...
زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد!
زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شبهایش ...
کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد!
یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟
کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد!
خوابِ بد دیدهام اے کاش خدا خیࢪ کند،
خواب دیدهام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد
شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ...
من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ،
این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر...
سَر و سِریست که موی پریشان دارد
به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید :
من از آن روز که در بند تواَم فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...
محمد حسین مغموم لب زد :
_این رسمش بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۳ و ۴۴ نفس پوزخندی از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۵ و ۴۶
نفسی که صدایش را میشنید
و هقهق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای حاجمحسن اینگونه اشک بریزد؟
نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبیاش به حدی نباشد که شهید شود....
حال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد.
نفس چشمش به سجاده پهن شده اش افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد:
"خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو داشته باش؟ خدایا نکنه ولم کنی
من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من دادی حالا هم میگم به خودت که محمدحسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم
خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده."
نفسی که سر سجاده خوابش برد.
محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد که تو را ببیند.
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
کهدلگمکردهامآنجاومیجویمنشانش را!ッ
صدای اذان بلند شد
و محمدحسین به یاد اولین روز زندگی مشترکشان در این خانه افتاد :
ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای نماز صبح بیدار شده بود به سمت سرویس رفت و وضو گرفت
خواست قامت ببندد برای نماز که به یادش افتاد دیگر خودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد و به سمت اتاق مشترک شان رفت و نفس را روی میز تحریر دید و با خود گفت نفس اینجا چه میکند؟
چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند..
به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد :
_خب دانشجوهای عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که...
نفس تکانی خورد.
محمد حسین بلند تر گفت :
_میگه که...
نفس چشمانش را مالید و به حالت نق گفت :
_چی میگه دیگه استاد؟
محمد حسین صدایش را صاف کرد و گفت :
_میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید.
نفس متعجب گفت :
_مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟
محمدحسین :
_خب نه اینو خودم گفتم
سر در سرویس برد و گفت :
_زود باش وضو بگیریم که من زیاد منتظرت نمیمونما
نفس: _اون موقع من میکشمتا
محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با لحنی بامزه گفت :
_اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین.
و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز صبح را باهم بخوانند .
با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش را آرام گشود و نفسش را روی سجاده دید گویی نفس منتظرش بود
یعنی نفس هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند.
محمدحسین آرام آرام جلویش رفت و نشست:
_سلام صبح بخیر
نفس با آن چشمان قرمز و باد کردهاش سری تکان داد.
محمدحسین آرام گفت:
_نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم
نفس بیمنطق گفت :
_چه صحبتی؟ تو مگه نمیخایم منو ول کنی و بری؟ خب برو هر چی زود ترم برو و منو راحت کن برو ولم کن
بعد بلندتر داد زد و گفت :
_بروووو برو از زندگی من بیرون بروو
نفس ایستاد و محمدحسین هم تصمیم گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه است .
محمدحسین گفت :
_نفس تو چرا اینطور شدی ؟ چرا آنقدر بی منطق شدی؟ روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۵ و ۴۶ نفسی که صدایش ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۷ و ۴۸
بعد دست نفس رو گرفت و گفت :
_نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی داری پشت منو میلرزونی!! داری کاری میکنی که نرم!! فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟ نه من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم بفهمم ...
نفس درحالیکه سعی در خفه کردن بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و گفت:
_هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی عاشقانه منم میگم وای راست میگی بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟... نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو بیچاره کنم اونا داستانن...حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با خیال راحت بتونی بری!
محمدحسین متعجب گفت :
_چه شرطی؟
(این تنها راهیه که میتونم از رفتن منصرفت کنم محمدحسین منو ببخش که این حرفو بهت میزنم.)
نفس گفت :
_قبل رفتنت منو ... منو
نفسی کشید این تنها راهی بود که میتوانست محمد حسین را منصرف کند لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط... طلاق بدی.
و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز شدهی محمد حسینش....
محمد حسین :
(چه میکردم با این حرف سنگین نفس؟)
دست محمد حسین برای فرود آمدن روی صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا مشت شده ماند
محمد حسین فریاد زد
_بسه نفس به ولای علی قسم یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری بخدا ...
ادامه ی حرفش را خورد و گفت :
_من و تو فقط وقت مرگ از هم جدا میشیم فهمیدی؟
بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت:
_فهمیدی؟؟؟
نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست میگفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟
خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ .
محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست
نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش میانداخت گفت :
_نوازشم ڪن من واقعیترین بانویِ افسانههایِ توام فرقی نمیڪند ڪجا آغوش تو....هر جا ڪہ باز شودبا شڪوهترین قصر دنیا ست قصری ڪہ تنها آقایش تویے ..... محمدحسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟😭
محمدحسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت :
_آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من
ساعت 7 صبح بود
که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد .
پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت :
_عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم.
نفس: _نه برو
محمد حسین: _امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی
نفس ابرو در هم کشید
محمدحسین: _چیزی شد؟
نفس: _تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟
محمد حسین: _ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم
نفس: _نیازی نیست.
محمد حسین : _الهی دورت بگردم دلگیر نشو
نفس : _نیستم ولی محمدحسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم!
محمد حسین: _منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم!
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۷ و ۴۸ بعد دست نفس رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۹ و ۵۰
نفس : _چچچچچی گفتی؟
محمدحسین آب دهانش را صدادار قورت داد و طوری وانمود کرد که انگار ترسیده و گفت :
_من گفتم منم فکر نمیکردم عاشق یه خانم همه چیز تموم بشممم.
نفس : _این شد
محمدحسین:
_تو را دوست دارم و غمهایت را،
تو را دوست دارم و زخمهایت را،
تو را دوست دارم و دردهایت را،
تو را دوست دارم و نقصهایت را،
تو را دوست دارم و رنجهایت را،
تو را دوست دارم..و تا همیشه همینطور به دوست داشتنت ادامه میدهم...
نفس : _عه شعر میخونی؟
جز کوی تو ، دل را نبوَد منزل دیگر
گیرم که بُوَد کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟ :)
محمد حسین:
_هه اینجوریاس؟ در میان این همه غوغا و شر...عشق یعنی کاهش رنج بشر...
و رسیدن به مقصد باعث شد سکوت کنند و دست در دست هم به سمت گلزار راه افتادند.
محمد حسین وقتی بالای مقبر شهید آرمان علی وردی قرار گرفت گفت:
_سلام آقا آرمان من و نفس اومدیم اینجا که نفس جان از شما معذرت بخواد به خاطر اینکه دیشب اومدیم با شما اختلاط کنیم تبدیل شد به دعوا
نفس:_سلام شرمنده من اون دفعه حرفای خوبی نزدم ببخشید اصلا حالا که فکر میکنم شهادتم چیز قشنگیه کاش این محمد حسینم شهید بشه من بتونم نفس راحت بکشم.
محمد حسین:_عهههه نفس؟
نفس : _خیلی خب شوخی کردم بابا
محمد حسین: _نفس من خیلی دوستت دارم ولی اینو بدون که شهادت همش سختی و بدی نیست درسته میدونم انتظار داره ممکنه تنهایی داشته باشه ولی فکر کن عشق سه حرفه شهادت چهار حرف شهدا خیلی از ما جلوترن
نفس شرمنده گفت :
_میدونم محمدحسین جان ولی به منم حق بده چرا ما باید از زندگی خودمون بگذریم برای حفظ جون این مردمی که شهدا براشون هیچ ارزشی نداره؟ برای چی باید جونتو بدی واس حفظ امنیت همچین مردمی؟
محمد حسین: _عزیزم من اینکار رو در درجه ی اول برای خدا و بعدش برای محافظت از ناموس امام علی علیهالسلام میکنم. بعد اینکه نظر خدا برام مهمه نه مردم ما وقتی زندگیمون خوب میشه که فقط دنبال رضایت خدا باشیم .
روانه شدند
هر دو به خاطر اینکه شب گذشته را نخوابیدند به محض ورود به خانه خوابیدند.
نفس در خواب باز هم همان خانوم سبز پوش را دید.
خانوم سبز پوش:
_دخترم من که بهت گفتم حالا حالا ها اتفاقی برای اون مرد نمیوفتن چرا آنقدر نگرانی؟
نفس : _خانوم جان محمد حسین خیلی خوبه اگه بره سوریه حتما شهید میشه
خانوم سبز پوش:
_در خوب بودنش شکی نیست اما بودنش مفیدتر از رفتنشه اون فعلا قراره کار های مهمی رو انجام بده و اگر هم قرارباشه شهید بشه هر دو باهم شهید میشید.
نفس شاد و خوشحال لب زد:
_خیلی ممنونم خانوم جان
سپس از خواب بیدار شد
اذان ظهر را گفته بودند وضو گرفت و قامت بست
و به یاد سال گذشته اش با خدایش درد و دل کرد که دستی روی شانهاش نشست.
محمد حسین:
_چیشده خانوم کبکت خروس میخونه؟
نفس: _هیچی .. هرچند بار خواستی بری سوریه برو راضی راضیم از ته قلب
محمد حسین ذوق کرد و گفت:
_پس خود خانوم حضرت زینب سلاماللهعلیها حلش کرد ...
سر نفس را روی پایش خوابان و گفت:
_که جہان رنج بزرگیست! نگارا تو بخند ،
نفس: _بیا که بر سَرِ آنم که پیشِ پای تو میرم ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
محمد حسین:
_ز دستِ هجر تو جان می برم به حسرتِ روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
نفس :
_بسوخت مردم بیگانه را به حالتِ من دل
چنین که پیشِ دلِ دیر آشنای تو میرم
محمد حسین:
_ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
نفس:_یکی هر آنچه توانی جفا به سایهٔ بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
محمد حسین:
_منهرنفسمبرنفسِنازتوبنداست
منمشتريَمقيمتلبخندتوچند است؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۹ و ۵۰ نفس : _چچچچچی گ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ و ۵۴
_ناز کن نازنیم خریدار داری
نفس:_ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا نمیشوم
غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم
در این سرای بیکسی به درد ما نمیرسی؟
پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم
خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی
مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمیشوم):
محمد حسین نفس را بلند کرد و مقابل خودش قرار داد و گفت:
_میشود خیره شوم،به چشم های مشکیات؟
میشود زل بزنم،به چهره ی نورانیات؟
میشود محوخنده هایت،بشوم؟
میشود باردگر،نظری درمن کنی؟
تاغزلیدرباره ی خنده هایت،بِسُرایم؟
میشود به من بگویی،راز این خندههایت، چیست؟!
"که هربار نگاهت میکنم،دل می رُبایی؛
نفس پلک زد و بر زبان آورد احساسش را :
_من ...من فکر میکنم فقط عشق میتواند
پایانِ رنجها باشد... دوستت دارم استاد محمد حسین حسینی
محمد حسین:_عههههه بازم استاددددد؟
نفس :_من بدون تو مثل بچه ی بدون اسباب بازیم.
محمدحسین:_بچه که هستی ولی من بدون تو مثل کسر با مخرج صفرم مثل عدد منفی زیر رادیکالم.
نفس: _پروووو من بدون تو مثل نقاشی بدون رنگم.
.
پریناز: _نفس من دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم من اصلا چرا تو این دنیام؟چرا؟حتما به خاطر مامان یا باباست! مامانی که تموم دنیاش صورتش و عملای زیباییه و سفرهای خارجیش با همسر جدید! و بابایی که من اندازه ی پشه ای توش سهم ندارم. من یه دختر بیچاره دختری که مال و ثروتش زیاده اما آرامش میخواد دختری که باباش هیچ علاقه ای به دیدنش نداره
دختری که... دختری که ....دختری که ..... شکسته شده نفس میفهمی؟نفس من حالم بده؟نفس من دارم میمیرم تمام زندگیم شده آرامبخش قرص مسکن قرص قلب نفس تو خیلی آرامش داری من وقتی کنارتم حالم خوبه ولی امون از وقتایی که من تنهام
نفس:_عزیزم هروقت دیدی آسوده نیستی بدون از خدا دور شدی
پریناز: _خدا که خیلی وقته من رو ول کرده
نفس: _این حرفو نزن پریناز ما تو آغوش خداییم خدا آغوششو واسهی ما باز کرده تو تا حالا یه کاری واسه خدا انجام دادی پریناز؟
پریناز: _چکار باید بکنم نفس؟
نفس: _قشنگم من هر چقدر بهت بگم بیا برو فلان کارو کن اثری ندارد تا خودت به این نتایج نرسی بیفایدس.. خود خدا تو قرآن گفته:
[خودم جوری دستتو میگیرم که از شدت خوشحالی گریه کنی بگو: خدایا شکرت و اون لحظه رو تجسم کن.]
یا جایی دیگه گفته :
[بهتر از آن چیزی که از شما گرفته شده است به شما میدهد. سوره ی انفعال آیهی۷۰]
پریناز من چقدر برات آیه و سوره و حدیث آرامش دهنده از خدا برات بیارم که بفهمی خدا تو رو میخواد؟من هر چقدر بگم تو قانع نمیشی تو خودت باید به این نتیجه برسی تو باید خودت درک کنی که خدا همیشه باهاته تو خودت باید بفهمی که خدا دوستت داره
پریناز:_نفس من چطور باید خدا را کنارم حس کنم وقتی که هیچوقت تو زندگیم نبوده وقتی منو نخواسته؟
نفس: _پریناز خدا همه جا پیشت بوده تو طوری چشماتو بیای که نتونستی ببینیش!
بعدش هم قرآنی که در دستش بود و داشت برای شهید میخواند را و خیلی این قرآن را دوست میداشت
به سمت پریناز گرفت و ادامه داد :
_من این قرآن رو خیلی دوست دارم پریناز حدودا 5 سال پیش بود و منم 13 سالم بود یسری سوالا تو ذهنم بود مثل اینکه ما چرا نماز میخونیم؟ چرا به دنیا اومدیم؟ هدف از اومدن به این دنیا چیه؟ چرا حجاب میگیریم؟ و هزار تا چرای دیگه که تو ذهن من نوجوون شکل گرفته بود بعد از چند سرچ توی گوگل فهمیدم اول باید برم و این قرآن رو بخونم. این قرآنی که تو دستته یادگار بابا حاجیمه، بابا حاجی من یعنی همون پدربزرگم سرگرد بوده و شهید میشه با این قرآن کارای زیادی انجام داده و نمیدونم چطور شده که این قرآن به دست من رسیده فقط میدونم که این خواست خود بابا حاجی بوده که قرآنش دست من باشه اینو بدون وقتی این قرآن پیش منه آرامش دارم اینکه چطور دارم اینو میدم به تو در عجبم ولی این قرآن تنها داراییه منه ها
پریناز مبادا بهش بی حرمتی بشه.
پریناز: _نفس قرآن که عربیه من چطور بخونمش؟
نفس: _تو باید از ترجمش رو بخونی عزیزم در ضمن این کتاب آسمانی اونقدر جذابه که تو حتی از ناهار و شام میگذری تا سریع تر از همه چیزش سر در بیاری
پریناز: _واقعا ممنونتم نفس کمک خیلی بزرگی بهت کردی قول میدم که صحیح و سالم بهت برش گردانم
نفس : _این قرآن اونقدری جذبه داره که اگه بخوای نمیتونی بهم پیش بدی.
و پریناز شروع شد...
پرینازی که هیچی از این دین نمیدانست
پرینازی که باید مخفیانه مطالعه قرآن میکرد تا مادرش نفهمد و بلایی سر آن قرآن گرانقدر بیاورد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۹ و ۵۰ نفس : _چچچچچی گ
پرینازی که با خواندن چند صفحه از قرآن کنجکاو شده بود برای ادامه دادنش
پرینازی که داشت حال خوب داشتن را کم کم حس میکرد .
هرگاه سوالی برایش پیش میآمد در گوگل سرچ میکرد و اگر جوابش قانع کننده نبود با نفس تماس میگرفت و از او سوال میپرسید تا نفس با مثال های عامیانه اش کامل قانعش کند.
نفس چه کردی با این دخترک که اینگونه شده؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
پرینازی که با خواندن چند صفحه از قرآن کنجکاو شده بود برای ادامه دادنش پرینازی که داشت حال خوب داشتن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸
نفس:_ یه داستانی بود میگفت....
یه پیرمرد توی یه اتوبوس بوده و یه خانم بدحجاب هم کنارش بهش میگه که خانم حجابتو رعایت کن
خانمه هم میگه آقا تو نگاه نکن
این آقا هم میاد جورابشو در میاره و بوی بدش تو فضا میپیچه
بعد این خانمه میگه آقا کفشتو پات کن بوی جورابت کشتمون
آقا هم میگه جوراب خودمه تو بو نکن
جریان حجاب هم همینطوره ...
یعنی تو حتی اگه بیای واسه دلت خودت کنی آثارش تو جامعه زیاد میشه مثلا یسریا میان مزاحمت میکنن، ممکنه یه خونواده از هم بپاشه میدونی چقد بده؟
حالا جریان چادر میدونید از لحاظ روانشناسی چیه؟
اصلا چرا چادر سیاهه؟
چون از لحاظ روانشناسی سیاه یعنی نه. چادر یعنی ارزش خودتو میدونی
چادر یعنی ارزش تو بیشتر از اینه که هرکسی به زیباییات مشرف بشه
چادر یعنی ارزش قائل شدن برای خودت
پریناز پرسید:
_تو چرا با این قیافهی قشنگت چادر میپوشی نفس؟
نفس : _من با افتخار چادر میپوشم خجالت نکش اگه مسخرت میکنن، اگه قضاوت میشی، اگه فکر میکنن تو از پشت کوه اومدی و...نخیر چادرم یادگار بیبی زهراست.. چادرم همه چیزمه زندگیمه. من اصلا با سیاهی چادر مشکلی ندارم چرا که حس میکنم چادرم بهترین رنگ دنیا رو داره
چادری که روسر خواهرمونه هدیهی فاطمه به مادرامونه
خانمیه همه ی دخترا مونه
چادر بهشته رو سر فرشته های دنیا بهترین وسیلست برای شادی دل بابا مهدی:)
“حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد.”
“حجاب:
ح= حریت،
ج= جذبه،
ا= آبرو و شرف تو،
ب=بانو
پَـسْ بــٓاٰنـُو حِـجـٓاٰبـَتْ رٓاٰ حِـفـْظْ کُـنْ “
چه کردی بانو نفس با توضیحاتت...
که این پرینازی که سرمه و خط چشم و رژ لبش و کرمش غلظت داشت ....
الان با ساده ترین شکل از صورت بیرون میاید؟
بانو نفس تو چه داری؟
که همه را جذب خود میکنی؟
یا خاطره دیگری را به یاد آورد که پریناز
عصبی با نفس تماس گرفت و بدون سلام و علیک گفت :
_نفس اصلا چرا ما باید نماز بخونیم من این یکی رو باور نمیکنم الله وکیل نمیفهمم
نفس: _اولا سلام خوبی
پریناز: _اوه ببخشید سلام تو خوبی
نفس: _تو چرا غذا میخوری؟ بله مشخصه خب ما اگه غذا نخوریم زنده نمیمونیم که پس غذا خوردن واسه جسم ما لازمه خب؟ ما میدونیم که انسان یه روح داره یه جسم حالا هر کدوم از این بخش های روح و جسم ما نیاز به تامین انرژی داره
گفتیم که جسم با غذا خوردن تامین انرژی میکنه حالا تکلیف تامین انرژی روحمون چی میشه؟؟
بله درست حدس زدی ما با نماز خواندن انرژی روح خودمونو تامین میکنیم ولی... شنیدی که بعضیا میگن موسیقی غذای روحه؟؟!
من نمیگم موسیقی چیز بدیه اتفاقا بعضی موسیقیها خیلی هم خوبن اینو بگم که ما یسری غذای سالم داریم و یسری غذای ناسالم خب؟ حالا نماز میشه اون غذای سالمه ها
یه بار یه نفر حالش خیییلی بد بود میره یه آهنگ غمگین رو پلی میکنه و شروع میکنه همزمان با گوش دادن به گریه کردن و هی این حال بدش بدتر میشه بعد به دوستش پیام میده و میگه که حالش خیلی بده،
میدونی دوستش بش چی میگه؟ میگه بهترین مسکّن برای آدم نمازه فردی که حالش بده بلند میشه به نماز خواندن و میبینه که چقدر سبک شد ، چقد حال دلش بهتر شد حالا دیدی نماز خواندن چه قدر خوبه ؟ چقدر قشنگه؟
اصلا فکرشو بکن خالق کل این جهان خدای خوبمون روزی 5 بار میتونی باهاش حرف بزنی ، دردو دل کنی، از کارات ، دغدغه هات، مشکلاتت بهش بگی و کمکت کنه چه خدای خوبی واقعا...
من به شخصه شرمندشم...
این همه گناه کردیم و نعمتاشو ازمون نگرفت حالا اگه بندگی شو میکردیم چه ها میکرد برای ما
علاوه بر اینا میدونستی که نمازخواندن فواید علمی زیادی مثل :
•افزایش تمرکز و تقویت ذهن
•افزایش قدرت حفظ تعادل با ایستادن در نماز
•نقش شگفت انگیز رکوع بر سلامت بدن
•تأثیر شگفت انگیز سجده بر سلامت بدن
•تأثیر نماز بر سلامت قلب و عروق
•دفع مواد مغناطیسی مضر از بدن با نماز
پریناز میدونی من خودم عاشق سجده ی نمازم میدونی چرا؟ چون تو دل زمین زمزمه میکنی و تو بالاترین نقطه ی آسمون صداتو میشنون
چه میکنی بانو با این دخترک ؟
هرچه باشد نفس روانشناسی میخواند ولی چه استعدادی داری در تسخیر قلب و ذهن انسان ها ؟
چه میکنی بانو ؟
تو چه داری؟
که خداوند تو را واسطه قرار داده برای نجات پریناز؟
چه داری بانو که خدا اینگونه تورا دوست دارد؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ نفس:_ ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۹ و ۶۰
تماس قطع شد و به نیمساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت و پرسید :
_نفس من کامل درباره ی موسیقیها تحقیق کردم خواستم ازت به طور خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی خوب نیستن؟
نفس صدایش را همچون گویندگان کرد و گفت :
_طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب میتونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود و این چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه...
نفس به یاد آخرین سوالی که برای پریناز پیش آمده بود افتاد .
.
.
.
.
درحالیکه روی مزار شهدا بودند پریناز متفکر پرسید :
_نفس جان همیشه این سوال توی ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا برای پول رفتن ؟ اصلا شهید چیه؟ کیه؟ من خیلی بهشون علاقه دارم اما...
چقدر سخت است برای نفس صحبت از این موضوع چرا که همسر خودش هم هر از گاهی به سوریه میرود
و نفس دلش نمیخواهد شهید شود
و همیشه در ذهنش سوال بود که همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟چگونه نمیترسند از شهید شدن مردشان؟چرا نمیترسند از تنهایی؟
به نظر نفس همسران شهدا بیش از شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا کسی در موقعیت آنها قرار نگیرد درکشان نخواهد کرد
از طرفی #طعنهها و #کنایه و #تیکهها را چه میکنند؟
نفس : _خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟! شهید از شهد میاد شهد یه کلمه عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه شیرینی حالا اینو بذاریم کنار...
یه سوال من ازتو پرسم...
آقا پریناز من الان بگم من تموووووم دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو بخوای رو بهت میدم. پول، خونه، ماشین، اعتبار، همه چی عمر طولانی، فقط در قبالش یه چیزی ازت میخوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو نبینی صداشو نشنوی نباشه جون بچت رو چی یا برادرت؟!
این معامله رو قبول میکنی؟!
خب از این هم بگذریم... تا تو به این جواب معامله فکر میکنین چندتا خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین ...
میگفت #شهید_خرازی نشسته بود ترک موتورم که بین راه به یه نفربر "پی ام پی" خوردیم که داشت توی آتیش میسوخت...
فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره...داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه... من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم...گونی سنگرها رو بر میداشتیم و میپاشیدیم روی این آتیش...
میدونی چی جالب بود؟!
اینه که اون نفری که داشت میسوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد...همین موضوع بود که پدر همه ما رو درآورده بود... بلند بلند فریاد میزد...خدایا الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی...😭
نفس درحالیکه اشک خودش را بالا کشید و فین فین کرد دستمال را به سمت پرینازی که اشک روی صورتش جاری شده بود گرفت و ادامه داد:
_خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه...😭
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۹ و ۶۰ تماس قطع شد و ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۱ و ۶۲
_....خدایا الان دستام سوخت میخوام تو اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم نمیخوام دستام گناهکار باشه... خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:)
آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم.... اون لحظه که جمجمهش ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد... میگفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟!
بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد...
خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود... رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن...
رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد
با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد...گفتم حالا به چی فکر میکنی؟! گفت دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض میکنه... یه تابلوی دخترونه دیگه میزاره اینجا... بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو میذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟! گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟!
یه لبخندی زد سرشو کرد سمت آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون با خدا معامله کرده برای خدا رفته...
گفتم خب حالا غصهت چیه؟! گفت حالا نمیدونم چطوری به خانوادش بگم... خانوادش که نمیدونن این میخواسته بیاد جبهه گفته بود بخاطر کار میخوام برم شهرهای اطراف رفته بود تهران از تهران جیم زده اومده اینجا... میدونی خودش چند سالش بود؟ هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۱ و ۶۲ _....خدایا الان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۳ و ۶۴
_....حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بیحرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی آرزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:) بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم....
پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکشها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن...
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش میچرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب...
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به این فکر نمیکنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن...
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟! اومده بود تعریف میکرد میگفت رسول وقتی به من میگفت مامان میخوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... میگفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم...
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا میگفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضیام به رضای خودت
چند روز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم...
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره میگفت تو جگرگوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچهش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم... مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:)
گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره میذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو...
بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل مینشست...فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا خیلی میگیره:) پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:) اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد...
چند وقت بعدش....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞