کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_بیست_ششم🎬: دیهیم وارد تالار قصر شد، سم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_بیست_هفتم🎬:
به دستور نمرود، سپاه عظیم بابل به راه افتاد تا شهر نینوا را به تصرف خود درآورد و نمرود پیشاپیش سپاه حرکت می کرد.
این لشکر به هر شهر و آبادی می رسیدند، آن را تصرف می کردند و پرچم بابل را بر فراز آنجا به اهتزاز درمی آوردند و در هر شهر، نمادی از مردوک، خدای خدایان بابل برجای می گذاشتند گرچه مردم اکثرا بت پرست بودند اما نمرود امر می کرد که مردوک را بر دیگر بت ها ارج نهند.
بالاخره بعد از گذشت روزها، لشکر نمرود به نینوا رسید و در اطراف شهر چادرهایشان را برپا کردند و شیپور جنگ نواختند.
سمیرامیس که بی صبرانه منتظر دیدار با نمرود بود، قاصدی به سمت لشکر نمرود فرستاد و ضمن خوشامد گویی به نمرود، او را به قصر خود دعوت نمود.
قاصد، سخنان سمیرامیس را به نمرود رساند و او که هدفش از لشکرکشی مشخص بود، دعوت سمیرامیس را پذیرفت و همراه با جمعی از بزرگان لشکرش به سمت نینوا و قصر حاکم حرکت کرد.
سمیرامیس لباسی از حریر سرخ که با سنگ های درخشان عقیق و یاقوت تزیین شده بود که پوست سفید و مرمر گونه اش را بیشتر به رخ می کشید بر تن کرد.
دربان قصر با صدای بلند ورود نمرود را اعلام کرد و ملکه آخرین نگاه را در آینه قدی خوابگاهش انداخت و از اتاق بیرون آمد.
دو کنیزک با لباس های تمیز و زیبا دنباله بلند لباس ملکه را در دست گرفتند و پیش میرفتند.
نمرود بر تخت حاکم بیچاره نینوا تکیه زده بود که سمیرامیس وارد تالار شد.
نگاه نمرود بر صورت زیبای سمیرامیس افتاد، صورتی که زیباتر و درخشان تر از همیشه می نمود.
نمرود با اولین نگاه اسیر چشمان ملکه نینوا شد و دل از دست داد و انگار مُسخّر ملکه شده بود و دیگر زیبایی دیگر زنانی که در قصرخودش داشت به چشمش نمی آمد.
در همان ساعت اول حضورش در قصرنینوا، به سمیرامیس اظهار عشق نمود و از او خواست تا ملکه سرزمین بابل شود.
سمیرامیس که زنی جاه طلب بود و خواسته قلبی اش همین بود، پذیرفت.
پس با مشورت نمرود، یکی از افراد معتمد نمرود را برای حکمرانی بر نینوا انتخاب کردند و خود رهسپار بابل شدند.
حالا لشکر بزرگ نمرود با ملکه جدید و پادشاهی که شهرهای زیادی به تصرف خود درآورده بود، راهی بابل شدند و ابلیس از این پیوند آنچنان شادمان بود که قهقه اش تا آسمان بلند بود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_بیست_هفتم🎬: به دستور نمرود، سپاه عظیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_بیست_هشتم🎬:
نمرود و ملکه جدیدش وارد شهر شدند اما قبل از ورود، پادشاه قاصدی به شهر فرستاده بود که درباریان و مترفین شهر به استقبال او و ملکه اش بیایند.
مراسمی با شکوه با قربانی های فراوان در مقابل بت بزرگ شهر«مردوک» خدای خدایان برگزار شد و نمرود به همه اعلام کرد که سمیرامیس ملکه سرزمین بابل است و قصری را که در کنار برج بابل ساخته بود به ملکه تقدیم کرد.
سمیرامیس، چند روز بعد از ورودش به شهر، از همه جا بازدید نمود و در آخر به قصری که به او بخشیده بود سر زد او با دیدن این قصر باشکوه که اتصال زمینی نداشت، فکری به ذهنش خطور کرد و دستور داد که بر بالای این قصر شش طبقه دیگر بنا کنند و نام آن را با تایید نمرود، باغ سمیرامیس نهاد.
دوباره بردگان بیچاره مأمور به آوردن سنگ های عظیم از سرزمین های اطراف شدند، البته این بار کاروانی دیگر به راه افتاد و این کاروان مأمور به آوردن درختان و گیاهان نایاب از کل کره زمین شد، آنها به هر سرزمینی سر میزدند و از بهترین گلها و درختان آنجا تهیه می کردند و آن را به بابل می برند زیرا امر ملکه بود که این باغ که در هفته طبقه پایه ریزی شده بود، در هر طبقه اش درختان زیبا و گلهای مختلف و رنگارنگ کاشته شود و سنگتراشان هم مشغول ساختن ستون های بزرگی شدند که اتصال بین هر طبقه بود.
روزها و ماه ها و سالها گذشت و بالاخره باغ سمیرامیس آماده شد و کاخ بزرگی در بالاترین نقطه یعنی هفتمین طبقه از باغ بنا شد، قصری بسیار زیبا و چشم نواز که هر کس در آنجا پا می گذاشت، کل شهر را زیر پایش میدید و بر همه جا احاطه داشت.
داخل هر طبقه از این باغ، فواره ها و آب نماهای بسیار شکیل و زیبا که هنر دست هنرمندان بابل بود، وجود داشت.
این باغ، یک نوع رؤیا در واقعیت بود و کم کم آرزوی هر بیننده ای شد که یک لحظه پا درون این باغ گذارد.
سمیرامیس جشن های مختلف در این باغ برگزار می کرد، البته هر کسی اجازه ورود به این باغ را نداشت و کسانی از بزرگان و متمولین که سعادت حضور در آن باغ را پیدا می کردند، برای اغیار سخن ها و تعاریف بسیار از زیبایی های باغ می گفتند.
کم کم این باغ در نقاشی های نقاشان و شعر شاعران نمود پیدا کرد و مردم حاضر بودند هر کار سختی را انجام دهند و در عوض یک لحظه پا به این باغ زیبا و رؤیایی گذارند به طوریکه بعد از گذشت چند سال، باغ سمیرامیس و برج بابل، تبدیل به دلالت فرهنگی بابلیان شد و ابلیس از این موضوع بسیار خوشحال بود، چرا که این باغ و آن برج، تماما مروج بت پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی بود و در این فرهنگ «خدای یکتا» و «یکتا پرستی» جایی نداشت.
دوباره اجنه در قالب بت ها با مردم سخن می گفتند و کاهنان شهر با همین ترفند بر اعتقادات مردم سوار بودند و بزرگ کاهنان که «آزر» نام داشت، کارگاه بت تراشی عظیمی به راه انداخته بود و عجیب اینکه مردم انقدر در خواب غفلت بودند که بت هایی را که آزر و شاگردانش می تراشیدند، با پول خود می خریدند و به خانه می بردند و به چشم خدایشان به آن مجسمه بی جان، نگاه می کردند و او را عبادت می نمودند و در حقیقت ابلیس را که پشت تمام اینها بود می پرستیدند.
اوضاع بر همین منوال بود که خبر آمد خبری در راه است و ابلیس از این خبر مستاصل شد و ابلیسک ها را برای جلسه ای فوق العاده اضطراری دور خود جمع کرد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_بیست_هشتم🎬: نمرود و ملکه جدیدش وارد شه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_بیست_نهم🎬:
همه جا را اجسام سیاه و مخوف و شاخدار پر کرده بود و در صدر مجلس ابلیس در حالیکه بی قرار بود و مدام از این طرف به آن طرف می رفت مشاهده میشد.
ابلیس بعد از کمی قدم زدن بر جای خود ایستاد و رو به ابلیسک هایی که به او خیره شده بودند کرد و گفت: گویا جنگ بزرگی در پیش داریم، آن زمان که در آسمان هفتم بودم، خبر این جنگ را شنیدم و اینک با تولد پیامبری دیگر، قرار است هر چه در طول این سالها رشته ایم، پنبه شود و از بین رود.
در این هنگام صدای ابلیسکی از میان جمع بلند شد و گفت: ای سرورم! مگر قرار است چه شود که اینچنین پریشانید؟! آیا کار ما از زمانی که طوفان نوح به پاشد و همه بنی بشر به جز تعداد اندکی مومن به الله، از میان رفتند،سخت تر است؟!
ابلیس نفس بدبوی خود را بیرون داد وگفت: آری که سخت تر است، آن زمان که آدم ابوالبشر به زمین آمد و به امر خدا مناسک الله را به فرزندانش عرضه داشت، کار ما راحت بود و ما هم سکه بدل آن مناسک را علم کردیم و به جنگ با او برخاستیم، انبیاء الهی بعد از آدم آمدند و برای همان مناسک تبلیغ کردند و سپس در زمان نوح، این پیامبر مناسک الهی را مانند دانه های یک تسبیح به هم پیوند زد و به حکم خداوند شریعت الهی را آورد و به شیعیانش و مومنین به خداوند، ابلاغ کرد و ما هم در مقابلش شریعت خودمان را به راه انداختیم و این دو شریعت در تقابل با هم قرار گرفتند تا این زمان، اما اینک خداوند اراده کرده تا پرده ای دیگر رو کند و این بار می خواهد پیامبری پا به عرصهٔ وجود بگذارد که آن مناسک و ان شریعت را به مرحله اقامه برساند، همانا اقامه دین خدا همان دمیدن روح در کالبد دین است، زمانی که دین خدا اقامه شود یعنی احکامی برای مناسک و شریعت وضع می گردد و تمام بنی بشر باید دین را با احکامش اجرا کنند و این زمان است که کار ما بسیار دشوار است...
ابلیس اندکی ساکت شد و ابلیسکی دیگر سوال پرسید: پس تکلیف ما چیست؟! بهتر نیست ما هم مانند گذشته در مقابل اقامه دین یکتا پرستی، شریعت خودمان را اقامه کنیم؟!
ابلیس سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ما می توانیم چنین کنیم، اما کاری بسیار سخت و طاقت فرساست و درصد موفقیتش کم است، ما باید اینک تمام تلاشمان را کنیم که اراده خداوند پیروز نشود و اصلا دین خدا، نتواند به مرحله اقامه برسد..
ابلیسکی دیگر با لبخندی که بر صورت زشتش نشسته بود، از جای برخواست و گفت: این که راهی دارد بسیار ساده، ما باید از تولد پیامبری که قرار است اقامه دین خدا را نماید، جلوگیری کنیم، درست است امر خداوند در هر صورت اجرا می شود اما با این کار ما برای خودمان زمان می خریم.
ابلیس سری تکان داد و گفت: آفرین! در حال حاضر بهترین راه همین است، پس به آن ابلیسک اشاره کرد و گفت: حال که چنین پیشنهادی دادی، خود مأمور به انجام آن بشو...
ابلیسک دست بر چشم گذاشت و گفت: سمعا و طاعتا فقط منطقه ای که قرار است این پیامبر پا به دنیا گذارد کدام منطقه است.
ابلیس چشمانش را به جایی دور خیره کرد و گفت: «بابل»، سرزمینی که ما در آنجا بیش از هرجای دیگر قدرت داریم و مردم همگی سر بر آستان ما میسایند، همانجا که کاهنانش با علم نجوم سحر می کنند.
ابلیسک خنده ای کرد و گفت: نجوم که یک سرش به ما اجنه ختم می شود، پس کارمان راحت است.
ابلیسک که مأموریت خود را از ابلیس دریافت کرده بود، سربازانی به دنبالش انداخت و خود را به برج بابل و معبد مردوک رساند و زمانی رسید که «آزر» بزرگ کاهنان بابل مشغول تقدیس مردوک بود..
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_بیست_نهم🎬: همه جا را اجسام سیاه و مخوف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_سی🎬:
ابلیسک به همراه جنودش وارد معبد بابل شد، چند جن را به خوابگاه سمیرامیس و تعدادی هم به خوابگاه نمرود فرستاد تا همه با هم و هماهنگ پیش بروند.
در هنگام ورود ابلیسک به معبد ، آزر مشغول تقدیس بت ها بود، چرا که قبل از آمدن آنان، به آسمان نگاه کرده بود و طرز قرار گرفتن ستاره ها به او می فهماند که اتفاقی در شرف وقوع است و آزر برای پی بردن به راز این اتفاق می بایست دست به دامان بت ها و یا بهتر بگوییم اجنه ای که در پشت آن بت ها مخفی شده بودند میزد و راز ترتیب قرار گرفتن ستارگان را از آنها می پرسید، با ورود ان ابلیسک و جنودش به معبد، آزر آشکارا یکه ای خورد و صورتش به عرق نشست و کاملا حضور اجنه را احساس می کرد.
آن ابلیسک به جمع اجنه ای که پشت بت های معبد پناه گرفته بودند رو کرد و گفت: گویا قرار است نطفه پیامبر بزرگی که نابودگر ماست منعقد شود و من مامورم که این خبر را به بزرگ کاهنان بدهم تا جلوی انعقاد و تولد این پیامبر را بگیریم.
جنی که در قالب مردوک پنهان شده بود خود را بیرون کشید و گفت: از زمان نوح به بعد پیامبران زیادی آمدند، چرا برای آنها اینچنین عمل نکردید؟!
ابلیسک نفسش را بیرون داد و گفت: چون آنها به خطرناکی این پیامبر نبودند، گویا این پیامبر قرار است که دین خداوند یکتا را اقامه کند و اقامه دین یعنی برپایی حکومت خدا ، یعنی عمل مو به مو به تمام احکام الهی و اجرای دین خدا توسط تمام کسانی که ایمان می آورند و اگر چنین شود، حکومتی که الان در دستان ماست، از بین خواهد رفت.
آن جن، سری تکان داد و از جایگاهش خارج شد و ابلیسک به جای او نشست.
در این هنگام آزر وردی خواند و سپس خواسته اش را بر زبان آورد: ابلیسک از درون بت فریاد برآورد: وای برشما! ستارگان آسمان خبر از انعقاد نطفه پسری میدهند که اگر متولد شود و پا به عرصه وجود گذارد، تمام خدایان شما را نابود می کند، همه کاهنان را خوار می نماید و حکومت بابل را در هم می شکند، بدانید و آگاه باشید که شما فقط تا تولد او می توانید زنده باشید و اگر او متولد شود دیگر نه اثری از شما و نه حکومت و نه خدایانتان خواهد بود، پس کاری کنید که این پسر، هرگز به این دنیا پا نگذارد.
ابلیسک این حرف را زد و ساکت شد، آزر که از شنیدن این خبر بسیار ناراحت و سردرگم شده بود، بدون اینکه ادامه مراسم را انجام دهد، با حالتی سراسیمه به سمت قصر نمرود حرکت کرد.
درست است که شب به نیمه رسیده بود، اما این خبر آنچنان وحشتناک بود که می بایست در همین لحظه به گوش نمرود برسد.
آزر به دلیل اینکه بزرگ کاهنان معبد بابل و البته ماهرترین منجم این سرزمین محسوب می شد، اجازه داشت در هر ساعتی از شبانه روز به قصر نمرود برود و اخبار را به او رساند.
آزر وارد قصر نمرود شد و نگهبانان ورود او را به نمرود اطلاع دادند، نمرود آزر را به خوابگاهش احضار کرد.
آزر وارد خوابگاه نمرود شد، نمرود درحالیکه روی تخت نشسته بود و پتویی ابریشمین و نرم بر روی پاهای خود داشت و به متکایی زر دوزی شده تکیه کرده بود، با چشمانی پف آلود به آزر خیره شد و گفت: چه شده ای کاهن اعظم که این وقت شب ما را از خواب بیدار کردی؟! گرچه اینک خوابی بسیار وحشتناک دیدم، خوابی که در آن از زمین و آسمان بر من آتش میریخت و من توان نجات خود را نداشتم، می خواستم خودم، تو را به حضور بخواهم و تعبیر خوابم را بپرسم که خود آمدی...
آزر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: عذرخواهم که بی موقع مزاحم استراحتتان شدم، کاملا مشهود است آن خواب شما در راستای خبری ست که من دارم.
نمرود چشمانش را ریز کرد و همانطور که پاهایش را جمع می کرد گفت: چه خبری؟! زودتر بگو..
آزر گلویی صاف کرد و در همین لحظه درب خوابگاه را زدند، گویا برای ملکه دربار هم موضوع مهمی پیش آمده بود و او نیز خواستار دیدار نمرود بود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام به دوستان گل علاقمند به رمان اونم از نوع امنیتی
از امشب با توکل به خدا قسمتهایی رو ارسال میکنم. من مطمئنم خوشتون میاد.
پس نوش نگاه زیباتون
👇🏻👇🏻👇🏻
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی
🔖315پارت
🪧70(هفتادمین رمان کانال)
✍🏻مبینا رفعتی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱ و ۲
خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا میآورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر میکشد.
با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تندتر میکنم.
_ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان.
پوفی سر میدهم و میگویم:
_مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه!
_خُبِ خُبِ نمکدون شدی.
در باز میشود و محمد وارد میشود. سوت زنان کفشهایش را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا میزند.
_ماامااان!
مادر گیسهایش را میکشد و میگوید:
_ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواشتر کل همسایهها فهمیدن.
جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و میگوید:
_بیا اینم خریداتون.
+دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های «آ سِد مجتبی» چشونه؟
محمد چشمی میگوید و وارد خانه میشود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم.
بوی خاک نمدار بینیام را نوازش میکند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریههایم میشود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است.
با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش میرسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک میآید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند.
نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد.
صدای زنگ در خانه را پر میکند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را میکشد. ابروهایم درهم میروند که با لبخندش گره ابروهایم را باز میکند و میگوید:
_چادرتو بگیر!
چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا میگیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که میشود به اصرار عبایش را میگیرم و در هوا میتکانم.
مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان میآید. سلام و احوالپرسی میکنند و وارد خانه میشویم.
چای را دم کردهام و باید میوه و شیرینیها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک میزند. حرصم درمیآید و یواش یواش به طرفش میروم و دستانش را میگیریم.
چشمان وزقیاش که نزدیک است از کاسه درآید کمی دو دو میزند. لبخندی گوشه لبم مینشانم و میگویم:
_مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟
کمی خودش را جدی میکند و فاز مرد بودن به خود میگیرد و میگوید:
_به تو چه! مگه مفتشی؟
حرصم درمیآید و دستش را محکم فشار میدهم و میگویم:
_نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت.
آخ آخش به هوا میرود و از مادر کمک میخواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد میدانست.
با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها میروم. آقاجان مینشیند و مادر چای برایش می برد.آقاجان هی میکند و افسوس میخورد.
_اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن!
مادر دستش را روی دست آقاجان میگذارد و میگوید:
_غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن.
_آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟
مادر سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟
در همین بین زنگ در به صدا درمیآید. سریع به اتاق میروم و لباس جدیدم را از کمد درمیآورم.
امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمتها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم میدوزد سر کنم.
مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد میکند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستینهایم هم مچ دار است. روسری قهوهای ام را به سر میکنم و گرهای بهش میزنم. بعد هم چادر رنگی ام را به سر میکنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم.
لیلا با دیدنم بغل میکند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگتر است.
فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش میگوید:
_آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!)
به آقامحسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه میشوم. سینی چای را آماده میکنم و محمد را صدا میزنم. محمد سینی را برمیدارد و میرود.
آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار میرود. خش خش رادیو گاهی اوج میگیرد و کلافه مان میکند.
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی #پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است.
تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد
و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد.
همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند.
مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من میآید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمیآورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد.
فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی!
البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم.
سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچههای کوچک شروع به غذا خوردن میکند.
من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم.
با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم.
وقتی همه سیر شدند #پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید.
♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، #حجاب و #رفتارهای متین و عفیفش عاشقش میشود.
دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشتبامها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود.
پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کمکم کوتاه میآید و این وصلت سرمیگیرد.
چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد میآورد تا درس حوزه بخواند.
♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند.
مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال میآورد. من و لیلا آماده شستن میشویم.
در بین چندین بار فاطمه پیش ما میآید و شیرین زبانی میکند.
مادر که دلش قنج میرود قربان صدقهاش میرود و به لیلا میگوید:
_این بچه درست مثل بچگیهای خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده!
چشمانم گرد میشود و میگویم:
_مگه من چمه؟
مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید:
_چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو.
باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم.
از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود!
_لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد.
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از #اخلاق و منش #آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن.
من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفتهام.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱ و ۲ خش خش جارو روی برگهای نیم جا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۳ و ۴
بدون هیچ عکسالعملی ظرفها را میشستم و فقط به حرفهای مادر گوش میدادم.
مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحتتر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست میگرفتم و نوش جان کردم.
وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد.
اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی میدهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را میگیرم و تشکر میکنم.
موقع رفتن گونههای فاطمه را میبوسم و برایش دست تکان میدهم.
مادر تا دم در برای بدرقه آنها میرود. تا به اتاقم میرسم لباس هایم را از تنم میکَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی میگذارم.
فانوس را روشن میکنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم میسوزد.
مادر وارد اتاق میشود و با آه و ناله روی تشک مینشیند. پاهایش را دراز میکند و ماساژشان میدهد.
آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم میشود اما باز هم چیزی نمیگویم. مادر سر حرف را باز میکند و میگوید:
_ریحانه؟؟
سرم را به طرفش میچرخانم و میگویم:
_بله؟
لبخندی گوشه لبش مینشیند و ادامه میدهد:
_دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک میکردم.
+خب؟
کمی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره.
سری تکان میدهم و میگویم:
_بله میشناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه.
مادر ابرو درهم میکشد و میگوید:
_این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن.
+دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه.
این بار مادر گوشهی روسریاش را به بازی میگیرد و میگوید:
_مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده.
پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده!
_شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج!
مادر چادرش را کنارش میگذارد و ادامه میدهد:
_درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونهداری کنه...
در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق میشود.
من و مادر خودمان را جمع میکنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر میگوید:
_حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین.
بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه میکند:
_روی حرفای #آیت_الله_خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرفهای آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه!
مادر اخم میکند و میگوید:
_آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه.
_آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا!
_مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟
من که چیزهای تازه میشنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت.
نمیدانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم.«دایی کمیل» مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟
بالاخره وقتی اشک های مادر تمام میشود، با ایما و اشاره پدر را بیرون میفرستد و خودش هم میرود.
سرم را با درس گرم میکردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز درآمده بود.
هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت میکنم.
چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمیگشتم.
مدیر هر روز با من دعوا میکرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱ و ۲ خش خش جارو روی برگهای نیم جا
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلمها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند:
"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد میآید اما آقاجان همیشه میگوید:
"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند.
پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم.
مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است #پدر جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمی که سپیده دم بالا میآید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید:
_میخوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم.
آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخممرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳ و ۴ بدون هیچ عکسالعملی ظرفها را م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۵ و ۶
تا محمد بیاید سفره را پهن میکنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره میچینم.آقاجان نزدیک میآید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمیدارم که میگوید:
_ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا #مادرت هم بیاد.
فنجان چای را به سینی برمیگردانم.محمد با نان وارد خانه میشود؛ نان را میگذارد و به طرف بخاری نفتی میرود.
دستانش از سرما به سرخی میزند. درحالیکه سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان مینشیند.آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود میکند و با لبخندش میگوید:
_آقامحمد! داری مرد میشیا!
محمد لبخند زنان سرش را پایین میاندازد. آقاجان ادامه میدهد:
_آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟
محمد سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه.
_آفرین پسرم!
در همین موقع مادر هم کنارم مینشیند و با خنده میگوید:
_خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا!
صبحانه را با طعم عشق در کنار هم میخوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک میدهم.آقاجان به مادر میگوید:
_زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم "دره گز" پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم.
انگار که به مادر دنیا را دادهاند و با شادی که در چشمانش موج میزند، میگوید:
_راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم!
تا من ظرف های صبحانه را میشویم؛ مادر میرود و وسایل هایمان را در ساک جا میدهد.
آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی میگذارد و لباس ساده ای می پوشد.من هم میروم و مانتوی قدیمی ام را برمیدارم و لباس جدیدم را در ساک میگذارم.
جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل میدهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش میاندازم.
کفش هایم را به پا میکنم و از خانه خارج میشوم. آقاجان و محمد جلوتر میروند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان میرویم.
سر خیابان که میرسیم آقاجان تاکسی میگیرد و یک راست به ترمینال قدیم میرویم.
صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز میشود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.آقاجان چند جایی پرس و جو میکند و هر کدام طرفی را نشان میدهد
تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضهای را پیدا میکنیم که مقصدش دره گز است.
جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است
و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر.
کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت میکند.خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر میکنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود!
هوس خواب میکنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.نمیدانم چطور چشمانم روی هم میرود و خوابم میبرد اما وقتی چشمانم را باز میکنم که در دره گز هستیم!
خودم هم باورم نمیشود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان میرسد.همگی پیاده میشوند و آخر از همه ما پیاده میشویم.
خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.هر زنی که از کنارمان رد میشود، به مادر سلام میدهد و اُغور بخیری میگویند.
خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.آقاجان یاالله گویان وارد میشود و خانم جان را صدا میکند.
خانم جان با دستان لرزان و گیسهای حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان میآید.
همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز میشود و من هم چای میریزم.
خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل میگوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر میکند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد میرود و کاری گیرش نمیکند.
کم کم غذا هم پخته میشود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا میشود.دایی با من و محمد گرم میگیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند،
من که خنده ام گرفته است به او میگویم که من دکتر نمی توانم بشوم.محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی میگوید.
دایی با چشمان گرد از من میپرسد:
_محمد راست میگه؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳ و ۴ بدون هیچ عکسالعملی ظرفها را م
میخندم و میگویم:
_بله!
دایی ادامه میدهد:
_خب خانم درسخون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟
_ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟ از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟
_ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد.
مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و میگوید:
_بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن.
دایی میخندد و میگوید:
_مگه چیز بدی گفتم؟
_نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده.
_شهادت بده؟؟
_نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده... اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده...
بغض حرف های بعدی مادر را خفه میکند. دیگر چیزی نمیگوید و از پیشمان میرود. محمد هوفی می کشد و میگوید:
_دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه!
دایی لبش را گاز میگیرد و میگوید:
_محمد! اینجوری نگو. مامانت نگرانه نه نازک نارنجی!
محمد که بیخیال است از جایش بلند میشود و به سمت در میرود.من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است.
بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید:
_چیزی شده ریحانه؟
دست از افکارم برمیدارم و لبخندمصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا میزنم.
_دایی شما چرا دستگیر شدین؟
من که با خودم فکر میکردم دایی جا میخورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را میکاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم.
برعکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید:
_دفاع از حق....
+حق؟
_آره خب! عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و...
کمی گیج میشوم و میگویم:
_یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟ پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟
دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع میکند به حرف زدن.
_ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده...عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی! اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین! ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حبالوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم!
_بخاطر همین دستگیر شدین؟
سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض میکنن و لکه سیاه ایجاد میشه. وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بیگناها و خیلی چیزای دیگه...
من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و میگویم:
_دایی دقیقا شما...
یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده میگوید:
_به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟
دایی کمیل به حرف میآید و میگوید:
_حرفای ممنوعه!
آقاجان و دایی زیر خنده میزنند و آقاجان بریده بریده میگوید:
_کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه...
دایی دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید:
_رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین!
آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل میگذارد و میگوید..
_کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم.
وقتی ناامید میشوم از جا برمیخیزم و لباس هایم را عوض میکنم.سراغ خانم جان را می گیریم و مادر میگوید پیش مرغ و جوجه هایش است.
گره روسری ام را سفت تر میکنم و دوان دوان پیشش میروم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن میکند.
ظرف دان ها را از خانم جان میگیرم و من به مرغ ها دان میدهم. بعد ظرف شان را پر از آب میکنم. کمی آن طرف تر محمد و بچههای ده در حال بازی کردن هستند.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵ و ۶ تا محمد بیاید سفره را پهن میکن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۷ و ۸
خانم جان همگی مان را بعدازظهر در ایوان جمع میکند و عیدی مان میدهد. مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای میخوریم.
آقاجان از خاطرات جوانی اش میگوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.
آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمیبرد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر میکنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه میکنند؛
حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمیپرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست.
درحالیکه پدر تمام شب به عکس مادر نگاه میکند و گاهی اشک میریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمیکردم آقاجان تا این حد احساسی باشد!
شب زیر نور فانوس شام مان را میخوریم.
هفت روز از بودنمان در ده میگذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم.
صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است.
صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام.
یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم.
با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد برمیگشتیم.صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود.
مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود.در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم.
چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمیشود.
چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی میگویند و یکی بلند میگوید:
_مرگ بر شاه! درود بر خمینی!
کم کم مردم جمع میشوند و حنجره شان تنها یک شعار سر میدهد و آن این است که:
_استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی.
مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه میکنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم میآید و میگوید:
_اینو بخون!
کاغذی را در کیفم جا میدهد و میرود.من در شوک به سر میبرم و نمیتوانم تکان بخورم و کاغذ را دربیاورم.
کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر میکند.هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم میشود.
آقاجان به مادر پول میدهد و میگوید:
_شما سریع برین منم میام.
بعد به طرف جمعیت میرود و گم میشود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان میگردد اما چیزی نمیبیند.اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده میگوید:
_بریم!
آب دهنم را قورت میدهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره میکنم و میگویم:
_آقاجون پس چی؟
مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه میدارد، میگوید:
_نمیدونم. ان شاالله میاد.
مادر دستان محمد را میکشد و من هم به دنبالشان میروم.
لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان میکند. مادر پول تاکسی را میدهد و پیاده می شویم.
به خانه که میرسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار میگیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست.
به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان میکنم و روسری ام را درمیآورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد.
چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند.
باز هم ترس...
دستم را به سمت کیف میبرم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان میشوم و دستان لرزانم متوقف می شود.
گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است.محمد وارد اتاق میشود و میگوید:
_ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه!
از حرفش حرصم می گیرد و داد میزنم:
_چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟
محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود.بلند میشوم و در را قفل میکنم. به خودم جرئت میدهم و به سمت کیف میروم اما باز تردید به جانم می افتد.
یک دل میشوم و زیپ کیف را میکشم و سفیدی کاغذ نمایان میشود.باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم میفرستم و کاغذ را باز میکنم.
بالای کاغذ نوشته است:
" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..."
چشمانم را ترغیب به خواندن میکنم. هر خطش را که میخوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم.