کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۳ و ۶۴ _....حالا به نظ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۵ و ۶۶
_....چند وقت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که #سردار_سلیمانی رو ترور کردن:) گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟! فرمانده اون پسر سردار بوده... سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون...
یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن بیا برای بچت اسم انتخاب کن و برو...سرباز میره پیش فرمانده میگه که من یه سوال دارم ازتون فرمانده میگه که بگو
سرباز میگه که این گناهه که من یه لحظه دلم پر کشیده برای بچم این گناهه؟! من گناه کردم الان؟! حکمم چیه میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوالپرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد....
عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد... یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد...
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد... در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده...
شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا از مسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن...
یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا...
توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد حالش متفاوت بود...
به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟!
چند تا مادر جگرگوشههاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟!
پریناز گناهو تو چی میبینی؟! اونوقت ما هر گناهی هم که باشه انجام میدیم بعدش میگیم که این که #گناه نیست.
مهم اینه #دل پاک باشه...
اینا فقط چند تا از خاطرات بود که برات تعریف کردم...دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار میکنی. وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:)
آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه بخواد با خدا آشنا بشه بهترین دستاویزش همین جوونایی هستن که بیچشمداشت رفتن بدون ادعا رفتن:)
یه دونه شهید برای من پیدا کن که ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:)
میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون داشتن عشق واقعی رو تجربه کردن عاشق واقعی شدن...
حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول رفتن جواب معامله منو ندادی حاضری همه چی بهت بدن و جون عزیزترینت رو بگیرن ؟!
نمیخوام با احساساتت بازی کنم ها...ولی همه اینا واقعیته...یعنی اون پولها میارزه که این بچهها از این سن در حسرت پدر و
آغوش پدر بزرگ بشن؟!
یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:)
خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان... داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟! آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟!
نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه....
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۵ و ۶۶ _....چند وقت بع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰
_....همسر شهید میگفت میدیدم علی چند باری هی یکم راه میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم میره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه
#شهید_حججی میره به خواب همسرش میگه این بچه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته
نگین به خاطر #پول رفتن بخاطر همین #امنیتی که الان داریم و با خیال تخت میگیریم میخوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن
رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره....
بخاطر اینکه مامان امروز بچهها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟!
چقدر دیدتش؟!
چقدر اغوششو حس کرده؟!
چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن
بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن
رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن #امنیت داشته باشن
همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری... نگین به خاطر پول رفتن:)
حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو.... جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:)
نفس درحالیکه آب دماغش را بالا میکشید گفت :
_پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن
بعد هق زد:
_بخدا به خاطر پول نرفتن
پریناز هم درحالیکه صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت :
_ببخش نفس جان نمیخواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم.
بعد رو به مزار شهدا گفت :
_ببخشید از همتون معذرت میخوام تو رو خدا کمکم کنید .
نفس لبخندی زد و گفت:
_اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنن... پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم میره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یه چیز با ارزش از این عشق گذشتن.
پریناز:_نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کاملترین دین، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم
و در نهایت محمدمهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شدهاش و رفتن به خواستگاری
پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن
ضربهی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد.....
محمد حسین: _بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم
نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_به فکر پریشب بودم
☆☆پریشب....☆☆
نفس ساعاتی که محمدحسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند
به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتابهای دختر شینا، یادت باشد، بدون تو هرگز و ... را بخرد .
آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمدحسین بشود خواندن را ادامه میداد
وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهکلی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت "همسران شهدا چه ها که نمیکنند برای ما...چه از خودگذشتگی هایی که نمیکنند برای ما ... و ما متوجه نیستیم....
همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد .
محمد حسین عصبی گفت:
_نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟
نفس دوباره اشکش را شروع کرد
_دلش نمیخواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد .
محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت :
_بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی
کتابها رو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.)
محمدحسین کلافه گفت :
_نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟
نفس : _محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط میخوام اونا رو بخونم
محمد حسین گردنش را خاراند و گفت:
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۱ و ۷۲
_راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم
بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت:
_ قول میدی؟
نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد . محمدحسین خندید و گفت :
_میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت میکنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم
نفس مشت محکمی روانهی بازوی او کرد و گفت :
_بدجنس
محمدحسین: _آخخخخخ آییییی دستممممم
نفس: _حقته آدم زورگووو
محمدحسین: _نفس کاری نکن تو امتحانهای دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما
نفس: _باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری
محمد حسین: _بعد به من میگی بدجنس؟
نفس : _خودت خواستی استاددد
به خانه رسیدند....
زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد .
نفس: _سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم!
همه خندیدند که زهرا خانوم گفت :
_وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره
محمد حسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت :
_خدایا شکرت بابت این مادرزن. تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها
بعد هم همگی باهم احوالپرسی کردند و در پذیرایی نشستند .
نفس در کنار پریناز
محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن
و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم
محمد حسین بحث را باز کرد:
_میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶
پریناز: _حق با شماست ولی این کار نفس دل و جرات میخواد نفس گردن من حق داره نمیخوام تنها زندگی کنه آقا نمیخوام خودش تک و تنها سختیارو تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمیخوام با دست خودش خودشو بدبخت کنه
و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت نفس رفت .
محمد حسین: _نفسم بغض نکن اگه میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار.
نفس هق هق کنان گفت :
_ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا
نمیشوم
غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم
در این سرای بی کسی به درد ما نمیرسی؟
پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم
خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی
مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم
محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت:
_که جہان رنج بزرگیست!
نگارا تو بخند ،،
عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟
گویا حرف های پریناز همچون نمک بود که روی زخم پاشیده میشد برای نفسی که فردا نفسش میرود
ولی نفس اطمینان داشت به آن خانوم سبز پوش همان که محمد حسین را به او داد او هیچگاه دروغ نمیگوید
خیال نفس از این بابت راحت بود اشک هایش را پاک کرد و گفت :
_چرا صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد
محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد و گفت :
_نفس من تو رو از حضرت زینب دارم نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت نذر کردم اگه بهت رسیدم برم سوریه .
نذرکردمکہاگرسهمِمنازعشقشدۍ...
دوسهرکعتغزلشادبخوانم، هر روز
وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه این علاقه دو طرفس؟
وقتش نبود نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا وقتش بود
چه بسا علاقه ی طرف نفس بیشتر باشد.
نفس : محمدحسین؟
محمد حسین لبخندی زد و گفت:
_چه جون هایی که به لب نرسید تا اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟
نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم
.
.
سفره را که جمع کردند زینب خانوم شروع به جمع سفره کرد که نفس گفت :
_نه عزیزم بزار منو پریناز جمع میکنیم ..
زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین ساعت تقریبا 5 غروب بود.
محمد حسین: _نفس جان بلند شو بریم کم کم
نفس: _چشم
محمد حسین: _چشمت سلامت
محمد مهدی: _پریناز یاد بگیرررر چقد نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم
محمد حسین خندید و گفت:
_داداش نمیدونی من چه خدمات شایانی بهش میکنم که اینطور رفتار کنه
نفس و پریناز : _ایششششش
و همه خندیدند.
راهی ماشین شدند.
محمد حسین: _دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم
نفس:_با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم
محمد حسین:_بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان
نفس:_ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم
میگم محمد حسین کی بر میگردی؟
محمد حسین: _3 روز دیگه نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتم تو این سه روز بلایی سر خودت نمیاری، غذاتو میخوری، درساتو میخونی و خیلی مهم سمت اون چند کتاب نمیری.
نفس:_محمد حسین مگه من بچم؟
بعد ادای محمد حسین را درآورد و گفت :
_غذاتو بخور، مقشاتو بنویس ایش
محمد حسین خندید و گفت :
_قربونت برم نه شما تاج سری ولی چیکار کنم دل نگرونت میشم
نفس: _خب پس زود برگرد
محمد حسین: _چشم
به در خانه رسیدند عمهها و خالهها و عموها و داییهای محمدحسین همگی بودند.
شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید.
شیدا خانم: _محمد حسین چرا عروس گلم و نمیاری ببینم
نفس: _مامان جون این پسرتون انگار زندونی گیر آورده مگه میزاره من جایی برم؟ نه میزاره برم پیش مامان زهرام اینا نه پیش شما
سید حمید (پدر محمد حسین): _راست میگه عروس گلم؟
محمد حسین مظلوم شد و گفت :
_آقا جون شما پدر منی یا نفس؟
سید حمید : _خب مگه میشه آدم عروس به این خانومی داشته باشه بعد طرف پسرش باشه؟!
نفس: _قربونتون برم آقاجون
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶ پرینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۷ و ۷۸
بعد هم یاس جلو آمد و گفت :
_به به جاری جان ؟
نفس: _سلام عزیزم
بعد از احوالپرسی در پذیرایی قرار گرفتند .
تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود
و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟
نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمیدانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده
هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند.
هانیه : _خوبی زن داداش؟
نفس: _فداتشم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟!
محمدحسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند.
نفس: _هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟
هانیه: _نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟
نفس: _قووول میدم بگوو
هانیه: _خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شمارهی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر
نفس:_ عههههه مبارکههههه
هانیه: _آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم
نفس: _نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟
هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود.
نفس بینیاش را کشید و گفت :
_ای شیطون
هانیه لبخندی زد و گفت :
_میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم.
نفس : _به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم .
نفس بلند شد و به سمت آشپزخانه روانه شد عمهها و خالهها در آشپزخانه بودند
نفس وارد شد:
_سلام خانمای عزیز خسته نباشید.
عمه فرانک: _سلام عزیز دلم تو خوبی؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟
نفس: _قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاورهای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی
عمه فرانک : _به سلامتی
نفس : _سلامت باشی عمه جون. چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟
عمه فرانک: _والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه میره پرستاری
نفس : _نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه.
عمه فرانک: _آره عزیزم ولی خسته شده
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۷۹ و ۸۰
نفس: _مامان جون کاری هست من انجام بدم؟
شیدا خانوم: _قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟
نفس:_آره چرا که نه
نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند .
شیدا خانم : _نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذاخوری؟
نفس : _آره حتما
نفس وارد پذیرایی شد و نگاهها به سمتش کشیده شد .
سید حمید:_ خسته نباشی عروس گلم
نفس : _سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم. خلاصه که تشریف تونو بیارید.
همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد :
_میای بریم تو اتاقم ؟
نفس: _هوم
دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد .
محمد حسین: _خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟
نفس: _زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟
محمد حسین:_نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟
برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت:
_عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟
همه خندیدند.
به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند
نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد.
شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد.
شیدا خانم : _مادر کی قراره بری؟
محمد حسین: _فردا صبح
و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمدحسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت:
_باید ببرمت بیمارستان
نفس:_بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما
محمد حسین:_نترس آمپول که نمیزنن
نفس:_هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین
محمد حسین: _چشم بانو
محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت :
_مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟
شیدا خانوم: _بمیرم الهی چیزیش
نشد ؟
محمد حسین:_خدا نکنه نه
شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گذاشت و روسریاش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت در خروجی راه افتادند .
نفس: _ببخشید واقعا
شیدا خانوم: _نه دخترم تو ببخش
سیدحمید:_مراقب دخترمون باش محمد حسین
محمد حسین: _چشم
بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند.
شهدایی که رفتند تا ما بمانیم
شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم
شهدایی که خوشیهایشان گذشتند تا ما خوش باشیم
شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمیکردیم.
محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ،
محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ،
محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید
و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی.
نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم
نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد .
نفس : _میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا
محمد حسین : _درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم
سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت :
_قول ؟
نفس دستش را فشرد و محکم گفت: _قول
🌺بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛
بیایید با حرفها و طعنه و کنایهها نمک رو زخمشان نپاشیم؛
بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند.
به پایان آمد این دفتر
حکایات همچنان باقیست.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
ادامه پارت از 91 الی 100
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 91و 92
از پلهها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق میانداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبههای میز و دستههای مبل پاک میکرد و زیر لب غر میزد: یه عمر مامانم نتونست برای خونهتکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم!
هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالبهای کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ.
سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینتها را تمیز میکرد و به خوراکیهای داخلشان ناخنک میزد. ظرفها را غرغرکنان میشست تا بزاق هاجر و آریل روی آنها نماند.
هاجر در فریزر را باز کرد. قالبها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شدهاش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی...
با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس میکردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آبچکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع میشیم.
- این که اثر انگشتش بعد اینهمه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشتهای دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت.
سلمان سرش را به دستهای لاستیکی نزدیک کرد.
-اوف! عجب چیزی شده! ایول!
هاجر به پلاستیک زبالهای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد.
-اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین.
قسمت 92
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
به فارسی میشمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی میدهد. الان است که دندههایم را بشکند. بدنم دیگر بیحس نیست، میتوانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشردهام میگویم: دندههامو شکوندی!
دستان زن از روی سینهام برداشته میشود و دو سوی صورتم را میگیرد.
-خوبی؟ صدامو میشنوی؟
چشمانم را باز میکنم و هاجر را مقابلم میبینم. چهرهاش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی میبارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان میخورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمیشود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. میگویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمیده.
نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری میدهد و میگوید: قراره جنازهت رو تحویلشون بدیم.
-جون سالم درنمیبریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمیشه.
مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین میشویم. دونفر دارند یک کاور سرمهای بزرگ را جابهجا میکنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر میگویم: اونه؟
-هیس... آره...
چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیدهاند میرود. دو سوی کاور را گرفتهاند و میبرندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم میخورد. یکیشان زیپ کاور را باز میکند و آن را میگذارد لبهی قایق. از پشت شیشه بارانخورده درست نمیتوان دیدشان؛ تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91و 92
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 93و94
تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
-اون...
مسعود میگوید: یه جاسوس امریکایی بود.
نگاه پرسشگرم را که میبیند، بیشتر توضیح میدهد.
-وقتی دیدم جنازهش رو دست سرویس اطلاعاتی روسیه مونده، از ارتباطات خودم استفاده کردم تا به کشور دوست و برادر کمک کنم و جنازه اون یارو هدر نره.
و خندید.
-صورت و اثر انگشتش چی؟
-امیدوارم ماهیا از پسش بربیان.
هاجر چهره درهم میکشد.
-با احترام، روش کثیفی بود.
مسعود شانه بالا میاندازد و نگاهش را از پنجره برمیدارد.
-از اول برنامه همچین کثافتکاریای رو نداشتم، ولی وقتی دیدم یه جنازه هست که از شانس خوب ما توی آب غرق شده، گفتم چرا که نه؟
-چرا خود روسها جنازهش رو توی آب رها نکردن؟
-چون نمیخواستن بعداً با هویت واقعیش پیدا بشه. قرار شد تو مرگ اونو مال خودت کنی و اون هویت تو رو برداره.
در دل کار کثیف مسعود را تحسین میکنم. شاید هم باید اسمش را گذاشت شانس؛ این که یک زن جاسوس امریکایی با ظاهری تقریبا شبیه به من، توی آب غرق بشود، اگر شانس نیست پس چیست؟
-وقتی این پیشنهاد احمقانه رو دادی فکرشو نمیکردم فکر جسد رو کرده باشی.
سرش را تکان میدهد.
-جسد فقط برای محکمکاریه، حتی اگه نبود هم همه مطمئن میشدن تو مُردی.
-کسی این قایق رو ندیده؟
-توی این بارون و توفان، اونم با این فاصله و استتار، حتی خودتم ندیدیش.
پتوهایی که روی شانهام انداختهاند را محکمتر دور خودم میپیچم و میلرزم.
-باورم شده بود که میمیرم. فکر نمیکردم فایده داشته باشه.
مسعود خیره به دو مردِ بارانیپوش که حالا دارند با تکیه به نردههای قایق، خودشان را به اتاقک میرسانند، میگوید: اینا کارشون رو بلدن.
قسمت94
هاجر میپرسد: از این که بمیری نترسیدی؟
-چرا؛ ولی بیشتر از این میترسیدم که نتونم انتقام بگیرم.
هاجر یک طرف پتو را روی سرم میاندازد و با فشارهای دورانی دستش روی موهایم، سعی میکند موهایم را خشک کند.
-خب، دیگه آریل مُرده. تو الان واقعا سلمایی.
آریل، آریلِ بلاتکلیف، آریلی که بازیچه موساد بود، آریلِ احمق، آریلِ قاتل، حالا در دریا غرق شده و مُرده؛ و عباس سلما را از دریا نجات داده است.
مسعود حرف هاجر را کامل میکند.
-دادههای ژنتیکی و بیومتریکت از پایگاههای داده اسرائیلیها حذف شدن. دیگه خیالت راحت باشه.
جمله آخرش، مانند یک ضربه آرام چکش بر سطح نازک یخ روی دریاچه، روی بغضم ترک میاندازد. بغض ترک میخورد و قطرات اشک، چهرهی یخزدهام را گرم میکنند. من آزادم. از دست موساد آزاد شدهام. انگار که تازه بار سنگینی از ترس را روی زمین گذاشته باشم و یادم افتاده باشد میتوانم گریه کنم.
هقهق.
بلند.
هاجر در آغوشم میگیرد؛ ولی حریف لرزش شانههایم نمیشود. از پشت پرده اشک، چهره بهتزده مسعود را میبینم که از هاجر میپرسد: دیگه چرا گریه میکنه؟
و هاجر جواب میدهد: چیزی نیست... کاریش نداشته باشین.
قایق همچنان روی موجها بالا و پایین میرود، باران به تندی میبارد و دریا توفانی ست؛ من اما آرامم. مطمئنم عباس من را به ساحل میرساند. حالا فقط منتظرم تا ببینم مقصد بعدیای که عباس برایم در نظر گرفته کجاست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93و94 ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 95و 96
یک ماه بعد(مه ۲۰۳۲)، تلآویو، سرزمینهای اشغالی
صدای همهمه و امواج سوالات خبرنگارها از طبقه پایین بیمارستان خودش را بالا میکشید، به راهروی بخش مراقبتهای ویژه میرسید و تا برسد به اتاق مئیر، از آن چیزی جز یک همهمهی دور و محو باقی نمیماند. توی راهرو، به دیوار تکیه داده بودم؛ گوشم به صحبتهای گالیا و پزشک بود و چشمم به مئیر که از پشت شیشه میدیدمش؛ محاصره شده در لولهها و دستگاههایی که بجایش نفس میکشیدند و خون پمپاژ میکردند.
البته من چیز زیادی از پزشکی سر درنمیآوردم؛ ولی میدانستم کسی در سن و سال مئیر، بعید است از سکته مغزی جان سالم به در ببرد. این را از هول و ولای پزشکان و پرستاران، وقتی که به بیمارستان رساندمش هم میشد فهمید. مئیر امروز عادی نبود؛ یعنی حتی به عنوان یک پیرمرد هفتاد ساله هم غیرطبیعی بود که لنگ بزند، کلمات عادی را اشتباه بگوید و فراموش کند، صورت و دستش بیحس شود و درنهایت، سرش گیج برود و پخش زمین شود. همان موقع بود که رساندمش بیمارستان.
-متاسفانه آسیب زیادی به بافت مغزی رسیده، مخصوصا لوب آهیانهای و قشر اینسولار که محل خونریزی مغزی بوده. ما سعی کردیم فشار خون رو کنترل کنیم تا خونریزی متوقف بشه. فعلا وضعیتش پایداره، ولی ممکنه برای برداشتن خون مجبور به جراحی بشیم.
از چهرهی بهم ریخته گالیا که تندتند دربرابر کلمات پزشک سر تکان میداد، پیدا بود که حوصله شنیدن جملات پیچیدهی پزشک را ندارد. بالاخره طاقتش تمام شد و میان سخن دکتر پرید.
-الان چطوره؟ خوب میشه؟
-متاسفانه فعلا توی کماست. حتی اگه به هوش بیاد هم، به احتمال زیاد آسیب مغزیش پایداره. نمیدونم در چه حد، باید بیشتر بررسی کنیم؛ ولی فکر نکنم بتونه مثل قبل بشه. بخش مهمی از مغز آسیب دیده و خیلی از عملکردهاش مختل میشه.
صدای خبرنگاران کمجانتر شده بود. کمکم داشتند بیخیال میشدند و میرفتند پی کارشان؛ و ما را با رئیس پیر و بیمارمان تنها میگذاشتند؛ هرچند برای مدتی کوتاه، شاید تا فردا صبح.
قسمت 96
صحبت گالیا که با پزشک تمام شد، با قدمهای پر سروصدایش به سمت شیشه بخش مراقبتهای ویژه آمد. تق... تق... تق... صدای برخورد پاشنهی کفشهای گالیا مثل میخ در سرم میرفت و در راهروی بیمارستان میپیچید. رافائلِ تپل و قدکوتاه، مثل یک سگ دستآموز دنبال گالیا میدوید و عرق از پیشانیاش پاک میکرد.
گالیا در چند قدمیِ آیسییو ایستاد و به مئیر نگاه کرد. پریشان بود؛ ولی نه بخاطر مئیر. هیچکس برای مئیرِ مردنی و پیر نگران نمیشد. مثل مجسمه، راست سر جایم ایستادم و به جلو خیره شدم؛ انگار که گالیا وجود ندارد. برایم مهم نبود که معاون مئیر است. از گالیا بدم میآمد؛ فقط هم بخاطر آن کفشهای لعنتیاش.
-آقای حسیدیم؟
ترجیح میدادم کمترین میزان کالری را برای صحبت کردن با گالیای مغرور و نفرتانگیز بسوزانم؛ پس فقط فشار کوچکی به حنجرهام آوردم.
-هوم.
-تو آوردیش بیمارستان؟
-بله.
-توی دفترش چکار داشتی؟
-ببخشید ولی کار ما محرمانه ست.
گالیا چشمغره رفت.
-من معاونشم و الان که نیست، همه اختیارات اون مال منه.
متاسفانه راست میگفت و من خلع سلاح شدم. گفتم: سیستمشون مشکل داشت. رفته بودم کمکشون کنم. یه گزارش کامل مینویسم و میفرستم براتون، اگه لازمه.
گالیا آرام سرش را تکان داد و به مئیر خیره شد.
-نه لازم نیست. دیگه میتونی بری.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95و 96 ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 97و98
تکیهام را از دیوار برداشتم و خوشحال از این که زودتر از شر گالیا و بوی بیمارستان خلاص شدهام، خواستم به سوی خروجی پرواز کنم؛ اما صدای گالیا با لحن قاطع و رئیسمآبانهاش متوقفم کرد.
-صبر کن...
ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم. نگفتم بله؛ فقط نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به من چه که معاون رئیس کل بود؟
از نگاه گالیا میشد فهمید احساسم یکطرفه نیست و او هم از من خوشش نمیآید؛ هرچند کلا رفتارش طوری بود که انگار از هیچکس خوشش نمیآمد! گفت: کسی هم تو رو دید؟
وای نه... شروع شده بود بازجوییهایش. خودم را به آن راه زدم.
-نمیدونم. من همراه مئیر توی آمبولانس بودم و بعدم توی بخش اورژانس و تا الان هم بیمارستان بودم.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: پس حتما دیدنت...
توی دلم گفتم «خب به درک»؛ اما در جواب گالیا سکوت کردم. رافائل عرق کرده بود و نگاهش تندتند میان گالیا و من و مئیر میچرخید. گالیا دوباره با آن چشمان ترسناک خاکستریاش به من خیره شد و گفت: حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمیخوام اخبارش درز کنه.
سر تکان دادم و درحالی که عقبعقب میرفتم، چندبار گفتم «باشه». بعد هم برگشتم و دویدم سمت خروجی. دیگر داشتم توی آن هوای سرشار از بوی ضدعفونیکننده و راهروهای سفید و آبی حالت تهوع میگرفتم.
در اتوماتیک بیمارستان که مقابلم باز شد و نسیم شبانگاهیِ بهاری به صورتم خورد، حالم بهتر شد و معدهام یادش افتاد به خودش بپیچد.
قسمت 98
از ظهر چیزی نخورده بودم و تریای پایین بیمارستان با خوراکیهای توی قفسههایش، داشت به من چشمک میزد.
برای خودم یک بسته شیرکاکائو و کیک شکلاتی خریدم و همانجا، روی یکی از نیمکتهای محوطه بیمارستان نشستم. نی را داخل قوطی شیرکاکائو زدم و بسته کیک را باز کردم تا بوی شکلاتش هوش از سرم ببرد. من طرفدار پروپاقرص شکلاتم؛ شاید هم معتادش.
انقدر سرگرم کیک و شیرکاکائو بودم که متوجه نشدم یک نفر دیگر هم بعد از من روی نیمکت نشست. چند قطره شیرکاکائو در گلویم پرید و به سرفه افتادم؛ ولی کسی که روی نیمکت نشسته بود، تلاشی برای کمک کردن نکرد. او هم اصلا حواسش به من نبود.
وقتی به ضرب و زور سرفه و نوشیدن کمی دیگر از شیرکاکائو، گلویم آرام گرفت، چشمانم را چرخاندم سمت کسی که روی نیمکت نشسته بود و متوجه شدم که دارد نگاهم میکند. داشت مثل من، کیک شکلاتی و شیرکاکائو میخورد و با بیتفاوتی نگاهم میکرد؛ بیتفاوتی هم نه... حالتی از تحقیر و نیشخند؛ احتمالا بخاطر سرفههایم.
خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. نگاهش همچنان همان بود. احساس کردم یک پسرکوچولو هستم که درحال ارتکاب جرم مچش را گرفتهاند. واقعا هم مچم را گرفته بود، من میخواستم دزدکی نگاهش کنم.
دختر جوانی بود، لاغر و ریزنقش. شاید در اوایل دهه سوم زندگی. عینک فریم مشکی بزرگش اولین چیزی بود که در صورتش به چشم میآمد، و بعد از آن موهای خرماییاش که آنها را در کلیپسی روی سرش جمع کرده بود، و بعد از آن صورت بیضیشکل و کشیدهاش، و آخرین چیزی که میشد دید، چشمان طوسیای بود که پشت شیشه عینک نگاهم میکردند. طوری حین شیرکاکائو خوردن و گاز زدن به کیک نگاهم میکرد که انگار دارد یک مستند درباره کوچ گلهی گورخرها تماشا میکند. کمی از خردههای کیک دور لبش مانده بود.
سعی کردم به نگاه خیرهاش توجه نکنم و شیرکاکائوی خودم را بخورم؛ اما او نگذاشت. گفت: تو میدونی حال هرئل چطوره، نه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖