eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
927 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
پرینازی که با خواندن چند صفحه از قرآن کنجکاو شده بود برای ادامه دادنش پرینازی که داشت حال خوب داشتن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ نفس:_ یه داستانی بود میگفت.... یه پیرمرد توی یه اتوبوس بوده و یه خانم بدحجاب هم کنارش بهش میگه که خانم حجابتو رعایت کن خانمه هم میگه آقا تو نگاه نکن این آقا هم میاد جورابشو در میاره و بوی بدش تو فضا میپیچه بعد این خانمه میگه آقا کفشتو پات کن بوی جورابت کشتمون آقا هم میگه جوراب خودمه تو بو نکن جریان حجاب هم همینطوره ... یعنی تو حتی اگه بیای واسه دلت خودت کنی آثارش تو جامعه زیاد میشه مثلا یسریا میان مزاحمت میکنن، ممکنه یه خونواده از هم بپاشه میدونی چقد بده؟ حالا جریان چادر میدونید از لحاظ روانشناسی چیه؟ اصلا چرا چادر سیاهه؟ چون از لحاظ روانشناسی سیاه یعنی نه. چادر یعنی ارزش خودتو میدونی چادر یعنی ارزش تو بیشتر از اینه که هرکسی به زیباییات مشرف بشه چادر یعنی ارزش قائل شدن برای خودت پریناز پرسید: _تو چرا با این قیافه‌ی قشنگت چادر میپوشی نفس؟ نفس : _من با افتخار چادر میپوشم خجالت نکش اگه مسخرت میکنن، اگه قضاوت میشی، اگه فکر میکنن تو از پشت کوه اومدی و...نخیر چادرم یادگار بی‌بی زهراست.. چادرم همه چیزمه زندگیمه. من اصلا با سیاهی چادر مشکلی ندارم چرا که حس میکنم چادرم بهترین رنگ دنیا رو داره چادری که روسر خواهرمونه هدیه‌ی فاطمه به مادرامونه خانمیه همه ی دخترا مونه چادر بهشته رو سر فرشته های دنیا بهترین وسیلست برای شادی دل بابا مهدی:) ‌“حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد.” “حجاب: ح= حریت، ج= جذبه، ا= آبرو و شرف تو، ب=بانو پَـسْ بــٓاٰنـُو حِـجـٓاٰبـَتْ رٓاٰ حِـفـْظْ کُـنْ “ چه کردی بانو نفس با توضیحاتت... که این پرینازی که سرمه و خط چشم و رژ لبش و کرمش غلظت داشت .... الان با ساده ترین شکل از صورت بیرون میاید؟ بانو نفس تو چه داری؟ که همه را جذب خود میکنی؟ یا خاطره دیگری را به یاد آورد که پریناز عصبی با نفس تماس گرفت و بدون سلام و علیک گفت : _نفس اصلا چرا ما باید نماز بخونیم من این یکی رو باور نمیکنم الله وکیل نمی‌فهمم نفس: _اولا سلام خوبی پریناز: _اوه ببخشید سلام تو خوبی نفس: _تو چرا غذا میخوری؟ بله مشخصه خب ما اگه غذا نخوریم زنده نمیمونیم که پس غذا خوردن واسه جسم ما لازمه خب؟ ما میدونیم که انسان یه روح داره یه جسم حالا هر کدوم از این بخش های روح و جسم ما نیاز به تامین انرژی داره گفتیم که جسم با غذا خوردن تامین انرژی میکنه حالا تکلیف تامین انرژی روحمون چی میشه؟؟ بله درست حدس زدی ما با نماز خواندن انرژی روح خودمونو تامین میکنیم ولی... شنیدی که بعضیا میگن موسیقی غذای روحه؟؟! من نمیگم موسیقی چیز بدیه اتفاقا بعضی موسیقی‌ها خیلی هم خوبن اینو بگم که ما یسری غذای سالم داریم و یسری غذای ناسالم خب؟ حالا نماز میشه اون غذای سالمه ها یه بار یه نفر حالش خیییلی بد بود میره یه آهنگ غمگین رو پلی میکنه و شروع میکنه همزمان با گوش دادن به گریه کردن و هی این حال بدش بدتر میشه بعد به دوستش پیام میده و میگه که حالش خیلی بده، میدونی دوستش بش چی میگه؟ میگه بهترین مسکّن برای آدم نمازه فردی که حالش بده بلند میشه به نماز خواندن و میبینه که چقدر سبک شد ، چقد حال دلش بهتر شد حالا دیدی نماز خواندن چه قدر خوبه ؟ چقدر قشنگه؟ اصلا فکرشو بکن خالق کل این جهان خدای خوبمون روزی 5 بار میتونی باهاش حرف بزنی ، دردو دل کنی، از کارات ، دغدغه هات، مشکلاتت بهش بگی و کمکت کنه چه خدای خوبی واقعا... من به شخصه شرمندشم... این همه گناه کردیم و نعمتاشو ازمون نگرفت حالا اگه بندگی شو میکردیم چه ها میکرد برای ما علاوه بر اینا میدونستی که نمازخواندن فواید علمی زیادی مثل : •افزایش تمرکز و تقویت ذهن •افزایش قدرت حفظ تعادل با ایستادن در نماز •نقش شگفت انگیز رکوع بر سلامت بدن •تأثیر شگفت انگیز سجده بر سلامت بدن •تأثیر نماز بر سلامت قلب و عروق •دفع مواد مغناطیسی مضر از بدن با نماز پریناز میدونی من خودم عاشق سجده ی نمازم میدونی چرا؟ چون تو دل زمین زمزمه میکنی و تو بالاترین نقطه ی آسمون صداتو میشنون چه میکنی بانو با این دخترک ؟ هرچه باشد نفس روانشناسی میخواند ولی چه استعدادی داری در تسخیر قلب و ذهن انسان ها ؟ چه میکنی بانو ؟ تو چه داری؟ که خداوند تو را واسطه قرار داده برای نجات پریناز؟ چه داری بانو که خدا اینگونه تورا دوست دارد؟ ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ نفس:_ ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۹ و ۶۰ تماس قطع شد و به نیمساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت و پرسید : _نفس من کامل درباره ی موسیقی‌ها تحقیق کردم خواستم ازت به طور خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی خوب نیستن؟ نفس صدایش را همچون گویندگان کرد و گفت : _طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب میتونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود و این چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی. طبق گفته‌ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... نفس به یاد آخرین سوالی که برای پریناز پیش آمده بود افتاد . . . . . درحالیکه روی مزار شهدا بودند پریناز متفکر پرسید : _نفس جان همیشه این سوال توی ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا برای پول رفتن ؟ اصلا شهید چیه؟ کیه؟ من خیلی بهشون علاقه دارم اما... چقدر سخت است برای نفس صحبت از این موضوع چرا که همسر خودش هم هر از گاهی به سوریه میرود و نفس دلش نمیخواهد شهید شود و همیشه در ذهنش سوال بود که همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟چگونه نمی‌ترسند از شهید شدن مردشان؟چرا نمی‌ترسند از تنهایی؟ به نظر نفس همسران شهدا بیش از شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا کسی در موقعیت آنها قرار نگیرد درکشان نخواهد کرد از طرفی و و را چه میکنند؟ نفس : _خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟! شهید از شهد میاد شهد یه کلمه عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه شیرینی حالا اینو بذاریم کنار... یه سوال من ازتو پرسم... آقا پریناز من الان بگم من تموووووم دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو بخوای رو بهت میدم‌. پول، خونه، ماشین، اعتبار، همه چی عمر طولانی، فقط در قبالش یه چیزی ازت میخوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو نبینی صداشو نشنوی نباشه جون بچت رو چی یا برادرت؟! این معامله رو قبول میکنی؟! خب از این هم بگذریم... تا تو به این جواب معامله فکر میکنین چندتا خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین ... می‌گفت نشسته بود ترک موتورم که بین راه به یه نفربر "پی ام پی" خوردیم که داشت توی آتیش میسوخت... فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره...داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه... من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم...گونی سنگرها رو بر می‌داشتیم و میپاشیدیم روی این آتیش... میدونی چی جالب بود؟! اینه که اون نفری که داشت می‌سوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد...همین موضوع بود که پدر همه ما رو درآورده بود... بلند بلند فریاد میزد...خدایا الان پاهام داره میسوزه می‌خوام اونور ثابت قدمم کنی...😭 نفس درحالیکه اشک خودش را بالا کشید و فین فین کرد دستمال را به سمت پرینازی که اشک روی صورتش جاری شده بود گرفت و ادامه داد: _خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه...😭 ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۵۹ و ۶۰ تماس قطع شد و ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۱ و ۶۲ _....خدایا الان دستام سوخت میخوام تو اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم نمیخوام دستام گناهکار باشه... خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:) آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم.... اون لحظه که جمجمه‌ش‌ ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد... می‌گفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟! بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد... خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود... رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن... رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد...گفتم حالا به چی فکر میکنی؟! گفت دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض میکنه... یه تابلوی دخترونه دیگه میزاره اینجا... بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو میذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین... گفتم خب؟! گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟! یه لبخندی زد سرشو کرد سمت آسمون و گفت میدونی جواب رفیقم چیه؟! که اصلا براش مهم نیست اون با خدا معامله کرده برای خدا رفته... گفتم خب حالا غصه‌ت چیه؟! گفت حالا نمیدونم چطوری به خانوادش بگم... خانوادش که نمیدونن این میخواسته بیاد جبهه گفته بود بخاطر کار میخوام برم شهرهای اطراف رفته بود تهران از تهران جیم زده اومده اینجا... میدونی خودش چند سالش بود؟ هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه... ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۱ و ۶۲ _....خدایا الان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۳ و ۶۴ _....حالا به نظرت ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:) فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بی‌حرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی آرزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:) بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم.... پریناز میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکش‌ها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن... رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش میچرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب... در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و می‌خوابیم و حتی به این فکر نمی‌کنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن... مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟! اومده بود تعریف میکرد می‌گفت رسول وقتی به من می‌گفت مامان می‌خوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... می‌گفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم... قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار می‌گفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا می‌گفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی‌ام به رضای خودت چند روز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم... از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره می‌گفت تو جگرگوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش می‌گفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچه‌ش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم... مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:) گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره می‌ذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو... بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟! صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل می‌نشست...فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا خیلی میگیره:) پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:) گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:) اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد... چند وقت بعدش.... ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۳ و ۶۴ _....حالا به نظ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۵ و ۶۶ _....چند وقت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که رو ترور کردن:) گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟! فرمانده اون پسر سردار بوده... سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون... یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن  بیا برای بچت اسم انتخاب کن و برو...سرباز میره پیش فرمانده میگه که من یه سوال دارم ازتون فرمانده میگه که بگو سرباز میگه که این گناهه که من یه لحظه دلم پر کشیده برای بچم این گناهه؟! من گناه کردم الان؟! حکمم چیه میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوالپرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد.... عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد... یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد... وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد... در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده... شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا از مسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن... یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا... توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی‌کرد حالش متفاوت بود... به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟! چند تا مادر جگرگوشه‌هاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟! پریناز گناهو تو چی میبینی؟! اونوقت ما هر گناهی هم که باشه انجام میدیم بعدش میگیم که این که نیست. مهم اینه پاک باشه... اینا فقط چند تا از خاطرات بود که برات تعریف کردم...دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار می‌کنی. وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:) آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه بخواد با خدا آشنا بشه بهترین دستاویزش همین جوونایی هستن که بی‌چشم‌داشت رفتن بدون ادعا رفتن:) یه دونه شهید برای من پیدا کن که ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:) میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون داشتن عشق واقعی رو تجربه کردن عاشق واقعی شدن... حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول رفتن جواب معامله منو ندادی حاضری همه چی بهت بدن و جون عزیزترینت رو بگیرن ؟! نمیخوام با احساساتت بازی کنم ها...ولی همه اینا واقعیته...یعنی اون پولها می‌ارزه که این بچه‌ها از این سن در حسرت پدر و آغوش پدر بزرگ بشن؟! یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:) خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان... داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟! آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟! نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه....‌ ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۵ و ۶۶ _....چند وقت بع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....همسر شهید میگفت می‌دیدم علی چند باری هی یکم راه میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم میره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه میره به خواب همسرش میگه این بچه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته نگین به خاطر رفتن بخاطر همین که الان داریم و با خیال تخت میگیریم می‌خوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره.... بخاطر اینکه مامان امروز بچه‌ها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟! چقدر دیدتش؟! چقدر اغوششو حس کرده؟! چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن داشته باشن همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری... نگین به خاطر پول رفتن:) حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو.... جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس درحالیکه آب دماغش را بالا میکشید گفت : _پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن بعد هق زد: _بخدا به خاطر پول نرفتن پریناز هم درحالیکه صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت : _ببخش نفس جان نمی‌خواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم. بعد رو به مزار شهدا گفت : _ببخشید از همتون معذرت میخوام تو رو خدا کمکم کنید . نفس لبخندی زد و گفت: _اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنن... پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم میره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یه چیز با ارزش از این عشق گذشتن. پریناز:_نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کاملترین دین، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم و در نهایت محمدمهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شده‌اش و رفتن به خواستگاری پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن ضربه‌ی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد..... محمد حسین: _بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : _به فکر پریشب بودم ☆☆پریشب....☆☆ نفس ساعاتی که محمدحسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتاب‌های دختر شینا، یادت باشد، بدون تو هرگز و ... را بخرد . آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمدحسین بشود خواندن را ادامه میداد وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهکلی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت "همسران شهدا چه ها که نمی‌کنند برای ما...چه از خودگذشتگی هایی که نمی‌کنند برای ما ... و ما متوجه نیستیم.... همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد . محمد حسین عصبی گفت: _نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟ نفس دوباره اشکش را شروع کرد _دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد . محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت : _بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی کتاب‌ها رو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.) محمدحسین کلافه گفت : _نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟ نفس : _محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط میخوام اونا رو بخونم محمد حسین گردنش را خاراند و گفت: ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت: _ قول میدی؟ نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد . محمدحسین خندید و گفت : _میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت می‌کنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم نفس مشت محکمی روانه‌ی بازوی او کرد و گفت : _بدجنس محمدحسین: _آخخخخخ آییییی دستممممم نفس: _حقته آدم زورگووو محمدحسین: _نفس کاری نکن تو امتحان‌های دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما نفس: _باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری محمد حسین: _بعد به من میگی بدجنس؟ نفس : _خودت خواستی استاددد به خانه رسیدند.... زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد . نفس: _سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم! همه خندیدند که زهرا خانوم گفت : _وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره محمد حسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت : _خدایا شکرت بابت این مادرزن. تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها بعد هم همگی باهم احوالپرسی کردند و در پذیرایی نشستند . نفس در کنار پریناز محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم محمد حسین بحث را باز کرد: _میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶ پریناز: _حق با شماست ولی این کار نفس دل و جرات میخواد نفس گردن من حق داره نمیخوام تنها زندگی کنه آقا نمیخوام خودش تک و تنها سختیارو تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمیخوام با دست خودش خودشو بدبخت کنه و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت نفس رفت . محمد حسین: _نفسم بغض نکن اگه میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار. نفس هق هق کنان گفت : _ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا نمیشوم غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم در این سرای بی کسی به درد ما نمیرسی؟ پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم‌ محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت: _که جہان رنج بزرگی‌ست! نگارا تو بخند ،، عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟ گویا حرف های پریناز همچون نمک بود که روی زخم پاشیده میشد برای نفسی که فردا نفسش میرود ولی نفس اطمینان داشت به آن خانوم سبز پوش همان که محمد حسین را به او داد او هیچگاه دروغ نمیگوید خیال نفس از این بابت راحت بود اشک هایش را پاک کرد و گفت : _چرا صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد و گفت : _نفس من تو رو از حضرت زینب دارم نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت نذر کردم اگه بهت رسیدم برم سوریه . نذر‌کردم‌کہ‌اگر‌سهمِ‌من‌از‌عشق‌شدۍ... دو‌سه‌رکعت‌‌غزل‌شاد‌بخوانم‌،‌ هر‌ روز وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه این علاقه دو طرفس؟ وقتش نبود نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا وقتش بود چه بسا علاقه ی طرف نفس بیشتر باشد. نفس : محمدحسین؟ محمد حسین لبخندی زد و گفت: _چه جون هایی که به لب نرسید تا اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟ نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم . . سفره را که جمع کردند زینب خانوم شروع به جمع سفره کرد که نفس گفت : _نه عزیزم بزار منو پریناز جمع می‌کنیم .. زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین ساعت تقریبا 5 غروب بود. محمد حسین: _نفس جان بلند شو بریم کم کم نفس: _چشم محمد حسین: _چشمت سلامت محمد مهدی: _پریناز یاد بگیرررر چقد نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم محمد حسین خندید و گفت: _داداش نمیدونی من چه خدمات شایانی بهش میکنم که اینطور رفتار کنه نفس و پریناز : _ایششششش و همه خندیدند. راهی ماشین شدند. محمد حسین: _دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم نفس:_با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم محمد حسین:_بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان نفس:_ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم میگم محمد حسین کی بر میگردی؟ محمد حسین: _3 روز دیگه نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتم تو این سه روز بلایی سر خودت نمیاری، غذاتو میخوری، درساتو میخونی و خیلی مهم سمت اون چند کتاب نمیری. نفس:_محمد حسین مگه من بچم؟ بعد ادای محمد حسین را درآورد و گفت : _غذاتو بخور، مقشاتو بنویس ایش محمد حسین خندید و گفت : _قربونت برم نه شما تاج سری ولی چیکار کنم دل نگرونت میشم نفس: _خب پس زود برگرد محمد حسین: _چشم به در خانه رسیدند عمه‌ها و خاله‌ها و عموها و دایی‌های محمدحسین همگی بودند. شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید. شیدا خانم: _محمد حسین چرا عروس گلم و نمیاری ببینم نفس: _مامان جون این پسرتون انگار زندونی گیر آورده مگه میزاره من جایی برم؟ نه میزاره برم پیش مامان زهرام اینا نه پیش شما سید حمید (پدر محمد حسین): _راست میگه عروس گلم؟ محمد حسین مظلوم شد و گفت : _آقا جون شما پدر منی یا نفس؟ سید حمید : _خب مگه میشه آدم عروس به این خانومی داشته باشه بعد طرف پسرش باشه؟! نفس: _قربونتون برم آقاجون ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶ پرینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو آمد و گفت : _به به جاری جان ؟ نفس: _سلام عزیزم بعد از احوالپرسی در پذیرایی قرار گرفتند . تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟ نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمیدانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند. هانیه : _خوبی زن داداش؟ نفس: _فداتشم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟! محمدحسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند. نفس: _هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟ هانیه: _نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟ نفس: _قووول میدم بگوو هانیه: _خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شماره‌ی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر نفس:_ عههههه مبارکههههه هانیه: _آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم نفس: _نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟ هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود. نفس بینی‌اش را کشید و گفت : _ای شیطون هانیه لبخندی زد و گفت : _میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم. نفس : _به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم . نفس بلند شد و به سمت آشپزخانه روانه شد عمه‌ها و خاله‌ها در آشپزخانه بودند نفس وارد شد: _سلام خانمای عزیز خسته نباشید. عمه فرانک: _سلام عزیز دلم تو خوبی؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟ نفس: _قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاوره‌ای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی عمه فرانک : _به سلامتی نفس : _سلامت باشی عمه جون. چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟ عمه فرانک: _والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه میره پرستاری نفس : _نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه. عمه فرانک: _آره عزیزم ولی خسته شده ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۹ و ۸۰ نفس: _مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: _قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس:_آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : _نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذاخوری؟ نفس : _آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه‌ها به سمتش کشیده شد . سید حمید:_ خسته نباشی عروس گلم نفس : _سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم. خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : _میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: _هوم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: _خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: _زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین:_نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: _عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد. شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد. شیدا خانم : _مادر کی قراره بری؟ محمد حسین: _فردا صبح و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمدحسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت: _باید ببرمت بیمارستان نفس:_بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما محمد حسین:_نترس آمپول که نمیزنن نفس:_هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین محمد حسین: _چشم بانو محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت : _مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟ شیدا خانوم: _بمیرم الهی چیزیش نشد ؟ محمد حسین:_خدا نکنه نه شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گذاشت و روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت در خروجی راه افتادند . نفس: _ببخشید واقعا شیدا خانوم: _نه دخترم تو ببخش سیدحمید:_مراقب دخترمون باش محمد حسین محمد حسین: _چشم بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند. شهدایی که رفتند تا ما بمانیم شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم شهدایی که خوشی‌هایشان گذشتند تا ما خوش باشیم شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمیکردیم. محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ، محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ، محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی. نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد . نفس : _میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا محمد حسین : _درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت : _قول ؟ نفس دستش را فشرد و محکم گفت: _قول 🌺بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛ بیایید با حرفها و طعنه و کنایه‌ها نمک رو زخمشان نپاشیم؛ بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند. به پایان آمد این دفتر حکایات همچنان باقیست. ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
ادامه پارت از 91 الی 100 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91و 92 از پله‌ها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق می‌انداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبه‌های میز و دسته‌های مبل پاک می‌کرد و زیر لب غر می‌زد: یه عمر مامانم نتونست برای خونه‌تکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم! هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالب‌های کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ. سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینت‌ها را تمیز می‌کرد و به خوراکی‌های داخلشان ناخنک می‌زد. ظرف‌ها را غرغرکنان می‌شست تا بزاق هاجر و آریل روی آن‌ها نماند. هاجر در فریزر را باز کرد. قالب‌ها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شده‌اش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی... با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس می‌کردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آب‌چکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع می‌شیم. - این که اثر انگشتش بعد این‌همه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشت‌های دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت. سلمان سرش را به دست‌های لاستیکی نزدیک کرد. -اوف! عجب چیزی شده! ایول! هاجر به پلاستیک زباله‌ای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد. -اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین. قسمت 92 فشار مقطعی و شدیدی به سینه‌ام، از خواب بیدارم می‌کند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینه‌ام فشار می‌آورد و هربار فشارش را می‌شمارد: هفت... هشت... نه... ده... به فارسی می‌شمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی می‌دهد. الان است که دنده‌هایم را بشکند. بدنم دیگر بی‌حس نیست، می‌توانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشرده‌ام می‌گویم: دنده‌هامو شکوندی! دستان زن از روی سینه‌ام برداشته می‌شود و دو سوی صورتم را می‌گیرد. -خوبی؟ صدامو می‌شنوی؟ چشمانم را باز می‌کنم و هاجر را مقابلم می‌بینم. چهره‌اش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی می‌بارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان می‌خورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمی‌شود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. می‌گویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمی‌ده. نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری می‌دهد و می‌گوید: قراره جنازه‌ت رو تحویلشون بدیم. -جون سالم درنمی‌بریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمی‌شه. مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین می‌شویم. دونفر دارند یک کاور سرمه‌ای بزرگ را جابه‌جا می‌کنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر می‌گویم: اونه؟ -هیس... آره... چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیده‌‌اند می‌رود. دو سوی کاور را گرفته‌اند و می‌برندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم می‌خورد. یکی‌شان زیپ کاور را باز می‌کند و آن را می‌گذارد لبه‌ی قایق. از پشت شیشه باران‌خورده درست نمی‌توان دیدشان؛ تنها شبحی را می‌بینم از جسدی با لباس‌هایی شبیه من که از کاور بیرون می‌آید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس می‌افتد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91و 92
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93و94 تنها شبحی را می‌بینم از جسدی با لباس‌هایی شبیه من که از کاور بیرون می‌آید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس می‌افتد. -اون... مسعود می‌گوید: یه جاسوس امریکایی بود. نگاه پرسشگرم را که می‌بیند، بیشتر توضیح می‌دهد. -وقتی دیدم جنازه‌ش رو دست سرویس اطلاعاتی روسیه مونده، از ارتباطات خودم استفاده کردم تا به کشور دوست و برادر کمک کنم و جنازه اون یارو هدر نره. و خندید. -صورت و اثر انگشتش چی؟ -امیدوارم ماهیا از پسش بربیان. هاجر چهره درهم می‌کشد. -با احترام، روش کثیفی بود. مسعود شانه بالا می‌اندازد و نگاهش را از پنجره برمی‌دارد. -از اول برنامه همچین کثافت‌کاری‌ای رو نداشتم، ولی وقتی دیدم یه جنازه هست که از شانس خوب ما توی آب غرق شده، گفتم چرا که نه؟ -چرا خود روس‌ها جنازه‌ش رو توی آب رها نکردن؟ -چون نمی‌خواستن بعداً با هویت واقعیش پیدا بشه. قرار شد تو مرگ اونو مال خودت کنی و اون هویت تو رو برداره. در دل کار کثیف مسعود را تحسین می‌کنم. شاید هم باید اسمش را گذاشت شانس؛ این که یک زن جاسوس امریکایی با ظاهری تقریبا شبیه به من، توی آب غرق بشود، اگر شانس نیست پس چیست؟ -وقتی این پیشنهاد احمقانه رو دادی فکرشو نمی‌کردم فکر جسد رو کرده باشی. سرش را تکان می‌دهد. -جسد فقط برای محکم‌کاریه، حتی اگه نبود هم همه مطمئن می‌شدن تو مُردی. -کسی این قایق رو ندیده؟ -توی این بارون و توفان، اونم با این فاصله و استتار، حتی خودتم ندیدیش. پتوهایی که روی شانه‌ام انداخته‌اند را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم و می‌لرزم. -باورم شده بود که می‌میرم. فکر نمی‌کردم فایده داشته باشه. مسعود خیره به دو مردِ بارانی‌پوش که حالا دارند با تکیه به نرده‌های قایق، خودشان را به اتاقک می‌رسانند، می‌گوید: اینا کارشون رو بلدن. قسمت94 هاجر می‌پرسد: از این که بمیری نترسیدی؟ -چرا؛ ولی بیشتر از این می‌ترسیدم که نتونم انتقام بگیرم. هاجر یک طرف پتو را روی سرم می‌اندازد و با فشارهای دورانی دستش روی موهایم، سعی می‌کند موهایم را خشک کند. -خب، دیگه آریل مُرده. تو الان واقعا سلمایی. آریل، آریلِ بلاتکلیف، آریلی که بازیچه موساد بود، آریلِ احمق، آریلِ قاتل، حالا در دریا غرق شده و مُرده؛ و عباس سلما را از دریا نجات داده است. مسعود حرف هاجر را کامل می‌کند. -داده‌های ژنتیکی و بیومتریکت از پایگاه‌های داده اسرائیلی‌ها حذف شدن. دیگه خیالت راحت باشه. جمله آخرش، مانند یک ضربه آرام چکش بر سطح نازک یخ روی دریاچه، روی بغضم ترک می‌اندازد. بغض ترک می‌خورد و قطرات اشک، چهره‌ی یخ‌زده‌ام را گرم می‌کنند. من آزادم. از دست موساد آزاد شده‌ام. انگار که تازه بار سنگینی از ترس را روی زمین گذاشته باشم و یادم افتاده باشد می‌توانم گریه کنم. هق‌هق. بلند. هاجر در آغوشم می‌گیرد؛ ولی حریف لرزش شانه‌هایم نمی‌شود. از پشت پرده اشک، چهره بهت‌زده مسعود را می‌بینم که از هاجر می‌پرسد: دیگه چرا گریه می‌کنه؟ و هاجر جواب می‌دهد: چیزی نیست... کاریش نداشته باشین. قایق همچنان روی موج‌ها بالا و پایین می‌رود، باران به تندی می‌بارد و دریا توفانی ست؛ من اما آرامم. مطمئنم عباس من را به ساحل می‌رساند. حالا فقط منتظرم تا ببینم مقصد بعدی‌ای که عباس برایم در نظر گرفته کجاست؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93و94 ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95و 96 یک ماه بعد(مه ۲۰۳۲)، تل‌آویو، سرزمین‌های اشغالی صدای همهمه و امواج سوالات خبرنگارها از طبقه پایین بیمارستان خودش را بالا می‌کشید، به راهروی بخش مراقبت‌های ویژه می‌رسید و تا برسد به اتاق مئیر، از آن چیزی جز یک همهمه‌ی دور و محو باقی نمی‌ماند. توی راهرو، به دیوار تکیه داده بودم؛ گوشم به صحبت‌های گالیا و پزشک بود و چشمم به مئیر که از پشت شیشه می‌دیدمش؛ محاصره شده در لوله‌ها و دستگاه‌هایی که بجایش نفس می‌کشیدند و خون پمپاژ می‌کردند. البته من چیز زیادی از پزشکی سر درنمی‌آوردم؛ ولی می‌دانستم کسی در سن و سال مئیر، بعید است از سکته مغزی جان سالم به در ببرد. این را از هول و ولای پزشکان و پرستاران، وقتی که به بیمارستان رساندمش هم می‌شد فهمید. مئیر امروز عادی نبود؛ یعنی حتی به عنوان یک پیرمرد هفتاد ساله هم غیرطبیعی بود که لنگ بزند، کلمات عادی را اشتباه بگوید و فراموش کند، صورت و دستش بی‌حس شود و درنهایت، سرش گیج برود و پخش زمین شود. همان موقع بود که رساندمش بیمارستان. -متاسفانه آسیب زیادی به بافت مغزی رسیده، مخصوصا لوب آهیانه‌ای و قشر اینسولار که محل خونریزی مغزی بوده. ما سعی کردیم فشار خون رو کنترل کنیم تا خونریزی متوقف بشه. فعلا وضعیتش پایداره، ولی ممکنه برای برداشتن خون مجبور به جراحی بشیم. از چهره‌ی بهم ریخته گالیا که تندتند دربرابر کلمات پزشک سر تکان می‌داد، پیدا بود که حوصله شنیدن جملات پیچیده‌ی پزشک را ندارد. بالاخره طاقتش تمام شد و میان سخن دکتر پرید. -الان چطوره؟ خوب می‌شه؟ -متاسفانه فعلا توی کماست. حتی اگه به هوش بیاد هم، به احتمال زیاد آسیب مغزیش پایداره. نمی‌دونم در چه حد، باید بیشتر بررسی کنیم؛ ولی فکر نکنم بتونه مثل قبل بشه. بخش مهمی از مغز آسیب دیده و خیلی از عملکردهاش مختل می‌شه. صدای خبرنگاران کم‌جان‌تر شده بود. کم‌کم داشتند بی‌خیال می‌شدند و می‌رفتند پی کارشان؛ و ما را با رئیس پیر و بیمارمان تنها می‌گذاشتند؛ هرچند برای مدتی کوتاه، شاید تا فردا صبح. قسمت 96 صحبت گالیا که با پزشک تمام شد، با قدم‌های پر سروصدایش به سمت شیشه بخش مراقبت‌های ویژه آمد. تق... تق... تق... صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های گالیا مثل میخ در سرم می‌رفت و در راهروی بیمارستان می‌پیچید. رافائلِ تپل و قدکوتاه، مثل یک سگ دست‌آموز دنبال گالیا می‌دوید و عرق از پیشانی‌اش پاک می‌کرد. گالیا در چند قدمیِ آی‌سی‌یو ایستاد و به مئیر نگاه کرد. پریشان بود؛ ولی نه بخاطر مئیر. هیچ‌کس برای مئیرِ مردنی و پیر نگران نمی‌شد. مثل مجسمه، راست سر جایم ایستادم و به جلو خیره شدم؛ انگار که گالیا وجود ندارد. برایم مهم نبود که معاون مئیر است. از گالیا بدم می‌آمد؛ فقط هم بخاطر آن کفش‌های لعنتی‌اش. -آقای حسیدیم؟ ترجیح می‌دادم کمترین میزان کالری را برای صحبت کردن با گالیای مغرور و نفرت‌انگیز بسوزانم؛ پس فقط فشار کوچکی به حنجره‌ام آوردم. -هوم. -تو آوردیش بیمارستان؟ -بله. -توی دفترش چکار داشتی؟ -ببخشید ولی کار ما محرمانه ست. گالیا چشم‌غره رفت. -من معاونشم و الان که نیست، همه اختیارات اون مال منه. متاسفانه راست می‌گفت و من خلع سلاح شدم. گفتم: سیستم‌شون مشکل داشت. رفته بودم کمک‌شون کنم. یه گزارش کامل می‌نویسم و می‌فرستم براتون، اگه لازمه. گالیا آرام سرش را تکان داد و به مئیر خیره شد. -نه لازم نیست. دیگه می‌تونی بری. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95و 96 ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97و98 تکیه‌ام را از دیوار برداشتم و خوشحال از این که زودتر از شر گالیا و بوی بیمارستان خلاص شده‌ام، خواستم به سوی خروجی پرواز کنم؛ اما صدای گالیا با لحن قاطع و رئیس‌مآبانه‌اش متوقفم کرد. -صبر کن... ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم. نگفتم بله؛ فقط نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به من چه که معاون رئیس کل بود؟ از نگاه گالیا می‌شد فهمید احساسم یک‌طرفه نیست و او هم از من خوشش نمی‌آید؛ هرچند کلا رفتارش طوری بود که انگار از هیچ‌کس خوشش نمی‌آمد! گفت: کسی هم تو رو دید؟ وای نه... شروع شده بود بازجویی‌هایش. خودم را به آن راه زدم. -نمی‌دونم. من همراه مئیر توی آمبولانس بودم و بعدم توی بخش اورژانس و تا الان هم بیمارستان بودم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: پس حتما دیدنت... توی دلم گفتم «خب به درک»؛ اما در جواب گالیا سکوت کردم. رافائل عرق کرده بود و نگاهش تندتند میان گالیا و من و مئیر می‌چرخید. گالیا دوباره با آن چشمان ترسناک خاکستری‌اش به من خیره شد و گفت: حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمی‌خوام اخبارش درز کنه. سر تکان دادم و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، چندبار گفتم «باشه». بعد هم برگشتم و دویدم سمت خروجی. دیگر داشتم توی آن هوای سرشار از بوی ضدعفونی‌کننده و راهروهای سفید و آبی حالت تهوع می‌گرفتم. در اتوماتیک بیمارستان که مقابلم باز شد و نسیم شبانگاهیِ بهاری به صورتم خورد، حالم بهتر شد و معده‌ام یادش افتاد به خودش بپیچد. قسمت 98 از ظهر چیزی نخورده بودم و تریای پایین بیمارستان با خوراکی‌های توی قفسه‌هایش، داشت به من چشمک می‌زد. برای خودم یک بسته شیرکاکائو و کیک شکلاتی خریدم و همانجا، روی یکی از نیمکت‌های محوطه بیمارستان نشستم. نی را داخل قوطی شیرکاکائو زدم و بسته کیک را باز کردم تا بوی شکلاتش هوش از سرم ببرد. من طرفدار پروپاقرص شکلاتم؛ شاید هم معتادش. انقدر سرگرم کیک و شیرکاکائو بودم که متوجه نشدم یک نفر دیگر هم بعد از من روی نیمکت نشست. چند قطره شیرکاکائو در گلویم پرید و به سرفه افتادم؛ ولی کسی که روی نیمکت نشسته بود، تلاشی برای کمک کردن نکرد. او هم اصلا حواسش به من نبود. وقتی به ضرب و زور سرفه و نوشیدن کمی دیگر از شیرکاکائو، گلویم آرام گرفت، چشمانم را چرخاندم سمت کسی که روی نیمکت نشسته بود و متوجه شدم که دارد نگاهم می‌کند. داشت مثل من، کیک شکلاتی و شیرکاکائو می‌خورد و با بی‌تفاوتی نگاهم می‌کرد؛ بی‌تفاوتی هم نه... حالتی از تحقیر و نیشخند؛ احتمالا بخاطر سرفه‌هایم. خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. نگاهش همچنان همان بود. احساس کردم یک پسرکوچولو هستم که درحال ارتکاب جرم مچش را گرفته‌اند. واقعا هم مچم را گرفته بود، من می‌خواستم دزدکی نگاهش کنم. دختر جوانی بود، لاغر و ریزنقش. شاید در اوایل دهه سوم زندگی. عینک فریم مشکی بزرگش اولین چیزی بود که در صورتش به چشم می‌آمد، و بعد از آن موهای خرمایی‌اش که آن‌ها را در کلیپسی روی سرش جمع کرده بود، و بعد از آن صورت بیضی‌شکل و کشیده‌اش، و آخرین چیزی که می‌شد دید، چشمان طوسی‌ای بود که پشت شیشه عینک نگاهم می‌کردند. طوری حین شیرکاکائو خوردن و گاز زدن به کیک نگاهم می‌کرد که انگار دارد یک مستند درباره کوچ گله‌ی گورخرها تماشا می‌کند. کمی از خرده‌های کیک دور لبش مانده بود. سعی کردم به نگاه خیره‌اش توجه نکنم و شیرکاکائوی خودم را بخورم؛ اما او نگذاشت. گفت: تو می‌دونی حال هرئل چطوره، نه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97و98 ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100 دوباره نزدیک بود شیرکاکائو در گلویم بپرد. صاف‌تر نشستم. -چی؟ -مئیر هرئل. خودم را مشغول به گاز زدن کیک نشان دادم و شانه بالا انداختم. -چه می‌دونم... فقط اینطور که شنیدم امروز حالش بد شده و آوردنش بیمارستان. -خودت رسوندیش. آخرین جرعه شیرکاکائو را سر کشیدم و گفتم: این که اینجام به این معنی نیست که من اونو رسوندم. نیشخند زد و خرده‌های کیک را از دور لبش پاک کرد. -متاسفم که اینو می‌گم، ولی بخاطر شانس خوبم امروز اینجا بودم و دیدم که تو آوردیش. چهره‌اش شبیه کسانی نبود که دارند یکدستی می‌زنند؛ شاید هم انقدر مهارت داشت که بتواند یکدستی بزند ولی چهره‌اش شبیه یکدستی‌زننده‌ها نشود! گفتم: شاید اشتباه دیدی. -مطمئنم که درست دیدم. نگفتی... حالش چطوره؟ صدای گالیا را در سرم شنیدم: «حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمی‌خوام اخبارش درز کنه...». یک بار دیگر سرتاپای دختر را برانداز کردم. آرایش نداشت، پیراهن چهارخانه قهوه‌ای و شلوار جین پوشیده بود و کفش اسپرت. به ظاهرش می‌خورد خبرنگار باشد؛ پس حدسم را به زبان آوردم. -خبرنگاری مگه نه؟ -خیلی دیر فهمیدی. خندیدم. -متاسفانه وقتی فهمیدم که گیرم انداختی. قسمت 100 سرش را تکان داد و همچنان طلبکارانه نگاهم کرد. منتظر بود حالا که گیر افتاده‌ام، مثل یک پسر مودب برایش همه چیز را تعریف کنم. من اما در سکوت، آخرین تکه‌های کیکم را خوردم و با این که مودبانه نبود، رد شکلات را هم روی انگشتانم لیس زدم. -مُرده؟ دستم را دور لبم کشیدم و گفتم: تقریبا... و این کلمه وقتی از دهانم درآمد که دیر شده بود. انقدر مست کیک شکلاتی بودم که یک کلمه فرصت پیدا کرد بیرون بپرد. چشمان دختر برق زد. -یعنی رفته توی کما؟ شایدم مرگ مغزی... ببینم اصلا چی شد که حالش بد شد؟ کف دو دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: وایسا ببینم! چی داری برای خودت می‌گی؟ من منظورم این بود که... چیزه... -به طرز ترحم‌آمیزی دهن‌لقی. پیروزمندانه خندید و با صدای خرت‌خرت بلندی، آخرین قطرات شیرکاکائویش را هورت کشید. دور لبانش را پاک کرد و گفت: مطمئن باش کسی نمی‌فهمه اون دهن‌لقی که وضعیت هرئل رو لو داده تویی، پس بگو ببینم دقیقا توی اون بیمارستان چه خبره؟ -خودت برو ببین. و سرم را به عقب نیمکت خم کردم. گفت: همکارات راهم نمی‌دن. -خب به من چه؟ -خیلی خب باشه... فردا توی گزارشم می‌نویسم کارمندی که هرئل رو رسونده بود بیمارستان، گفت اون تقریبا مرده. بعد فکر می‌کنی چی می‌شه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
دوستان گلم رمان راز پیراهن ،داستان بعضی از زندگی روزمره ضعیف النفس هایی است که تا در زندگی مستأصل میشوند دنبال جادو و جنبل میروند امیدوارم این رمان تلنگری باشه برای زندگی تک تکمون لطفا ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🏻 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌قسمت1 الی 10 تقدیم حضورتون قسمت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/74193 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
دوستان گلم رمان راز پیراهن ،داستان بعضی از زندگی روزمره ضعیف النفس هایی است که تا در زندگی مستأصل می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری پارت اول و دوم حلما خسته از روزی پر از استرس روی تخت سفید و یک نفره اش دراز کشید و همانطور که خیره به آینهٔ روبه رویش بود اتفاقات این چند وقته را از ذهن خودمیگذراند. برایش قابل باور نبود ،وحید که انچنان خودش را عاشق پیشه نشان میداد به این راحتی جابزند. حلما هر چه که خاطرات را شخم میزد ، واقعا به دلیل کارهای وحید نمی رسید ، همه چی خوب بود اما چرا یکدفعه اینجور شد؟! واقعا چراااا؟ الان به پدرو مادرم چی چی جواب بدم؟! وااای جواب داداش حمیدم را چی بدم؟ حمید و وحید نه دوست بلکه از دوست هم بهم نزدیکتر بودند ، اصلا یکی از دلایل اینکه حمید تمام تلاشش را کرد تا این نامزدی صورت بگیره همین رفاقت محکمشون بود. حلما به پهلو چرخید و همانطور که دستش را روی سرش می گذاشت ،آه کوتاهی کشید. همزمان صدای آلارم گوشیش خبر از آمدن پیام می داد. حلما به گمان اینکه وحید است ،مثل فنر از جا پرید و با یک حرکت گوشی را از روی میز عسلی کنار تختش برداشت و اینقدر عجله داشت که دستش به عکس روی میز خورد و عکس او و وحید در کنار پدر و مادرش، که رو به دوربین لبخند میزدند بر زمین افتاد. حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا اسم ژینوس را دید اوفی کرد و پیام را باز کرد : چی شد حلما خانم، خانم خانما ، من که گفتم آقاتون جنّی شده ، تنها راه حل هم همون که گفتم... حلما سرش را به پشتی تخت تکیه داد ، همانطور که گوشی را در دستش فشار میداد به فکر فرو رفت... قسمت دوم: حلما در عالم خود غرق بود و مدام صدای آلارم گوشی بلند بود. مگر ژینوس دست بردار بود ، اینقدر پیام پشت پیام داد که حلما وارد صفحه ژینوس شد و نوشت : نمی دونم به خدا چی درسته و چی نادرسته ، این وحید اونی نیست که من میشناختم، شایدم تو راست بگی... یه کم دلهره دارم که پام را توی اونجایی بزارم که تو تعریفش را کردی، اخه من مثل تو اونقد دل گنده نیستم که راحت با از ما بهتران بگم و بخندم و.. همین موقع،ژینوس چند تا استیکر خنده گذاشت و نوشت : هی دختر چی چی برا خودت میبری و میدوزی ، مگه قراره چکار کنی؟ یه طالع بینی ساده است که مطمئنا برای تو به جاهای خوبی ختم خواهد شد.. حلما آهی کشید و گفت : مطمئنی درست میشه؟ میترسم وضع از این هم خراب تر بشه، آخه وحید از رمال و رمال بازی خیییلی بدش میاد ، اگه باد به گوشش برسونه که من پام را همچی جاهایی گذاشتم ،حسابم با کرام الکاتبین هست. ژینوس یه استیکر مسخره دیگه فرستاد و نوشت : چقد تو پرتی دختر ، این بین من و تو میمونه ،کی می خواد به وحید جانت بگه هااا؟؟ اینقد بهانه نیار و ناز نکن ، بله را بگو....تازززه دعا کن طرف وقتمون بده ، اینقددد کارش درسته که نوبت هاش ماه تا ماهه... حلما ذهنش واقعا هنگ کرده بود و نمی دونست چی بگه... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری پارت اول و دوم حلما خسته ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت سوم و چهارم حلما در ذهنش روزی را مرور می کرد که وحید با ماشین داداش حمید جلوی مدرسه به دنبال او آمد و وقتی که بقیهٔ همشاگردی هاش متوجه شدند اون پسرهٔ خوش تیپ که چشم همه را گرفته بود ،پزشک این مملکت هست و خواستگار حلما ، کلی بهش حسودی می کردند، قند در دلش آب می شد. درست یک هفته بعد از اون موضوع، ژینوس در حلقهٔ دوستان حلما در آمد و اینقدر رابطهٔ بین این دو دختر قوی شد که حلما، ژینوس را مثل خواهر نداشته اش دوست می داشت و کم کم طوری شد که ژینوس از تمام اسرار خانواده مرادی ، خبر داشت. پدر حلما مغز ریاضی بود و مادرش دبیر ادبیات و خانواده چهار نفرهٔ آنها ، خانواده ای گرم و مهربان بود که با ورود وحید به جمع آنها مهربان تر هم شد، وحید هم دانشگاهی داداش حمید بود ، داداش حمید داروسازی و وحید پزشکی می خوند والان هم که هر دوشون فارغ التحصیل شده بودند. حلما در همین افکار بود که زنگ گوشی اش اورا از عالم خود بیرون کشید . با دیدن اسم روی گوشی ، حلما نفسش را بیرون داد و تماس را وصل کرد: الو سلام ژینوس _: کجایی دختر؟! هم هستی و هم نیستی، پیام را باز می کنی و محل نمی دی...ده بار حرفم را تکرار می کنم ،بازم انگار نه انگار... خوب حالا بگو بینم ، هستی یا نه؟؟ حلما آه کوتاهی کشید و گفت : به نظرت جرأت دارم که نباشم؟! من چه موافق باشم و چه مخالف تو بالاخره حرف خودت را به کرسی مینشونی... ژینوس خنده بلندی کرد و گفت : این یعنی ببببببله...درسته؟ حلما سرش را تکان داد و گفت : برای اولین و آخرین بار باشه... ژینوس خنده اش بلندتر شد و گفت : تو عشقی حلما جوووونم....خبرش را بهت میدم و... قسمت چهارم: اتاقی سه در چهار که روی دیوارهایش پوشیده شده بود از تصویر حیوانات مختلف ، حیواناتی که شاید در واقعیت نمونه اش وجود نداشت و به نوعی از تخیلات نشأت می گرفت . تصاویری که اصلا معلوم نبود مربوط به حیوان باشد یا نه؟ اما آنقدر عجیب و غریب بود که نمیشد نام انسان را بر آنها گذاشت. تصاویری که انگار نگاه حیوان داخل قاب، تا عمق جان بیننده را می خواند. حلما نگاهی به اطرافش کرد و همانطور که دست ژینوس را که در دستش بود ، محکم فشار میداد گفت : ژینوس، من میترسم دختر، این چه جایی هست که منو آوردی؟! ژینوس لبخند شیطنت آمیزی زد و همانطور که اشاره به صندلی روبه رویش می کرد گفت : این حرفا چیه میزنی؟ این دفعه هم مثل دفعه قبل که اومدی ،چه اتفاقی برات افتاد؟ یه طالع بینی ساده بود ، منتها اتاقش فرق کرده همین... حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : نه اونبار فرق می کرد ،حسم چیز دیگه ای بود ، اما الان واقعا میترسم اونم با وجود این اتاق ترسناک...وااای من به خودم قول دادم فقط یک بار این کار را کنم اما نمی دونم چی به خوردم دادی که الان دوباره اومدم اینجا... ژینوس همانطور که دستش را به میز شیشه ای پیش رویش تکیه میدادگفت : ببین تو خیلی روحت قوی بوده که زر زری اجازه داده بیای توی این اتاق ، خیلیا را میشناسم که مدتهاست مشتری زر زری هستند اما هنوز پاشون به اینجا باز نشده... حلما دهانش را باز کرد تا جواب ژینوس را بدهد ،در همین حین درب اتاق باز شد و... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت سوم و چهارم حلما د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت پنجم و ششم خانم رمال یا به قول ژینوس زر زری داخل شد و همانطور که با چشم های ریز و کشیده اش دو دختر جوان پیش رویش را می پایید ، لبخندی مرموزانه بر لب نشاند و‌گفت : چی شده؟؟ چرا یکدفعه ساکت شدین؟ چی شد ژینوس خانم ، دوستت مثل اینکه از اینجا خوشش نیومده؟ حلما با تعجب به زر زری نگاه می کرد ،انگار این زن تمام ناگفته های او را میدید...ترسی عجیب بر جانش نشست. در همین هنگام ژینوس خندهٔ ریزی زد و‌گفت : نه زر زری جان ، حلما خیلی هیجان داره برای همین هست که اینجور مثل میخ نشسته و زل زده به شما... با این حرف ژینوس ، زر زری قهقه ای زد و روی صندلی که ابتدای میز قرار داده بودند نشست ،به طوریکه سمت راستش ژینوس و سمت چپش حلما بود. ژینوس به صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به ژینوس بود گفت : خوب گفتی می خوای چه کنی؟؟ ژینوس گلویی صاف کرد و گفت : خوب برای مشکل حلما اومدیم دفعه پیش تاس انداختین و گفتین باید روح یکی از اجداد وحید را احضار کنید و.. زر زری سری تکون داد و طوری وانمود می کرد که تازه یادش اومده چی به چیه ...بعد رو به حلما گفت : خوب تصمیمتون چیه؟؟ حلما که انگار هنوز دو دل بود ، با صدایی که رگه هایی از تردید داخلش موج میزد گفت : راستش....راستش...قبلنا وحید میگفت که با مرحوم خانمجانش خیلی رابطه خوبی داشته، به نظرم اگر کسی بتونه چیزی از بچگی وحید بگه ،همین روح خانمجانش هست... قسمت ششم: زر زری از زیر چشم نگاهی به حلما کرد و‌گفت : اسم این پیرزنه که می گی چی چی هست؟ حلما نفسش را آهسته بیرون داد و گفت : خانم جااان...خانمجان اسمشون شمسی بودن... زر زری از جا بلند شد و به سمت کشویی در انتهای اتاق رفت و زیر لب تکرار می کرد شمسی خااانم... از داخل کشو زیر اندازی بیرون آورد که بی شباهت به صفحهٔ شطرنج نبود. زیر انداز را روی زمین پهن کرد باز داخل کشو را جستجو کرد و صفحهٔ چرمی دیگری بیرون آورد که اونم شطرنجی بود و جامی عجیب و غریب هم داخل دست دیگرش داشت حلما با ترس حرکات زر زری را نگاه می کرد و هر چه زمان بیشتر میگذشت ، ترس و اضطراب حلما هم بیشتر و بیشتر میشد. زر زری اشاره ای به دو دختر پیش رویش کرد و گفت : خانم خانما ،تشریف بیارید پایین روی این زیر انداز بنشینید ژینوس سریع بلند شد و حلما با تردیدی در حرکاتش آرام آرام از جا برخواست ،او‌حس می کرد توان رفتن به سمت آن فرش شطرنجی را ندارد ، انگار تمام تن و بدنش رعشه گرفته بود . ژینوس که متوجه رنگ پریدگی حلما شده بود ، کنارش آمد و همانطور که دست حلما را میگرفت با دست دیگر پیشکولی از بازوی حلما گرفت به طوری که سوزشی در بازوی او‌پیچید و سپس گفت : چته دختر ، مگه جن دیدی؟ یه احضار روح ساده است اونم برای رفع مشکل جنابعالی ، این اداها چیه از خودت درمیاری؟ زر زری که کاملا متوجه حال دگرگون حلما بود گفت : دخترک نازک نارنجی ، دل نداری یا به کار من شک داری بفرما مشرررف...‌ کسی زورت نکرده که ،من کلی وقت و نیرو باید بزارم تا یه روح را احضار کنم ، حالا اگر قرار باشه شما اینجور برخورد .... زر زری داشت حرف میزد که ژینوس پرید وسط حرفش و‌گفت : ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت پنجم و ششم خانم رما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت هفتم و هشتم ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر می‌کنه حالا قراره چی بشه و بعد چشمکی به حلما زد و اشاره کرد که حلما چیزی بگه حلما سرش را تکان داد و گفت : ژینوس ر..ر..راست میگه ، یه کم استرس گرفتم زری خنده بلندی کرد و همانطور که شمع های داخل دستش را توی شمع دان محکم می کرد گفت : خوب اشکال نداره این دفعه که دید براش عادی میشه، درضمن کار خطرناکی نیست ، درسته نیروی منو میگیره اما هیچ خطری نداره و شمع ها را روشن کرد و شمعدان ها را گذاشت روی صفحه شطرنجی و با اشاره به کلید برق گفت : لامپ ها را خاموش کنید و بیاید پایین کنار من بشینین زر زری یک طرف صفحه شطرنجی که حالا مشخص بود روی هر خانه اش حرف یا کلمه ای نوشته شده ،نشست یک طرف هم ژینوس و یک طرف هم حلما نشست. اتاقِ نیمه تاریک در سکوتی عجیب فرو رفته بود. زری جامی را بر عکس روی یکی از خانه های صفحه شطرنجی گذاشت و با چشمان سبزش که مثل گربه در تاریکی میدرخشید ، نگاهی به دوتا دختر کرد و گفت : هر کدومتون انگشت اشاره دست چپتان را پشت این جام بزارید ، هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، اگر جام حرکت کرد همراه آن جلو میروید ، بازهم تاکید می کنم هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، شماها قراره به من نیرو بدید تا کارا بهتر پیش بره ، اینجا فقط من حرف میزنم و باهم جوابی را که روح شمسی خانم میده می بینیم، نه هیجانی بشید و نه صحبت کنید، فقط با من و جام همراهی کنید متوجه شدید؟ ژینوس که انگار این حرفا براش جالب بود لبخندی زد و گفت : من حاضرم... اما حلما با شنیدن حرفهای زری و هشدارهایی که میداد ، لحظه به لحظه استرسش بیشتر می شد... یک آن تصمیم گرفت از جا بلند شود که انگار ژینوس متوجه شد و سریع گوشهٔ مانتوی یشمی رنگ حلما را چسپید و دوباره نیشگونی از او گرفت... قسمت هشتم: ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید ،نگاهی به چهره معصوم حلما کردو زیر زبانی گفت :ب...ب...بشییین دختر، نمی خواد که بکشتت ،می خوایم مشکلت را حل کنیم خره.... حلما نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که خیره به شعلهٔ رقصان شمع بود چیزی نگفت. زر زری نگاهی به دو دختر جلوی رویش کرد ، ژینوس که با آن چشمان سبز رنگ و قد کوتاهش مثل گربه ای چاق و چله به او خیره شده بود و حلما هم با صورت گندمی و‌چشمان سیاه رنگ و هیکل کشیده اش مانند کودکی نوپا شمع را میپایید. زر زری ،دستانش را از هم باز کرد، سینه اش را جلو داد و همانطور که وردهایی زیر لب می خواند ، چشمانش را بست و شروع به ناخن شکستن کرد. انگار این حرکات جزئی از کارش بود . ژینوس و حلما هر کدام با ذهنی پر از افکار مختلف او را نگاه می کردند. ژینوس فکر می کرد که تمام حرکات زر زری حیله ای بیش نیست و برای در آوردن پول است که چنین اداهایی انجام میدهد و در دل به سادگی حلما می خندید که به راحتی آب خوردن گول او و حرفهایش را خورده بود. اما حلما هر حرکت زر زری را ثبت می کرد و به ترسی که بر وجودش سایه افکنده بود ،اضافه تر میشد. بالاخره بعد از دقایقی سخت و نفس گیر ، زر زری دست از خواندن ورد برداشت، چشمانش را باز کرد و با اشاره ای کوتاه به آن دو فهماند که هر کدام انگشت دستشان را پشت جام وارونه قرار دهند. ژینوس سریع انگشتش را قرار داد و حلما با تعلل و شک انگشت لرزانش را کنار انگشتان زر زری و ژینوس قرار داد. به محض اینکه انگشت حلما به جام خورد احساس کرد جام گرمی خاصی دارد. زر زری خیره به صفحه شطرنجی پیش رویش با صدایی گیرا ، شمرده شمرده گفت :ای روح بزرگ ، آیا تو اینک در قالب جام ما احضار شده اید؟ هر سه خیره به جام بودند ، حلما احساس میکرد جام داغ و داغ تر می شود که ناگهان... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت هفتم و هشتم ژینوس با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت نهم و دهم حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن حلما را فرا گرفته بود و ژینوس با تعجب به حرکت جام نگاه میکرد جام روی خانه ای که بله نوشته شده بود ایستاد. ژینوس با خود می گفت ، عجب کلکی هست زر زری ، من که جام را حرکت ندادم، حلما هم عمرا بتونه این کار را کنه ، حتما کار زر زری هست که یه جورایی ما نفهمیم جام را روی صفحه میکشونه. در تاریک روشن نور شمع چیزی مشخص نبود اما اگر کلید برق را می‌زدند ، متوجه می‌شدند که رنگ حلما مانند گچ سفید شده... زر زری دوباره سوال کرد : تو روحی هستی در قالب جام ، به ما جواب بده نامت چیست؟ حلما حس می کرد سر انگشتش از شدت داغی جام می سوزد ، همانطور که خیره به جام پیش رویش بود. جام دوباره حرکت کرد و حلما انگار شعله ای آتش را درون جام میدید،دیگر طاقت نیاورد ، همانطور که انگشتش را از روی جام برمی‌داشت ، جیغ بلندی کشید و سراسیمه از جا برخواست ... حرکت شتابان حلما باعث شد که جام وارونه به کناری بیافتد. ژینوس که حرکت حلما برایش سنگین می آمد ، با چشمان سبزش و نگاهی عصبانی خیره به حلما شد ، هنوز حرفی از دهانش بیرون نیامده بود که صدای خرخری توجه او را به خود جلب کرد... وای خدااای من باورش نمیشد... قسمت دهم: زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعجب شده بود ، دستپاچه شد و خواست فرار کند ،که زری پای ژینوس را محکم گرفت ، ژینوس که نیم خیز بود بر زمین سرنگون شد و همانطور که زری پایش را به سمت خودش می کشید ، دستش را به طرف حلما دراز کرد و گفت : حلمااا کمکم کن ، فکر کنم زری دیونه شده ، تو رو به جان مادرت کمکم کن... حلما که سراپای بدنش می‌لرزید ، نگاهی به در بستهٔ اتاق کرد و نگاهی هم به زری و ژینوس کرد. تعلل نکرد و به طرف ژینوس رفت ، دست سرد ژینوس را در دستانش گرفت و خواست به طرف خودش بکشد که ناگهان انگار صد دست او را به طرف مقابل میکشیدند، به حلما فشار آورد و حلما هم بر زمین افتاد . زری انگار زری نبود ، غولی بود با پنجه های آهنین ، با یک حرکت هر دو دختر را به سمت خود کشید و با صدایی که اصلا به صدای ظریف و زنانه او شباهت نداشت فریاد زد : کجا فرار می کنید هااا؟؟ حلما و ژینوس مانند دو مجسمه گچی رنگشان سفید شده بود و با گریه به زری چشم دوخته بودند. ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨با نام یگانہ معبود 🤍✨خدای بزرگ و مهربان 🌸✨آغاز میکنیم روز دیگر را 🤍✨خدایا در این روز زیبا 🌸✨تورو به بزرگیت قسم 🤍✨تورو به مهربونی هات 🌸✨هرڪسی هرمشڪلی داره 🤍✨خودت برطرفش ڪن تا امروز 🌸✨بشه یه روز بیاد ماندنی برای همہ 🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🤍✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا