کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
قسمت 176
***
خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر.
دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمیشد. ساعتهای اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمیزد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده.
آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن میدانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود.
مشغول خواندن نظرات مردم در سایتها و صفحات خبری هستم که در میزنند. درست است که هیچ خاطرهای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمیدارم و پشت در میروم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقالهام در اسرائیل ترند شدهایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذاتالریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود.
زنجیر در را میاندازم. در به طرز احمقانهای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم میکنم و میپرسم: کیه؟
-ایلیام!
صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و میخواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدمهایی بدم میآید! طوری رفتار میکنند که انگار در دنیا همهچیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم!
در را فقط به اندازه یک شکاف باز میکنم و از میان همان شکاف، ایلیا را میبینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه میخندد که میتوان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگینکمان دور سرش!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت 176 *** خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 177
زنجیر را باز میکنم و در را نیز؛ اما نه به قدری که ایلیا بتواند وارد شود، به اندازهای که خودم بتوانم بین در و چارچوبش بایستم.
ایلیا با صدای بلند سلام میکند و دو دست پرش را بالا میآورد.
-تبریک میگـ...
چشمش به چاقوی توی دستم که میافتد، رنگینکمان دور سرش غیب میشود و لبخندش میخشکد. نگاهش روی چاقو میماند و میگوید: امیدوارم موقع آشپزی مزاحمت شده باشم...
-نخیر، برش داشتم که اگه لازم شد آدمای مزاحم رو بکشم.
ایلیا با همان لبخند خشکیده سرش را تکان میدهد و دستانش را بالاتر میگیرد.
-من مزاحم نیستم. میتونی تفتیشم کنی!
-خب، کارت رو بگو.
-اومدم شام پیروزی بخوریم! اگه اجازه بدی.
-اگه اجازه ندم چی؟
لب و لوچهاش آویزان میشود.
-دلم میشکنه و خودم همهشو تنهایی میخورم.
شانههایم را تکان میدهم.
-خب به درک.
در را میبندم و پاکشان برمیگردم به سمت لپتاپم؛ ناگاه اما، به یاد تماس آن شبش میافتم، آن احوالپرسیِ بیموقعِ مسخرهاش، که وقتی حالا به آن فکر میکنم میبینم خیلی هم مسخره نبود. ایلیا از سوءقصد خبر داشت.
میدوم به سمت در و از ته دل آرزو میکنم نرفته باشد. در را باز میکنم. ایلیا با قیافه لهشده و دستهای آویزان، همچنان همانجا که بود ایستاده. وقتی میبیند در را باز کردهام، کورسوی امیدی در چشمانش میدرخشد و میگوید: میشه بیای باهم شام بخوریم؟
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 178
میدوم به سمت در و از ته دل آرزو میکنم نرفته باشد. در را باز میکنم. ایلیا با قیافه لهشده و دستهای آویزان، همچنان همانجا که بود ایستاده. وقتی میبیند در را باز کردهام، کورسوی امیدی در چشمانش میدرخشد و میگوید: میشه بیای باهم شام بخوریم؟
با اخم و نگاهی شکاک میگویم: بیا!
و همزمان با چاقوی در دستم، به داخل خانه دعوتش میکنم. ایلیا نگاهِ پر از خوف و رجایش را به چاقو دوخته، به زور لبخند میزند و وارد میشود.
در را پشت سرش میبندم و چاقو را تهدیدآمیز به سمتش میگیرم.
-تو از سوءقصد خبر داشتی؟
ایلیا که حالا پیتزاها را روی میز عسلیِ مقابل کاناپه گذاشته، هر دو دستش را میبرد بالا و از ترس رنگ به رنگ میشود.
-اِ تلما! اونو بگیر اونور خطرناکه!
عقبعقب میرود و من آرام نزدیکش میشوم. او انقدر عقب میرود که میخورد به دیوار و من چاقو را میگیرم بیخ گردنش. متاسفانه نمیدانم دفاع شخصی بلد است یا نه؛ اگر بلد باشد به راحتی میتواند چاقو را از دستم بگیرد و من هیچ غلطی نمیتوانم بکنم.
ایلیا از ترس عرق کرده، سرش را بالا گرفته تا چاقو با گردنش تماس پیدا نکند و دستانش را همچنان بالا گرفته.
-تلما... صبر کن... ببین... برات توضیح میدم... خب... اول چاقو رو بردار...
-نکنه کار خودت بود؟
چاقو را آرام روی گردنش میگذارم. صدایی نامفهوم که ترکیبی از جیغ و ناله است از گلویش درمیآید و دهانش را کج و کوله میکند. دستانش میلرزند. چقدر این پسر بیعرضه است!
صدایم را بالا میبرم.
-هان؟ کار تو بود؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 177 زنج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 179 و 180
صدایم را بالا میبرم.
-هان؟ کار تو بود؟
در کسری از ثانیه، دستانش هجوم میآورند به مچ دستم. با هر دو دست مچم را میگیرد و میبرد به سمت بالا. بعد آن را خلاف جهت بدنم میپیچاند، دستم را میبرد پشت سرم و چاقو را از دستم درمیآورد. چاقو را میاندازد روی کاناپه.
مچم زیر فشار دستش درد گرفته. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که ایلیا انقدری که نشان میدهد بیعرضه نیست!
تکانی به خودم میدهم تا خودم را آزاد کنم، و او هم انقدر محکم دستم را نگرفته که نتوانم. در واقع ایلیا زودتر از آن که من بخواهم، دستش را از دور مچم رها میکند. چند قدم از او فاصله میگیرم.
حالا منم که میلرزم. ایلیا دستانش را بالا میگیرد و میگوید: ببخشید... نمیخواستم بهت آسیب بزنم. فقط ترسیدم یه وقت یه بلایی سرم بیاری.
با چشمان تنگ شده و دستانی که پیرو غریزه بقا، برای دفاع از خودم مشت شدهاند نگاهش میکنم، بلکه بتوانم حرکت بعدیاش را حدس بزنم و بفهمم میخواهد من را بکشد یا نه.
نفسنفس میزنم و صدای ضربان قلبم را از داخل مغزم میشنوم. ایلیا نفسش را حبس کرده، ولی تقریبا آرام است. هردو از گوشه چشم به چاقو که روی کاناپه افتاده نگاه میکنیم. انگار هریک منتظر است دیگری بپرد و چاقو را بردارد؛ ولی این اتفاق نمیافتد.
ایلیا دستانش را میان موهایش میبرد و نفسش را بیرون میدهد.
-هوف... شنیده بودم بیشتر مردهایی که توسط یه زن به قتل میرسن با چاقوی آشپزخونه میمیرن! چاقوی آشپزخونه بین خانمها آلت قتاله محبوبیه!
لبهایش را کش میدهد و لبخندی مسخره میسازد. مردهشور خودش و حس شوخطبعیاش را ببرند. همچنان شکاک نگاهش میکنم. ایلیا کاناپه را دور میزند، و من قبل از آن که نزدیک چاقو شود، آن را برمیدارم. ایلیا اما هدفش پیتزاهاست.
میگوید: اون چاقو رو بذار سر جاش دختر خوب. میتونیم مثل دوتا آدم متمدن با هم صحبت کنیم و برات توضیح بدم جریان چی بوده. خب؟
-از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟
سرش را کج میکند و لبخند میزند.
-تو به من اعتماد نداری؟
-نه
قسمت 180
-از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟
سرش را کج میکند و لبخند میزند.
-تو به من اعتماد نداری؟
-نه!
وا میرود و همه ژستِ «پسرِ قابل اعتماد و مهربان»ی که گرفته بود روی صورتش میماسد. میگوید: اینو میدونی که حتی اگه بخوام هم الان نمیتونم بلایی سرت بیارم، خب؟
-برو عقب!
ایلیا جعبه پیتزا را برمیگرداند روی میز. عقب میرود و من روی کاناپه مینشینم. پا روی پای دیگر میاندازم و میگویم: خب، توضیح بده!
ایلیا مانند کسی که دربرابر یک پادشاه ایستاده، دستانش را مقابلش درهم گره میکند و میگوید: ما الان وسط دعوای بالادستیها برای انتخاب رئیس بعدی هستیم. گزینه اصلی برای ریاست، ایسر آرگامانه که عامل اصلی کشتن شهروندهای اسرائیلیه. یکی از رقیبهای ایسر، اون شب متوجه شد که میخوان بکشنت و پلیس رو فرستاد که جلوشونو بگیره.
-یعنی دستگیر شدن؟
-نه. پلیس که اومد فرار کردن.
با خودم میگویم: اونا حتی به قفل در خونه هم دست نزده بودن...
و از ایلیا میپرسم: تو چطور فهمیدی؟
-همون رقیب بهم گفت تو توی خطری. منم ترسیدم بلایی سرت آورده باشن، برای همین بهت زنگ زدم.
سرش را پایین میاندازد و لبخند میزند.
-وقتی فحش دادی خیالم راحت شد. بهترین فحشی بود که تو عمرم شنیده بودم.
سر میچرخانم به سمتی دیگر.
-مسخره.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
بریم ادامه رمان
📗رمان شماره : 53
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/75694
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/76024
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/76358
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
منیژه درحالیکه صادق را در آغوش گرفته بود و بسته کوچکی به دست دیگرش بود؛ سوار بر مینیبوس شد
مینیبوسی جای سوزن انداختن نبود منیژه جلو و جلوتر رفت، میخواست خودش را به آخر مینیبوس برساند و با این حال در باز بود و هنوز راننده مسافر روی مسافر سوار میکرد که ناگهان با صدای انفجار مهیبی که از کنارشان برخاست، در بسته شد و مینیبوس به سرعت حرکت کرد
ماشین که حرکت کرد همهمهای به پا شد، هرکسی حرفی میزد، یکی صلوات میفرستاد یکی یا حسین میگفت و زنی هم صدا زد:
_آهای راننده! بایست همسر و پسرم جا ماندن، بایست تو را خدا..
راننده دستی تکان داد و گفت:
_نمیشود؛ میبینی که وضعیت شهر را،آنها هم بالاخره خودشان را با ماشینی چیزی به آبادان خواهند رساند، بذار جان این مسافران را نجات دهیم
در همین چالهای که در جاده ایجاد شده بود باعث شد تا ماشین یک وری شود، منیژه که هنوز وسط مینیبوس حیران ایستاده بود، به سمتی پرت شد و روی سر زن و بچهای دیگر افتاد که صدای آنها هم در آمد.
در این هنگام، صدای گریه صادق هم بلند شد، منیژه همانطور که سعی میکرد کمر راست کند و تعادل خودش را حفظ کند، اوفی کرد و گفت:
_توی این وضعیت همین گریه تو را کم داشتم.
پیرمردی که عصای چوبی داشت از جا بلند شد و به منیژه گفت:
_بیا دخترم! بیا جای من بشین و به بچهات شیر بده..
منیژه نگاهی سپاسگزارانه به پیرمرد کرد و گفت:
_ممنون! خدا خیرت بده پدرجان، این کودک بینوای مادر مرده را باید برسانم دست اقوامش، مادرش نیستم اما مامورم که این بچه را نجات بدم
و با زدن این حرف روی صندلی پیرمرد نشست و متوجه زنی شد که کنارش به او چشم دوخته بود،
زن به کمک منیژه آمد و شیشهٔ شیر را از داخل پلاستیک دستش، پیدا کرد و به منیژه داد.منیژه تشکر کوتاهی کرد و مشغول شیر دادن به صادق شد،
زن آهی کشید و گفت:
_این بچه را کجا باید ببری؟ آبادان؟ اهواز؟!
منیژه سرش را بالا گرفت و گفت:
_اگر زنده بمانیم باید بریم مشهد...
لبخندی روی لبهای بی روح زن نشست، انگار از شنیدن نام مشهد، شیرینی در وجودش پیچیده بود، سری تکان داد و گفت:
_خوش به حالتان
و در همین حین صدای زوزهٔ بمبی دیگر بلند شد و پشت سرش مینیبوس تکان شدیدی خورد و چند معلق زد، متوقف شد، انگار زمین و زمان بهم آمیخته بود...
.
.
.
منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد
و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد.
از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد:
_بهبه! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی
و بعد همانطور که دمپاییهایش را میپوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت:
_ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟!
منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت:
_س..س..سلام عمه خانم..
عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت:
_ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت:
_ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم.
در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت:
_سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.
منیژه لبخندی زد و گفت:
_سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟!
دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد وگفت:
_آخ مامان صورتت زخمی شده؟
و بعد متوجه دستهای صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت:
_آخ جونم، عروسک برام آوردی؟!
منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت:
_عروسک نیست مامانی! یه نینی واقعی هست!
هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت:
_آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم.
عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد و گفت:
_بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی میکرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت:
_مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود
و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت:
_اینجات چی شده؟!
منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش میکشید گفت:
_قربون جوجه کوچولو خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا
و بعد با حالت سوالی پرسید:
_تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟!
هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت:
_عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر میکنه من لولو هستم که نی نی را میخورم.
منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت:
_پاشو بریم پیش عمه و نی نی...
منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_سلام صابخونه! کجایین؟!
و در این لحظه عمه خانم درحالیکه هیس هیس میکرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
_ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم.
منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده میلرزید گفت:
_چی؟! بچه ات؟!
عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت:
_فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟!
منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت:
_خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود، یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم، بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را میگرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام حمله کرد
منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_چی بگم عمه خانم! نمیدونی چه صحنه هایی دیدم، نمیدونی چقدر از مردم بیگناه مثل برگ خزان به زمین میافتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار مینیبوس شدیم، وسط راه مینیبوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم.
عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت:
_پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن...
منیژه آهی کشید و گفت:
_مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش میگذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم.
منیژه آهی کشید و گفت:
_خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را...
عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت:
_خدا ازشون نگذره
بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت:
_خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟!
و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی...
منیژه که حس میکرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایهی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت:
_درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هرکس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن.
منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔبالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت:
_ببین زخم سرم خوب شده..
در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت:
_پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟!یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ منیژه درحا
منیژه اوفی کرد وگفت:
_بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر میرسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد.
عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت:
_خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟!
منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید وگفت:
_چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟!
عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت:
_نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد.
عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت:
_نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من.. اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش میکنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...
و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت:
_این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه...
منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت:
_عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش میکنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟!
عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت:
_غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه...
منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت:
_نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟!
عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت:
_منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم.
منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت:
_هر چی بخوام میدی؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت:
_خوب چی میخوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت:
_هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخمهای در هم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت:
_ولی عمه خانم، میارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت:
_تو که فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت:
_تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت:
_باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم
و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را میخواست و هم نمیخواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمیدونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت:
_اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمیدم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمیخواست به کسی او را بدهد. سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد:
_منیژه! هدیه پاشین بیاین شام...
و دوباره باصدای بلندتری گفت: _منیژژژژژه ...
که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند. بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد
و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت:
_به به! عجب بویی پیچیده
و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت:
_بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت:
_عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت:
_آره، خیلی فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت:
_چه شرطی؟!
عمه خانم دیس پلو را جلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف میکرد گفت:
_من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت:
_حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت:
_اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس میکردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت:
_باشه، توی این یکسال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت:
_باشه قبول..
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت میکرد
او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمیکردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت میکردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمیخواست و نمیتوانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت مینوشیدند، محیا میبایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ منیژه چشما
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت:
_رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثیهای نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت:
🌷_خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمیکنه
و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: 🌷_یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد:
_شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع...
و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت
و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت میکرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد:
_این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را میدید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت:
_خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او میبایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمیآمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و میخواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت:
_بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم میتونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچکس هم نمیتوانست حریف محیا شود،
پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد. کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد🕊🚐 و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت
و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت:
_رحیم....
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد:
_اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت میکرد، میدوید، خودش نمیدانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی میکرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره میکند، جلوتر رفت و میخواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانهای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که میکشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت:
_تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت:
_شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت:
_فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات میکنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت:
_باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت:
_آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم
و با زدن این حرف، دستههای فرغون را گرفت و با تمام قوایش میخواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت:
_باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت:
_ها که میدونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل میخوره..
محیا لبخندی زد و گفت:
_پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست
و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت:
_تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیراندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان میپیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل میداد
بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل میرسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد:
_بایستید! بایستید وگرنه میکشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته.محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمیبیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه میکرد گفت:
_فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد... حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دستهایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی میگفت حرکت کرد
و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت.
سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود میپیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ عمه خانم ک
از ظاهر خانه برمیآمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز و چمنکاری شده باز میشد
و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق میکرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم میانداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم میخورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد.
محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت،
سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد. سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت:
_نمیبینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم.
سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند.
خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند.
داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند.
سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند.
اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم میخورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم میخورد.
روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت.
سرباز گلویی صاف کرد و گفت:
_قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم.
مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت:
_یک زن!!
و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت:
_پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟!
و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت:
_بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده
و بعد فریاد زد:
_آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!!
محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه میکرد
ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود، اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد.
فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله میکرد اسلحه کمری اش را کشید
و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت:
_ضعیفهٔ احمق، من بو میدهم؟!
درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد:
_این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟!
فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی میداند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت:
_پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو ....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
فرمانده عزت همانطور که از درد اخمهایش را در هم کشیده بود گفت:
_عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!!
محیا نگاهی به پای او کرد و گفت:
_به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟
فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت:
_حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی...
محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت:
_من عراقی هستم، اما ایران درس میخواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغالتحصیلیام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم.
فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت:
_باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی میکند.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران
و بعد برای عوض کردن بحث گفت:
_باید مچ پاتون را شستشو بدم
و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد. فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد:
_تکریت ؟
و بعد همانطور که آخی میکرد گفت:
_روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچ پام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هرچه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره
و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت:
_هر روز ضدعفونی میشه...
محیا همانطور که به حرفهای فرمانده عزت گوش میکرد به طرف لگن رفت و میخواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او میخواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند.
محیا بیصدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت.
محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت:
_دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید.
فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت:
_تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟!
محیا سرش را پایین انداخت و گفت:
_من یه پرستار ساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت...
حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت:
_تو را بین ایرانیها اسیر گرفتهاند، ادعا میکنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه....
و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت:
_این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید..
سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود.
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بو
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی میکرد
محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، میبایست در جبهه بماند تا به بعثیها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیراندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند میشد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش میکشید گفت:
_عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای "تحرّک تحرّک" سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ همه جا گرد
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت
میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد. خوب دقت کرد..خودش بود...
زیر لب گفت:
_این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار میاورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید:
_خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
_این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بیانصافین، وضعیت جمسانی من را نمیبینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت:
_ما تقصیری نداریم خانم!
و صدایش را پایینتر آورد و گفت:
_از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷۱ و ۷۲
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود میرفت، گفت:
_صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش میکند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمیدانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه میکرد گفت:
_اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت:
_خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمیدادم، پایش را که هیچکس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی میشوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع میکرد گفت:
_بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت:
_نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت:
_فرمانده از کجا میخواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت:
_اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت:
_اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت میخواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا میآید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت:
_کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه میدارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت:
_فردا هم فرمانده جدید میآید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است میآید
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
_قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانیها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانیها و هم عراقیها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت:
_من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهمتر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت:
_فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت:
_باشه، پیاز داغش هم زیادتر میکنم که حالتون خوب نبوده
و با زدن این حرف از در بیرون رفت.به محض بسته شدن در، محیا از جا برخاست، انگار نقشه ای کشیده بود که میبایست آن را عملی کند،
سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
.
.
.
مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام دراورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت:
_آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست.
حمید چشمی گفت و میخواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت:
_صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست.
حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت:
_آره! چیه مگه؟!
مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت:
_حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه...
حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه میکرد، میخواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبهرویش می آمد رفت،
نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد.
حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند.
مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
_ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بیاجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش... همین
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت؟؟ یک ذره به رگ غیرتت برنخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!؟!
مرد سرش را پایین انداخت و گفت:
_به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی میکردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچههام از نون خوردن میافتن...
مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت:
_اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟
مرد آهسته گفت:
_ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر...
مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت:
_این چرندیات چیه میگی؟!؟؟ پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!؟؟
مرد شانه ای بالا انداخت وگفت:
_من نمیدونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن..
مهدی به حمید اشاره ای کرد وگفت:
_حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمیخواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه...
مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت و گفت:
_تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی میخوایین ازم؟!
مهدی با تحکمی در صدایش گفت:
_یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه...
مرد کمی فکر کرد و گفت:
_راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم...
مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت:
_ما را ببر به همون آدرس...همین الان
مرد سری تکان داد و گفت:
_ولی چندین ماه گذشته...
مهدی صدایش را بالا برد و گفت:
_ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو..
مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمیدانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.آن مرد خانهای را اوایل کوچه نشان داد و گفت:
_آنجا را میبینید؟! خانهای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی میکند...
مرد داشت توضیح میداد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت:
_منیژه! بچهام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق...
منیژه سری تکان داد و گفت:
_عمه خانم برای همین از حجره اومدم، مراقب هدیه باش
و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد. مرد که دستپاچه شده بود گفت:
_تو رو خدا بزارین برم این خانم... این.. منیژه است...
مهدی در را باز کرد و پیاده شد و میخواست به سمت همان خانمی که او ادعا میکرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت.
مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و میخواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت:
_برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچهام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی...
مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت:
_آره، بیا سوار ماشین شو
و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت:
_برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست
و چشمکی زد و گفت:
_منم این خانم را میرسونم به درمونگاه...
حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی میکرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود.
منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلو میکشید گفت:
_خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ...
مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا میآمد.
پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید.
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت:
_بچهتون چند وقتشه؟!
منیژه نگاهی به صادق کرد وگفت:
_شش ماه..یعنی چند روز دیگه از شش ماه...
مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت:
_همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه وخیابون بیافتین ؟...
ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت:
_همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده...
مهدی زهر خندی زد و گفت:
_راست میگن دروغگوها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش ....
منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت:
_نه...را...راستش...
مهدی محکم روی فرمان کوبید وگفت:
_راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش میخواست به دشمن خوش خدمتی کنه..
منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت:
_چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟!
مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد:
_کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست
و با زدن این حرف، بیسیم جلو داشتبرد را برداشت ...منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت:
_تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم..
مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش میگذاشت و رانندگی میکرد گفت:
_اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم...
منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت:
_بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دو ماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه...
و بعد با حالت تعجب سوال کرد:
_یعنی هنوز محیا نیومده؟!
مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر میشد گفت:
_چی میگی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!!
منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت:
_آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری ت
مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت:
_ویار محیا؟! محیا باردار بود؟!؟؟
منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت:
_آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین..اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و...
منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت.
مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت:
_بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کنید.
توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد.
مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد.
مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود.
مهدی، بوسهای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت:
_تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم.. باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده
و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد.جلوی خانه توقف کرد،
نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود. کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد.
آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت:
_سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن.
مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت..
مهدی سری تکان داد و گفت:
_ممنون، خدا خیرتون بده
مهدی برای خداحافظی خانه رقیه خانم رفت. رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت:
_اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا...
مهدی لبخندی زد و گفت:
_تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم
و بعد همانطور که بسته را میگرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت:
_منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم میبخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش.
رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت:
_مثل جونم ازش مراقبت میکنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم
و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی میگفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد
رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد
و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد:
_من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد
نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی میگفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست...
مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچههای سپاه برای آوارهها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد
سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد.
با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود. مهدی میخواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد،
پس با صدایی پر از انرژی گفت:
_سلام مادر!
رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت:
_سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی میگفت؟!
مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچهای ذوق زده بود، خندهاش گرفت و گفت:
_چی گفتن؟!
رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت:
_عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت میکرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا....
انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت:
_منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمئن شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر...
مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
_همین امشب یا نهایت فردا شب با بچهها نفوذ میکنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم .
رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت:
_خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش...
و بعد ادامه داد:
_من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه
و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه.
مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا میکرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟!
.
.
.
عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو میرفتند
عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده میشد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود،
عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش میرفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند.
عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند.
هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر میرسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد
اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند. آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمیداشتند، نزدیک اولین خانه بودند
که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد.
معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک میشود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند.
وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود
عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند. مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت:
_خوبی مهدی جان؟! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ ماشین داخل
مهدی با لحنی سنگین گفت:
_آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم.
عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به اوچشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود.
عباس یکه ای خورد و گفت:
_تو..تو زخمی شدی؟!
مهدی هیسی کرد و گفت:
_چیز مهمی نیست...
عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت:
_توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمیتونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را میکنیم...
مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد میکرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه .
در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت:
_چیشده پچ پچ میکنین؟!
عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت:
_زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمیکنه..
سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت:
_باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی...
عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت:
_من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمیگردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره...
سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:
_پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی میکنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی...
عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت. مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت:
_اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده...
سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد
قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت
و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد. بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و عشایش را خواند و از جا برخاست، همانطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم میخورد برداشت و به سمت در رفت،
در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد
ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی میکرد.
محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده میشد چند صندلی زده بودند.
محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت:
_سلام
سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت:
_سلام خانم دکتر! اینجا چکار میکنید؟!
انگار همه سربازها آنجا محیا را میشناختند ولی محیا سربازان را نمیشناخت، چون مدام عوض میشدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد
محیا به عقب برگشت و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت:
_دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت میکنید.
سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت:
_چه خانم دکتر مهربانی، باورت میشود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است
و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت:
_من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد.
محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت:
_انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت:
_حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟
فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند میشد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت:
_نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد.
محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت:
_چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!؟؟
فرمانده عزت سری تکان داد و گفت:
_بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم میشود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم میبردم
و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت:
_و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم!درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر میکنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد
محیا ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت:
_برو برو استراحت کن تا فردا...
نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت
همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود.
محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد.
وارد حیاط مقر سربازان شد.آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم میخورد، بود.
بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ مهدی نگاهی
یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود.
محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند.
محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد،
صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد
اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت.
یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت:
_یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟
محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش میکنم همین الان از اینجا بروید
و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت:
_منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟
آقای سعادت سری تکان داد و گفت:
_بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود
محیا همانطور که صدایش از خوشحالی میلرزید گفت:
_یعنی...یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟
آقای سعادت سری تکان داد و گفت:
_بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم
محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت:
_نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد.
سعادت قدمی جلو برداشت و گفت:
_ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟!
محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_اینک خطری من را تهدید نمیکند، شما باید خودتان را نجات دهید...
سعادت به میان حرف محیا دوید وگفت:
_امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمیرویم.
محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت:
_من با این وضعیتم نمیتوانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما میتوانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت میتوانم به طریقی خودم را به ایران برسانم.
سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش میکرد گفت:
_واقعا فردا شما را آزاد میکنند یا اینکه این را میگویید تا ما فرار کنیم؟!
محیا گفت:
_به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت میرود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند...
پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت:
_فرماندهان ارشد؟!
آقای سعادت سری تکان داد و گفت:
_پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم
و رو به دونفر دیگر گفت:
_باید زودتر برویم و آقاعباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم.
محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت:
_آقا عباس...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
سلام دوستان بزرگوار
روزتون خوش
خوشیتون بی پایان
ادامه رمان نوش نگاه با زیبا پسندتون
📚﴿عاکف1﴾
🔖تعداد قسمت : 94
🪧52رمان کانال
https://eitaa.com/Dastanyapand/75209
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75209
پارت 31 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/75666
پارت 71 الی 94
https://eitaa.com/Dastanyapand/75987
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📚﴿عاکف2﴾
🔖234قسمت
🪧53رمان کانال
https://eitaa.com/Dastanyapand/76008
پارت1الی30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75987
پارت 31 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/76376
پارت 71 الی 150
https://eitaa.com/Dastanyapand/76608
پارت 151 الی 234
https://eitaa.com/Dastanyapand/77124
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +میدون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۳۱ و ۳۲
خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم. چند تا بوق خورد و جواب داد:
+سلام حاج کاظم. عاکف هستم.
_سلام میشنوم.
+شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست.
_عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟
+آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش، خیلی خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن.
_چندلحظه وایسا.
همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت:
_پاسپورت خسرو آمادس؟
سیدرضا هم گفت:
_آره. با اسم مستعارشم ردیف شده...
حاجی هم بهم گفت:
_از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن.
+ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ.
حدود نیم ساعت بعد،
بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره ۶ که ما مستقر بودیم.
بچه ها زنگ زدن بالا،
و گفتم بیاریدشون باال تا همدیگر و ببینن.
خیلی صحنه عجیبی بود.
وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون.
فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن.
رفتم بالای پشت بوم ساختمون ،
و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده.
همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد.
جواب دادم:
+سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟
_سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟
+ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!!
_داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم.. ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت.
+عه. مگه چخبره.
_وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه.
+جااااان ؟!!!؟؟
_عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی.. مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟
یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط..
اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم:
+فاطمه زهرای من !!
_جانم
+عسلم
_جانم
+خانمم
_ای جون دلم. بگو..
+خانم
_مرض بگو دیگه.
+یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
_وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و.
+خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم.
_محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتیها مردن فقط تو زنده ای؟
+آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن.
_خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیالت و فک و فامیالی من و پدر و مادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟
+خب الآنم صبح دیگه.
_الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟
+هیچچی کنسل کن.
_همین؟ به همین راحتی؟
+فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ خسرو رف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۳۳ و ۳۴
_محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یهویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟(منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت)
+ فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا..
_باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.🙁
+جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی..😁 از کجا میشناسی اینا رو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون.. کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن.
_نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه..
+میدونم ولی...
_محسن؟
+جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی.
_دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟
+جانم فدات شم بگو.
_دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین.
+مخلصتم. ان شاءالله.
_محسن
+جان دلم..
_یه اعتراف...
+ فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت..
_راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف
باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی..
+الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم..
_الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم.
+چشم.. ممنونم که هستی..مراحمی.. یاعلی
قطع کردیم.
توی دلم گفتم خدایا....
"من نمیدونم تا فردا برمیگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچچی...اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم."
چون دیگه داره واقعا اذیت میشه.
سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست..
اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده..
اومدم توی اتاق ،
و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود..
وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت...
گفتم:
_خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم.
خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به علی اکبر گفتم :
_ببرشون فوری..
وقتی خواستن حرکت کنن که برن ، دم گوش علی اکبر گفتم :
_سریع از منطقه دورشون کن ، چون میخوایم از خونه خروج کنیم.
اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه.
توی مسیر فرودگاه ،بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا،...
که ما داریم میریم سمتشون.. حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن..
که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده..
وقتی رسیدیم ،
توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور "مهرداد توکلی" بود.
توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره.
مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن
حاج کاظم بهم زنگ زد گفت :
_من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم.
شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بودگفت:
_جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم..
ازمون دور شدن و بهم گفت:
_عاکف موبایلت و از الان خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست.
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۳۵ و ۳۶
+صبح پس غیبش زد فرستادیدنش اونور؟
_آره..از قبل بلیط گرفته بودیم براش و هماهنگ بودیم... ببین عاکف جان ، شما هم به محض رسیدن به ترکیه، توسط بچههای ما میرید سمت عاصف و بهش دست میدید. توی فرودگاه ترکیه هم شخصی به نام "حسین احمدی" هست با کد ۵۸۰ که از بچه های خودمونه و اونجا مستقر هست.. از ساعت پروازتون باخبره. حواست باشه عاکف. با عاصف هم هماهنگ شده که به هم دست بدید اونجا... عاصف مجهز به سلاح هست.. تو اسلحت و کجا گذاشتی؟
+توی دفترم داخل گاوصندوق اداره هست. چون گفتی خروج دارم امروز ، همون صبح که رفتیم جلسه گذاشتم دفترم.
_خوب کاری کردی.
+راستی حاجی، حسین احمدی رو ببینم.
حاجی هم بی سیم زد به اداره و گفت:
_ ۵۸۰ و بفرستید توی قفسم.
بچه های اداره هم عکس و فرستادند روی لبتاپ حاجی
حاجی به مرتضی گفت:
_لب تاپم و بیار بیرون از کیف.
لب تاپ و آورد بیرون و کد لب تاپش و وارد کرد و عکس و نشونم داد.
حاجی گفت :
_تصویرو به ذهنت بسپر.
بعدشم بیسیم زد اداره ، گفت:
_پر بدید از قفس.
بچهها هم پاک کردند عکس و از لب تاپ حاجی. چون کد و همه چیزش و داشتند و میتونستن توی لب تاپش بچرخن.
بچه های سایبری تشکیلات،
عکس مامور امنیتی ایران و که در ترکیه مستقر بود و قرار بود هم و ببینیم،پاک کردن.
وقت خیلی کم بود.
خلاصه بعد از یک ساعت پرواز ما هم انجام شد و رفتیم سمت ترکیه.
حدود یک ربعی از پرواز گذشته بود که توی آسمون بودیم، به خسرو جمشیدی گفتم:
+ببین خسرو، انقدر باید این اسم و فامیلی جدیدت و که مهرداد توکلی هست، تکرارش کنی تا توی ذهنت بمونه و برات ملکه بشه و گاف ندی. تو از این به بعد مهرداد توکلی هستی. نه خسرو جمشیدی.. خسرو جمشیدی مرد. باید فراموشش کنی.
آهی کشید و گفت:
_ اگه میتونستم این کارو کنم،حتما اینکارو میکردم و باهاش یه زندگی تازه ای رو شروع میکردم.. از نو همه چیز و میساختم.
+اگه رسیدیم ترکیه کارت و درست انجام بدی من بهت قول میدم تا آخر عمرت مهرداد توکلی بمونی و راحت پیش خانوادت زندگی کنی و هر روز زندگیت تازه باشه.
دیدم میخنده...
بهش گفتم:
+به چی میخندی؟
_به بازی روزگار میخندم؟ به اینکه تا امروز صبح حدود ساعت ۴، خیال میکردم روحم میره توی آسمون و جسمم میمونه پیش زن و بچم و بعدشم دفن میشم ، اما حالا جسمم توی آسمون هست و روحم پایین روی زمین پیش زن و بچم.
+ان شاءالله برمیگردی پیششون و راحت و بدون هیچ دردسری کنارشون میمونی و زندگی میکنی.. سعی میکنم توی زندانت هم برات تخفیف بگیرم. چون کار مهمی داری میکنی برای جمهوری اسلامی ایران.
بعد از چند ساعت رسیدیم ترکیه.
حسین احمدی، که از بچه های خودمون بود و توی ترکیه مستقر بود با یه تویوتای
مشکی شیشه کاملا دودی و پرده کشیده اومد دنبالمون..
توی سالن فرودگاه بودیم ،
که اومد و کدش و داد و منم تاییدش کردم. بعد مارو رسوند به عاصف...عاصف هم توی یه هتلی در خاک ترکیه مستقر شده بود.
منابع ما آمار جک اندرسون و درآوردن و فهمیدن و یقین حتمی پیدا کردن که جک اندرسون همون تامی برایان هست.
✍نکته: از این به بعد نمیگم جک اندرسون. میگم تامی برایان. چون دیگه یقین شد جک اندرسون یک اسم دروغ و پوششی بود برای تامی برایان.
رفتیم هتلی که عاصف مستقر بود.
من و خسرو جمشیدی رفتیم طبقه ۸ هتل.
در زدیم.
عاصف عبدالزهرا درو باز کرد و به جمشیدی گفتم برو داخل. منم بعدش رفتم داخل و من و عاصف همدیگرو بغل کردیم.
رفتیم نشستیم با عاصف ده دیقه حرف زدیم و بهش گفتم:
+تو چرا نگفتی که داری میای ترکیه؟ صبح که باهم اومدیم خونه شماره ۶ ،خسرو جمشیدی و آوردیم، من اومدم بخوابم تو نخوابیدی؟
_نه، از قبل بلیطم آماده بود و باید میومدم اینجا.. تو چشمات و بستی رفتی توی عالم هپروت.. هوش نبودی اصلا.
+که اینطور... بهم بگو اتاق جمشیدی آمادس؟
_آره آماده هست...
به خسرو گفتم :
_لطف کن برو توی اتاقت. بدون اجازه هم حق بیرون اومدن از اتاقت و نداری.
با عاصف نشستیم توی همون هال و پذیرایی اون واحدی که گرفته بودیم. بررسی کردیم عملیات و.گفتم:
+عاصف چیکار کنیم؟ بچه ها تونستن کاری کنن اینجا برای ما؟
_یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟
+چیه؟ خوبه یا بده؟
_تو که میدونی من کمتر خبر بد میدم به کسی...
+حالا چی هست خبرت؟
_بچه ها تونستن تامی برایان و پیداش کنن. جدای کشفش، تونستیم نفوذ کنیم توی مخفیگاه تامی برایان و نیروهاش توی ترکیه.
خوشحال شدم و با لبخند گفتم:
+یعنی چی؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶