eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
35.9هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحالیکه صادق را در آغوش گرفته بود و بسته کوچکی به دست دیگرش بود؛ سوار بر مینی‌بوس شد مینی‌بوسی جای سوزن انداختن نبود منیژه جلو و جلوتر رفت، میخواست خودش را به آخر مینی‌بوس برساند و با این حال در باز بود و هنوز راننده مسافر روی مسافر سوار میکرد که ناگهان با صدای انفجار مهیبی که از کنارشان برخاست، در بسته شد و مینی‌بوس به سرعت حرکت کرد ماشین که حرکت کرد همهمه‌ای به پا شد، هرکسی حرفی میزد، یکی صلوات میفرستاد یکی یا حسین میگفت و زنی هم صدا زد: _آهای راننده! بایست همسر و پسرم جا ماندن، بایست تو را خدا.. راننده دستی تکان داد و گفت: _نمیشود؛ میبینی که وضعیت شهر را،آنها هم بالاخره خودشان را با ماشینی چیزی به آبادان خواهند رساند، بذار جان این مسافران را نجات دهیم در همین چاله‌ای که در جاده ایجاد شده بود باعث شد تا ماشین یک وری شود، منیژه که هنوز وسط مینی‌بوس حیران ایستاده بود، به سمتی پرت شد و روی سر زن و بچه‌ای دیگر افتاد که صدای آنها هم در آمد. در این هنگام، صدای گریه صادق هم بلند شد، منیژه همانطور که سعی میکرد کمر راست کند و تعادل خودش را حفظ کند، اوفی کرد و گفت: _توی این وضعیت همین گریه تو را کم داشتم. پیرمردی که عصای چوبی داشت از جا بلند شد و به منیژه گفت: _بیا دخترم! بیا جای من بشین و به بچه‌ات شیر بده.. منیژه نگاهی سپاسگزارانه به پیرمرد کرد و گفت: _ممنون! خدا خیرت بده پدرجان، این کودک بینوای مادر مرده را باید برسانم دست اقوامش، مادرش نیستم اما مامورم که این بچه را نجات بدم و با زدن این حرف روی صندلی پیرمرد نشست و متوجه زنی شد که کنارش به او چشم دوخته بود، زن به کمک منیژه آمد و شیشهٔ شیر را از داخل پلاستیک دستش، پیدا کرد و به منیژه داد.منیژه تشکر کوتاهی کرد و مشغول شیر دادن به صادق شد، زن آهی کشید و گفت: _این بچه را کجا باید ببری؟ آبادان؟ اهواز؟! منیژه سرش را بالا گرفت و گفت: _اگر زنده بمانیم باید بریم مشهد... لبخندی روی لبهای بی روح زن نشست، انگار از شنیدن نام مشهد، شیرینی در وجودش پیچیده بود، سری تکان داد و گفت: _خوش به حالتان و در همین حین صدای زوزهٔ بمبی دیگر بلند شد و پشت سرش مینی‌بوس تکان شدیدی خورد و چند معلق زد، متوقف شد، انگار زمین و زمان بهم آمیخته بود... . . . منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد. از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد: _به‌به! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی و بعد همانطور که دمپایی‌هایش را میپوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت: _ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟! منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت: _س..س..سلام عمه خانم.. عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت: _ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت: _ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم. در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت: _سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. منیژه لبخندی زد و گفت: _سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟! دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد و‌گفت: _آخ مامان صورتت زخمی شده؟ و بعد متوجه دستهای صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت: _آخ جونم، عروسک برام آوردی؟! منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت: _عروسک نیست مامانی! یه نی‌نی واقعی هست! هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت: _آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم. عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد و‌ گفت: _بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟! ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی میکرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: _مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت: _اینجات چی شده؟! منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش میکشید گفت: _قربون جوجه کوچولو‌ خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا و بعد با حالت سوالی پرسید: _تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟! هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت: _عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر میکنه من لولو هستم که نی نی را میخورم. منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت: _پاشو بریم پیش عمه و نی نی... منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت: _سلام صابخونه! کجایین؟! و در این لحظه عمه خانم درحالیکه هیس هیس میکرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: _ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم. منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده میلرزید گفت: _چی؟! بچه ات؟! عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت: _فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟! منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت: _خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود، یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم، بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را میگرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام حمله کرد منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت: _چی بگم عمه خانم! نمیدونی چه صحنه هایی دیدم، نمیدونی چقدر از مردم بی‌گناه مثل برگ خزان به زمین می‌افتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار مینی‌بوس شدیم، وسط راه مینی‌بوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم. عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت: _پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن... منیژه آهی کشید و گفت: _مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش میگذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم. منیژه آهی کشید و گفت: _خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را... عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت: _خدا ازشون نگذره بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت: _خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟! و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت: _من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی... منیژه که حس میکرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایه‌ی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت: _درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..‌من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هرکس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن. منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔ‌بالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت: _ببین زخم سرم خوب شده.. در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت: _پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟!یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
منیژه اوفی کرد و‌گفت: _بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر میرسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد. عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: _خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟! منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید و‌گفت: _چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟! عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: _نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد. عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: _نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من.. اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش میکنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم... و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: _این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه... منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: _عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر می‌ریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش میکنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟! عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: _غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه... منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: _نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟! عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: _منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم. منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: _هر چی بخوام میدی؟! ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: _خوب چی میخوای؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: _هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین.. عمه خانم با اخم‌های در هم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: _ولی عمه خانم، می‌ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد. عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: _تو‌ که فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟! منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: _من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش... عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: _تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم. منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: _باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت. عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را میخواست و هم نمیخواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت. عمه خانم نمیدونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: _اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمیدم. انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمیخواست به کسی او را بدهد. سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: _منیژه! هدیه پاشین بیاین شام... و دوباره باصدای بلندتری گفت: _منیژژژژژه ... که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند. بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: _به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت. عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: _بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه. منیژه سر سفره نشست و گفت: _عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: _آره، خیلی فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره... منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: _چه شرطی؟! عمه خانم دیس پلو را جلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف میکرد گفت: _من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟! منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: _حرف شما درست...اما.. عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: _اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس میکردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است.. منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: _باشه، توی این یکسال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط... عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد و‌گفت: _باشه قبول.. بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت میکرد او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمیکردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت میکردند، سرانجام وارد شهر شدند. در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمیخواست و نمیتوانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت مینوشیدند، محیا میبایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود. محیا لبخندی زد و گفت: _رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی‌های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط... رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: 🌷_خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمیکنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: 🌷_یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن... در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد: _شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع... و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود. محیا به سرعت حرکت میکرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد: _این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون.. با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند. وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را میدید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند. چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: _خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم. محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می‌بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی‌آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود. محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و میخواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: _بزار من کمکت کنم خانم دکتر... محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: _آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم میتونم از مهلکه فرار کنم. از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچکس هم نمیتوانست حریف محیا شود، پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد. کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد🕊🚐 و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: _رحیم.... 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: _اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید. محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد. انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش.. ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود. محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت میکرد، میدوید، خودش نمیدانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی میکرد چشم از او برندارد. وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره میکند، جلوتر رفت و میخواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه‌ای نیمه خراب کشاند. محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که میکشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: _تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست. پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: _شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل.. محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت. پیرزن جلو آمد و گفت: _فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات میکنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم... محیا سری تکان داد و گفت: _باشه مادر، بیا کمک بده... محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: _آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته‌های فرغون را گرفت و با تمام قوایش میخواست آن را از اتاق بیرون آورد. محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند. محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت: _باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟! پیرزن سرش را تکان داد و‌گفت: _ها که میدونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل میخوره..‌ محیا لبخندی زد و گفت: _پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: _تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی.. پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد. صدای تیراندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان میپیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل میداد بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل میرسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: _بایستید! بایستید وگرنه می‌کشمتان... محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته.محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمیبیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد. نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه میکرد گفت: _فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد... حرکت کن. محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دستهایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی میگفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد. محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت. سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می‌پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم ک
از ظاهر خانه برمی‌آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز و‌ چمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق میکرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می‌انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم میخورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد. محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد. سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: _نمیبینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم. سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند. خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند. داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند. سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند. اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم میخورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم میخورد. روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت. سرباز گلویی صاف کرد و گفت: _قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم. مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: _یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: _پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: _بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: _آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!! محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه میکرد ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود، اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد. فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله میکرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: _ضعیفهٔ احمق، من بو میدهم؟! درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: _این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟! فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی میداند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: _پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو .... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عزت همانطور که از درد اخم‌هایش را در هم کشیده بود گفت: _عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!! محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: _به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟ فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: _حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی... محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: _من عراقی هستم، اما ایران درس میخواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ‌التحصیلی‌ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم. فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: _باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی میکند. محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: _باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد. فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: _تکریت ؟ و بعد همانطور که آخی میکرد گفت: _روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچ‌ پام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هرچه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: _هر روز ضدعفونی میشه... محیا همانطور که به حرفهای فرمانده عزت گوش میکرد به طرف لگن رفت و میخواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او میخواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند. محیا بیصدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت. محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: _دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید. فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: _تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟! محیا سرش را پایین انداخت و گفت: _من یه پرستار ساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت... حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: _تو را بین ایرانی‌ها اسیر گرفته‌اند، ادعا میکنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: _این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید.‌. سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود. محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بو فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود. انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی میکرد محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می‌بایست در جبهه بماند تا به بعثی‌ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت. در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد. صدای تیراندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون می‌زدند و صدای تیراندازی بلند میشد. محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش میکشید گفت: _عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من... در همین حین صدای "تحرّک تحرّک" سربازی بلند شد. محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد. خوب دقت کرد..خودش بود... زیر لب گفت: _این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی... قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می‌اورد که خود را به آقای سعادت برساند. رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد. بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: _خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره... محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: _این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی‌انصافین، وضعیت جمسانی من را نمیبینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم! سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: _ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایینتر آورد و گفت: _از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون... دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟! ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود میرفت، گفت: _صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش میکند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمیدانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد. محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه میکرد گفت: _اینجاست بیا ببرش. سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: _خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمیدادم، پایش را که هیچکس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی میشوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا... محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع میکرد گفت: _بیا تو هم از این بخور... سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: _نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که... محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: _فرمانده از کجا میخواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم. سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: _اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟! سرباز آخرین گاز را زد و گفت: _اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت میخواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می‌آید تیرباران کند. محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: _کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه میدارن؟! سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: _فردا هم فرمانده جدید می‌آید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می‌آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: _قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی‌ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید... محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی‌ها و هم عراقی‌ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد. سرباز سری تکان داد و گفت: _من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد.. محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهمتر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: _فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم. سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: _باشه، پیاز داغش هم زیادتر میکنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.به محض بسته شدن در، محیا از جا برخاست، انگار نقشه ای کشیده بود که می‌بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد.... . . . مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام دراورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: _آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست. حمید چشمی گفت و میخواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: _صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست. حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: _آره! چیه مگه؟! مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: _حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه... حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه میکرد، میخواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه‌رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد. حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند. مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
_ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بی‌اجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش... همین مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت؟؟ یک ذره به رگ غیرتت برنخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!؟! مرد سرش را پایین انداخت و گفت: _به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی میکردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچه‌هام از نون خوردن می‌افتن... مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت: _اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟ مرد آهسته گفت: _ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر... مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت: _این چرندیات چیه میگی؟!؟؟ پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!؟؟ مرد شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _من نمیدونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن.. مهدی به حمید اشاره ای کرد و‌گفت: _حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمیخواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه... مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت و‌ گفت: _تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی میخوایین ازم؟! مهدی با تحکمی در صدایش گفت: _یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه... مرد کمی فکر کرد و گفت: _راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم... مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت: _ما را ببر به همون آدرس...همین الان مرد سری تکان داد و گفت: _ولی چندین ماه گذشته... مهدی صدایش را بالا برد و گفت: _ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو.. مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمیدانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است.... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.آن مرد خانه‌ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: _آنجا را میبینید؟! خانه‌ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی میکند... مرد داشت توضیح میداد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: _منیژه! بچه‌ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق... منیژه سری تکان داد و گفت: _عمه خانم برای همین از حجره اومدم، مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد. مرد که دستپاچه شده بود گفت: _تو رو خدا بزارین برم این خانم... این.. منیژه است... مهدی در را باز کرد و پیاده شد و میخواست به سمت همان خانمی که او ادعا میکرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت. مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و میخواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: _برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه‌ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی... مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: _آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: _برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: _منم این خانم را میرسونم به درمونگاه... حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی میکرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود. منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلو‌ میکشید گفت: _خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ... مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می‌آمد. پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید. مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: _بچه‌تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد و‌گفت: _شش ماه..یعنی چند روز دیگه از شش ماه... مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: _همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه و‌خیابون بیافتین ؟... ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: _همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده... مهدی زهر خندی زد و گفت: _راست میگن دروغگوها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش .... منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت: _نه...را...راستش... مهدی محکم روی فرمان کوبید و‌گفت: _راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش میخواست به دشمن خوش خدمتی کنه.. منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت: _چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟! مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: _کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بی‌سیم جلو داشتبرد را برداشت ...منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: _تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم.. مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش میگذاشت و رانندگی میکرد گفت: _اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم... منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: _بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دو ماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: _یعنی هنوز محیا نیومده؟! مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر میشد گفت: _چی میگی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!! منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: _آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...