کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_نود_ششم🎬 دم دم های عصر بود، حضرت لوط
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_نود_هفتم🎬:
یکی دیگر از فرشته ها قدمی پیش نهاد و گفت: منظورت چیست ای مرد؟! ما که با کسی جنگ و دعوا نداریم، پس چه کسی خواهان آسیب رساندن به ما است؟!
حضرت لوط با اشاره به سیاهی شهر فرمود: این شهر سرسبز و زیبا که می بینید،جهنمی بیش نیست،جهنمی مملو از آتش که دامان رهگذران غریبه را میگیرد، خصوصا اگر مسافرین شهر جمال زیبایی چون شما داشته باشند و بعد صدایش را پایین آورد و ادامه داد: آیا نام شهر سدوم را تا به حال شنیده اید؟!
فرشته ای دیگر گفت: چرا می گویی اینجا جهنمی برای ماست، مطلب را باز کن و بگو از چه جهت ممکن است ما به آتش سدومیان بسوزیم؟!
حضرت لوط آهی کشید و هر آنچه از اعمال منافی عفت و ظلم وگناه مردم شهر سدوم می دانست گفت او انچنان سخن می گفت تا مسافران را از رفتن به سدوم بترساند.
حالا که ملائکه، قصه مردم شهر سدوم را شنیدند، به دنبال مأموریتی که داشتند رو به لوط گفتند: ای مرد مهربان که به فکر جان مایی،می بینی که ما اینک در راه مانده هستیم و تا غروب آفتاب راهی نمانده، از طرفی نه مرکبی برای مسافرت داریم و نه توانی در پاهایمان برای پیاده روی و حرکت موجود می باشد.
باید امشب را جایی استراحت کنیم و غذا و قوتی بخوریم و سپیده دم که هنوز ستاره های آسمان پیدا هستند، از اینجا می رویم.
حضرت لوط سخت در فکر فرو رفت، چرا که سخن این مردان معقول بود، او باید کاری می کرد که هم مسافران از گزند سدومیان در امان باشند و هم رسم میهمان نوازی را به جا آورد.
پس ناگاه فکری به خاطرش رسید و اتاقکی که با شاخ و برگ درختان در وسط زمین درست کرده بود تا روزها از گزند آفتاب به دور باشد را نشان داد و فرمود: ای میهمانان عزیز، همانطور که می بینید هوا خوب است و شما می توانید به جای اینکه به شهر سدوم بروید در همین اتاقک اندکی رفع خستگی کنید و من هم به نحوی خوراک و آذوقه برایتان فراهم می کنم.
فرشتگان با لبخندی شیرین، نظر لوط را پذیرفتند و هر پنج نفر به سمت اتاقک یا همان آلاچیق وسط زمین رفتند.
حضرت لوط حصیری که گوشه اتاقک بود را بر زمین گستراند و کوزه آب را به طرف آنها داد و فرمود: تا شما اندکی خستگی راه در می کنید و گلویی تازه می نمایید، من ترتیب غذایی ساده را می دهم و با زدن این حرف از آلاچیق خارج شد و دخترش را صدا زد.
دختر حضرت لوط جلو آمد و از او دلیل فراخواندنش را پرسید و حضرت لوط به او فرمود: به خانه برو و بدون اینکه مادرت متوجه شود، چند قرص نان و مقداری غذا و خوراکی برای میهمانانمان بیاور.
دخترک دستی به روی چشم نهاد و فی الفور حرکت کرد و حضرت لوط صدایش را بلند کرد و فرمود: فقط به یاد داشته باش، مادرت به هیچ عنوان نباید متوجه شود و از وجود این میهمانان با خبر گردد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_نود_هفتم🎬: یکی دیگر از فرشته ها قدمی پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_نود_هشتم🎬:
ملائکه داخل آلاچیق نشسته بودند که دختر کوچک لوط در حالیکه کوزه شیر و بقچه ای از نان و خوراکی در دست داشت به طرف مزرعه آمد.
حضرت لوط که بیرون آلاچیق ایستاده بود به محض اینکه دخترش را مشاهده کرد با سرعت خود را به او رساند و فرمود: خدا خیرت دهد دخترم، مادرت که چیزی متوجه نشد؟!
دخترک سری تکان داد و گفت: سوالات زیادی از من پرسید اما از وجود میهمانان با خبر نشد و من این شیر و خوراکی ها را به دور از چشم او آوردم.
حضرت لوط لبخندی زد و گفت: تو به خانه برگرد و اگر مادرت از من سوال کرد بگو که امشب به خانه نمی آیم، البته برای مادرت چیز عجیبی نیست که من شبی بیرون از خانه و بر سر مزرعه باشم.
دخترک چشمی گفت و به سمت شهر حرکت کرد و حضرت لوط داخل آلاچیق شد و سفره را گستراند.
ملائکه به امر خداوند از غذای حضرت لوط تناول کردند، آفتاب غروب کرده بود که آماده خواب شدند،اما از آنجاییکه خداوند اراده کرده بود حضرت لوط و قومش را بار دیگر امتحان کند، می بایست پای این ملائکه زیبا به شهر سدوم باز شود.
در این هنگام طوفانی شدید وزیدن گرفت به طوریکه کل شاخ و برگی که سقف و دیواره های آلاچیق را پوشانده بود به اطراف پراکنده شدند و پشت سرش رعد و برقی در آسمان پدیدار شد و بارانی شدید باریدن گرفت.
دیگر زمین زراعی جای امنی برای میهمانان حضرت لوط نبود.
حالا لوط در مخمصه ای عجیب قرار گرفته بود، اگر میهمانان را در همین جا نگه می داشت به آنها آسیب می رسید و البته بی احترامی به مقام میهمانان میشد و اگر به خانه اش می برد، ترس از آن داشت که همسرش، مردم شهر سدوم را خبر کند و آنان که در گناه افسار گسیخته شده بودند، به هر کاری دست زنند تا به میهمانان زیبای لوط دست پیدا کنند.
حضرت لوط سخت در فکر بود که یکی از ملائکه فرمود: ای مرد سخاوتمند، ما را به خانه ات ببر، در این باران شدید و تاریکی شب، مردم شهر سدوم اصلا از خانه هایشان بیرون نمی آیند که از وجود ما با خبر شوند تا بتوانند تعرضی به ما کنند.
حضرت لوط که نمی خواست دست رد به سینه میهمانانش بزند، از جا بلند شد و فرمود: باشد، پس سریعتر حرکت کنید تا این باران شدید به وجودتان گزندی نرساند و با گفتن این حرف با حالت دویدن به راه افتادند و بعد از دقایقی به خانه حضرت لوط که در جوار خانه چند تن از مومنین درست ورودی شهر و کمی دورتر از خانه سدومیان بنا شده بود رسیدند.
لوط درب خانه را باز کرد و به ملائکه تعارف کرد که داخل شوند و سپس در یکی از اتاق ها را که مخصوص میهمانان بود باز نمود و ملائکه می خواستند داخل شوند که همسر لوط با فانوسی در دست از اتاق بغلی سرک کشید و تا چشمش به مردان سفید پوش افتاد، انگار برق شیطنتی در چشمانش درخشیدن گرفت.
لوط با عجله ملایک را داخل اتاق نمود و خودش به سمت همسرش برگشت و اتفاقا در همین لحظه باران اسمان همانطور که ناگهانی باریدن گرفته بود، به یکباره هم بند آمد و آسمان صاف صاف شد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_نود_هشتم🎬: ملائکه داخل آلاچیق نشسته بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_نود_نهم🎬:
حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق برد و بالحنی متضرعانه فرمود: ای زن! مدتهاست که متوجه شده ام هم دست همجنس بازان سدومی شده ای، من این امر را می دانستم و از تو جدا نشدم و صبر کردم و امید داشتم که روزی هدایت شوی و از راه خطایی که رفته ای باز گردی و توبه نمایی که خداوند بسیار توبه پذیر است و شاید امروز همان روزی باشد که من نتیجه صبرم را باید بگیرم، تو خود خوب می دانی که راهی رفته ای راه ابلیس است درست است که گناه همجنس بازی را انجام نداده ای اما با همدستی با سدومیان گناهانی مرتکب شده ای، درست است؟!
همسر لوط ابروهایش را بالا داد و گفت: برفرض که درست باشد و من خودم به راه اشتباهی که رفته ام وگناه همدستی با مردم سدوم را که انجام داده ام اعتراف کنم، اینک حرف تو چیست؟!
حضرت لوط سری تکان داد و فرمود: همین که می فهمی راه شیطان را رفته ای،جای شکرش باقی ست و من الان از تو استدعا دارم، به هیچ وجه مردم شهر سدوم را از وجود این میهمانان باخبر نکنی، که خودت خوب می دانی اگر مردم خبر شوند، چه بلای عظیمی بر سر این جوانان نگون بخت می آورند، ای زن! اینها میهمان ما هستند، حرمت میهمان واجب است و از طرفی به من پناه آورده اند، مپسند که من بابت تعرض به میهمان در پیشگاه خدا باز خواست شوم، خواهش می کنم خبر این میهمانان را به کسی نده و من در عوض قول می دهم که از درگاه خداوند برای تمام گناهان گذشته تو طلب بخشش کنم و بی شک خداوند دعای نبی اش را اجابت می کند و تمام گناهان تو را می بخشد و تو مانند کودکی پاک و معصوم، پرونده ات سفید سفید خواهد بود.
همسر لوط اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت: باشد اگر بخشش گناهان من در گرو نگهداری این راز است، من قول میدهم به کسی چیزی نگویم.
حضرت لوط با خوشحالی زیادی فرمود: خدا خیرت دهد، خدا تو را در دنیا و آخرت ببخشاید و از بهشتیان قرار دهد و با زدن این حرف خواست از اتاق خارج شود و به نزد میهمانان برود تا وسایل خواب و استراحت را برایشان فراهم کند.
همسر لوط که عمری خدمت ابلیس کرده بود و روحش تاریک و کبود شده بود در ظاهر به لوط قول داد و در حقیقت پی فرصتی بود تا ورود جوانانی خوش سیما و نظیف را به اطلاع دیگر سدومیان گنهکار برساند پس جلوی در اتاق ایستاد و وقتی مطمئن شد که حضرت لوط وارد اتاق میهمان شده است، پاره ای هیزم در دامن ریخت و خود را بر فراز پشت بام رساند و آتشی به پا کرد.
شعله های آتش بر هوا بلند شد و این یک نوع علامت هشدار در شب، به سدومیان بود که آگاه باشید که در خانه ما مسافر و رهگذر است.
همسر لوط بعد از اینکه مطمئن شد شعله های آتش را مردم دیده اند از پشت بام پایین آمد و به سرعت از خانه خارج شد تا خود را به مکانی نزدیکی خانه برساند و تمام اطلاعات را به مردم بدهد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_نود_نهم🎬: حضرت لوط هراسان به سمت همسرش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست🎬:
همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به سمت خانه آنها در حرکت بودند رساند و با ذوقی در کلامش، گفت: وای که لوط عجب باهوش است، دم عصر متوجه آمدن دخترم شدم و احساس کردم که چیزی را از من پنهان می کند، اما دخترم چیزی بروز نداد تا اینکه همزمان با بارش باران متوجه لوط شدم که در حیاط خانه را باز کرد و همراهش چهار جوان بسیار زیبا بود، همسر لوط به اینجای حرفش که رسید با آب و تابی بیشتر تعریف کرد: عجب جوانان خوش سیما و رشیدی، به واقع من در عمرم چنین مردان زیبایی ندیده ام، مردانی با صورتی درخشان که لباس سفید و تمیزی بر تن داشتند که بر زیباییشان می افزود، آنها اینک در خانه ما هستند، البته من به لوط قول دادم این خبر را به شما نرسانم اما مگر میشد چنین طعمه لذیذی را از شما پنهان دارم!
پس سریعتر حرکت کنید و خود را به خانه ما برسانید چون امکان دارد لوط از غیبت من باخبر شود و بفهمد چه در سرم می گذشته و میهمانان را به نحوی فراری دهد.
در این هنگام آرسن که جلوتر از همه بود خنده بلندی کرد و گفت: آنقدر از زیبایی میهمانانت تعریف کردی که آب از لب و لوچه تمام سدومیان به راه افتاده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکند سیمای زیبای میهمانان باعث شده لوط هم بخواهد چون ما تمتعی از این میهمانان ببرد و با زدن این حرف قهقه اش بلند شد و سپس رو به پشت سرش کرد فریاد زد: یکی برود و به تمام مردان شهر بگوید به سمت خانه لوط بیایند که لقمه چربی در آنجا پنهان است و بعد اشاره به جلو کرد که حرکت کنند.
جمعیت کم کم اضافه شدند و در گروهی انبوه و متراکم به سمت خانه لوط حرکت کردند و از آن طرف، یکی از دختران لوط به پدرش خبر داد که مادرشان غیب شده و لوط دانست آنچه را که می باید بداند و اندوهی عمیق بر قلبش نشست، او باید فکری می کرد تا میهمانانش را نجات دهد، پس هراسان خود را به اتاق میهمان رساند و فرمود: بر خیزید، برخیزید که وقت تنگ است، گویا مردم شهر سدوم از وجود شما با خبر شدند و عنقریب است که خود را به اینجا برسانند و شما را در بند کنند.
چهار فرشته که یکی از آنها حضرت جبرئیل بود از جا بلند شدند و گفتند: باشد برویم، هرکجا که شما امر کنید ما میرویم.
میهمانان به اتفاق لوط نبی روی حیاط آمدند و لوط به سمت در رفت تا آن را باز کند و اوضاع را بررسی نماید تا اگر کسی در دید نبود میهمانانش را فراری دهد، اما هنوز به در حیاط نرسیده بود که صدای مردی که بی شباهت به صدای آرسن نبود از پشت در بلند شد: ای لوط! ما خوب میدانیم که تو در خانه چهار میهمان خوش سیما داری، پس بدون مقاومت آنها را به ما تحویل بده و بدان که از کمند ما نمی توانند بگریزند،چرا که اگر خوب بنگری، می بینی که دور تا دور خانه ات را دو هزار مرد سدومی محاصره کرده اند پس فکر فرار به مخیله ات خطور نکند، در را باز کن و مسافران را به ما تحویل بده.
حضرت لوط از پشت در فریاد زد: به خدایی قسم که جانم در ید قدرت اوست، من هرگز این جوانان را به شما نخواهم داد، آنها میهمان من هستند و من با جانم از انها محافظت می کنم.
در این هنگام آرسن فریاد زد: ای لوط! شنیده ام میهمانانت انچنان زیبا هستند که در عالم نمونه اش را ندیده ایم و شاید این زیبایی حس تو را نیز قلقلک داده و می خواهی انها را برای خود و خوشگذرانی خود نگهداری، پس پیشنهاد می کنم، به زبان خوش یکی از میهمانان را که بیشتر به دلت نشسته برای خود بردار و ان سه میهمان دیگر سهم ماست و به دست ما بسپار...
حضرت لوط با بغضی در گلو فرمود: خدا از شما نگذرد که چنین به من اهانت می کنید و مرا هم داستان خود می خوانید، حرف همان است که گفتم، من با جان خود از میهمانانم محافظت می کنم.
در این هنگام آرسن با لحنی خشن گفت:پس خودت خواستی، و رو به پشت سرش کرد وگفت: ای مردم تنه درختی قطور بیاورید تا درب خانه لوط را بشکنیم و کار خود به سرانجام رسانیم.
حضرت لوط با شنیدن این حرف بغضی شدید بر جانش نشست، او مستاصل شده بود پس فریاد بر اورد: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی داشتم و فریادش بلند شد: این بقیه الله.... و گویی برای لوط پرده ها کنار رفته بود و خانه ای را میدید که نامردمانی ان را محاصره کرده بودند و پشت در باری از هیزم جمع بود تا آتش گیرد و بانویی داغدیده، پشت در از سر اضطرار فرزندش مهدی را به کمک میطلبید.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را به آسفالت میزدم. به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
ادامه رمان نوش جانتان
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی
🔖315پارت
🪧70(هفتادمین رمان کانال)
✍🏻مبینا رفعتی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/80227
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/80647
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را به آسفالت میزدم. به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
دایی شروع میکند به حرف زدن و ماجرا را میگوید حتی قضیهی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به آقامرتضی میافتد و با دلخوری نگاهش میکنم. بیچاره سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. حاج آقا سری تکان میدهد و میگوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجرهها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونههام تو زعفرونیه رو بهت میدادم.
دایی کمیل و حاج آقا میخندند. حاج آقا نگاهی به آقامرتضی میاندازد و به من اشاره میکند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین میاندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا میخندد و میگوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازندهی پدرش باشه.
تعجب میکنم که حاج آقا، آقاجانم را میشناسد و میپرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در میرود و میگوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش مینشیند و میگوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقاکمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال، رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه میگذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان میدهد. بعد از اینکه چای میخوریم به طرف یک حجره میرویم و حاج آقا میگوید:
_این حجره مال شماست. آقامرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجرهی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر میکنیم و حاج آقا میرود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون میروند.
کمی به دور و برم اتاق نگاه میکنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شدهام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع میکنم که چشمم به دفتر وسط اتاق میافتد.
خم میشوم و برش میدارم که چند ورقه اش بیرون میپرد.کاغذها را لایِ دفتر میگذارم و دفتر را روی ساکش میگذارم.
گوشهای از حجره نشستهام و به مادر و آقاجان فکر میکنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است...
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفرهای که همگیمان جمع هستیم.
دلم برایشان میسوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت میشود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور میزند و با آقاجان غرغر میکند.
شاید هم چادر چاقچور میکند و به خانه لیلا میرود و از آقامحسن کمک میخواهد. غرق در فکرم که اشکی از گوشهی چشمم روی گونههایم میلغزد.
در باز میشود و چشمانم را از نور زیاد اذیت میکند. اشکم را پاک میکنم و با دیدن دایی و آقامرتضی بلند میشوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را میبرد و داخل بشقاب میریزد.آقامرتضی با دیدن دفترش دستپاچه میشود و سریع توی ساکش میگذارد.
غذا را در سکوت میخوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش میرود.دایی هم نگاهی به کتابهایش می اندازد و بررسی میکند.
کیفش را وسط حجره خالی میکند و دانه به دانهی کتابها را نگاه میکند و با نگرانی میگوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتابهایم را کنار کتابهای دایی میگذارم و دایی سریع نگاهشان میکند.خودش را کنار میکشد و با پشت دست به پیشانی هاش میزند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران میشوم و میپرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کارهامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
آقامرتضی دستش را روی شانه ی دایی میگذارد و میگوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
+نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
+پس هر چه سریعتر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد میگیرد و با غیض میگویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم میکنین؟ به من کمتر شک میکنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم میشود و با خشم در چشمانم نگاه میکند. زیر لب میغُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو میگیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟؟! بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که میگفتم وارد این بازی خطرناک نشی!!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را به آسفالت میزدم. به
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب میکشد و درحالیکه نفس به سختی بالا میآید، به آقامرتضی میگوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند میشوم و میگویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرفهایم برای در و دیوار است.ساکت میشوم و دایی جلویم می ایستد و میگوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ درحالیکه میرود میگوید:
_به امید دیدار.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شروع میکند به حرف زدن و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
دستم را بالا میآورم و تکان میدهم.لبخند کمرنگی بر لبانم نقش میبندد و میگویم:
_انشالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به آقامرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش میگذارد و با لبخند"حتما" میگوید.با رفتنشان دلم میگیرد و قرآن را برمیدارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامهاش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را میخوانم. پایم خواب رفته است و نمیتوانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.چند قدمی راه می روم که صدای در بلند میشود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را میبینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
+سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش میزند و با تعجب میپرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره میکنم و میگویم:
_بفرمایین داخل.
درحالیکه تسبیحش را میچرخاند، دستش را بالا میآورد و میگوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
+دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین میاندازم و میگویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
+خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی میکنم و دوباره کنج حجره مینشینم.دفترم را برمیدارم و با خودکار شروع میکنم به نقاشی کردن.
از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی میشود.ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که میگذرد دلشوره ام عجیب میشود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو میشود و قرص ماه نمایان میشود.
با آبی که در پارچ است، وضو میگیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی میخوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.از حاج آقا هم خبری نمیشود و مجبور میشوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاههای متعجب خودم را به کوچه و خیابان میرسانم. هیچ خبری نیست...
مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند. برمیگردم تا کیفم را بردارم که میبینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم میآید.
چشمانم را که ریز میکنم و چند قدمی که برمیدارم میفهمم اقامرتضی است! یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه میکند و پخش زمین میشود.
به طرفش میدوم و وقتی بالای سرش میرسیم میبینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه میشوم و چند مردی را به کمک میخوانم. دو مرد دستان اقامرتضی را میگیرند و به داخل میبرند.
بازویش غرق خون شده و درد میکشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
اقامرتضی گاه بیهوش میشود و گاه به هوش میآید.هر لحظه دردش بیشتر میشود و مثل ماری زخم خورده به خود میپیچد.
نمیدانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...این طلبه ها هم مثل من چیزی نمیدانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان میروم و به ژاله زنگ میزنم. ژاله با خنده سلام میدهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا میگوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر میکنم و ژاله با خنده میپرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار میکرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمیتوانستم به او اعتماد کنم و برای همین میگویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم میدانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره میشود و به طلبه ای میگویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم میکند و سریع سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه میگیرم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شروع میکند به حرف زدن و
تشکر میکنم و با روسری که آوردهام، بالای زخم را میبندم. خونریزی کمتر میشود و دستهای و دور زخم را با پارچه تمیز میکنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله میکند و میگوید:
_گلوله دربیارید! خیلی میسوزه!
نمیتوانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل میکنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمیتوانم گلوله را بیرون بکشم! رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی میگوید:
_خواهش میکنم گلوله رو دربیارین!
+مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش میکند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور میشوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش میریزد و دم نمیزند.دستش میلرزد و دانههای عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل میکند.
به سختی گلوله را خارج میکنم و با پارچه ی تمیز دورش را میبندم.حاج آقا سراسیمه وارد حجره میشود و کنار مرتضی مینشیند.
اشک در چشمانش جمع میشود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک میکند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش اقامرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه میآید و بتادین را روی زخمش میریزم.باز هم چیزی نمیگوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی میکنم و به اقامرتضی میگویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا میگوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همینقدر معالجه کافی باشه.
+آخه حاج آقا، جونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب میکند که حاج آقا با خوشرویی میگوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل میکردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به اقامرتضی نگاه میکنم که لب های را با آب دهانش تر میکند.
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا میدهم و حاج آقا روی لبهای اقامرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا میکنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز میکند و ابروهایش از درد درهم میروند.نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و میپرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت میدهد و چشمانش را باز و بسته میکند.چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش میریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا میگوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا میروم. با دلخوری نگاهم را به اقلمرتضی می سپارم و چیزی نمیگویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمیکنم.
اشکم درمیآید و دلم شور دایی را میزند، فکرهای ناجور به سرم میزند و طاقتم را طاق میکنند.قرآن را کنار میگذارم و به حاج آقا میگویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و میگوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
+ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمیترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمیکند. حاج آقا میرود و میگوید با شام برمیگردد.
اقلمرتضی درحالیکه خیس عرق شده است، احساس سرما میکند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره میکنم تا بیایند.
از آنها میخواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمیگردند.پتو را روی اقامرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من میگیرد.
کنارش مینشینم و آهسته میگویم:
_آقا مرتضی؟
رویش را به من میکند اما نگاهم نمیکند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمیگین. چرا؟
چشمانش را میبندد و احساس میکنم خوابش برده.حرفهایم را برمیدارم و کنج دلم مخفی میکنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد میشود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده. چند قاشقی میخورم و تشکر میکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به سوپ رقیقی را به اقامرتضی میدهد و شب کنارمان می ماند.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را بالا میآورم و تکان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
رمـانکـده مـذهـبـی:
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
اقامرتضی گاه سراسیمه بلند میشود و دایی را صدا میزند و گریه میکند. شکّم به یقین تبدیل میشود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده!!
دلم را به دریا میزنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون میگردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا میگوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض میگویم:
_میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش میکنم.
مرتضی سرفه ای میکند و با صدای خش داری میگوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
+پس بگین کجاست؟...بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟...کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون میرود و من جوابم را از اقامرتضی میخواهم.درحالی که بازویش را گرفته و درد میکشد، زبان به سخن می گشاید و میگوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...فضای حجره برایم تیره و تار میشود و با ناباوری میگویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک میکند و میگوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند میشود. باورم نمیشود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام میکنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...گیجِ گیج شدم. اصلا نمیدانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای مینشینم و چادرم را روی سرم میکشم و های های گریه میکنم.نمیدانم چقدر میگذرد که چشمانم میسوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و میبینم اقامرتضی هنوز گریه میکند. وقتی متوجه سنگینی نگاهم میشود؛ میگوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...!!!
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت.
چادرم را روی خودم میکشم و خودم را مچاله میکنم.
صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم حاج آقا بالای سر اقامرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
بلند میشوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می وم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم میدهد و چای برایم میگذارد.
اصرار دارد همانجا نماز بخوانم، قبول میکنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را مینوشم و تشکر میکنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره میروم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به اقامرتضی میدهد.
چند لقمه ای پنیر میخورم و تشکر میکنم. حاج آقا با اخم میگوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمیدونن یا خوشمزه نبود؟
+این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمیرفت.
حاج آقا لبش را گاز میگیرد و استغفرلله ای میگوید.بعد هم لبخند تلخی میزند و میگوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
+من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که اقامرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش میزند.
لیوانی را پر از آب میکنم و جلویش میگیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را میگیرد.حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و میگوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟ من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده میگوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده میگوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
+خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع میکند به خندیدن و اقامرتضی هم الکی میخندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه میکنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای اقامرتضی را نمیفهمم.حاج آقا خنده اش را قطع میکند و میگوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن. از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد. شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتی...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را بالا میآورم و تکان
باورم نمیشد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟ به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش میکردم فقط!
_شما فکر میکنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان! شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش میکردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگینتر کرده ام و بارشان زیادتر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش میگفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمیدانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم
چطور میتوانم در شرایطی که تحتتعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟ آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب میمانم.حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش میکنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد میگیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور میخورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره. بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به اقامرتضی است. چیزی نمیگوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب میکند و از اقامرتضی میپرسد:
_شما عضو سازمانی؟
+بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.ساواک میخواد ما رو به جون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
+من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
+حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی میزند و به اقامرتضی میگوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جون آدمیزاد رو بگیرین؟
+بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟ اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
اقامرتضی به نقطه ای خیره میشود و سکوت میکند.حاج آقا یاعلی میگوید و بلند میشود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی میگویم و حاج آقا را تا دم در همراهی میکنم.عبای حاج آقا در هوا تکان میخورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه میخندند.
یاد پانسمان اقامرتضی می افتم و برمیگردم داخل حجره. تا برمیگردم، اقلمرتضی نگاهش را از من میدزدد.گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان میخورد و به طرفش میروم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
+خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و میگویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت میشود. باند را باز میکنم و گاز خونین را از روی دستش برمیدارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون میشود و با خودم میگویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ رمـانکـده مـذهـبـی: ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتض
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
بتادین را که میریزم، چشمانش را میبندد و دهانش به آه و ناله باز نمیشود.گاز استریل دیگری روی زخم میگذارم و باند پیچی میکنم.
دلم میخواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟ به خودم جرئت میدهم و میگویم:
_من... من میخوام...
اقامرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.حرفم را ادامه نمیدهم که خودش میگوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمیتوانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمیکند و چیز دیگری میگویم.جا میخورد و یک تای ابرویش را بالا میبرد و میگوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی میگویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمیگوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمیدارم و آماده ی رفتن میشوم.
اقامرتضی مظلومانه نگاهم میکند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
+نه باید برم! می...میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمیگردم.
با خودم که فکر میکنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بیراه هم نگفتم! فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و از حوزه خارج میشوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد میروم.پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد میرسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم میشنوم که با غضب میپرسد:
_چیکار دارین؟؟؟
برمیگردم و پیرمرد متولی مسجد را میبینم.کلاه روی سرش را جابهجا میکند و میپرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_بله!
لحنش آرام میشود و میگوید:
_کلاس تموم شد!
+کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
+من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و میگوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانهاش میرود. دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی میگوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت میکنم و وارد خانه میشوم.خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته میگوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
+شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمیدارد و میگوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را میگیرم و تشکر میکنم. پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی میکنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق میشوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره میروم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم میکنند.
پایم را داخل میگذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای میگذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم میکنم.
یکی را برمیدارم و میخوانم که ناله های اقامرتضی بلند میشود.دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش میزنم.
چشمانش را که باز میکند جا میخورد و میگوید:
_شما کی اومدین؟
+دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ میشود و با شرمساری: نه، ممنون." میگوید.اعلامیه ها را داخل روزنامه میچیدم که اقامرتضی میپرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
+بله.
حاج آقا دم در میآید و من را صدا میزند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف میگذارم.چادرم را روی سر میگذارم و دم در میروم، حاج آقا داخل نیامده و میگویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
+نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب میکنم، این چه صحبتی است که اقامرتضی نباید بفمد؟ چشمی می گویم و از داخل بیرون میروم.
حاج آقا همانطور که جلو میرود؛ میگوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف میکند و اول من وارد میشوم. گوشه ای مینشینم و به دیوار تکیه میدهم.
سکوتی بینمان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین میرود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب میشوم و فورا قبول میکنم.
_هیچکسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره. راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه! نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ رمـانکـده مـذهـبـی: ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتض
+حاج آقا چی شده؟
_راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب. یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم.
دلم هری میریزد و یاد اقامرتضی می افتم. ناخودآگاه میگویم:
_مرتضی؟
حاج آقا که میشنود، خنده اش میگیرد و سر تکان میدهد.
_بله! همون آقا مرتضی!
از خجالت دلم میخواهد آب شوم!
_نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم. سفره ی دلشو برام باز کرد. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت.
سکوت را جایز نمیدانم و با خودم میگویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچوقت نمیتوانم.
_ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته! از اینها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار! مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و میگوید:
_ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس. بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روشهای سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین. اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبورتون نمیکنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه.
نمیدانم چه بگویم...فکرش را هم نمیکردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند.
اصلا فکرش را نمیکردم اقامرتضی بتواند همچین چیزی بگوید! او که خوب قوانین مبارزه را میداند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟
حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمیکنم.
آهسته خودم را به حجره میرسانم. اقا مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده!
گوشه ای می نشینم و قرآن را باز میکنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد.
مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب میزند! عصبانی میشوم و قرآن را میبندم.
کنارش مینشینم و صدایش میکنم.هر چه نفس عمیق میکشم تا خودم را کنترل کنم نمیشود!
از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری میکنم و با لحن تندی میگویم:
_چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟ اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم! تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه.
کمان لبهایش افتاده میشود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره میشود.
حرفم را میزنم و منتظر جوابش می مانم.
با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع میکند به حرف زدن.
_من... فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه.
ولی... نتونستم که نگم... گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم. من... من عذر میخوام واقعا... لطفا ازم دلخور نشین!
حرفهایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند.
دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل میگردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم.
_ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین. شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟
+من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره.من میدونم ولی قبولش ندارم!مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره.
_ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟
+من چریک نیستم!
_شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمیشین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم.
با ناباوری نگاهم میکند و با پوزخندی رویش را برمیگرداند.
+من به اسلحه ام ایمان دارم.
_چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین را که میریزم، چشمانش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
+بعدش حکومت میکنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم میکنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن.
_بینید افراد رده بالای سازمان شما همهشون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن. کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه. شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟ تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی.
+کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟
_فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه.
+خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم. اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه!
چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا میگوید؟
_من همچین حسی به هیچکس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین. چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه میگیرم.
+کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟ شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم.
_من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت.
+خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم.
جرم من کمتره یا شما؟
خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمیکند.با لبخند خاصی میگوید:
_دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟
+من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمیدونم.
این بار سکوت میکند و کمی در جایش تکان میخورد.
_فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده! این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمیدونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین!
فکر نمیکردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید میدانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است.
_دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمیدونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟ من منظورم رضایت پدر و مادرم بود درحالیکه مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم.
بیچاره وا میرود. با ناراحتی میگوید:
_راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟
رویش را از من مخفی میکند و به آرامی میگوید:
_ان شاالله خوشبخت بشین...
ته دلم برایش میسوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمیشکستم!نمیدانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت میدادم یا از ته دل! نمیدانم...
از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم.
حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار میفرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون میروم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش میکنم.
زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشکهایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است.
بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید.
نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد.
گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره میشوم.
گاهی آنقدر آنجا میمانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید
و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست. بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره میروم که خودش میفهمد
و میگوید من هم دلباخته اش شدم.من که باور نمیکنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس...
یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا میزند و میگوید:
_یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه!
+کجاست؟
_یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین را که میریزم، چشمانش
آهانی میگویم و همانطور که به سمت سرایداری میروم. دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد.
استغفرلله ای میگویم. چشمم به حجره است که اقامرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط میشود.
تا به خودم می آیم گامهایم را سریعتر به طرف سرایداری برمیدارم. وسایلم را توی ساک کوچکم میگذارم و از اشرف خانم خداحافظی میکنم.
بیرون که می آیم، اقامرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف میزنند. اقامرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند میزند و چیزی در گوشش میگوید. بهشان که میرسم سلام میدهم و جوابم را میدهند.
اقامرتضی سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_بهتون هر از گاهی سر میزنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمیبینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمیشوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
+کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همینقدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره میکند و میگوید:
_منتظر ماست.
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمیرود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب مینشینم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر میکند و به راننده میگوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را میشناسد چشمی میگوید و گوشه ای پارک میکند. پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی میرسد. حاج آقا زنگ را فشار میدهد.
دو پسر بچه در را باز میکنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش میکشد.از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها میدهد.
بچه ها خیلی خوشحال میشوند و تشکر کنان مادرشان را صدا میزنند. با تعارف حاج آقا کفشهایم را درمیآورم و پا جای قدم های حاج آقا میگذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر میشود. حاج آقا به زن دست میدهد و زن میگوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی میخندد و پاکت هایی را به دست خواهرش میدهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسرها میکشد و جویای درسشان میشود.حاج آقا مرا به خواهرش معرفی میکند و بهم دست میدهیم. حاج آقا میگوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را درمیآورد و با بچه ها بازی میکند. مچ میاندازند و حاج آقا آنها را میگیرد و تاب میدهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم میگیرد و با لبخند تعارف میکند تا چای بردارم.
تشکر میکنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم مینشیند. دست را روی پایم میگذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، میگوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون. ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون. راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب میکنم و میگویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی میگوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که میگذرد با خنده میگوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را مینوشد و بنا بر رفتن میگذارد؛ از حاج آقا تشکر میکنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان میروم.
نوای اذان ظهر بلند میشود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی میبرد. پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی میگرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را میخوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه میگذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری میپوشم و به آشپزخانه میروم و تقی به درش می زنم و میپرسم:
_اجازه هست؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴روزتان قرآنی
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۸۷ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اهمیت استغفار در ماه رجب به روایت "آقا مجبتی تهرانی"
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️جمعه 👈14 دی / جدی 1403
👈2 رجب 1446👈3 ژانویه 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
🌺 ولادت امام هادی علیه السلام." به روایتی"
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری و عقد و عروسی.
✅مسافرت.
✅خرید و فروش.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅خرید سلف.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅عقد قرارداد.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅و معاملات خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶زایمان خوب و نوزاد صلاحیت تربیت باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️درختکاری.
✳️امور کشاورزی و زراعی.
✳️خرید خانه.
✳️رفتن به منزل نو.
✳️ختنه نوزاد.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی بدن توصیه می گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،خوب نیست.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 3 سوره مبارکه " آل عمران " است.
نزل علیک بالحق مصدقا لما بین یدیه...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد. ان شاءالله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #جمعه ۱۴ دی | جدی ۱۴۰۳
🗓 ۲ رجب ۱۴۴۶
🗓 3 ژانویه 2025
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
✅ #ذکر روز #جمعه ۱۰۰ مرتبه: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.
✅ #ذکر روز #جمعه به اسم #امام_زمان است و در کنار این ذکر میتوانید در روز #جمعه #زیارت_امام_زمان را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز #جمعه #باعث_عزیزتر شدن میشود.
✅ #ذکر (یا #نور) ۲۵۶ مرتبه بعد از نماز صبح موجب #عزیز_شدن در #چشم_خلایق میشود.
📚 #تعبیر_خواب شب #شنبه : طبق آیه ی ۳ سوره #آل_عمران میباشد.
⛔️ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی نیست.
✅ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی است.
✅ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی است.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی است.
✅ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی است.
✅ امشب برای #مباشرت خوب است.
✅ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی است.
🔰زمان #استخاره: از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
🔹امروز روز مناسبی است.
🔹امروز برای شروع کارها مناسب است.
🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز بیمار شود زود خوب میشود.
🔸کسی که امروز گم شود، پس از چند روز پیدا میشود،
🔸قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔸این روز برای برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، مناسب است.
🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔸خرید و فروش و تجارت، نیکو است
🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز متولد شود، تربیتش نیکو خواهد بود.
🔹رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔹صدقه دادن خوب است.
🔸 حجامت وفصد(فصد=رگ زنی)، در این روز خوب نباشد.
🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در《 کعب پاها 》است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔸مسیر رجال الغیب از میان غرب و جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🌺 #رزق_و_روزی
🌺 مرحوم نراقی ره می گوید از اموری که موجب ازدیاد رزق می گردد این است ( دقت شود ) از فجر صادق ( اذان صبح ) تا خواندن نماز صبح 100 مرتبه بگو : سُبْحانَ اللهِ العَظیمِ أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ و نیز بعد از نماز صبح سُبْحَانَ اللَّهِ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ وَلاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَاللَّهُ أَكْبَرُ را 33 مرتبه و الله اکبر را 34 مرتبه بگو و بعد از نماز مغرب نیز همین اذکار را تکرار کن و نیز بعد از نماز صبح 70 مرتبه بگو : اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ و 100 مرتبه در صبح وشب بگویی : لا إلهَ إلا اللّهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبین و ذکر لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ را زیاد بخوانی. منبع : خزائن ص 434
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح05:45 طلوع آفتاب07:14
☜ #اذان ظهر12:09 اذان عصر14:45
☜ #غروب آفتاب17:03 اذان مغرب17:24
☜ #اذان عشاء18:14 نیمهشب شرعی23:24
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #جمعه است.
⏰ ذات الکرسی #عمود ۴:۱۶ صبح
🤲 #دعا خواندن در زمان #ذات_الکرسی #مستجاب میشود.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
❣ ✋🏻سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ بِهِ الْأُمَمَ...
🌱سلام بر آن مولایی که نام و یادش مرهم زخم های مومنان هر امّت در طول تاریخ بوده است.
سلام بر او و بر روزی که همه ستم دیدگان، آمدنش را جشن خواهند گرفت.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖استوری_قرآنی
🔹 ومَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ
🔸 زندگی دنیا [بدون ایمان] جز کالای فریبنده نیست
🔸And the life of this world is nothing but the wares of delusion
📗سوره حديد، آیه 20
📖قرآن
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام
🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ
یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ
🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
⃟ 🌸
🟩 امامصادق.عليهالسلام
باید درزمان غیبت امامزمان.عج خوانده شود
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ
لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ
لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ
🟩امامصادق.عليهالسلام:
به زودی به شما شُبههای میرسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایتگر میمانید از شبهه نجات نمییابد مگر که دعای غریق را بخواند
♥️یٰااَللّٰهُ
یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ
@Dastanyapand
هرکه صبحش با سلامی
بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش
بیمه زهرا شد
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🫧🫧🫧🫧
🧮 ۳مرتبه
✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🧮 یکبار بگوئیم:
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀
⟦ اگر چنین کنـی
برای تـو یک زیارت نوشته میشود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧
🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا
🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند
بِـحَـقِّ یٰـسٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـحَـکـیٖـمِ
وَبِـحَـقِّ طٰـهٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ
یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ
یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ
یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ
یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ
یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ
یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ
یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ
@Dastanyapand
🌺ختم ویژه حق الناس و رد مظالم🌺
📿ختم میکنیم
1⃣۱۰۰ذکر ﴿صلوات﴾
2⃣5 مرتبه سوره ﴿قدر﴾
3⃣۷۰مرتبه ذکر ﴿استغفار﴾
4⃣3مرتبه سوره ﴿توحید﴾
5⃣1مرتبه صلوات👇🏻
﴿معادل ده هزار صلوات﴾
﴿الّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیّدِنا وَ نَبیِّنا مُحمَّدٍ وَ آلِهِ مَا اخْتَلَفَ اَلْمَلَوانُ وَ تَعاقب الْعَصرانِ وَ کَرِّ الجَدِیدانِ وَ اَستَقبَل الفَرقَدانِ وَ بَلِّغْ رُوحَهُ وَ اَروْاحِ اَهْلَ بَیْتِه مِنّی اَلتَّحیَّةَ وَالسَّلام
و
🎁 میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به اهل بیت علیه السلام
به نیت👇🏻👇🏻
حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی و یا عملی و ......انجام دادیم
و باعث ناراحتی شون شدیم
ان شاءالله در این دنیا و اخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند.
🤲🏻 ان شاءالله
الهی آمین🤲🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
چهار قل را هر صبح و شام بخوان
ان شاء الله خدا نگهدار زندگيتان باشد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟﻠﻪُ ﺃَﺣَﺪٌ ﴿۱﴾ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺍﻟﺼَّﻤَﺪُ ﴿۲﴾ ﻟَﻢْ ﻳَﻠِﺪْ ﻭَﻟَﻢْ ﻳُﻮﻟَﺪْ ﴿۳﴾ ﻭَﻟَﻢْ ﻳَﻜُﻦ ﻟَّﻪُ ﻛُﻔُـﻮﺍً ﺃَﺣَﺪٌ﴿۴﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ ﴿۱﴾لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ ﴿۲﴾وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۳﴾وَلا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ ﴿۴﴾وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۵﴾لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ ﴿۶﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿۱﴾مَلِکِ النَّاسِ ﴿۲﴾إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳﴾مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴﴾الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ ﴿۵﴾مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ ﴿۶﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ﴿۱﴾مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ ﴿۲﴾ وَمِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ ﴿۳﴾ وَمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ ﴿۴﴾ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ﴿۵﴾
🌻🌻وتلاوت کنیم آیه ها و دعاهای زیر رو👇👇 به نیت محفوظ ماندن اعضای گروه و خانواده محترمشان از هر شر و ذی شر و چشم زخم و سحری:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
«وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ»
و ﴿ماشاءالله لاقوة إلا بالله العلی العظیم﴾
🌼🍃اللّهُمَّ ذَا السُّلْطانِ الْعَظیمِ وَالْمَنِّ الْقَدیمِ وَالْوَجْهِ الْکَریمِ ذَا الْکَلِماتِ التّامّاتِ وَالدَّعَواتِ المُسْتَجابات عافِ فُلاناً مِنْ اَنْفُسِ الْجِنِّ وَ اَعْیُنِ الاِْنْسِ🌤
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخواندعایفرجرابرایآمدنش
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
🤲🏻مولایِمن بیاآرامِدلها
🤲🏻العجلمولای غریبم
🍃🌺 دعای فرج 🌺🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
﴿اعمال عبادی جمعه﴾
🔹نماز جمعه
🔹غسل جمعه
🔹به جا آوردن نمازهای مستحب، مانند نمازهای نافله
🔹روز جمعه، نمازهای هدیه به پیامبر اكرم(صل الله علیه و آله) و #حضرت_زهرا(سلام الله علیها)، نماز اعرابی و نماز جعفر طیار
🔹خواندن دعاهای اختصاصی روز جمعه
🔹خواندن زیارتهای خاص این روز، مانند زیارت امام حسین(علیهالسلام) و زیارت #امام_زمان(عجل الله فرجه)
🔹صلوات فرستادن بر پیامبر اكرم
🔹تلاوت قرآن به ویژه برخی سورههایی كه به خواندن آنها سفارش شده است.
🔹دعا كردن و طلب مغفرت از خداوند
🔹فراگیری دین
🔹انتظار فرج ولی عصر و دعا برای ظهور او
🔹خواندن دعای سِمات در غروب
💠آداب روز جمعه
🔸استفاده كردن از عطر و چیزهای خوشبوكننده
🔸مسواک زدن
🔸كوتاه كردن مو و ناخن و شارب
🔸پوشیدن بهترین لباس
🔸فراهم كردن نیازهای اهل خانه
🔸زیارت اهل قبور به ویژه قبر پدر و مادر
🔸عیادت بیماران
🔸صدقه دادن
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿عــهــد ثـــابـت روز جـمعــه ﴾
﴿نمـاز روز جمعـه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69255
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69256
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت امام زمان (عج)در روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69257
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿📽دعای روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69258
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿توسل امروز (جمعه)﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69259
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تسبیحات روز جمعه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69260
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سـلام صبحگاهـی﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69262
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دستور العملی برای امان از جمیع آفات و بلایا﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69031
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سورة المبارکه یس﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69039
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تعقیبات بعدازنمازصبح﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69041
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای گشایش رزق و روزی﴾
﴿دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان دعای غریق﴾
﴿دعای چهارحمد﴾
﴿خلاصه تمام دعاها که مولا امیرالمؤمنین علی عليه السّلام﴾
﴿دعا برای شروع روز﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69045
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿ســلام به ⑭ معصـوم﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69046
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿سـ⓷ـه سفارش﴾ امام زمان (عج)
🔐 برای گشایش در کارها و رزق و روزی
https://eitaa.com/Dastanyapand/69047
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت عاشورا﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69049
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿پی دی اف زیارت عاشورا ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69050
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿اذکارمعجزه_آسای_طلایی﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69052
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت امین الله﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69055
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت آل یاسین﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69056
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت عاشورا ﴾«نگارش آسان»
https://eitaa.com/Dastanyapand/69057
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای عهد﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69058
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿حدیث کساء﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69059
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت ناحیه مقدسه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت وارث ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69061
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای اللهُمَّ اهدِنِی مِن عِندِک ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69063
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69064
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعــاے اَعْـــدَدْتُ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69065
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعا جهت عاقبت بخیری
يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69075
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای نور﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69073
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿آیاتی که همیشه بعد از نمازهای واجب قرائت شود﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69074
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺