ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی #پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است.
تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد
و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد.
همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند.
مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من میآید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمیآورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد.
فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی!
البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم.
سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچههای کوچک شروع به غذا خوردن میکند.
من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم.
با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم.
وقتی همه سیر شدند #پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید.
♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، #حجاب و #رفتارهای متین و عفیفش عاشقش میشود.
دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشتبامها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود.
پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کمکم کوتاه میآید و این وصلت سرمیگیرد.
چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد میآورد تا درس حوزه بخواند.
♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند.
مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال میآورد. من و لیلا آماده شستن میشویم.
در بین چندین بار فاطمه پیش ما میآید و شیرین زبانی میکند.
مادر که دلش قنج میرود قربان صدقهاش میرود و به لیلا میگوید:
_این بچه درست مثل بچگیهای خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده!
چشمانم گرد میشود و میگویم:
_مگه من چمه؟
مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید:
_چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو.
باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم.
از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود!
_لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد.
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از #اخلاق و منش #آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن.
من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفتهام.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊