کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +حاجی ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۵ و ۴۶
اوایل اونم گفت:
_ نه من میمونم خونه مادرت تا تو شب بیای.
اومدم دفتر کارم.
بلافاصله نشستم برای شروع کار روی پرونده. چون خیالم دیگه از بابت خونه و تهدیدی که دیگه وجود نداره و... جمع شده بود.
""نکته: یادتونه گفتم میخواستیم بریم مشهد از در خونه که اومدم بیرون، احساس کردم خیابون منتهی به کوچمون چندتا آدم دیدم که مشکوک می زدند؟؟ حاصلش شد این.""
بگذریم.
فورا شروع کردم به بررسی پرونده،
برای چندمین بار. هنوز برای شروع یه خرده گیر بودیم. با مسئول امور بینالمللی اداره که فامیلیش افضلی بود تماس گرفتم.
گفتم :_درخواست جلسه مشورتی با شخص شما رو دارم.
قبول کرد و گفت :
_همین الان میتونم برم.
منم بالفاصله رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی امن شماره ۱۸ سمت میدون آزادی.
کد ورود و دادم و اجازه ورود دادند.
رفتم دفترش. سلاام و احوالپرسی کردیم و براش پرونده رو توی ۱۵ دقیقه تشریح کردم
و گفتم:
+حقیقتش اسم یک نفر من و خیلی اذیت میکنه. اونم شخصی به نام متی والوک هست. این آدم هیچ ردی و یا مورد مشکوکی ازخودش به جا نگذاشته. درصورتی که توی ایران اون چندنفرو دستگیر کردیم، یکی از اونا اسم این و آورد. یعنی توی بازجویی یکی از جاسوس های سی آی اِی یک بار اسم این و اشاره کرد. دیگه اسمی ازش نیاورد.هر کاری بچه های ما کردند این لب باز نکرد. البته چی بگم؟! لب باز کرد ولی چیز به درد بخوری دست بچههای مارو نگرفت. حتی از طریق دستگاه دروغ سنج هم امتحانش کردن ولی چیزی نمیدونست ازش. من توی این چندوقت خیلی به این آدم مشکوکم. چون منابع ما گفتند حریف داره شروع میکنه در ادامه همون پروژه و میخواد با نیروهایی که پشت پرده بودن مارو بزنه. برای همین مزاحم شما شدم تا اگر میشه مشورت بدید چیکار کنم؟
گفت: _با این توضیحاتی که شما توی ۱۵ دقیقه دادید و تشریح کردید، به نظرم باید شما توی خارج از کشور دنبال این آدم بگردید و زیر نظر بگیریدش. چون گفتید بچه های جنگال گفتند این توی پاریس هست. شرکت تحقیقاتی و کاری داره. به نظرم باید رفت از اون شرکت شروع کرد.
دیدم حرف درستی میزنه.
باید قبل از اینکه می اومدن، ما میرفتیم سراغشون تا اگر خبری هست دست به کار بشیم.
گفتم: _امکان هست از نیروی مورد اطمینان استفاده کرد؟
_نظرم اینه جناب عاکف، خودتون برای شروع دست به کار بشید و برید توی گود.
موندم چی بگم. گفتم :
_باشه ممنونم
و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم به سمت اداره. . اون شب خونه نرفتم.
ساعت حدود ۲۱ بود. تلویزیون دفترم و روشن کردم یه چندتا از خبرهای ۲۱ دیدم و خاموش کردم.
رفتم روی مانیتورو با سیدرضا ارتباط گرفتم و گفتم :
_میخوام اون ایمیلی که توی پرونده بود و برای شرکتی که متی والوک اونجاست طبق شواهد ما و بهت گفتم آدرس و همه دل و جیگرش و واسم در بیاری، ببین توی چه خیابونی هست. کجا هست و ...
یه خرده زمان می برد. حدود ۴۵ بعد بدون اینکه خبر بده اومد دفترم. گفتم:
+خوش خبر باشی.
_چجوووورم.
+ایولله. بشین بریز روی دایره ببینم چی هست.
دیدم تموم کوروکی شرکت و برام آورد و ... فقط نمیدونستم میشه اونجا دنبال متی والوک گشت تا زیرنظر بگیریمش یانه
با امور بین الملل تماس گرفتم و وصلم کرد به افضلی، گفتم :
_آقای افضلی لطف کنید برای حرکت اول حداقل به بچه هاتون (منابع امنیتی مستقرِ سازمان) توی پاریس بگید بررسی کنند، شخصی به اسم متی والوک توی فلان شرکت هست یا نه. طبق آمار ما میگن اون رییس هست. میخوام بررسی اولیه کنند و خبرش و بدید.
گفت:_ باشه ۴۸ ساعت فرصت بدید.
اون شب گذشت و تمام.
فرداش رفتم خونه مادرم، فاطمه رو برداشتم و رفتیم خونه جدیدمون.
قرار شد عصر مادرش و پدرش و خانوادش و مادرم و خانواده من بیان خونمون. من نمیتونستم بمونم، باید برمیگشتم اداره. البته یه نیم ساعتی رو موندم و بعدا عذر خواهی کردم برگشتم اداره.
توی اداره بودم که دیدم افضلی تماس گرفت. گفت:
_طبق بررسی های اولیه ما، و اخباری که منابع مستقر در کف خاک دادند، و شما روی اون شخص در ادامه پرونده قبلی مشکوک شدید، باید عرض کنم شخص مورد نظر در فلان شرکت و در فلان نقطه در پاریس مستقر هست!!
ازش تشکر کردم.....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ اوایل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۷ و ۴۸
ازش تشکر کردم.
فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم:
_زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم.
تشکر کردو گفت:
_از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید.
دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم.
نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه،
زنگ زدم به فاطمه گفتم :
_دارم چندروز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم.
یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت :
_خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی.
خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت.
فقط بهش گفتم :
_به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود.
سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود.
گفت:_امشب برای ساعت ۱۹:۳۰ فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر ۱۰ درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟
+آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم.
_وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت میکنند که یه خرده خوشکل بشی!!!
+عاصف دست بردار. نظر کیه؟
_حق پرست.
+گندت بزنن عاصف. خداحافظ.
چند ساعتی مونده بود تا پرواز.
یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای(روحی فدا )رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم.
بچه های تغییر چهره اومدن.
شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند.
حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه.
حاجی گفت:
_اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی.
بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند.
دیدم اسم جدیدم هست
*کامران شمقدری*.
خندم گرفت. چیزی نگفتم.
با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بقل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم.
☆☆فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ ۱۷ آگوست ۲۰۱۷
از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت:
_سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید.
دیدم خودشه.
سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت:
_فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید.
رسیدیم خونه امن.
رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم.
رفتم نشستم سر لب تاپ.
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ ازش ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۴۹ و ۵۰
رفتم نشستم سر لب تاپ.
بچه هامون یه فیلم ۳دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود.
وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فالن جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند.
بلند شدم .
یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم
و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست.
یه جایی پارک کردم.
کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود.
خودم خندم میگرفت.
تو دلم گفتم
"خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الان کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه
تناقضات مارو"
همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت.
وارد شرکت شدم.
دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن.
یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند؛؛
_ مسئولین ما #درخارج_ازکشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل #مستحبی رو بیشتر کنند.
توی دلم ذکر گفتم.
استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.به زبان فرانسوی گفتم:
Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu?
_سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟
گفت:
Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous?
_شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟
گفتم: _کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم.
Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel.
گفت: _چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.
Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix.
نشستم و گفتم اِی توی روحت.
دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن.
بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه:
Où? Asseyez.
_کجا؟ بفرمایید بنشینید!
گفتم: _میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم
Je veux voir les peintures dans cette salle.
گفت: _خواهش میکنم بفرمایید.
Vous êtes les bienvenus ici.
آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود.
دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت.
منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم.
بعد از چنددیقه منشی گفت:
_آقای کامران بفرمایید توی اتاق.
از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم.
رفتم داخل دیدم خودشه.
رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دیقه شروع کردیم به صحبت کردن.
گفتم _دانشجوی فالن رشته هستم.سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخشها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم.
اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فالن.
یه خرده چرت و پرت گفت
و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم.
دیدم آدرس یه ایمیل و بهم داد
و گفت :
_من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم.
توی دلم گفتم: آره ارواح عمت.
خلاصه اسمم و نوشت
و بلند شدم که بیام گفت:
_اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس.
فیلمهایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم،.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ ازش ت
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۱ و ۵۲
فیلمهایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم،
از یه طریق فوق سری فرستادم ایران.
تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دوتا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن و شناسایی کنند.
یه چیزی به ذهنم رسید.به داخل خاک ایران پیام فرستادم:
101_110: _غذا روی اجاق هست؟میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم.
(221 من بودم و این کد یا همون متنی
که فرستادم یعنی من دارم میام ایران).
110_101:_مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟
وسیله هام و جمع کردم ،
و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر میموندم خودش بلیط و بیاره. حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه، یا اینکه ۱۰۰ روز دیگه.
باید منتظر میشدم.
دیدم بعد از ۳ ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط .
در ورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم.
گفت :_فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران.
هم دیگرو بغل کردیم.
گفتم:_تا کی باید بمونی اینجا؟
گفت: _هرچی خدا بخواد. فعلا توی ماموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون.
بیشتر ازاین نمیتونستم بپرسم.
چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه
چیکار میکنی. این سوالم از روی دلسوزی و برادری بود...بیخیال...
منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خداروشکر یه روزه انجام شد.
اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و...
صبح حسینی اومد دنبالم.
من و برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم.
پروازم نیم ساعت با تاخیر انجام شد.
ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران.
¤¤تهران پاییز ۱۳۹۵
تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچههای اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند.
کد ورودی رو دادم و وارد شدم.
یکی از بچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم:
_رو بالا یه سجاده آماده کنید نمازم و بخونم.
نمازم و خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه بالا منتظر هستند.
لپ تاپ و برداشتم و رفتم بالا.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
+آقای حق پرست قرار بود آخر قصه رو بشنوید.. اما انگار عجله داشتید درسته؟
_عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود!.
+بله درسته.
حاج کاظم گفت:
_چیکار کردی؟
+عرض میکنم خدمت دو بزرگوار.
بسم الله الرحمن الرحیم...طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبتهایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دوتا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه. خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلش و به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم.باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصی و میخوان شکار کنند.
یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم گفتم.
قرار شد بریم اداره.
سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش.
فورا با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم.
اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش.
اومدن دفترم و نشستیم.
شروع کردم:
_بسم الله الرحمن الرحیم...سیدرضا جان بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چی کار کردی؟
+حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر میشن برای ورود به ایران.
_چطور ؟ مگه چی شده که این و داری میگی؟
+چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد.
_جالبه !!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه....شما چیکار کردی پیمان؟
××من در مورد اون دونفری که فرمودید بررسی کردم. اون دوتا جوونی که شما توی فرانسه فیلمش و برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الان هم توی اون شرکت هستند و دارند کار میکنند.
گفتم:_پس اون یه شرکت نیست. در #پوشش یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۳ و ۵۴
_پس اون یه شرکت نیست. در #پوشش یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم #مشکل_امنیتیشون چیه؟ از چه زمانی و از کی رفتند اونور؟
پیمان گفت:
_این دوتا شخص که یکیشون #بهایی هست اسمش افشین ارجمند هست. توی #کودتای_سال۸۸ دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده.دو سال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند در حال حاضر. منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتش و برام در بیاره. چون ظاهرا توی این سالها چندباری خونه خودشون و عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجا هم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانوادش و... هرچی دارن ازش و برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره...دومی شاهین کاوه هست. پدرش #یهودی_اسراییلی و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقلاب اینا رو میزاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای #ساواک بوده و در شکنجه بچههای انقلاب دست داشته و علیهش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره.
+خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟
_در برسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه، پدر شاهین، سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسش و پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فورا خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران. و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمیتونست در بره از کشور. بعدشم سال ۶۰ شاهین به دنیا میاد.
+خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟
_بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از #کومله دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند و میرن عراق. پدرش از عراق میره اردن و از اونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین میپیونده.
+پس شاهین چی؟؟
_حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که ، پدر و مادر شاهین موقع فرار، اون و میدن به یکی از همون چادرنشین های اطراف که اون و برسونن به پدربزرگ و مادربزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش... شاهین حتی تا ۷ سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات، پدربزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحلهی #مشارکت بوده. با #برادرِسیدمحمدخاتمی رییس جمهور اسبق و جریان #کودتای_سبز شدیدا ارتباط تنگاتنگی داشته. سال #هفتادوهشت هم توی ماجرای #کوی_دانشگاه دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی(.......) شد و ۱۶ ماه بعد آزاد شد.. سال هشتادوهشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خورد و آزاد شد و حدود ۹ ماه قبل هم از کشور رفت. همین تمام.
+ممنونم. نکته خاصی مونده بگید.
هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون.
نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم.
از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبدهای هم بود،کسی نبود جز همون بهزاد.
سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
_چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟
+نه اتفاقا همین دیروز ساعت ۳ تموم شد. درخدمتم.
_ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست.)
+نه خیالتون جمع حاج عاکف.
_میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم.
+چشم حاج آقا. به روی چشام.
بهزاد خیلی جوون با ادبی بود.دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت.
بهش گفتم:
+پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم.فردا شب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و برمیگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی.
بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامهنگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای ....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۳ و ۵۴ _پس اون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۵ و ۵۶
منم شروع کردم به نامهنگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای عملیات رهگیری و مراقبت از شخصی که بهش مشکوک شدیم و احساس کردیم توی پرونده ما مرموزانه داره راه میره فق، پیگیر شدم.
کارا که تموم شد حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه دسته گل واسه خانمم خریدم.
رفتم خونه..
من و همسرجانم شاممون و خوردیم و یه کم صحبت و شوخی و بگو بخند کردیم و
بهش گفتم:
+فاطمه جان، با زینب خانم صحبت کردی درمورد دخترش و جریان بهزاد؟
_نه آقایی، این چند روز درگیر این مسائل شدیم اصلا حالم خوب نبود. فردا عصر حتما زنگ میزنم و هماهنگ میکنم میرم خونشون.
+ نیازی نیست. فعلا با زینب خانم صحبت نکن توی این چند روز. بزار خودم خبرت میکنم.
_چشم. چیزی شده محسن جان.
+نه خانم. بگذریم.
اینم به شما دوستان بگم که من توی دلم آشوب بود، نکنه برای بهزاد اونور توی خاک پاریس اتفاق بیفته و لو بره توسط ضدجاسوسی سرویس اطلاعاتی فرانسه با پشتیبانی آمریکا.
چون دلم همش با نیروهایی بود ،
که من مسئولشون بودم. حاضر بودم خودم شربت شهادت و یک جا بنوشم، ولی نیروهای تحت امرم یه خار توی
پاهاشون نره.
مخاطبان محترم، خیلی دلم به حال بهزاد سوخت.
چون جَوون بود. داشت میرفت توی خاک غربت. معلوم نبود چی در انتظارش بود.
فردا صبح ساعت ۸ صبح اداره ساعت زدم. مستقیم رفتم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء.
+سلام عاصف جان!! چیکار کردی؟
_سلام. همه چیز آماده هست. میتونه امشب بِپَّرِه. وضعیتش هم سفید هست.
+ممنونم. من میرم دفترم. یاعلی.
حدودا ساعت ۱۷:۴۵ غروب بود نزدیک نماز مغرب. دیدم سروکله ی بهزاد هم پیدا شد.
رفتیم باهم توی حسینیه اداره نماز خوندیم و اومدیم دفترم.
توجیهات ماقبل عملیات و حین عملیات و مهم بودن اونُ براش توضیح دادم. آدرس مکان مورد نظر و شخص مورد نظرو بهش دادم .
و بهش گفتم که اونجا هم اگر مشکلی توی پیداکردن آدرس ها و مکان ها داشت، چیکار کنه و چطور باهامون ارتباط بگیره.
با واحد امور بین الملل هم هماهنگ کردم که بهزاد و توی فرانسه تحویل بگیرن و خونه امن و براش راه بندازن.
یه تیم سایه هم گفتم از اینجا مراقب
بهزاد باشه تا خود فرانسه و بازگشتش.
همه چیز داشت درست پیش میرفت.
به بهزاد گفتم:
+پیگیر ازدواجت هم هستماااا. خیال نکن نیستم. منتهی توی این چندهفته ای که از سوریه اومدم تا حالا خودت که میدونی چه اتفاقاتی پیش اومده .
بهش قول دادم بعد ماموریتش حتما پیگیر بشم.
اونم خوشحال شد.
بهزاد و تا فرودگاه بردمش و توی مسیر دوباره توجیهش کردم.
بهزاد پرواز کرد.
منم همون سمت رفتم خونه. فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح خیلی زود اومدم اداره .
بررسی کردم دیدم بهزاد رسیده. توی خونه امنی که براش تدارک دیده بودیم مستقر شده.
دیگه ارتباط ما خیلی نامحسوس بود.بهش گفتم شروع کنه.
✍بزارید از اینجا به بعدو خود بهزاد براتون تعریف کنه:
چند روزی توی فرانسه بودم.
و لحظه به لحظه ورود و خروج والوک و افرادی که توی دفترش میرفتن و از دور کنترل میکردم.
عکس میگرفتم و از طریق #فوق_سری برای داخل ارسال میکردم .
یک روز متوجه شدم والوک داره میره جایی. به طور نامحسوس تعقیبش کردم.
رسید به یه هتلی و رفت توی لابی اون هتل نشست. منم که عینکم مجهز به یک دوربین ریز و حساس امنیتی بود، متی والوک و زیر نظر گرفتم.
همزمان فیلمش میرفت روی لب تاپم که توی خونه امن جاسازیش کرده بودم. بعد از چند دیقه یه شخصی اومد کنار والوک توی لابی هتل نشست.
فورا دوربین کیفم و فعال کردم.
دوربین ریزی که روی قفل کیفم فعال بود ازش فیلم میگرفت. من طبقه بالای لابی هتل بودم. کنار نرده ی آهنی که داشت.
عینکم و درآوردم و خدا خدا کردم درست بزارمش روی میز تا تنظیم بشه روی چهره والوک.
با کیفمم که داشتم اون شخصی که اومده بود با والوک حرف میزدو میگرفتم.
نمیدونستم کی بود ولی هرآدمی بود باید مهم بوده باشه که اومدن توی لابی این هتل صحبت میکنند. برام سوال شده که چرا نرفتند توی شرکت والوک؟
متی والوک و اون شخص حرفاشون و زدن. بلند شدن رفتند.
منم چندلحظه بعد از خروجشون رفتم بیرون. متی والوک و تعقیب کردم که دیدم رفت شرکتش.
بلافاصله رفتم خونه امن ،
و نشستم فیلمارو بررسی کردم و دیدم خداروشکر همه چیز درست پیش رفته، اما نمیدونستم چخبره و چه حرفایی ردو بدل شده بینشون.
یه چند باری بعد از اون دیدار متی والوک با اون شخص رابطه داشت و منم دورا دور کنترل میکردم.
اما اینا کافی نبود. چون....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۵ و ۵۶ منم شرو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۷ و ۵۸
اما اینا کافی نبود.
چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند. آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند.
منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک.
نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم:
_ببخشید آقای راجِر شمایید؟
با یه لحن نسبتا تندی گفت :
_خیر!!
موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز.
شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش.
بلافاصله میزو ترک کردم
و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم درآوردم.
چند دیقه بعد،
از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن.
یه هندزفری گذاشتم گوشم،
داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم.
همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان.
صحبتاشون تموم شد.
دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن.
منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم.
رفتم سوار موتور شدم ،
و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهرهش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم.
دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود.
اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم.
باید یه خودزنی میکردم. به اندازه ۵دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده
خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه.
یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت.
طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد.
اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با
دوربینی که روی کلاهم نصب بود.
یه خرده دستپاچه شد و گفت :
_چیزیتون شده؟
منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم.
داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم:
_نیازی نیست.
دور شد. منم برگشتم.
چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن.
فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و
فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام.
فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیلههای مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند.
خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم.
¤¤ایران.......
✍خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه.
بهزاد رسید داخل ایران.
همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد.
سیدرضا موفق شده بود ،
بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد. چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم.
آدم زرنگی بود حریفمون.
چون به راحتی جواب نمیداد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم
به سیدرضا گفتم :
_دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن.
با واحد بین الملل هماهنگ کردم.
دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره.
با درخواستم ظرف ۵ ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و...
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۹ و ۶۰
اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور.
سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره.
تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ،
چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط
بودند.
ضمنا اینم بگم ،
شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه....
ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی رو طی کنیم.
چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با
راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون.
بگذریم...
یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد.
گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران.
همین خبر برای ما بس بود.
ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد.
یک هفته گذشت.
خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد.
روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که :
_بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران.
متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون
یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم.
خیلی سخت شده بود.
از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند.
چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه.
برای همین شب و روز نداشتیم.
برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت #هوافضا و دانشمندان #هستهای و داشمندان #نظامی و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم.
روز موعد رسیده بود.
بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم.
چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود.
منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان
¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷
ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود.
از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت #نماز_استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه.
بعد از اینکه نمازو خوندم ،
و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این #روضه_کوتاه.
یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم.
براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم:
_ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاکمونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی.
چند دیقه ای توجیهش کردم.
از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش
تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ،
فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه.
بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود.
+سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟
_سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش.
+مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه.
_چشم حاج عاکف.
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ اون سه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.
_چشم... مطیعم.
+الآن دقیقا کجایید؟
_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.
بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچههای کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام.
ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن،
دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.
به بهزاد گفتم :
_پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره
گفت :_نه حاجی حواسم هست.
این ما بین به ذهنم رسید .
اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست.
ولی احتمال دادم ،
اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.
بعد از یک ربع بهزاد پیام داد :
"هستم سر تقاطع سوم."
فوری بی سیم زدم به علی اکبر:
+دویست و پنجاه____ ۱۱۰
110_ به گوشم.
+موقعیت دقیق؟
_تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم.
+مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.
_چشم فقط چندلحظه
بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.
■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■
فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم :
_از توی پیادهرو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی.
به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر.
پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم
و بهزاد شد جایگزین
و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.
از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم .
بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم :
_نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.
بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند.
اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحتانتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن.
یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن .
و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم.
به بهزاد گفتم:
-موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره.
اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم.
دو سه ساعت طول کشید .
تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم...
به بهزاد گفتم :
_تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و...
خودم داشتم روی مانیتور اتاقم،
از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسهی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوقالعادهی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.
بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد.
۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح)
بعد از نماز صبح نخوابیده بودم .
و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند.
ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود.....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ +با دستو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.
_حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟
+بگوشم بهزاد. چه خبر؟
_داماد اومده بیرون!!
+ماشین عروس داره یا میخواد سادهزیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟
_فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم.
فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.
از دوحالت خارج نبود.
یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم
و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.
چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:
_داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه .
بهش گفتم:
_بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی .
_حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟
+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.
بهزاد راست میگفت.
اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود.
از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.
بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت.
بچههایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم :
_شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصلهی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.
اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد.
چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.
از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم.
بهترین کار این بود ،
برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم.
رفتم دفترش و براش توضیح دادم.
حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.
گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.
حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.
بهم گفت:
_برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت.
از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم.
یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم:
_شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم .
یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.
حاج کاظم بود.
فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.
شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود.
آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.
بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند.
رسیدم به هتل مورد نظر.
نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.
بهزاد که من و دید،....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ دیدم ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۵ و ۶۶
بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت :
_حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟
+شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟
_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم.
بچهها یواشکی تونستند نفوذ کنند ،
و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند
_ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟
بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند:
_لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده.
اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند.
قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.
+صحبت کردند با هتلدار؟؟
_آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم.
+بهزادجان من یه خرده نگرانم.
_چرا حاجی؟
+نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.
بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.
بهش گفتم:
+من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.
_حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.
+نه نمیشه. باید خودم باشم.
از ماشینش پیاده شدم.
رفتم به بچههای دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و
آنالیز کردم.
یک روز بعد...
حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ،
بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل.
و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات.
حالا دیگه دستمون بازتر بود.
منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه
احتمال مراقبتش بود.
تجربهی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم.
خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون،
میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.
پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم.
بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.
دو روزی از مستقر شدن بچه ها ،
توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید.
گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟
من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش
داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند.
گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر
میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم.
تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.
نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون.
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند...
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۷ و ۶۸
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن.
از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم.
دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد.
از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود.
این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم.
چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم.
از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه
¤¤سه روز بعد پنجشنبه....
خیلی درگیر پرونده شده بودم.
حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی
رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و...
ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم.
چندتا بوق خورد جواب داد.
_سلام محسنِ من. خوبی آقام؟
+سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمیبینی مارو خوشحالی؟!
_آره خییییلی. بی مزه.
+ناهارت و خوردی؟
_آره یه چیز درست کردم خوردم.
+میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟
_آره آقایی. درخدمتتم.
+راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده.
_چشم آققققق محسن.
+پس فعلا یاعلی.
گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار #پدر_شهیدم. باهاش درد دل می کردم.
بهش میگفتم راه و نشونم بده.
به بهزاد گفتم...
بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه.
بهش گفتم...
هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم
رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم.
از #ادب فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی #احترام میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه #توجه_ویژهای میکرد و انگار عین خواهرام بود براش.
چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد.
بگذریم....
دو سه ساعتی باهم چرخیدم ،
و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد.
از فاطمه خواستم بره خونه مادرم.
تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند،
مادرم گفت :
_محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم.
گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا.
یه خرده سرد شد و گفت:
_خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف #مردمی. بازم خداروشکر کشور #آرامش داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری.
فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم.
منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره.
از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد.
+بهزاد_عاکف
_حاج عاکف به گوشم.
+موقعیت؟
_مشغول پیادهروی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم.
+خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی
یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل.
به بهزاد گفتم:
_ میتونی بری. ممنونتم.
گفت:_بمونم.
+نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن.
¤¤دو روز بعد... شنبه
حوالی ساعت یازده و ربع بود ،
دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم.
به سه تا از نیروهای پیاده ،
که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیادهروی سوژه.
دوتا از بچه های موتور سوار ،
رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما تویترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن.
توی ذهنم اومد....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۹ و ۷۰
توی ذهنم اومد ،
حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن، از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره.
باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه.
یه خرده پیاده رفت.
تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد.
نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن،
و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه.
کارا داشت به خوبی پیش می رفت.
متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف
زدند و بعدش خداحافظی کردند.
والوک سوار تاکسی شد ،
و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن. اون، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم.
من و رانندم و اون همکار خانم،
اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل.
حدوداً ساعت ۲ بعدازظهر بود که بچههای اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند.
بچهها گفتن :
_حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟
گفتم:_بفرستید روی لب تاپم.
لب تاپم و از کیف درآوردم و روشنش کردم دیدم نوشته...
"شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و راهاندازی سیستمهای نرمافزاری کار میکنه ."
خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، ۲۴، ۲۴ کار کنید.
حدود یک هفته اینطور گذشت.
تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون.
فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطالع ثانوی.
چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه.
آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که...
متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید.
امضاء ......اداره........ عاکف.
یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی.
متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد..
هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست.
هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه.
¤¤سه شنبه تهران...
بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از ۵ روز اومده بودم خونه.
صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم،
بهم گفت سر راهت منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چند جا خرید.
رسوندمش.
بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره.
حدود ساعت ۹ صبح بود،
کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده
کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل.
وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم
که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست.
گفتم:_پس بعدا میام.
رفتم دفترم ، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چند خط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد.
گفت:_جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیمساعت دیگه یعنی ۹:۳۰
+لغوش کن نمیرسم.
_جلسه با رییس مجلس ساعت ۱۰:۳۰ امروز صبح؟
+لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد.
_جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت ۱۱:۱۵
+اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره ۳۲ .ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن.
_جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت ۱۲.
+لغوش کن. تا هفته بعد.
_جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور.
+حتما میرم. ساعتش و بگو.
_ ساعت ....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... #خیمه_گاه_ولایت ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زما
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 53
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/75694
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
بالاخره به مشهد، شهر آب و آینه، شهر غریبنواز بیکینه، رسیدند. ننه مرضیه مانند مجنونی که به دنبال عشقش میگردد، با نگاهش به دنبال گنبد زرد طلایی میگشت، همان گنبدی که نورش دل آدم را طلا میکند
و با صدایی لرزان گفت:
_کجاست؟! حرم مولای غریبم کجاست؟!من غریبم و به عشق رضایم به غربت آمدهام.
رقیه لبخندی صورتش را پوشاند و گفت:
_ننه جان، در این دنیای پر از ظلم، همهمان غریب و بیکس هستیم و فقط وقتی به حریم ائمه پناه میاوریم درد غربت، فراموشمان میشود، چرا که امام رضا غریبنواز است در حرم او غربت معنا ندارد، آخر ما همگی فرزندان ایشانیم، شیعیان ایشانیم و لطف امام رضا بر شیعیانش، بر این مظلومان عالم که چون مولایشان علی مظلومند، بی حد و حصر است.
محیا که قلبش مملو از احساسات خوب بود گفت:
_ننه مرضیه! هنوز تا حرم راهی مونده، شما هنوز نرسیده میخوایین برین حرم؟!
ننه مرضیه نگاه مهربانی به محیا کرد و گفت:
_نه عزیزم، آداب زیارت میدانم، باید با رخت و لباس تمیز رفت، باید تن را از عروق و خستگی راه پاک کرد و با غسل زیارت راهی خانهٔ امن امام شد، اما میخواستم فقط از دور سلام بدهم
و با زدن این حرف بغضش ترکید و قطرات اشک بر صورت چروکش نشست.
رقیه از پشت سر دستی روی شانهٔ ننه مرضیه گذاشت و گفت:
_قربان دل نازکت بشم من، خانه ما تقریبا نزدیک حرم هست، از آنجا میتوانی گنبد طلایی امام را ببینی.
عباس که تا این لحظه ساکت بود به عقب برگشت و گفت:
_الان باید به کدام طرف بروم؟!
رقیه مسیری را نشانش داد و گفت:
_اگر صلاح بدونید ما نزدیک خانه میشیم، چون آقا رحمان سرایدار خانه است، یک کوچه پایین تر از خانه، سر کوچه منتظر مینشینیم تا آقا رحمن بیاد بیرون، به طریقی خودمون را بهش نشون میدیم.
عباس بلهای گفت و وارد خیابانی که رقیه اشاره کرد، شد. دقایقی بعد در محل زندگی رقیه و محیا بودند، جایی که آنها پنج سال پیش ساکن شده بودند و ابومحیا خانهای بزرگ و دلباز برایشان خریده بود،
خانه ای مجلل که هم خانه بود و هم باغ و رقیه و محیا این مکان را خیلی دوست داشتند و آنها را یاد ابومحیا میانداخت.
ساعتی داخل ماشین منتظر نشسته بودند که محیا اوفی کرد و گفت:
_مامان! اینجور نمیشه، شاید آقا رحمان تا شب هم از خانه بیرون نزد، تکلیف ما چیه؟!
رقیه نگاه خسته ای به محیا کرد و گفت:
_آقا رحمان همیشه سر ظهر میاد بیرون، الانم نزدیک ظهر هست دیگه، اینقدر صبر کردین چند دقیقه دیگه هم روش...
محیا میخواست اعتراض کند که قامت مردی با پیرهن خاکستری رنگ را دید که از آن سوی خیابان میآمد، درست است کمی تغییر کرده بود و ریش و سبیلش پررنگ تر و پرپشت تر از همیشه بود و قیافهاش مردانهتر جلوه میکرد، اما او همان مهدی بود...پسر همسایه شان، خواستگاری که دل داد و دل گرفت.
رقیه رد نگاه محیا را گرفت و وقتی متوجه مهدی شد با التهابی در صدایش گفت:
_محیا! عجولانه کاری....
اما هنوز حرف نیمه کاره در دهان رقیه بود که مهدی به موازات ماشین رسید و محیا در ماشین را باز کرد و مهدی که همچون همیشه موزاییک های کف پیاده رو، جولانگاه نگاهش بود، بدون اینکه سرش را بالا بگیرد از کنار محیا گذشت.
محیا آهسته لب زد:
_آقامهدی...
مهدی انگار چیزی شنیده باشد، سرعت قدم هایش را کم کرد و محیا بلندتر گفت: _آقا مهدی!
مهدی به عقب برگشت، سرش را بالا گرفت، یک لحظه چشمش به صورت محیا و ناباورانه گفت:
_س..س..سلام،شمایید؟! شما کجا بودید؟! الان اینجا...
در همین حین رقیه از داخل ماشین اشاره کرد که مهدی سوار ماشین شود توی این فاصله، ننه مرضیه عقب اومده بود و محیا باشهای گفت و به مهدی اشاره کرد تا سوار بشود.
مهدی که هنوز بهتش برده بود، اتومبیل را دور زد و سوار ماشین شد و بعد همانطور که نگاه عجیبی به عباس میکرد، سلام کرد و سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلیها چشمش به رقیه و محیا افتاد و گفت:
_سلام رقیه خانم، شما اینهمه مدت کجا بودین؟! بعد الان چرا اینجا ایستادین چرا....
رقیه لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرم، همانطور میدونی ما رفتیم زیارت و هم اینکه به اقوام پدری محیا سری بزنیم، دیگه سفرمون طول کشید، این بندگان خدا هم که میبینید از آشناهای ما هستن، به دلایلی که بعدا اگر فرصتش شد براتون میگم، نمیتونیم بریم خونهمون، البته فعلا...حالا اگر امکان داره یه زحمت دارم براتون...
مهدی سرش را تکان داد و گفت:
_بفرمایید، زحمت نیست و رحمت هست، فقط اگه میشه خلاصه بگین چرا...
رقیه که میدانست انتهای حرف مهدی به کجا ختم میشه با اشاره به عباس و کل جمع ادامه داد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بو
_ما تازه از سفر رسیدیم خیلی خسته ایم، اگه براتون زحمتی نیست برید درخونه ما و آقا رحمان را بیارید اینجا، البته توجه کنید که حواستون به دور و برتون باشه، مراقب باشید کسی تعقیبتون نکنه و بعد که آقا رحمان رفت، همه چی را براتون میگم.
مهدی چشمی گفت سرش را بالا گرفت و میخواست حرفی بزنه که نگاهش در نگاه محیا گره خورد و یادش رفت که چی میخواست بگوید و با حالتی دست پاچه از ماشین پیاده شد.
بعد از گذشت دقایقی، مهدی و آقا رحمان نزدیک اتومبیل شدند. مهدی توی پیاده رو ایستاد و آقا رحمن جلوی ماشین نشست.
مهدی که نمی دانست داخل ماشین چه صحبت هایی میشه، همانطور که یکی از پاهایش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، بی توجه به رفت و آمد در اطرافش، به ماشین خیره شده بود،
فکر میکرد توانسته است که محیا را فراموش کند و البته این از تلقینات مادرش اقدس بود و الان که محیا را دیده بود، متوجه شد که فراموشی در کار نبوده، بلکه این آتش کم جان منتظر یه جرقه بوده تا زبانه بکشه و نمیدانست که الان محیا اومده، وقتی خبر آمدنش را به مادرش اقدس بدهد، مادرش چه حالی میشه؟!
آخه مدتی بود که اقدس خانم به هر بهانهای حرف فرزانه دختر خاله اعظم را پیش میآورد و به مهدی فهمانده بود که خودش را برای ازدواج با فرزانه آماده کنه، مهدی غرق در فکر بود، آه کوتاهی کشید و در همین لحظه، آقا رحمن را دید که از ماشین پیاده شد و به دنبالش اون خانم و آقایی که رقیه خانم گفته بود از آشناهاشون هستن، پیاده شدند و به سمت کوچه ای که به خانه محیا منتهی می شد، حرکت کردند.
با رفتن اونا، محیا به مهدی اشاره کرد تا سوار ماشین بشه و اینبار به جای عباس، مهدی آنها را به مقصدی دیگر برساند.
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
_ما تازه از سفر رسیدیم خیلی خسته ایم، اگه براتون زحمتی نیست برید درخونه ما و آقا رحمان را بیارید این
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و گفت:
_رقیه خانم! من گیج شدم، چرا خودتون نرفتین خونه تان؟ چرا اون پیرزن و اون آقا را همراه آقا رحمان فرستادین؟!
رقیه نفس بلندی کشید وگفت:
_قضیه اش مفصل هست که بعدا برات میگم، فقط الان بدون که یک سری آدمها که خطرناک هم هستند، دنبال ما هستند که باید احتیاط کنیم
مهدی هراسان نگاهی سوالی به محیا کرد و گفت:
_تعقیب؟! خطرناک؟! خوب بگین کی هستن؟! من الان توی کمیتهٔ انقلاب هستم، راحت میتونیم ترتیب اینجور آدما...
رقیه نگذاشت حرف مهدی تموم بشه و گفت:
_گفتم که بعدا میگم، در حال حاضر بهترین کار ممکن اینه که ما از این محل دور بشیم.
مهدی گفت:
_کجا می خوایین برین؟!
رقیه شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم، یک جایی غیر از اینجا، غیر از این محل و این خونه...فعلا مسافرخونه ای، هتلی جایی میریم تا بعد که یه خونه مبله اجاره کنیم.
مهدی ابروش را بالا داد و گفت:
_یعنی وضع تا این حد خرابه؟!
رقیه اب دهنش را قورت داد وگفت:
_فعلا آره، تا مطمئن نشدم، حالا اگر امکان داره ما را ببرین یه جا دیگه!
مهدی که سخت تو فکر رفته بود نگاهی به ماشین که به نظر نو میآمد انداخت و گفت:
_ماشین مال کی هست؟!
رقیه گفت:
_مال خودمون هست.
مهدی همانطور که با آینه وسط ماشین بازی میکرد، انگار چیزی به ذهنش رسیده بود، ماشین را روشن کرد، از جلوی کوچه خانه محیا گذاشت و در انتهای خیابان، پیچید به یک خیابان دیگه و گفت:
_بزارید من از داخل مغازه رفیقم یه جا زنگ بزنم، ببینم میتونم جایی براتون ردیف کنم.
رقیه با عجله گفت:
_نه...نه لازم نیست جایی در نظر بگیرید، الحمدالله پول هست، یه جا کرایه میکنیم...
مهدی که انگار گوشش به حرفهای رقیه نبود جلو رفت و بعد از دقایقی از ماشین پیاده شد و به سمت یه مغازه عکاسی رفت.
به محض اینکه تنها شدند، رقیه رو به محیا گفت:
_ببین محیا! اشتباه کردی که خودت را به مهدی نشون دادی و اونو وارد این ماجرا کردی، من اصلا نمیخواستم مهدی چیزی از این قضیه بفهمه..!!
محیا با ناراحتی گفت:
_الان که هنوز چیزی نگفتین بهش..آخه..
رقیه به میان حرف محیا دوید و گفت:
_دیگه چی میخواستی بفهمه؟! من نمیخواستم که متوجه بشه ما در خطر و تحت تعقیب هستیم که فهمید، الانم دیگه هیچی از موضوع ابومعروف و ابوحصین به مهدی ، نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیگی، متوجه شدی؟!؟
محیا سرش را پایین انداخت وگفت:
_آخه چرا نباید بگم؟!
رقیه صداش را بالاتر برد و گفت:
_به هزار و یک دلیل نباید بگی!! الان وقت توضیح و تفسیر نیست! فقط بدون، مهدی یه پسر مذهبی و متعصب هست اگر بفهمه...
در همین حین مهدی در ماشین را باز کرد و رقیه ادامه حرفش را خورد. مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت:
_زنگ زدم یه خونهٔ بزرگ، درست مثل مال خودتون، یه محله بالاتر با وسایل و مبله خالی بود، اول میریم کمیته انقلاب کلیدش را میگیریم و بعد با هم میریم طرف خونه ...
رقیه با تعجب گفت:
_من خونه واسه کرایه میخوام، کمیته انقلاب چی هست؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_شما خیلی وقته ایران نبودین، خیلی چیزا تغییر کرده، یه نهادهای حذف و یه نهادهایی اضافه شدن...مثل ساواک حذف شده و ساواکی ها هم فراری اند و کمیته انقلاب که بچه انقلابی ها اداره اش میکنن بوجود اومده و منم یکی از اعضای این نهاد هستم. راستش یک سری خونه ها هست که مال همین ساواکیها و وابستگان به دربار بودن که همه از بیتالمال مردم تغذیه میکردند و برا خودشون خوش میگذروندن؛ الان که صاحبهاشون فراری شدن، تا وقتی که تکلیفشون مشخص بشه، هر کدوم را به دست یه فرد امین میدیم که اونجا ساکن باشه و مراقب وسایل خونه هم باشه، آخه جز بیتالمال مسلمین هست، الانم میریم طرف یکی از همین خونه ها...
رقیه آهانی گفت و بعد زمزمه کرد:
_آخه اینجوری نمیشه که...
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت:
_چرا نشه رقیه خانم؟! شما اونجا باشین، ان شاالله هم تکلیف خودتون روشن میشه و هم تکلیف خونه، خونه هم مبله با تمام وسایل و ملزومات زندگی...
محیا دست رقیه را فشاری داد و رقیه هم دیگه چیزی نگفت و به این ترتیب، رقیه و محیا ساکن خانه ای شدند که مهدی برایشان در نظر گرفته بود.
مهدی بعد از رساندن رقیه و محیا، مستقیم به طرف کمیته رفت و تا وقت غروب مشغول کار و فعالیت بود و هر وقت، کمی سرش خلوت میشد، مدام اسم محیا توی سرش اکو میشد.
دمدمهای غروب به خانه رسید، وارد ساختمان خانه شد، مادرش مثل همیشه صداش از آشپزخانه میآمد که مشغول پخت و پز بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
_ما تازه از سفر رسیدیم خیلی خسته ایم، اگه براتون زحمتی نیست برید درخونه ما و آقا رحمان را بیارید این
با باز و بسته شدن در هال، اقدس خانم که زنی خودرأی و به نوعی مستبد بود و همیشه حرف حرف او می بایست باشد؛ خودش را به هال رساند و همانطور که لبخند میزد گفت:
_چرا دیر کردی مادر؟!
مهدی به سمت پشتی کنار دیوار رفت و نشست و همانطور که جورابهایش را در میآورد گفت:
_مثل همیشه دم غروب اومدم، تازه یه ذره هم زودتر...
اقدس خانم گفت:
_مگه بهت نگفتم؟!
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت:
_چی را نگفتی؟!
اقدس خانم خنده بلندی کرد و گفت:
_اوه ببخشید پس فراموشم شده، راستش خاله اعظم یه کم سرما خورده، من یه قابلمه سوپ درست کردم و میخوام باهم ببریم خونه شان، به بهانه احوالپرسی، قول و قرار عقد تو و فرزانه...
حرف توی دهان اقدس خانم بود که مهدی مثل اسپند روی آتش از جا پرید و...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ مهدی پشت فر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت میکرد گفت:
_مادرمن! تو یه پسرت را چند جا میخوای دوماد کنی هااا؟!
اقدس یک تای ابروش را بالا داد و گفت:
_واه واه همچی حرف میزنی که یکی نفهمه فکر میکنه الان یه زن و چندتا بچه قد و نیم قد تو خونه داری! مهدی جان عزیزم! پارسال گفتی که او دخترهٔ دورگه دلت را برده، علیرغم اینکه من فرزانه را برات لقمه گرفته بودم و حتی حرفهایی هم بین من و خاله ات، رد و بدل شده بود، اینقدر پافشاری کردی که گفتم باشه، خودت شاهد بودی که با مادر دختره هم حرف زدم و قرار شد بعد برگشتشون بساط عقد را راه بندازیم، اونطوری که معلومه برگشتی در کار نیست، بعدم از آسمون آیه نیومده که تو همون دختر را بگیری و بعدم انتظار کش باشی که آیا خانم خانما بیاد آیا نیاد؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_اولا دل آدم هتل پنج ستاره نیست که یکی بیاد و یکی بره، من محیا را خواستم و میخوام، اصلا اگر پای محیا هم درمیون نبود، من فرزانه را به چشم خواهر نگاه میکنم، منو فرزانه با هم نمیخونیم.
اقدس خانم که با هر حرف مهدی عصبانیتر میشد گفت:
_واخ، واخ از کی تا حالا او دختره شده محیا؟! اینقدر راحت حرف میزنی! بعدم تو از خودت خواهر داری، فرزانه هیچوقت خواهر تو نیست و حالا چند وقت باهاش زیر یک سقف سر کردی که میگی به هم نمیخورین؟!
مهدی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
_مگه باید زیر یک سقف زندگی کنیم تا... آخه از ظاهر قضیه هم میفهمه آدم، هر چی من اهل مسجد و دعا هستم، فرزانه در پی پارک و صفا ست، من زن چادری و محجبه میخوام، فرزانه انگار سوپر استار سینماست، هر جا را نگاه میکنم، هیچکجا مون با هم نمیخونه، خواهشا دیگه حرف فرزانه را نزن...
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت:
_چه تو بخوای و چه نخوای، من قرار مرار عقدت هم گذاشتم، امروز هم میخواستم با هم بریم که این قرار مرارها را علنی کنیم. تو آخر همین هفته سر سفره عقد میشینی، فهمیدی؟!؟
مهدی از جا بلند شد و گفت:
_باشه، من به حکم شما آخر هفته عقد میکنم اما نه با فرزانه،بلکه با اونی که دلم میخواد...
اقدس خانم قهقه بلندی زد و گفت:
_بازم جای شکرش باقی هست که قبول کردی عقد کنی، باشه اگر تا آخر هفته اون دخترهٔ عرب را از آسمان ظاهر کردی میری برا عقد، اما اگر خبری ازش نشد، با فرزانه عقد میکنی
و با تحکم فریاد زد:
_فهمیدی؟!؟؟
مهدی که اول اومدن توی خونه میخواست قضیه برگشت محیا را بگه، الان خنده ریزی کرد و گفت:
_باشه
و چیزی از برگشت محیا نگفت. اقدس خانم هم که بی خبر از همه جا فکر میکرد آخر هفته، حرف خودش به کرسی میشینه، ملاغه دستش را توی هوا تکونی داد و خنده کنان داخل آشپزخانه برگشت.
ذهن مهدی درگیر شد،
تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل میکرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند
و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمیخواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک میکرد.
محیا برای چندمین بار اتاقها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت:
_مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت:
_از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا میتونستن حیف و میل میکردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست
و بعد آهی کشید و گفت:
_کاش مهدی اینقدر اصرار نمیکرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، میخوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت:
_یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش میخوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت:
_اینطور میگفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.محیا با تعجب گفت:
_یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود میرفت گفت:
_صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ مهدی پشت فر
محیا با ایما و اشاره از مادرش میپرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت:
_ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت:
_حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد:
_درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست. مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت:
_مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی میکنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمیکنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت:
_چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف...
و بعد سرش را تکان داد و گفت:
_نه، امکان نداره...
و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت:
_مهدی بود، میخواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ مهدی همان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجستهٔ طلایی رنگ شکل زیبایی به خود گرفته بود، چید
و نگاهی به ننه مرضیه که همراه عباس، تنها میهمان شب عقدش بودند کرد و گفت:
_ننه جان! منم از کارهای مامانم موندم، درسته که آقامهدی اصرار کرد که امشب مجلس خواستگاری و عقد داشته باشیم، اما از مامانم که همیشه کارهاش را با طمأنینه انجام میداد بعید بود هااا
در همین حین، رقیه ظرف پایه دار شیشه ای که سه نمونه میوه داخلش چیده بود را روی میز گذاشت و گفت:
_حالا نه اینکه تو از این کار من خیلی بدت اومد!! هرکسی ندونه، من که میدونم الان توی دلت عروسی هست محیا خانم
و بعد همانطور که چشمکی به ننه مرضیه میزد گفت:
_برو لباس نوت را که تازه خریدیم بپوش، الاناست که مهمونا پیداشون بشه
و بعد نگاهی به ساعت ایستادهٔ پاندول دار کنار مبل کرد و گفت:
_ننه مرضیه، به نظرتون آقا عباس دور نکرد؟! کبابی، سر کوچه بود و سرظهری هم خودم رفتم با صاحب مغازه صحبت کردم که به تعداد برامون کباب بدن..
ننه مرضیه نفسش را بالا کشید و گفت:
_به به! عجب عطر برنجی پیچیده توی خونه! شما رسم دارین که شب خواستگاری شام هم میدین؟!
رقیه لبخندی زد و گفت:
_نمیدونم اینجا رسم باشه یا نه؟! اما من همین یه دختر را بیشتر که ندارم، مهدی که گفت جز مادرش و دوتا خواهراش با شوهراشون کسی نیست، پس بهتر دیدم شام هم آماده کنیم که سنگ تمام بشه...
ننه مرضیه که انگار حرفی گلوگیرش شده بود و هم میخواست بگه و هم میترسید بگه، سری تکون داد و گفت:
_انشاالله این دختر هم خوشبخت بشه، تو خودت هم جوونی هنوز، با این برو رویی که داری احتمالا خواستگار زیاد هم داشته باشی، کم کم باید یه فکر هم به حال خودت بکنی، آخه آدمیزاد بی سر و همسر نمیشه
و بعد نگاهی به محیا که آماده بلند شدن بود کرد و گفت:
_حالا که امشب شب تو هست،یه دعا کن هم مادرت با یه همسر خوب زندگیش رونق بگیره و هم عباس من با یکی ازدواج کنه و زندگیش سروسامان بگیره...
محیا که ته کلام ننه مرضیه را گرفته بود، همانطور که از زیر چشم مادرش را نگاه میکرد خنده ریزی کرد و دستهاش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_ خدایا مامان رقیه را عروس کن
و بعد بلندتر ادامه داد:
_آقا عباس هم داماد کن...
رقیه که انگار به هجده سالگیش برگشته بود با حالتی دستپاچه به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_برم ببینم برنجا چطور شده،باید مخلفات کنار شام هم آماده کنم.
ساعتی از شب گذشته بود، مهدی ماشین را جلوی عمارت مجلل پیش رویش پارک کرد و همانطور که به ساختمان اشاره میکرد با لبخند گفت:
_بفرمایید مامان اقدس! دیدی من حرف الکی نمیزنم، وقتی امر کردی آخر هفته عروس به خونه ات بیارم گفتم چشم، الان عروس آینده تون توی این خونه هست.
اقدس خانم که بی خبر از همه جا بود، خیره به ساختمان پیش رویش بود و پلک نمیزد گفت:
_باورم نمیشه! تو کی به این محله ها آمد و شد کردی که همچی دختری را برا خودت انتخاب کردی؟! معلوم میشه عروس خانم، خانواده دار هستن.
مهدی از ماشین پیاده شد و همزمان اقدس هم پیاده شد و مهدی نگاهی به ماشین پشت سرش که کسی جز دوتا خواهراش نبودند کرد و گفت:
_تو که هنوز دختره و خانواده اش را ندیدی از روی ساختمان خونه متوجه شدی که طرف خانواده دار هست؟!
اقدس که زنی مادیاتی بود و انگار ذوق زده شده بود، گفت:
_من یه پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، میدونم که هرکی هست، بااصالت هست
و از زیر چشم به دوتا دامادش، یکی چاق و کوتاه و دیگری لاغر و کشیده بود نگاه کرد و گفت:
_کاش زودتر می گفتی از خانواده داریوش و مجید هم دعوت میکردیم بیان تا....
مهدی که از حس تکبر و تفاخر مادرش باخبر بود سری تکان داد و به سمت زنگ در رفت و در همین حین، ماشین دیگری جلوی در متوقف شد که کسی جز عاقد نبود...
در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن کاری شدهٔ پیش رویش که در جای جای آن لامپهای بزرگ، روی پایه های زیبا به چشم میخورد و نور سفید رنگشان، ابهتی بیشتر به خانه میداد را نگاه میکرد گفت:
_اوه مهدی! تو این دختره را از کجا پیدا کردی؟! من امشب آماده بودم که با یک جنگ تمام عیار، عروسی را که تو پسندیدی از دور خارج کنم و چون میدونستم اخلاق تو، طوری هست که سمت دختر مذهبی هامیری و فقر و بی پولی خانواده طرف برات مهم نیست، اما الان که اینجا هستم، دلم میخواد همین توی حیاط عاقد خطبه عقدتون را بخونه
و بعد با ذوقی کودکانه که از او بعید بود گفت:
_راستی اسم این عروس خوشبخت کیه؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ مهدی همان
در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال مهمانان آمد.
ابتدا مهدی و سپس عاقد و بعد داریوش و مجید به عباس سلام کردند و دست دادند و عباس به گفتن یک علیک سلام قناعت کرد، چون فارسی نمیدانست و درحالیکه یک دستش روی سینه بود و با اشاره دست دیگرش آنها را به داخل دعوت کرد.
میهمانان داخل هال شدند و اقدس با دو دخترش «مهدیس» و «مهوش» با نگاه هایی سرشار از تعجب و البته ذوق زدگی خانه و تزییناتش را نگاه میکردند.
میهمانان بعد از سلام به ننه مرضیه روی مبلهای سلطنتی با کمینه های طلایی نشستند
و مجلس در سکوت بود که اقدس خانم رو به عباس و ننه مرضیه گفت:
_ببخشید بدون جلسه آشنایی و خبر قبلی مزاحم شدیم، آخه آقا داماد ما اینقدر عجولند که به ما دیر گفتن و میخوان زود عروس را به خونه ببرن!
ننه مرضیه و عباس بدون اینکه چیزی از حرفهای اقدس خانم بفهمند، سری تکان دادند و در همین حین، رقیه در حالیکه لباس ساتن پسته ای رنگی و روسری سبز و چادر رنگ رنگی بر سر داشت از داخل اتاق بیرون آمد.
چهرهٔ زیبای رقیه در این لباس زیباتر شده بود، ننه مرضیه زیر لب ماشاالله میگفت.
اقدس خانم با دیدن رقیه، نگاهی به مهدی کرد و یکّه ای خورد و میخواست چیزی بگوید
که مهدی از جا بلند شد و با سلامی بلند همه را متوجه خودش کرد. اقدس خانم مثل بادکنکی پر از باد که با یک سوزن ناگهانی بادش خالی شده باشد
نگاهی به مهدیس که کنارش نشسته بود کرد و گفت:
_این که مادر محیاست...پاشیم بریم... خونه شان کنار خونه خودمون بود، حتما یه کلکی تو کارشون هست که سر از اینجا درآوردن...
رقیه روی مبل روبه روی اقدس خانم نشست و همانطور که به همه خوش آمد می گفت، نگاهش روی اقدس خیره ماند و متوجه اخم هایی که ابروهای اقدس خانم را بهم پیوند زده بود شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_همگی خوش آمدین، حالتون چطوره اقدس خانم؟!
اقدس خانم اوفی کرد و در جواب احوال پرسی رقیه گفت:
_والا این پسره به ما نگفت که قراره کجا بریم خواستگاری، مگه شما همسایه ما نبودین؟! چی شده بی سرو صدا به بالا شهر اسبابکشی کردین، اصلا اسبابکشی کردین یا نه؟! چون اون خونه و..
مهدیس که علاقهٔ خاصی به مهدی داشت و کاملا میفهمید که انتهای حرف مادرش به کجا میکشه و نمیخواست، داداش کوچکش دلخور بشه و مجلسش بهم بخوره گفت:...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست
و بعد رو به رقیه خانم گفت:
_خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون
و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت:
_مهمانهاتون را معرفی نمیکنید؟
رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت:
_ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن.
کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت:
_ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم.
اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت:
_عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟!
مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت:
_مهدیس جان!
مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت:
_حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن!
عاقد سری تکان داد و گفت:
_باشه بفرمایید.
اقدس میخواست حرفی بزند که رقیه صدا زد:
_محیا جان چای بیار...
انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود. دقایق به کندی میگذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود .
و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمیداشتند، انگار میبایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را...
بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم میخورد وارد هال شد.
محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم میآمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود،
رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود.
محیا استکانهای چای را تعارف کرد و در آخر میخواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست
و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه میدانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد.
چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت:
_اگر میشود کنار عروس خانم بنشینید و..
تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد.
انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور میکرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیلههای ابومعروف آرام شده
و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هالهای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر میکردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند. عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت،
اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت:
_ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمیدونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی
و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه میکرد، نمود و گفت:
_ببین خانم محترم! من نمیدونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمیذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد.
رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت:
_ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمیدونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه....
کانال 📚داستان یا پند📚
در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال م
محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد.
اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت:
_ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه...
مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرفهای مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد.
هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت
و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود میکرد گفت:
_همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچکس هم ربطی نداره...
اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمیآمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله میکرد گفت:...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫