کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱۹ و ۲۰ و به اتاقش پناه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۲۱ و ۲۲
رفتند برای دادن آزمایش خون
استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود
ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار
تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت:
_خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد ؟
نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید .
پرستار خندید و گفت :
_وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه
استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس میکشید.
استاد با نگرانی :
_خانوم حالت خوبه؟
نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد.
استاد کلافه کنارش نشست و گفت :
_چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟
نفس عصبی گفت :
_آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده دراز بفرمایید
استاد عصبی شد و گفت :
_دیگه هیچوقت این حرفو نزن الان دیگه خانوم نفس آروین!!
نفس بعد از کمی سکوت گفت:
_ببخشید
استاد:_چرا؟!
نفس:_یکم تند رفتم
استاد : _حداقلش اینه که بهم نگفتین استاد گفتین آقای حسینی! دارین کم کم پیشرفت میکنین بعد از اون تنبیه نظرتون چیه بریم یه تشویق؟
نفس:_شما که خودتون حکم میدین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید.
استاد : نفرمایید خانوم
سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: _خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟
پرستار : _شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست
استاد:_متشکر
بعد به سمت نفسش رفت و گفت:
_خانوم بلند شید بریم بیرون یچیزی بگیرم براتون رنگتون شده مثه گچ دیوار.
نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند.
نفس:_استاد؟
استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت:
_بازم تنبیه میخواین؟
نفس لبخند محجوبی زد و گفت :
_خب ببخشید آقای حسینی؟
استاد با لبخند : _بله؟
نفس سر به زیر انداخت و گفت :
_میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟
استاد: _من از حجب و حیاتون از حجاب از نگاه کنترل شدهتون
نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت:
_خانوم شما اصلا شعر بلد نیستین؟
نفس:_چرا معلومه که بلدم
استاد : _مثلا؟
نفس : _دوست ندارم الان بخونم.
استاد: _همینه که میگم حجب و حیا جاذبه داره
نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید
و در دل گفت:
اینکه دوستم داری،
اوضاع را بهتر کرده مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ...
استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت:
_چرا نمیخورید؟ دوست ندارید؟
نفس: _نه اُس..آقای حسینی میل ندارم
آقای حسینی آهی کشید و گفت:
_کی میخواین این درسو یاد بگیرید؟
نفس سکوت کرد
که او دوباره گفت :
_شاید وقتی محرم شدیم...
دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت :
_تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم....
نفس:_آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید
آقای حسینی: _خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما
نفس : _آی خدا
آقای حسینی ناراحت گفت :
_چرا آی میگین ؟
نفس: _خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد
( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت.
آقای حسینی درحالیکه سعی در کنترل خنده اش داشت گفت :
_بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین
نفس: _استاد منو برسونید لطفا کار دارم
آقای حسینی: عه شما همش بگین استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما
نفس: _هر طور راحتید استاد.
به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت :
_مراقب خودتون باشین
نفس: _چشم استاد با اجازه
نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دستنیافتنی...
او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمدحسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود .
نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید .
امیر گفت : _مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه
نفس با حرص گفت :
_امیرررررر
امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت .
ساعت تقریبا 8 شب بود که امین (برادرش) با او تماس گرفت.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۲۱ و ۲۲ رفتند برای دادن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۲۳ و ۲۴
نفس : _الو سلام داداشی
امین : _سلام عروس خانوم
نفس : _ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟
امین : _عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟
نفس : _عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م....
امین میان حرفش پرید و گفت :
_دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم.
نفس : _عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم
امین : _باشه عزیزم میبوسمت شب بخیر
نفس : _شب بخیر
صبح درحالیکه داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود.
_آلو جونم آیناز
آیناز: _نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟
نفس : _آره ممنون میشم
آیناز : _باشه گلم
نفس : _منتظرتم
آیناز : _۵ دقیقه دیگه دم درم پایین باش.
نفس : _باشههه
بعد رو به زینب خانوم گفت :
_عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن
زینب خانوم خندید و گفت :
_برو مادر به سلامت
نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد. نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد
نفس:_برو آقا مزاحم نشو
آیناز درحالیکه از خنده منفجر میشد گفت :
_خانوممم بفرما بالا
نفس سرش را بالا آورد و گفت:
_آیناز گنج پیدا کردی؟
آیناز درحالیکه ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت :
_ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سوار شم
نفس: _عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم
آیناز: _لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم
نفس : _نفس بکش عزیزم باشههه
آیناز : _نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟
نفس با لحنی کاملا جدی گفت:
_بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم.
آیناز : _خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من
در بین راه آیناز صحبت میکرد
و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه میفهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند....
به دانشگاه رسیدند
و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجذبه
نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟
چقدر تغییر میکند در جواب عشوهگری دخترهای کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود.
پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود .
گوشی را برداشت:
_جانم داداش
امین: _دم درم عزیزم بیا
نفس چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید
ولی با دیدن عجلهی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت
تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت :
_سلام داداشی
استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند
امین : _سلام دورت بگردم
استاد کمی جلو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت :
_ایشون آقا امین هستن؟
نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت :
_بله . داداش، ایشون آقای حسینی هستن.
امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت :
_پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سختگیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه
آقای حسینی: _بله در جریانم
بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند .
نفس در را زد و گفت :
_سلام مامان میای یه لحظه
زهرا خانوم ترسان آمد و گفت :
_سلام چیشده؟
نفس: _مامان امین... امین
زهرا خانوم : _دختر امین چی؟
نفس : _امین ... اومده
زهرا خانوم: _وای راست میگی برو کنار ببینم
امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت :
_نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امین درحالیکه در آغوش امیر میرفت گفت :
_حسود خانوووم
سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای امیر در حال پیچاندن گوش امین بود.
امین : _آخ آی داداش داداش گوشم
امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : _حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟
امین : _نه داداش غلط کردم
امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت :
_نخیر من باید شما رو ادب کنم.
همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود. به سمت در اتاقشان که صدای خنده میآمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد .
نفس : _اجازه هست؟
امین : _آره نفس بیا امیر منو کشت
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۲۳ و ۲۴ نفس : _الو سلام
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۲۵ و ۲۶
نفس : _شماها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟
امیر : _نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه.
نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند
که امیر گفت :
_امین این دیگه متاهله. من و تو مجردیم نباید با این بپریما
امین : گفتی داداش دمت گرم
نفس حرص میخورد ...
که امیر گفت :
_میخوای بگم محمدحسین بیاد تا تنها نباشی؟ و با امین هم آشنا بشه
نفس : _لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش
امیر با عصبانی ساختگی گفت :
_امییین میکشمت
و بعد شروع به دویدن کردند.
همگی برای ناهار پایین رفتند
و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت :
_نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه
امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند .
💕جمعه ساعت 9 صبح :
نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت
و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید
به پایین رفت و سلام کرد
و همه را منتظر خودش دید همهی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند
حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۲۵ و ۲۶ نفس : _شماها که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۲۷ و ۲۸
نفس یعنی تموم شد؟
نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه
و تو میمونی و خاطراتش؟
این چه کاری بود که کردی
نفس در جواب افکار منفی ذهنش
گفت :
"خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش"
تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت :
_بریم بشینیم؟
نفس:_بریم
سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند رفتند
نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود
اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟
چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟
صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد:
_نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
_ان نکاح سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمدحسین حسینی دربیاورم؟
هانیه سریع گفت :
_عروس رفته گل بچینه
عاقد : _برای بار دوم میپرسم آیا وکیلم؟
این بار پریناز گفت:
_عروس رفته گلاب بیاره
عاقد: _برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم
استاد آرامتر گفت :
_یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل ..
نفس ، نفسی کشید و گفت :
_با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله
و سرش را پایین انداخت
همه شروع به تبریک گفتن کردند. مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت :
_مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم.
هانیه داد زد:
_مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟؟؟
همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت :
_خوشبخت بشی جاری جون
بعد از آن هانیه آمد و گفت :
_نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره
استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت :
_هویییی من برگ چغندرم؟
امیر و امین با هم اومدند و گفتند : _تسلیت میگیم محمد حسین
استاد حسینی : _اونوقت چرا؟
امیر : _به خاطر اینکه نفس زنت شده
استاد حسینی : _اینکه جای شکر داره
امین : _عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم.
استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: _آبروی خانوممو نبرید
نفس باز هم سرخ و سفید شد. امیر رو به امین گفت :
_امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا
امین: راست میگیا ولی داش محمدحسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم
استاد حسینی لبخندی زد و گفت:
_فکر نکنم کار به اونجاها برسه
یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود. نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست
استاد حسینی:_حالت خوبه نفس خانوم؟
نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه
مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت :
_ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم
لاادری...نمیدونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم نمیدونم...
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۲۷ و ۲۸ نفس یعنی تموم ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۲۹ و ۳۰
و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت
نفس سر بالا آورد این مرد واقعا مرد بود برای نفس . لبخندی زد و گفت :
_خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
محمد حسین: _چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی
نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت :
_نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش
نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
محمد حسین دوباره گفت :
_و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم. اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟
نفس: _بله
محمد حسین: _و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟
نفس: _بله بفرمایید
استاد حسینی شعر خواند و گفت:
_نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟
نفس:اُست...
محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : _هییییس.. استاد چیه؟ بگو محمد حسین
نفس : _چییی؟!
محمد حسین مصمم گفت :
_بگو محمد حسین
نفس : ام...
محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت :
_منتظرم
بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت :
_خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا
بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۲۹ و ۳۰ و چقدر این نوای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۱ و ۳۲
محمد حسین: _تو به من حسی داری؟
نفس با خود گفت:
من به خود میگویم...چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا...آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟
محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت :
_سوال پرسیدم ازت ؟
نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت :
_خب خداروشکر
نفس: _شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟
محمدحسین خندهای به جملهبندی نفسش کرد و گفت :
_زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچهی کودکان کویم کردی
نفس : _میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو... من و تو
محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت:
_من و تو زن و شوهریم
نفس: _بله همون
محمد حسین:_حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم برنمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه
سپس دست نفس را گرفت و گفت :
_حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره شام هم دعوتیم خونه ی ما
نفس : _اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟
محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : _دیگه نشنوما
محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و روی مبل نشستند .
نفس گفت : _این درس جدیده بود من...
محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت:
_قرار شد من تو خونه استادت نباشما
نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتی فرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند
چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد
نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت :
_بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر
محمد حسین:_اون وقت زن داداش شما کی هستن؟
نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن . برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون بود
ساعت تقریبا ۵ غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش که کسی تقه ای به در زد و داخل شد
نفس : _بفرمایید
سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد
محمد حسین: _خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟ حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباس بپوشم
نفس:_چشم قربان
محمد حسین: _عه چه بچه حرف گوش کنی
نفس : _نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم
محمد حسین متفکر گفت :
_عجب معامله ای!
در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد..
سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت .
امیر : _وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم
امین : _آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست
زهرا خانوم : _عه پسرا؟
نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت :
_با این نگاه نفس امیدوارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید.
نفس : _احتمالش خیلی کمه
همگی خندیدند
و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد .
امیر : _آقا محمد حسین ؟
محمد حسین: _جانم داداش؟
امیر: _به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگترش خداحافظی کنه بعد بره .
محمدحسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت :
_عه ببخشید داداش امیر
بعدم به سمت امین رفت و گفت :
_شرمندم داداش بزرگه میخواید از دلتون دربیارم ؟ تا من شرمگین رو عفو بفرمایین؟
امین و امیر سری به تایید تکان دادند.
نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد.
به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت :
_چشششششم
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۱ و ۳۲ محمد حسین: _تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۳ و ۳۴
جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید .
و بعد هم صدای خنده آمد
امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیهگاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد ...
و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود .
امین و امیر جلو آمدند و گفتند :
_محمدحسین نفسو بده و خودتو نجات بده
محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت :
_عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا
نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد :
_حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم
امین و امیر: _چشششششم حتما
نفس: _محمد حسین؟!!!
محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : _شوخی کردم بابا
بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت :
_وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا...
امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند.
و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد .
نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : _حییییییحححح
حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست .
نفس و محمد حسین خداحافظی کردند و بعد از خداحافظی از جمع با محمد
حسین به سمت ماشین رفتند.
محمد حسین:
_آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا.... آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی از
چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟!
نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت:
_دل زان توست، بر سر جان گر سخن بُوَد
قسمت کنیم با تو
محمد حسین: _نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟
نفس : _شما میدونی من چقد دوستت دارم؟
محمد حسین:_هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی
کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمدحسین دست در دست هم وارد خانه شدند.
شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت :
_سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت
نفس : _ممنون مامان جان
که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمدحسین بود سید حمید،
دست نفس را فشرد .
و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید
شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است.
و همان دختر و پسر جوان جلو آمد و گفت :
_نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین
آن مرد هم جلو آمد و گفت :
_زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون
نفس با لبخند گفت :
_خوشبختم
سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس. پس از آماده شدن نفس به بیرون رفت و شب به خوبی سپری شد .
به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت:
_عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟
محمد حسین اخمی کرد و گفت :
_نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه
عمه : _باشه عزیزم چرا دعوا داری
محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند.
محمد حسین:_نفس جان صبح زود میام دنبالت
نفس : _اما...
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۳ و ۳۴ جلو رفت و کمی ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۵ و ۳۶
محمد حسین:_اما بی اما شب بخیر عزیزم
نفس آرام و متین گفت :
_نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..
بلافاصله سریع گفت :
_خداحافظ
.
.
نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد.
_سلام من اومدم خوش اومدم
زهرا خانوم: _به به عروس خانوم
حاج محسن :_سلام نفسم
و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس .
امین:_چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم
نفس :_ برو بابا
امیر :_عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا
نفس هرچه توان داشت در پاریخت
و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
صدای پیامک گوشی اش آمد.محمد حسین بود:
_رسیدی تو اتاقت بلاخره؟
نفس :_بله شما از کجا میدونی؟
محمد حسین:_برق اتاقتو روشن کردی
نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت:
_دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم
محمد حسین:
_تو هم بخواب قلبم
نفس گوشی را خاموش کرد
چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند
وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت
و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت:
_قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو
بخور مریض میشی
نفس لقمه را گرفت و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت
و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت :
_ سلام ببخشید
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
_سلام عزیزم برو بشین. باز که صبحونه نخوردی؟
نفس : _نمیدونم چرا جدید جا میمونم
محمد حسین:_گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه
به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد
نفس گفت :
_اما زشته
نفس : _میخوام همه بدونن تو مال منی
و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استادها و رییس دانشگاه
کمی بعد که وارد کلاس شدند
بچهها با چشمهای اندازهی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود .
آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت:
_تبریک میگم استاد مبارکه
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد حسین:_اما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۷ و ۳۸
نفسی که از شدت استرس و اضطراب سخت نفس میکشید..."چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟"
و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد پیامی برای نفس فرستاد.
📲نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا
باهم بریم
نفس :📲_چشم استاد
بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دخترها گفت :
_خدا شانس بده بعضیا مهرهی مار دارن
آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت :
_المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه و رژ لبت کم کن که قیافهی خونآشام نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن مهره ی مار نیست
سپس دست نفس را گرفت و رفت.
آیناز : _نفس واقعا دوستش داری؟
نفس : _آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی نیست یجوریم
آیناز : _دختره ی دیوونه.
قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند ....
❤️یکسال بعد..
محمد حسین : _نفسم بدووو مامان
منتظرمونه
نفس : _اومدم دیگه عزیزم
نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز تولد محمد حسین بود و همه هم در خانهی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند.
نفس : _مامان جون کمک نمیخوای؟
شیدا خانوم: _نه الهی قربونت برم فقط حواست به این محمدحسین باشه
محمد حسین:_وا مامان مگه من بچم ؟
نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت :
_پس چی!
موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت :
_دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه .
نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟ دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال پیش داشت به سراغش آمده بود
نکند....
نه!!
موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی خودش را که یک ساعت مردانهی مارک بود.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۷ و ۳۸ نفسی که از شدت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳۹ و ۴۰
محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت :
_دستت درد نکنه چه خوشگله
نفس آه ساختگی کشید و گفت:
_پس اندازم رو همه به این دادم
محمد حسین:_دستت درد نکنه بانو
شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماهعسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند.
چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟
چرا سعی در به یادآوری گذشته داره؟
مگه ما الان باهم نیستیم ؟
چرا حرف رفتن میزند؟
و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت....
محمد حسین:_نفس جان چرا ساکتی؟
نفس :_هوم هیچی هیچی
محمد حسین : _بریم بستنی فروشی، بستنی بگیریم؟
نفس :_آره
محمد حسین: _شیکمووو
محمدحسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزد همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او ....
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
_نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و برمیگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و منهاست..
او چه داشت میگفت؟
چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟
چه میگوییی مرد؟
نفس با من من گفت :
_ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم
محمد حسین دستش را گرفت و گفت:
_توتنها نیستی خدا هست درضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما برمیگردم
نفس عصبی بود به زور جلوی اشکهایش را میگرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد.
صدای محمد حسین را شنید :
_نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟!
نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت :
_چرا؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟ هان؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۳۹ و ۴۰ محمد حسین دستش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۱ و ۴۲
محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت:
_عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیهالسلام توهین شه نفس میفهمی؟
نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت
با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت :
_تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام
محمدحسین حالش خرابتر از نفس بود
چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت :
_نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه
نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد :
_هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو....
در آخر صدای روی زمین افتادن نفس .
نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟
نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟
نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده؟
چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد
خیلی سخت است خیلی...
محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود:
میشود لیلای دنیایم تو باشی؟!
گریهی پشت پلکان ام تو باشی؟!
میشود عاشق شوی مجنون شود دل؟!
می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟!
میشود عاقل شوی اندک در این عشق؟!
شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟!
میشود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟!
میشود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟!
میشود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟!
میشود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟!
هر دو عاشق هم بودند
ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و #خدا و #ائمه اش از همه چیز واجبتر بود ...
محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد.
آرام و قرار نداشت
آخر تمام زندگی اش نفسش تمامدنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟
ناگهان نفس پلک زد .
با شتاب به سمتش رفت و گفت :
_بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟
نفس : _آ.... آب
محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت :
_زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم
محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۱ و ۴۲ محمد حسین مقابل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۳ و ۴۴
نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت :
_هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم.
محمد حسین کلافه بود از دست نفسش چرا نفسش آنقدر بیمنطق شده ؟
محمد حسین که او را خیلی دوست دارد الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی یک تار مو از سر نفسش کم نشود
حالا نفس چه میگفت؟
محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت :
_باشه...باشه خودم میبرمت
رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد. تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت پایین بیاید نفس داد زد :
_به من دست نزن
محمد حسین کلافه گفت :
_حالت بده دستت رو بده نفس
نفس بازهم داد زد :
_گفتم به من دست نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟ تو که میخوای بری !
به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟
مگر محمد حسین چه گناهی داشت که اینگونه باید مجازات شود ؟
محمد حسین قصد داشت با او صحبت کند اما به نظرش امشب وقتش نبود ولی نباید میگذاشت امشب را در کنار خودش نباشد .
گفت:_نفس پدر و مادرت نگران میشن تو رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونهی خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟
نفس سری تکان داد نمیخواست پدر و مادرش را نگران کند .آنها حق داشتند آرامش داشته باشند .
وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش رفت و در را محکم بست.
چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟
محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم تا کنند؟
پس کجا رفت آن نجواهای عاشقانه؟
پس چه شد آنهمه دوستت دارم ها؟
اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟
محمد حسینی که نمیتواند تحمل کند به ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟
یا نفسی که از تنهایی میترسد؟
نفسی که تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟
این رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟
محمد حسین واقعا نفس را دوست داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریههای بچگانه اش به یاد شیطنتهایش به یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و با خود زمزمه کرد :
کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟
به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و گفت:
تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ...
زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد!
زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شبهایش ...
کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد!
یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟
کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد!
خوابِ بد دیدهام اے کاش خدا خیࢪ کند،
خواب دیدهام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد
شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ...
من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ،
این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر...
سَر و سِریست که موی پریشان دارد
به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید :
من از آن روز که در بند تواَم فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...
محمد حسین مغموم لب زد :
_این رسمش بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۳ و ۴۴ نفس پوزخندی از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۵ و ۴۶
نفسی که صدایش را میشنید
و هقهق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای حاجمحسن اینگونه اشک بریزد؟
نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبیاش به حدی نباشد که شهید شود....
حال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد.
نفس چشمش به سجاده پهن شده اش افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد:
"خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو داشته باش؟ خدایا نکنه ولم کنی
من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من دادی حالا هم میگم به خودت که محمدحسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم
خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده."
نفسی که سر سجاده خوابش برد.
محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد که تو را ببیند.
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی
کهدلگمکردهامآنجاومیجویمنشانش را!ッ
صدای اذان بلند شد
و محمدحسین به یاد اولین روز زندگی مشترکشان در این خانه افتاد :
ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای نماز صبح بیدار شده بود به سمت سرویس رفت و وضو گرفت
خواست قامت ببندد برای نماز که به یادش افتاد دیگر خودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد و به سمت اتاق مشترک شان رفت و نفس را روی میز تحریر دید و با خود گفت نفس اینجا چه میکند؟
چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند..
به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد :
_خب دانشجوهای عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که...
نفس تکانی خورد.
محمد حسین بلند تر گفت :
_میگه که...
نفس چشمانش را مالید و به حالت نق گفت :
_چی میگه دیگه استاد؟
محمد حسین صدایش را صاف کرد و گفت :
_میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید.
نفس متعجب گفت :
_مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟
محمدحسین :
_خب نه اینو خودم گفتم
سر در سرویس برد و گفت :
_زود باش وضو بگیریم که من زیاد منتظرت نمیمونما
نفس: _اون موقع من میکشمتا
محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با لحنی بامزه گفت :
_اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین.
و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز صبح را باهم بخوانند .
با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش را آرام گشود و نفسش را روی سجاده دید گویی نفس منتظرش بود
یعنی نفس هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند.
محمدحسین آرام آرام جلویش رفت و نشست:
_سلام صبح بخیر
نفس با آن چشمان قرمز و باد کردهاش سری تکان داد.
محمدحسین آرام گفت:
_نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم
نفس بیمنطق گفت :
_چه صحبتی؟ تو مگه نمیخایم منو ول کنی و بری؟ خب برو هر چی زود ترم برو و منو راحت کن برو ولم کن
بعد بلندتر داد زد و گفت :
_بروووو برو از زندگی من بیرون بروو
نفس ایستاد و محمدحسین هم تصمیم گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه است .
محمدحسین گفت :
_نفس تو چرا اینطور شدی ؟ چرا آنقدر بی منطق شدی؟ روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۵ و ۴۶ نفسی که صدایش ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۷ و ۴۸
بعد دست نفس رو گرفت و گفت :
_نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی داری پشت منو میلرزونی!! داری کاری میکنی که نرم!! فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟ نه من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم بفهمم ...
نفس درحالیکه سعی در خفه کردن بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و گفت:
_هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی عاشقانه منم میگم وای راست میگی بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟... نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو بیچاره کنم اونا داستانن...حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با خیال راحت بتونی بری!
محمدحسین متعجب گفت :
_چه شرطی؟
(این تنها راهیه که میتونم از رفتن منصرفت کنم محمدحسین منو ببخش که این حرفو بهت میزنم.)
نفس گفت :
_قبل رفتنت منو ... منو
نفسی کشید این تنها راهی بود که میتوانست محمد حسین را منصرف کند لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط... طلاق بدی.
و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز شدهی محمد حسینش....
محمد حسین :
(چه میکردم با این حرف سنگین نفس؟)
دست محمد حسین برای فرود آمدن روی صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا مشت شده ماند
محمد حسین فریاد زد
_بسه نفس به ولای علی قسم یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری بخدا ...
ادامه ی حرفش را خورد و گفت :
_من و تو فقط وقت مرگ از هم جدا میشیم فهمیدی؟
بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت:
_فهمیدی؟؟؟
نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست میگفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟
خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ .
محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست
نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش میانداخت گفت :
_نوازشم ڪن من واقعیترین بانویِ افسانههایِ توام فرقی نمیڪند ڪجا آغوش تو....هر جا ڪہ باز شودبا شڪوهترین قصر دنیا ست قصری ڪہ تنها آقایش تویے ..... محمدحسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟😭
محمدحسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت :
_آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من
ساعت 7 صبح بود
که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد .
پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت :
_عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم.
نفس: _نه برو
محمد حسین: _امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی
نفس ابرو در هم کشید
محمدحسین: _چیزی شد؟
نفس: _تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟
محمد حسین: _ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم
نفس: _نیازی نیست.
محمد حسین : _الهی دورت بگردم دلگیر نشو
نفس : _نیستم ولی محمدحسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم!
محمد حسین: _منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم!
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۷ و ۴۸ بعد دست نفس رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۴۹ و ۵۰
نفس : _چچچچچی گفتی؟
محمدحسین آب دهانش را صدادار قورت داد و طوری وانمود کرد که انگار ترسیده و گفت :
_من گفتم منم فکر نمیکردم عاشق یه خانم همه چیز تموم بشممم.
نفس : _این شد
محمدحسین:
_تو را دوست دارم و غمهایت را،
تو را دوست دارم و زخمهایت را،
تو را دوست دارم و دردهایت را،
تو را دوست دارم و نقصهایت را،
تو را دوست دارم و رنجهایت را،
تو را دوست دارم..و تا همیشه همینطور به دوست داشتنت ادامه میدهم...
نفس : _عه شعر میخونی؟
جز کوی تو ، دل را نبوَد منزل دیگر
گیرم که بُوَد کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟ :)
محمد حسین:
_هه اینجوریاس؟ در میان این همه غوغا و شر...عشق یعنی کاهش رنج بشر...
و رسیدن به مقصد باعث شد سکوت کنند و دست در دست هم به سمت گلزار راه افتادند.
محمد حسین وقتی بالای مقبر شهید آرمان علی وردی قرار گرفت گفت:
_سلام آقا آرمان من و نفس اومدیم اینجا که نفس جان از شما معذرت بخواد به خاطر اینکه دیشب اومدیم با شما اختلاط کنیم تبدیل شد به دعوا
نفس:_سلام شرمنده من اون دفعه حرفای خوبی نزدم ببخشید اصلا حالا که فکر میکنم شهادتم چیز قشنگیه کاش این محمد حسینم شهید بشه من بتونم نفس راحت بکشم.
محمد حسین:_عهههه نفس؟
نفس : _خیلی خب شوخی کردم بابا
محمد حسین: _نفس من خیلی دوستت دارم ولی اینو بدون که شهادت همش سختی و بدی نیست درسته میدونم انتظار داره ممکنه تنهایی داشته باشه ولی فکر کن عشق سه حرفه شهادت چهار حرف شهدا خیلی از ما جلوترن
نفس شرمنده گفت :
_میدونم محمدحسین جان ولی به منم حق بده چرا ما باید از زندگی خودمون بگذریم برای حفظ جون این مردمی که شهدا براشون هیچ ارزشی نداره؟ برای چی باید جونتو بدی واس حفظ امنیت همچین مردمی؟
محمد حسین: _عزیزم من اینکار رو در درجه ی اول برای خدا و بعدش برای محافظت از ناموس امام علی علیهالسلام میکنم. بعد اینکه نظر خدا برام مهمه نه مردم ما وقتی زندگیمون خوب میشه که فقط دنبال رضایت خدا باشیم .
روانه شدند
هر دو به خاطر اینکه شب گذشته را نخوابیدند به محض ورود به خانه خوابیدند.
نفس در خواب باز هم همان خانوم سبز پوش را دید.
خانوم سبز پوش:
_دخترم من که بهت گفتم حالا حالا ها اتفاقی برای اون مرد نمیوفتن چرا آنقدر نگرانی؟
نفس : _خانوم جان محمد حسین خیلی خوبه اگه بره سوریه حتما شهید میشه
خانوم سبز پوش:
_در خوب بودنش شکی نیست اما بودنش مفیدتر از رفتنشه اون فعلا قراره کار های مهمی رو انجام بده و اگر هم قرارباشه شهید بشه هر دو باهم شهید میشید.
نفس شاد و خوشحال لب زد:
_خیلی ممنونم خانوم جان
سپس از خواب بیدار شد
اذان ظهر را گفته بودند وضو گرفت و قامت بست
و به یاد سال گذشته اش با خدایش درد و دل کرد که دستی روی شانهاش نشست.
محمد حسین:
_چیشده خانوم کبکت خروس میخونه؟
نفس: _هیچی .. هرچند بار خواستی بری سوریه برو راضی راضیم از ته قلب
محمد حسین ذوق کرد و گفت:
_پس خود خانوم حضرت زینب سلاماللهعلیها حلش کرد ...
سر نفس را روی پایش خوابان و گفت:
_که جہان رنج بزرگیست! نگارا تو بخند ،
نفس: _بیا که بر سَرِ آنم که پیشِ پای تو میرم ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
محمد حسین:
_ز دستِ هجر تو جان می برم به حسرتِ روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
نفس :
_بسوخت مردم بیگانه را به حالتِ من دل
چنین که پیشِ دلِ دیر آشنای تو میرم
محمد حسین:
_ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
نفس:_یکی هر آنچه توانی جفا به سایهٔ بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
محمد حسین:
_منهرنفسمبرنفسِنازتوبنداست
منمشتريَمقيمتلبخندتوچند است؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۹ و ۵۰ نفس : _چچچچچی گ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ و ۵۴
_ناز کن نازنیم خریدار داری
نفس:_ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا نمیشوم
غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم
در این سرای بیکسی به درد ما نمیرسی؟
پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم
خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی
مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمیشوم):
محمد حسین نفس را بلند کرد و مقابل خودش قرار داد و گفت:
_میشود خیره شوم،به چشم های مشکیات؟
میشود زل بزنم،به چهره ی نورانیات؟
میشود محوخنده هایت،بشوم؟
میشود باردگر،نظری درمن کنی؟
تاغزلیدرباره ی خنده هایت،بِسُرایم؟
میشود به من بگویی،راز این خندههایت، چیست؟!
"که هربار نگاهت میکنم،دل می رُبایی؛
نفس پلک زد و بر زبان آورد احساسش را :
_من ...من فکر میکنم فقط عشق میتواند
پایانِ رنجها باشد... دوستت دارم استاد محمد حسین حسینی
محمد حسین:_عههههه بازم استاددددد؟
نفس :_من بدون تو مثل بچه ی بدون اسباب بازیم.
محمدحسین:_بچه که هستی ولی من بدون تو مثل کسر با مخرج صفرم مثل عدد منفی زیر رادیکالم.
نفس: _پروووو من بدون تو مثل نقاشی بدون رنگم.
.
پریناز: _نفس من دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم من اصلا چرا تو این دنیام؟چرا؟حتما به خاطر مامان یا باباست! مامانی که تموم دنیاش صورتش و عملای زیباییه و سفرهای خارجیش با همسر جدید! و بابایی که من اندازه ی پشه ای توش سهم ندارم. من یه دختر بیچاره دختری که مال و ثروتش زیاده اما آرامش میخواد دختری که باباش هیچ علاقه ای به دیدنش نداره
دختری که... دختری که ....دختری که ..... شکسته شده نفس میفهمی؟نفس من حالم بده؟نفس من دارم میمیرم تمام زندگیم شده آرامبخش قرص مسکن قرص قلب نفس تو خیلی آرامش داری من وقتی کنارتم حالم خوبه ولی امون از وقتایی که من تنهام
نفس:_عزیزم هروقت دیدی آسوده نیستی بدون از خدا دور شدی
پریناز: _خدا که خیلی وقته من رو ول کرده
نفس: _این حرفو نزن پریناز ما تو آغوش خداییم خدا آغوششو واسهی ما باز کرده تو تا حالا یه کاری واسه خدا انجام دادی پریناز؟
پریناز: _چکار باید بکنم نفس؟
نفس: _قشنگم من هر چقدر بهت بگم بیا برو فلان کارو کن اثری ندارد تا خودت به این نتایج نرسی بیفایدس.. خود خدا تو قرآن گفته:
[خودم جوری دستتو میگیرم که از شدت خوشحالی گریه کنی بگو: خدایا شکرت و اون لحظه رو تجسم کن.]
یا جایی دیگه گفته :
[بهتر از آن چیزی که از شما گرفته شده است به شما میدهد. سوره ی انفعال آیهی۷۰]
پریناز من چقدر برات آیه و سوره و حدیث آرامش دهنده از خدا برات بیارم که بفهمی خدا تو رو میخواد؟من هر چقدر بگم تو قانع نمیشی تو خودت باید به این نتیجه برسی تو باید خودت درک کنی که خدا همیشه باهاته تو خودت باید بفهمی که خدا دوستت داره
پریناز:_نفس من چطور باید خدا را کنارم حس کنم وقتی که هیچوقت تو زندگیم نبوده وقتی منو نخواسته؟
نفس: _پریناز خدا همه جا پیشت بوده تو طوری چشماتو بیای که نتونستی ببینیش!
بعدش هم قرآنی که در دستش بود و داشت برای شهید میخواند را و خیلی این قرآن را دوست میداشت
به سمت پریناز گرفت و ادامه داد :
_من این قرآن رو خیلی دوست دارم پریناز حدودا 5 سال پیش بود و منم 13 سالم بود یسری سوالا تو ذهنم بود مثل اینکه ما چرا نماز میخونیم؟ چرا به دنیا اومدیم؟ هدف از اومدن به این دنیا چیه؟ چرا حجاب میگیریم؟ و هزار تا چرای دیگه که تو ذهن من نوجوون شکل گرفته بود بعد از چند سرچ توی گوگل فهمیدم اول باید برم و این قرآن رو بخونم. این قرآنی که تو دستته یادگار بابا حاجیمه، بابا حاجی من یعنی همون پدربزرگم سرگرد بوده و شهید میشه با این قرآن کارای زیادی انجام داده و نمیدونم چطور شده که این قرآن به دست من رسیده فقط میدونم که این خواست خود بابا حاجی بوده که قرآنش دست من باشه اینو بدون وقتی این قرآن پیش منه آرامش دارم اینکه چطور دارم اینو میدم به تو در عجبم ولی این قرآن تنها داراییه منه ها
پریناز مبادا بهش بی حرمتی بشه.
پریناز: _نفس قرآن که عربیه من چطور بخونمش؟
نفس: _تو باید از ترجمش رو بخونی عزیزم در ضمن این کتاب آسمانی اونقدر جذابه که تو حتی از ناهار و شام میگذری تا سریع تر از همه چیزش سر در بیاری
پریناز: _واقعا ممنونتم نفس کمک خیلی بزرگی بهت کردی قول میدم که صحیح و سالم بهت برش گردانم
نفس : _این قرآن اونقدری جذبه داره که اگه بخوای نمیتونی بهم پیش بدی.
و پریناز شروع شد...
پرینازی که هیچی از این دین نمیدانست
پرینازی که باید مخفیانه مطالعه قرآن میکرد تا مادرش نفهمد و بلایی سر آن قرآن گرانقدر بیاورد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۴۹ و ۵۰ نفس : _چچچچچی گ
پرینازی که با خواندن چند صفحه از قرآن کنجکاو شده بود برای ادامه دادنش
پرینازی که داشت حال خوب داشتن را کم کم حس میکرد .
هرگاه سوالی برایش پیش میآمد در گوگل سرچ میکرد و اگر جوابش قانع کننده نبود با نفس تماس میگرفت و از او سوال میپرسید تا نفس با مثال های عامیانه اش کامل قانعش کند.
نفس چه کردی با این دخترک که اینگونه شده؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
پرینازی که با خواندن چند صفحه از قرآن کنجکاو شده بود برای ادامه دادنش پرینازی که داشت حال خوب داشتن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸
نفس:_ یه داستانی بود میگفت....
یه پیرمرد توی یه اتوبوس بوده و یه خانم بدحجاب هم کنارش بهش میگه که خانم حجابتو رعایت کن
خانمه هم میگه آقا تو نگاه نکن
این آقا هم میاد جورابشو در میاره و بوی بدش تو فضا میپیچه
بعد این خانمه میگه آقا کفشتو پات کن بوی جورابت کشتمون
آقا هم میگه جوراب خودمه تو بو نکن
جریان حجاب هم همینطوره ...
یعنی تو حتی اگه بیای واسه دلت خودت کنی آثارش تو جامعه زیاد میشه مثلا یسریا میان مزاحمت میکنن، ممکنه یه خونواده از هم بپاشه میدونی چقد بده؟
حالا جریان چادر میدونید از لحاظ روانشناسی چیه؟
اصلا چرا چادر سیاهه؟
چون از لحاظ روانشناسی سیاه یعنی نه. چادر یعنی ارزش خودتو میدونی
چادر یعنی ارزش تو بیشتر از اینه که هرکسی به زیباییات مشرف بشه
چادر یعنی ارزش قائل شدن برای خودت
پریناز پرسید:
_تو چرا با این قیافهی قشنگت چادر میپوشی نفس؟
نفس : _من با افتخار چادر میپوشم خجالت نکش اگه مسخرت میکنن، اگه قضاوت میشی، اگه فکر میکنن تو از پشت کوه اومدی و...نخیر چادرم یادگار بیبی زهراست.. چادرم همه چیزمه زندگیمه. من اصلا با سیاهی چادر مشکلی ندارم چرا که حس میکنم چادرم بهترین رنگ دنیا رو داره
چادری که روسر خواهرمونه هدیهی فاطمه به مادرامونه
خانمیه همه ی دخترا مونه
چادر بهشته رو سر فرشته های دنیا بهترین وسیلست برای شادی دل بابا مهدی:)
“حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد.”
“حجاب:
ح= حریت،
ج= جذبه،
ا= آبرو و شرف تو،
ب=بانو
پَـسْ بــٓاٰنـُو حِـجـٓاٰبـَتْ رٓاٰ حِـفـْظْ کُـنْ “
چه کردی بانو نفس با توضیحاتت...
که این پرینازی که سرمه و خط چشم و رژ لبش و کرمش غلظت داشت ....
الان با ساده ترین شکل از صورت بیرون میاید؟
بانو نفس تو چه داری؟
که همه را جذب خود میکنی؟
یا خاطره دیگری را به یاد آورد که پریناز
عصبی با نفس تماس گرفت و بدون سلام و علیک گفت :
_نفس اصلا چرا ما باید نماز بخونیم من این یکی رو باور نمیکنم الله وکیل نمیفهمم
نفس: _اولا سلام خوبی
پریناز: _اوه ببخشید سلام تو خوبی
نفس: _تو چرا غذا میخوری؟ بله مشخصه خب ما اگه غذا نخوریم زنده نمیمونیم که پس غذا خوردن واسه جسم ما لازمه خب؟ ما میدونیم که انسان یه روح داره یه جسم حالا هر کدوم از این بخش های روح و جسم ما نیاز به تامین انرژی داره
گفتیم که جسم با غذا خوردن تامین انرژی میکنه حالا تکلیف تامین انرژی روحمون چی میشه؟؟
بله درست حدس زدی ما با نماز خواندن انرژی روح خودمونو تامین میکنیم ولی... شنیدی که بعضیا میگن موسیقی غذای روحه؟؟!
من نمیگم موسیقی چیز بدیه اتفاقا بعضی موسیقیها خیلی هم خوبن اینو بگم که ما یسری غذای سالم داریم و یسری غذای ناسالم خب؟ حالا نماز میشه اون غذای سالمه ها
یه بار یه نفر حالش خیییلی بد بود میره یه آهنگ غمگین رو پلی میکنه و شروع میکنه همزمان با گوش دادن به گریه کردن و هی این حال بدش بدتر میشه بعد به دوستش پیام میده و میگه که حالش خیلی بده،
میدونی دوستش بش چی میگه؟ میگه بهترین مسکّن برای آدم نمازه فردی که حالش بده بلند میشه به نماز خواندن و میبینه که چقدر سبک شد ، چقد حال دلش بهتر شد حالا دیدی نماز خواندن چه قدر خوبه ؟ چقدر قشنگه؟
اصلا فکرشو بکن خالق کل این جهان خدای خوبمون روزی 5 بار میتونی باهاش حرف بزنی ، دردو دل کنی، از کارات ، دغدغه هات، مشکلاتت بهش بگی و کمکت کنه چه خدای خوبی واقعا...
من به شخصه شرمندشم...
این همه گناه کردیم و نعمتاشو ازمون نگرفت حالا اگه بندگی شو میکردیم چه ها میکرد برای ما
علاوه بر اینا میدونستی که نمازخواندن فواید علمی زیادی مثل :
•افزایش تمرکز و تقویت ذهن
•افزایش قدرت حفظ تعادل با ایستادن در نماز
•نقش شگفت انگیز رکوع بر سلامت بدن
•تأثیر شگفت انگیز سجده بر سلامت بدن
•تأثیر نماز بر سلامت قلب و عروق
•دفع مواد مغناطیسی مضر از بدن با نماز
پریناز میدونی من خودم عاشق سجده ی نمازم میدونی چرا؟ چون تو دل زمین زمزمه میکنی و تو بالاترین نقطه ی آسمون صداتو میشنون
چه میکنی بانو با این دخترک ؟
هرچه باشد نفس روانشناسی میخواند ولی چه استعدادی داری در تسخیر قلب و ذهن انسان ها ؟
چه میکنی بانو ؟
تو چه داری؟
که خداوند تو را واسطه قرار داده برای نجات پریناز؟
چه داری بانو که خدا اینگونه تورا دوست دارد؟
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ نفس:_ ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۵۹ و ۶۰
تماس قطع شد و به نیمساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت و پرسید :
_نفس من کامل درباره ی موسیقیها تحقیق کردم خواستم ازت به طور خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی خوب نیستن؟
نفس صدایش را همچون گویندگان کرد و گفت :
_طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب میتونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود و این چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه...
نفس به یاد آخرین سوالی که برای پریناز پیش آمده بود افتاد .
.
.
.
.
درحالیکه روی مزار شهدا بودند پریناز متفکر پرسید :
_نفس جان همیشه این سوال توی ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا برای پول رفتن ؟ اصلا شهید چیه؟ کیه؟ من خیلی بهشون علاقه دارم اما...
چقدر سخت است برای نفس صحبت از این موضوع چرا که همسر خودش هم هر از گاهی به سوریه میرود
و نفس دلش نمیخواهد شهید شود
و همیشه در ذهنش سوال بود که همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟چگونه نمیترسند از شهید شدن مردشان؟چرا نمیترسند از تنهایی؟
به نظر نفس همسران شهدا بیش از شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا کسی در موقعیت آنها قرار نگیرد درکشان نخواهد کرد
از طرفی #طعنهها و #کنایه و #تیکهها را چه میکنند؟
نفس : _خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟! شهید از شهد میاد شهد یه کلمه عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه شیرینی حالا اینو بذاریم کنار...
یه سوال من ازتو پرسم...
آقا پریناز من الان بگم من تموووووم دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو بخوای رو بهت میدم. پول، خونه، ماشین، اعتبار، همه چی عمر طولانی، فقط در قبالش یه چیزی ازت میخوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو نبینی صداشو نشنوی نباشه جون بچت رو چی یا برادرت؟!
این معامله رو قبول میکنی؟!
خب از این هم بگذریم... تا تو به این جواب معامله فکر میکنین چندتا خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین ...
میگفت #شهید_خرازی نشسته بود ترک موتورم که بین راه به یه نفربر "پی ام پی" خوردیم که داشت توی آتیش میسوخت...
فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره...داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه... من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم...گونی سنگرها رو بر میداشتیم و میپاشیدیم روی این آتیش...
میدونی چی جالب بود؟!
اینه که اون نفری که داشت میسوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد...همین موضوع بود که پدر همه ما رو درآورده بود... بلند بلند فریاد میزد...خدایا الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی...😭
نفس درحالیکه اشک خودش را بالا کشید و فین فین کرد دستمال را به سمت پرینازی که اشک روی صورتش جاری شده بود گرفت و ادامه داد:
_خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه...😭
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۹ و ۶۰ تماس قطع شد و ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۱ و ۶۲
_....خدایا الان دستام سوخت میخوام تو اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم نمیخوام دستام گناهکار باشه... خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:)
آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم.... اون لحظه که جمجمهش ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد... میگفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟!
بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد...
خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود... رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن...
رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد
با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد...گفتم حالا به چی فکر میکنی؟! گفت دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض میکنه... یه تابلوی دخترونه دیگه میزاره اینجا... بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو میذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟! گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟!
یه لبخندی زد سرشو کرد سمت آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون با خدا معامله کرده برای خدا رفته...
گفتم خب حالا غصهت چیه؟! گفت حالا نمیدونم چطوری به خانوادش بگم... خانوادش که نمیدونن این میخواسته بیاد جبهه گفته بود بخاطر کار میخوام برم شهرهای اطراف رفته بود تهران از تهران جیم زده اومده اینجا... میدونی خودش چند سالش بود؟ هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۱ و ۶۲ _....خدایا الان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۳ و ۶۴
_....حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بیحرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی آرزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:) بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم....
پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکشها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن...
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش میچرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب...
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به این فکر نمیکنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن...
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟! اومده بود تعریف میکرد میگفت رسول وقتی به من میگفت مامان میخوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... میگفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم...
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا میگفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضیام به رضای خودت
چند روز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم...
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره میگفت تو جگرگوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچهش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم... مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:)
گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره میذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو...
بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل مینشست...فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا خیلی میگیره:) پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:) اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد...
چند وقت بعدش....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۳ و ۶۴ _....حالا به نظ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۵ و ۶۶
_....چند وقت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که #سردار_سلیمانی رو ترور کردن:) گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟! فرمانده اون پسر سردار بوده... سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون...
یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن بیا برای بچت اسم انتخاب کن و برو...سرباز میره پیش فرمانده میگه که من یه سوال دارم ازتون فرمانده میگه که بگو
سرباز میگه که این گناهه که من یه لحظه دلم پر کشیده برای بچم این گناهه؟! من گناه کردم الان؟! حکمم چیه میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوالپرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد....
عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد... یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد...
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد... در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده...
شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا از مسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن...
یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا...
توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد حالش متفاوت بود...
به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟!
چند تا مادر جگرگوشههاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟!
پریناز گناهو تو چی میبینی؟! اونوقت ما هر گناهی هم که باشه انجام میدیم بعدش میگیم که این که #گناه نیست.
مهم اینه #دل پاک باشه...
اینا فقط چند تا از خاطرات بود که برات تعریف کردم...دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار میکنی. وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:)
آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه بخواد با خدا آشنا بشه بهترین دستاویزش همین جوونایی هستن که بیچشمداشت رفتن بدون ادعا رفتن:)
یه دونه شهید برای من پیدا کن که ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:)
میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون داشتن عشق واقعی رو تجربه کردن عاشق واقعی شدن...
حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول رفتن جواب معامله منو ندادی حاضری همه چی بهت بدن و جون عزیزترینت رو بگیرن ؟!
نمیخوام با احساساتت بازی کنم ها...ولی همه اینا واقعیته...یعنی اون پولها میارزه که این بچهها از این سن در حسرت پدر و
آغوش پدر بزرگ بشن؟!
یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:)
خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان... داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟! آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟!
نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۵ و ۶۶ _....چند وقت بع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰
_....همسر شهید میگفت میدیدم علی چند باری هی یکم راه میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم میره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه
#شهید_حججی میره به خواب همسرش میگه این بچه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته
نگین به خاطر #پول رفتن بخاطر همین #امنیتی که الان داریم و با خیال تخت میگیریم میخوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن
رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره....
بخاطر اینکه مامان امروز بچهها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟!
چقدر دیدتش؟!
چقدر اغوششو حس کرده؟!
چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن
بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن
رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن #امنیت داشته باشن
همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری... نگین به خاطر پول رفتن:)
حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو.... جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:)
نفس درحالیکه آب دماغش را بالا میکشید گفت :
_پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن
بعد هق زد:
_بخدا به خاطر پول نرفتن
پریناز هم درحالیکه صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت :
_ببخش نفس جان نمیخواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم.
بعد رو به مزار شهدا گفت :
_ببخشید از همتون معذرت میخوام تو رو خدا کمکم کنید .
نفس لبخندی زد و گفت:
_اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنن... پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم میره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یه چیز با ارزش از این عشق گذشتن.
پریناز:_نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کاملترین دین، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم
و در نهایت محمدمهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شدهاش و رفتن به خواستگاری
پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن
ضربهی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد.....
محمد حسین: _بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم
نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_به فکر پریشب بودم
☆☆پریشب....☆☆
نفس ساعاتی که محمدحسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند
به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتابهای دختر شینا، یادت باشد، بدون تو هرگز و ... را بخرد .
آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمدحسین بشود خواندن را ادامه میداد
وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهکلی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت "همسران شهدا چه ها که نمیکنند برای ما...چه از خودگذشتگی هایی که نمیکنند برای ما ... و ما متوجه نیستیم....
همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد .
محمد حسین عصبی گفت:
_نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟
نفس دوباره اشکش را شروع کرد
_دلش نمیخواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد .
محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت :
_بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی
کتابها رو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.)
محمدحسین کلافه گفت :
_نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟
نفس : _محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط میخوام اونا رو بخونم
محمد حسین گردنش را خاراند و گفت:
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۱ و ۷۲
_راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم
بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت:
_ قول میدی؟
نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد . محمدحسین خندید و گفت :
_میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت میکنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم
نفس مشت محکمی روانهی بازوی او کرد و گفت :
_بدجنس
محمدحسین: _آخخخخخ آییییی دستممممم
نفس: _حقته آدم زورگووو
محمدحسین: _نفس کاری نکن تو امتحانهای دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما
نفس: _باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری
محمد حسین: _بعد به من میگی بدجنس؟
نفس : _خودت خواستی استاددد
به خانه رسیدند....
زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد .
نفس: _سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم!
همه خندیدند که زهرا خانوم گفت :
_وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره
محمد حسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت :
_خدایا شکرت بابت این مادرزن. تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها
بعد هم همگی باهم احوالپرسی کردند و در پذیرایی نشستند .
نفس در کنار پریناز
محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن
و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم
محمد حسین بحث را باز کرد:
_میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶
پریناز: _حق با شماست ولی این کار نفس دل و جرات میخواد نفس گردن من حق داره نمیخوام تنها زندگی کنه آقا نمیخوام خودش تک و تنها سختیارو تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمیخوام با دست خودش خودشو بدبخت کنه
و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت نفس رفت .
محمد حسین: _نفسم بغض نکن اگه میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار.
نفس هق هق کنان گفت :
_ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا
نمیشوم
غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم
در این سرای بی کسی به درد ما نمیرسی؟
پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم
خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی
مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم
محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت:
_که جہان رنج بزرگیست!
نگارا تو بخند ،،
عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟
گویا حرف های پریناز همچون نمک بود که روی زخم پاشیده میشد برای نفسی که فردا نفسش میرود
ولی نفس اطمینان داشت به آن خانوم سبز پوش همان که محمد حسین را به او داد او هیچگاه دروغ نمیگوید
خیال نفس از این بابت راحت بود اشک هایش را پاک کرد و گفت :
_چرا صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد
محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد و گفت :
_نفس من تو رو از حضرت زینب دارم نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت نذر کردم اگه بهت رسیدم برم سوریه .
نذرکردمکہاگرسهمِمنازعشقشدۍ...
دوسهرکعتغزلشادبخوانم، هر روز
وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه این علاقه دو طرفس؟
وقتش نبود نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا وقتش بود
چه بسا علاقه ی طرف نفس بیشتر باشد.
نفس : محمدحسین؟
محمد حسین لبخندی زد و گفت:
_چه جون هایی که به لب نرسید تا اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟
نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم
.
.
سفره را که جمع کردند زینب خانوم شروع به جمع سفره کرد که نفس گفت :
_نه عزیزم بزار منو پریناز جمع میکنیم ..
زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین ساعت تقریبا 5 غروب بود.
محمد حسین: _نفس جان بلند شو بریم کم کم
نفس: _چشم
محمد حسین: _چشمت سلامت
محمد مهدی: _پریناز یاد بگیرررر چقد نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم
محمد حسین خندید و گفت:
_داداش نمیدونی من چه خدمات شایانی بهش میکنم که اینطور رفتار کنه
نفس و پریناز : _ایششششش
و همه خندیدند.
راهی ماشین شدند.
محمد حسین: _دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم
نفس:_با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم
محمد حسین:_بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان
نفس:_ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم
میگم محمد حسین کی بر میگردی؟
محمد حسین: _3 روز دیگه نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتم تو این سه روز بلایی سر خودت نمیاری، غذاتو میخوری، درساتو میخونی و خیلی مهم سمت اون چند کتاب نمیری.
نفس:_محمد حسین مگه من بچم؟
بعد ادای محمد حسین را درآورد و گفت :
_غذاتو بخور، مقشاتو بنویس ایش
محمد حسین خندید و گفت :
_قربونت برم نه شما تاج سری ولی چیکار کنم دل نگرونت میشم
نفس: _خب پس زود برگرد
محمد حسین: _چشم
به در خانه رسیدند عمهها و خالهها و عموها و داییهای محمدحسین همگی بودند.
شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید.
شیدا خانم: _محمد حسین چرا عروس گلم و نمیاری ببینم
نفس: _مامان جون این پسرتون انگار زندونی گیر آورده مگه میزاره من جایی برم؟ نه میزاره برم پیش مامان زهرام اینا نه پیش شما
سید حمید (پدر محمد حسین): _راست میگه عروس گلم؟
محمد حسین مظلوم شد و گفت :
_آقا جون شما پدر منی یا نفس؟
سید حمید : _خب مگه میشه آدم عروس به این خانومی داشته باشه بعد طرف پسرش باشه؟!
نفس: _قربونتون برم آقاجون
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶ پرینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۷ و ۷۸
بعد هم یاس جلو آمد و گفت :
_به به جاری جان ؟
نفس: _سلام عزیزم
بعد از احوالپرسی در پذیرایی قرار گرفتند .
تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود
و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟
نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمیدانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده
هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند.
هانیه : _خوبی زن داداش؟
نفس: _فداتشم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟!
محمدحسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند.
نفس: _هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟
هانیه: _نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟
نفس: _قووول میدم بگوو
هانیه: _خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شمارهی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر
نفس:_ عههههه مبارکههههه
هانیه: _آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم
نفس: _نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟
هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود.
نفس بینیاش را کشید و گفت :
_ای شیطون
هانیه لبخندی زد و گفت :
_میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم.
نفس : _به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم .
نفس بلند شد و به سمت آشپزخانه روانه شد عمهها و خالهها در آشپزخانه بودند
نفس وارد شد:
_سلام خانمای عزیز خسته نباشید.
عمه فرانک: _سلام عزیز دلم تو خوبی؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟
نفس: _قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاورهای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی
عمه فرانک : _به سلامتی
نفس : _سلامت باشی عمه جون. چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟
عمه فرانک: _والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه میره پرستاری
نفس : _نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه.
عمه فرانک: _آره عزیزم ولی خسته شده
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۹ و ۸۰
نفس: _مامان جون کاری هست من انجام بدم؟
شیدا خانوم: _قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟
نفس:_آره چرا که نه
نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند .
شیدا خانم : _نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذاخوری؟
نفس : _آره حتما
نفس وارد پذیرایی شد و نگاهها به سمتش کشیده شد .
سید حمید:_ خسته نباشی عروس گلم
نفس : _سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم. خلاصه که تشریف تونو بیارید.
همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد :
_میای بریم تو اتاقم ؟
نفس: _هوم
دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد .
محمد حسین: _خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟
نفس: _زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟
محمد حسین:_نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟
برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت:
_عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟
همه خندیدند.
به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند
نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد.
شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد.
شیدا خانم : _مادر کی قراره بری؟
محمد حسین: _فردا صبح
و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمدحسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت:
_باید ببرمت بیمارستان
نفس:_بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما
محمد حسین:_نترس آمپول که نمیزنن
نفس:_هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین
محمد حسین: _چشم بانو
محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت :
_مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟
شیدا خانوم: _بمیرم الهی چیزیش
نشد ؟
محمد حسین:_خدا نکنه نه
شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گذاشت و روسریاش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت در خروجی راه افتادند .
نفس: _ببخشید واقعا
شیدا خانوم: _نه دخترم تو ببخش
سیدحمید:_مراقب دخترمون باش محمد حسین
محمد حسین: _چشم
بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند.
شهدایی که رفتند تا ما بمانیم
شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم
شهدایی که خوشیهایشان گذشتند تا ما خوش باشیم
شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمیکردیم.
محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ،
محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ،
محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید
و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی.
نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم
نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد .
نفس : _میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا
محمد حسین : _درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم
سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت :
_قول ؟
نفس دستش را فشرد و محکم گفت: _قول
🌺بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛
بیایید با حرفها و طعنه و کنایهها نمک رو زخمشان نپاشیم؛
بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند.
به پایان آمد این دفتر
حکایات همچنان باقیست.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
ادامه پارت از 91 الی 100
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 91و 92
از پلهها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق میانداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبههای میز و دستههای مبل پاک میکرد و زیر لب غر میزد: یه عمر مامانم نتونست برای خونهتکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم!
هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالبهای کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ.
سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینتها را تمیز میکرد و به خوراکیهای داخلشان ناخنک میزد. ظرفها را غرغرکنان میشست تا بزاق هاجر و آریل روی آنها نماند.
هاجر در فریزر را باز کرد. قالبها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شدهاش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی...
با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس میکردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آبچکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع میشیم.
- این که اثر انگشتش بعد اینهمه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشتهای دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت.
سلمان سرش را به دستهای لاستیکی نزدیک کرد.
-اوف! عجب چیزی شده! ایول!
هاجر به پلاستیک زبالهای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد.
-اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین.
قسمت 92
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
به فارسی میشمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی میدهد. الان است که دندههایم را بشکند. بدنم دیگر بیحس نیست، میتوانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشردهام میگویم: دندههامو شکوندی!
دستان زن از روی سینهام برداشته میشود و دو سوی صورتم را میگیرد.
-خوبی؟ صدامو میشنوی؟
چشمانم را باز میکنم و هاجر را مقابلم میبینم. چهرهاش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی میبارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان میخورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمیشود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. میگویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمیده.
نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری میدهد و میگوید: قراره جنازهت رو تحویلشون بدیم.
-جون سالم درنمیبریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمیشه.
مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین میشویم. دونفر دارند یک کاور سرمهای بزرگ را جابهجا میکنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر میگویم: اونه؟
-هیس... آره...
چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیدهاند میرود. دو سوی کاور را گرفتهاند و میبرندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم میخورد. یکیشان زیپ کاور را باز میکند و آن را میگذارد لبهی قایق. از پشت شیشه بارانخورده درست نمیتوان دیدشان؛ تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖