کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک میکرد. اگر بخاطر کوچکیخانه را ترک نمیکرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار میکرد.
چرخ زدنم که تمام میشود با لبخند به مرتضی میگویم:
_قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم.
فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق میشود.گره لبانش را باز میکند و میخندد.
_جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟
چارهی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم.
_آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم.
کارتونی در دست میگیرد و با چشم گفتن شروع میکند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم.
جارو را دست میگیرم و از بالای نشمین شروع میکنم.یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام.
بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز میکنم .
آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز میکند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط میکند.
شلینگ را میگیرم و خانه را آب میگیرم. با یک دست جارو میکنم و با یک دست آب را کنترل میکنم.
مرتضی میرود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچهایش روی سرمان نریزد!
در همین حال بودم که موشی را میبینم. جیغ بلندی میکشم و فکر میکنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار میکنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل میکشم،
با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم میریزد. خوب که دقت میکنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور میرود!
با این که چندشم میشود کارتونی پیدا می کنم و نصفش میکنم. یکی میشود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری میچرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد.
کارتون را با فاصله از خودم به حیاط میبرم و توی زباله ها میریزم. دستانم را مدام آب میکشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد میشود.
دوباره تمام نشیمن را آب میگیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز میکنم. مرتضی که می آید موش را نشانش میدهم.
میخندد و سر به سرم میگذارد. قهرمان صدایم میزند و میگوید:
_آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟
کم نمی آورم و میگویم:
_باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن!
خودش را مظلوم میگیرد و میگوید:
_ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن!
الکی قهر میکنم که با خواهش و تمنا راضی میشوم و به کمک هم تا بعدازظهر کار تمیزکاری را تمام میکنیم.
خسته و کوفته روی زمین مینشینم و نفس زنان میگویم:
_آخیش بالاخره تموم شد!
مرتضی ساندویچ به دست، کنارم مینشیند و میگوید:
_آره خداروشکر. فقط حیاط مونده!
از فکر حیاط دیوانه میشوم و به بدنم که نایی ندارد میگویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی میگویم:
_حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم.
ساندویچ را به دستم میدهد و بی معطلی مشغول خوردن میشوم و طاقت شنیدن ناله های معدهی گرسنه ام را ندارم.
دلم هوس چایی میکند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم.
مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد.
بندهایش را باز میکنیم و پهنش میکنیم.
موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند.
وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان.
چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را میبندیم و فقط از کمدش برای لباسهایمان استفاده میکنیم.
خانهی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودنمان این کمبودها را جدی نمیگیرم. دلم به بودن او و دیدن چهرهاش خوش است.
کمی که خستگی در میکنم چادرم را سر میکنم و به مرتضی میگویم میروم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم.
در آستانهی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوشهایم میپیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام میکند.
_الو؟
دستانم شروع به لرزیدن میکنند و با نشاطی که به بغض گره خورده میگویم:
_سلام حمیده جان، خوبی؟
+عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟
از گفته هایش خنده ام میگیرد. زینب؟ مش اکبر؟
_حمیده منم...
وسط حرفم میپرد و میگوید:
_میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟
لحن صحبتش کلا عوض شده، نمیدانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام.
مگر میشود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفنها را چک میکند!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و می
با خودم میگویم چقدر خنگ هستم!خیلی طبیعی دنبال حرفش را میگیرم و میگویم:
_آره! ماست دارین؟
+فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟
انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد.
_آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره.
+بسلامتی! همسایهی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیهی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟
یاد حرم امامزاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا میخواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی میگویم:
_آره یادش بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم.
+آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ.
سریع خداحافظی میکنم و تلفن را سر جایش میگذارم. صدای اذان از گلدستهها بلند میشود و عاشقان را با خود هم نوا میکند.
تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم.
بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک میدهد.
هوس آش رشته به سرم میزند و به آن سو میروم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش میخرم.مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه میپیچد و به دستم میدهد. پولش را روی کفه ی ترازو میگذارم و بیرون می آیم. به بقالی میروم و رشته و بقیه لوازم را میخرم.
با دست پر به خانه برمیگردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم میپرسد:
_چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم.
+یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم میخرم.
دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم میکنم و سینی به دست به نشیمن میروم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا میروم و لب میزنم:
_کجا میری؟ چایی آوردم.
لبخند زیبایی روی لبش نقش میبندد و با ملایمت میگوید:
_اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان.
سینی را از دستم میقاپد. از بالشتها به عنوان پشتی استفاده میکنیم. یکی را پشت من میگذارد و خودش به دیگری تکیه میدهد.
چای اش را برمیدارد و مینوشد.از این که کنارم نشسته و میتوانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم.
سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و میگوید:
_خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده!
از سفارشاتش خنده ام میگیرد و به طعنه میگویم:
_باشه مامانی! به گازم دست نمیزنم.
خنده اش دستی میشود و گوشم را نوازش میدهد و میگوید:
_گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن!
مشتی آرام حوالیه بازو اش میکنم و با بلند شدنش من هم از جا برمیخیزم.تا دم در بدرقه اش میکنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمیروم و با چشمانم هم قدمش میشوم.
لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل میکنم و گوشه ی خانه مینشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم میروم و شروع میکنم به نوشتن:
"بسم الله الرحمن الرحیم...امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است...آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است...خدایا ممنونم برای همه چیز!"
به همین قدر اکتفا میکنم و دفتر را میبندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان میشود. دلم نمیخواهد مخفی اش کنم و فکر میکنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست!
عکس را برمیدارم و با میخ به دیوار میزنم. میدانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست.
خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر میکنند اینکه دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل میکنم.
دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود میگذرد که صدای سر بلند میشود.
مرتضی سبد به دست وارد میشود و مرا صدا میزند. با کفش و بی کفش را نمیدانم اما با شوق به طرفش دویدم.
_بی زحمت این سبدو ببر داخل.
چشمی میگویم و کمکش میکنم.
بر که میگردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم میزند.
از سر گاز را میگیرم و به آشپزخانه میبریم.
از سنگینی گاز نق نمیزنم اما از دیر آمدنش گلایه میکنم. با صبوری جوابم را میدهد و میگوید گرفتار بوده.
پشتی ها را دور تا دور خانه میچینیم و فرشی هم توی اتاق پهن میکنیم. وقتی کارمان تمام میشود، کنارش مینشینم و میپرسم:
_اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟
به شوخی میگوید:
_دزدیدم!
به خنده اش، نمیخندم و با جدیت میپرسم:
_راستشو بگو. از کجا؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم اگر زنی به جای من ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
_تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد!
از خبرش خوشحال میشوم و با ناباوری میگویم:
_واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده!
پس از فردا کمتر زیارتت میکنیم. بازم شبا میای خونه.
با شرمساری سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_ببخشید دیگه، تو هم به زحمت میوفتی.
برای تقویت روحیه اش لبخند میزنم و میگویم:
_این چه حرفیه. رحمته! رحمت!
از خمیازه اش میفهمم خسته است. بی معطلی تشکهایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن میکنم. بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته میشود.
چشمانم را میگشایم و خبری از مرتضی نیست. بعد از خوردن صبحانهی مختصری به سمت اجاق گاز میروم.
میبینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده.
طولی نمیکشد که بساط آش را پهن میکنم. سبزی های ریز شده را داخل قابلمه میریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را میپزم.
بعد که بیکار میشوم عزمم را جزم میکنم و پا به میدان پر از مین و مانعِ حیاط میگذارم. از کثیفی اش وحشت میکنم اما چاره چیست؟
برگهای پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار میکنم و تکه چوبها را توی بشکهی گوشهی حیاط میگذارم.
بعد جارو میزنم و با آب همه جا را تمیز میکنم. آب حوض را هم خالی میکنم و خوب میسابم اش. آبش را پر میکنم و به طرف پیش صحن میروم.
آنجا را هم آب میگیرم و کفش ها را پشت در میچینم. ظهر که میشود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم.
کمی میچشم و بهبه کنان باز هم میخورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید. نماز ظهرم را که میخوانم صدایش به گوشم میخورد.
تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش میروم. آش را هم میزند و میگوید:
_چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که!
اختیار دارینی تحویلش میدهم. دلش طاقت نمی آورد و میگوید آش را جا کنم.
مجبور میشوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود.
از پنجره حیاط را که میبیند برق از سرش میپرد و با حیرت میپرسد:
_تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم.
من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب مکنم و میگویم:
_تازه دیدی؟
با خنده اش ردیف دندانهای سفیدش نمایان میشود و میگوید:
_راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کلهام پیچیده، متوجه هیچی نشدم!
سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباسهایش پیشم می آید. نچ نچی میکند و میگوید:
_نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم.
بعد پارچه ای برمیدارد و توی پیش صحن پهن میکند. قابلمه را برمیدارد و گوشه ای میگذارد. کاسه اش را پر میکنم و جلوش میگذارم.
آش را بو میکند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق میکند.
_بهبه! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم.
بیش از حد خجالتم میدهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند. ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر میکنم.
توی همین فاصله کلی مرا میخنداند و تمام خستگی ام درمیرود.
سفره را جمع میکنیم و با اصرار من ظرفها را میشویم.وقتی پیشش برمیگردم، میبینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده.
دستی روی شانه اش مینشانم و میپرسم:
_کجایی؟
با دیدنم نقاب شادی به صورتش میزند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده.
_همین ورا. پیش شما!
_نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر میکنی.
به رو به رو خیره میشود و لب میزند:
_شاید!
حالا که جو سنگین شده یادم می آید که میخواستم حرفی بزنم.
_مرتضی؟
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بگم.
سرش را تکان میدهد و همانطور که با رشتهی افکارش سرگرم است؛ میگوید:
_بگو!
_راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟
انگار تمام رشته هایش پنبه میشود و غمی به خود میگیرد.
_چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن میبینن. کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن. اونا سایهی منو با تیر میزنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم.
من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید میکنم
تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز میکند. الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهرهی خندان، غمی نهفته.
_آسدرضا درست میگه! تو نباید بهشون اعتماد کنی. مطمئن باش اگه بدونم جامون کجاست هر کاری میکنن تا به اون نامه ها برسن.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم اگر زنی به جای من ب
+البته یه دوستی دارم. اونم طرف ماست اما باید یکی اونور باشه تا بفهمیم چیکار می کنن. وانمود میکنه از اوناست. اونم بعد کشتن مجید به همه چی شک کرد. به تقی، به ایدئولوژی و حتی سازمان!گاهی اوقات اون منو متقاعد میکرد اما من...
+خدا حفظش کنه. رفته تو دهن شیر!
بحث را عوض میکند و میگوید:
_خب! امروز بریم بیرون؟
+کجا؟
_تو کجا دوست داری؟ لاله زار؟ چاله میدون؟ دربند؟
میدانم به شوخی میگوید. وضعیت اسفناکی توی این محلات پیچیده، چه کاباره هایی که برای گمراهی جوانها نساخته اند! ویشگونش میگیرم و با تلخی لب میزنم:
_چشمم روشن!
پقی میزند زیر خنده، دستانش را به عنوان تسلیم بالا می آورد و میگوید:
_خب چیکار کنم؟ رفته تو عُرف!
_توی شرع که نرفته!
_ای بابا یه بستنی بودا! خواستم بخاطر شغل جدیدم بهت شیرینی بدم. راستی! چاپخونه دو خیابون اون طرفتره! کاری داشتی میتونی صدام کنی.
ابرویم را بالا میدهم و همانطور که میوه میچینم، میگویم:
_چه خوب! راستی من امشب باید برم امامزاده صالح. میخوام حمیده رو ببینم.
+بیا! خودت برنامه چیدیا! باز نگی این مرتضی یه شیرینی بهمون نداد.
دلم نمی آید دستش را رد کنم و میپذیرم.
سریع حاضر میشوم و مانتویی که تازه دوخته ام را میپوشم. جلوی مرتضی می ایستم و میپرسم:
_چطوره؟
کمی نگاهم میکند و سر تکان میدهد.
_عالی! خیاط شدیا! تو که یاد داری بیا برای منم یه چیزی بدوز.
+عه! مردونه با زنونه فرق داره. پارچه تو خراب کردم چی؟
مکث میکند و با خنده میگوید:
_خسارت میدی دیگه!
پشت چشمی نازک میکنم و جوابش را میدهم:
_بفرما! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم.
+من خرابم کنی بازم میپوشم. تازه تو شهرم میچرخم، روشم می نویسم خانوم دوز! اینجوری بقیه حساب کار دستشون میاد که پول خیاط بدن.
مشتی به بازویش میزنم و میگویم:
_آی آقا! امروز خیلی خوشمزه شدی. مراقب خودت باش.
دستی به موهایش میکشد و درسم را میخواند. مظلومیت را چاشنی نگاهش میکند و لب میزند:
_اوه اوه! نه ماهرو جان.
سبد و زیرانداز را برمیدارد و از خانه خارج میشویم. توی کوچه برو و بیایی شده، دم در خانهی یکی از همسایه ها چهارطاق باز است
و خانم ها به آن سمت میروند. به ماشین نگاه میکنم، شده پیکان قرمز! با تعجب میپرسم:
_این چیه دیگه؟ فلوکس کو؟
_بشین بگمت.
تا مینشینم برایم شروع میکند از احتیاط گفتن. بخاطر این که ماشین مدت زیادی دستش بوده و شاید سازمان ردی از طریق ماشین بگیرد آن را فروخته.
پیکان هم به زور راه میرود. یک جوری ناز میکند که انگار ما باید کولش کنیم و او سوار ما شود!
توی پارکی زیرانداز را پهن میکنیم.صدای خنده های بچه ها و مرد بادکنک فروش گوشمان را پر کرده.
استکان و فلاسک را می آورد و چای میریزم. گنجشک ها قایم باشک بازی میکنند و از این شاخه به آن شاخه میپرند.
گاهی روزنه های نور مهمان ما میشوند و برایمان روشنایی هدیه می آورند. چای را مینوشیم و مرتضی میرود تا به قولش که بستنی است عمل کند.
گاهی فروردین، نسیمی را تحفه میکند و طراوتی به ما میبخشد. سیب پوست میگیرم و نگاهم به بچه هایی است که از سر و کول هم بالا میروند و دوست دارند زودتر از سرسره پایین بیایند.
مرتضی بستنی به دست کنارم مینشیند و میگوید:
_بفرما! اینم بستنی مخصوص خانمای هنرمند و مهربون.
سیب را به دستش میدهم و تشکر میکنم.
قاشق بستنی را به دهانم نزدیک میکنم و یاد روزی می افتم که آقاجان دست من و محمد را گرفت و به فالوده فروشی احمدآباد برد.
بار اولم بود که فالوده میخوردم اما محمد چند باری خورده بود و برایم کلاس میگذاشت. آقاجان چشم و ابرویی نشان محمد داد که دلم خنک شد!
چشمهی چشمانم جوشیدن میگیرد و قاشق را به سر جایش برمیگردانم. مرتضی با دیدن اشک و بغض کهنه ام میپرسد:
_دوست نداری؟
لبخند میزنم و میگویم:
_نه دوست دارم.
میداند دلیل غم و اندوهم چیست ولی باز میپرسد:
_پس چرا نمیخوری؟ بخور! دیگه ازین شانسا نداری.
بعد سرش را نزدیک صورتم می آورد و میگوید:
_شاید دیدی همین روزا منم بردن،اونوقت حسرت بستنی رو میخوری!
خودش میخندد اما با اخم من میفهمد شوخی زشته کرده! بستنی را هرطور شده میخورم. از مرتضی میخواهم به امامزاده برویم.
چیزی به غروب نمانده که راه می افتیم. توی صحن دنبال حمیده میگردم اما پیدایش نمیکنم. اذان را که میدهند دیگر فرصتی برای یافتنش ندارم و به صف میپیوندم.
نماز اول را میخوانم که میبینم حمیده نفس زنان وارد میشود.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
دستی برایش تکان میدهم که خیلی با احتیاط کنارم مینشیند. احوالپرسی مختصری میکنیم و میپرسم:
_چرا رنگو روت پریده!
_چیزی نیست. گفتم دیر میرسم مجبور شدم بدوم.
انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمیپرسم و میگویم:
_مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن.
میخندد و میگوید:
_خب چیکار کنم، خوبه لوت میدادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی. راستی.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل میشم اما باور نمیکردم تا اینکه امشب...
حرفش را میخورد و اضطراب میپرسم:
_امشب؟ چیزی شده؟
از خدا خواسته صدای اقامه را که میشنود، لب میزند:
_میگم بهت. فعلا نمازه!
نماز را توی هول و ولا میخوانم. بعد از نماز او را به گوشهای میکشانم و میخواهم واقعیت را بگوید.
_والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده!
وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم.
دستش را نوازش میکنم و میگویم:
+خب نمیامدی.
_توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمیکردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری میکردن.
+آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافهمو خوب مخفی میکنم.
بلند میشوم و در آغوشش میگیرم.به طرف ضریح میروم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی میکنم.
موقع برگشتن خوب چهره ام را میپوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مرد نورانی را دیدم.
مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج میکنم. به گمانم خودش میفهمد و طرفم نمی آید. خودم را به ماشین میرسانم و مرتضی هم میرسد.
از او میخواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم. از نگاه آشفته ام همه چیز را میخواند و بعد از روشن کردن ماشین میپرسد:
_چیزی شده؟ حمیدهخانم چیزی گفت؟
+میگفت ساواک مامور براش گذاشتن.
وایی میگوید و مشتش را به فرمان میکوبد.
_وای! وای! وای! نباید میامدیم. شاید ردمونو زدن!
+نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم.
سکوت میکند و در افکار مشوش اش دست و پا میزند.به خانه که میرسیم، کلید می اندازد و وارد میشوم.داخل میشود و آهسته صدایم میزند. سرجایم می ایستم که میگوید:
_من میرم پیش سید. نگران نشی.
سر تکان میدهم و به خانه میروم. دیوارهای خانه غریبانه نگاهم میکنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند!
در تنهایی خودم نوارهای مرحوم کافی را میگذارم و برای سالار شهیدان اشک میریزم.
چشمانم میسوزد که نوار را قطع میکنم اما همچنان میگریم.دست و صورتم را میشویم که احساس نشاط میکنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست.
آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده.قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش میکند.بالای سرش حاضر میشوم و با تعجب میپرسم:
_اینا چیه؟
انگشت را به بینی اش نزدیک میکند که یعنی ساکت شوم.روی ساک خاک میریزد و باهم به داخل میرویم.بی مقدمه خودش میگوید:
_این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش.
_خب از کجا بفهمم خودشه؟
+اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی. هرکی این شکلی اومد بهش ندیا!
بین دوراهی میمانم و با تعجب میپرسم:
_ندم؟ چرا؟
+چون یه نشانهی دیگه باید داشته باشه.
_چی؟
+تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری.
تازه یادم می افتد. سر تکان میدهم که فهمیدم. روزی دیگر آغاز میشود و دیگر از خانه ماندن خسته شده ام.
چادر سرم میکنم و تصمیم میگیرم به کتابفروشی سری بزنم.وارد میشوم که صدای زنگولهی در بلند میشود.جوان همیشگی در کتابفروشی نیست؛
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید پیش میروم.خودم را با چند جلد کتاب سرگرم میکنم و دست آخر برای حساب کردن میروم.
مرد مسن کتابها را برایم حساب میکند، پول را هم میدهم اما نمیتوانم همین طوری برگردم.با صدایی که آمیخته به شک است، میپرسم:
_ببخشید اون آقایی که همیشه بودن، نیستند؟
مرد مسن لبخندی میزند و میگوید:
_چرا میاد، من پدرش هستم.
نمیدانم درست میگوید یا نه! حتما پدرش است چون بی شباهت بهم نیستند.پسر که مغازه را به امان خدا رها نمیکند، حتما آشنایی است که به او سپرده.
_نمیدونین کی برمیگردن؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا ر
_رفته راستهی کاغذفروشا، گمون کنم الانا باید برگرده.
فکری به سرم میزند و میگویم:
_باشه، من نیمساعت دیگه برمیگردم.
خداحافظی میکنم و از کتابفروشی بیرون می آیم. توی چند خیابانی دور میزنم تا بلکه زمان بگذرد و عقربه روی یازده بایستد.
زنهای نیمه برهنه ای را میبینم که متوجه اطرافشان نیستند.چشم هرزه ای که به دنبالشان کشیده میشود و امنیتشان را می گیرد.
این خیابانها پر از آدمهای علافی که برای چشم چرانی و تیکه پرانی در رفت و آمد هستند.نیمساعت کامل میشود و به کتابفروشی میروم.
صدای زنگوله این بار هم بلند میشود و سلام میدهم. جوان همیشگی از توی انباری بالا می آید و میگوید:
_سلام، خوش اومدین.
تشکر میکنم و به دنبال آن مرد مسن، تمام مغازه را از دید میگذارنم. جلو می روم و میگویم:
_اومدم امانتی مو بدین.
دستش را بالا می آورد و میگوید:
_باشه، چند لحظه صبر کنید.
پایم را آرام به زمین میزنم و کتابها را نگاه میکنم. جوان با چند کتاب قطور برمیگردد و میگوید:
_بفرما!
چپ چپ نگاهش میکنم و میپرسم:
_اینا چیه؟
شانه بالا می اندازد و میگوید:
_والا فکر کنم ماموریت جدیده. حاج آقا گفتن یه سر پیششون برید تا توضیح بدن. فعلا اینا رو با خودتون ببرین.
به کتابها نگاه می اندازم و روی جلدش را میخوانم کا نوشته است:
"رسالهی آیت الله خمینی."
کتابها را توی کیف بزرگی میریزد و به دستم میدهد. یک دستم کیف خودم است و روی دوشم آن کیف بزرگ.
تا خانه از کت و کول می افتم. کلید را توی قفل میچرخانم که میبینم جوانی با آبجی آبجی کردن میخواهد توجه ام را جلب کند.
زنهای همسایه هم دم در مشغول گپ زدن و پاک کردن سبزی هستند.بچهها هم توی این کوچهی تنگ در حال توپ بازیاند.
به جوان نگاه می اندازم. چهرهی سبزه که به سیاهی میزند. موهایی صاف و براق، از چهرهی آفتاب سوخته اش مشخص است مال شهرستان است و کلی زحمت میکشد. جلویش می ایستم و میپرسم:
_بله؟
این ور و آن ور را نگاه میکند و با لهجهای که سعی دارد شهری صحبت کند، میگوید:
_مُ غلامرضایُم. به شوما مُگُم آبجی چون همسایه هاتون فکر مُکُنن مو بِرادِر شمام.
سری تکان میدهم و میگویم:
_خوش اومدی داداش بیا تو.
توجه چند همسایه ای به سمت ماست. یکی از زن ها بلند میشود و نزدیک مان میشود.
درحالیکه جواب بچه اش را میدهد، میگوید:
_عه، داداش شمان. ما فکر کردیم علافن البته دور از جونشون. اومدم عذرخواهی کنم واسه این سوتفاهم، چون خیلی معطل شدن.
سری تکان میدهم و با لبخند میگویم:
_بله. خب داداش بریم.
زن درحالیکه سعی دارد بیشتر با ما صحبت کند، میگوید:
_تازه اومدین نه؟ ما فکر کردیم این خونه رو میخوان بکوبن و نو بسازن. والا چند سالی میشه که کسی توش نَشسته.
_بله قدیمی که هست.
انگار ول کن ما نیست! دوباره میگوید:
_شما هم شهرستان بودین؟ مال کجا هستین؟
_بله، مشهدی.
_عه، آخ داداشتون که لهجش فرق داره.
از فضولی اش لجم درمیآید و درحالیکه سعی دارم آرام باشم، میگویم:
_بله، محل کارشون یه جای دیگس، برای همین به اون لهجه عادت کردن. ببخشید من باید برم، ان شاالله دفعه بعد صحبت میکنیم.
+بله! حتما! ان شاالله شما رو توی مراسمای محله ببینیم. راستی آش پشت پا هم فردا میپذیم و با یه دعا برای مسافر ترنج خانم. همین همسایه سر کوچه، حتما تشریف بیارین. از من خواستن که همه رو دعوت کنم.
سری تکان میدهم و با حتما و خداحافظی مکالمهی مان را قطع میکنم.
تا به حال همچین آدم سمجی به تورم نخورده بود!
غلامرضا داخل می آید و در را میبندم. برای این که مطمئن شوم خودش است، میگویم:
_از کجا بدونم شما غلامرضا هستین؟
دست میکند توی جیبش و تسبیح را نشانم میدهد.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دستی برایش تکان میدهم که خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
تسبیح را میگیرم و بادقت نگاهش میکنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد. تسبیح را پسش میدهم و میگویم:
_خب کارتون؟
_اعلا...
صدایش بلند است و با دست اشاره میکنم و بعد میگویم:
_هیس! یواشتر!
صدایش پایین می آورد و میگوید:
_اعلامیه ها رو بدین ببرم.
لبم را میچینم و میگویم:
_نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون.
اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین.
_آخه میخوام شب برم شهرمون.
از پله ها بالا میروم و همانطور میگویم:
_تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین.
نچی میکند و بعد سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه.
_من که نگفتم نمیدم.
صدایم را پایین می آورم و با حرص به او میفهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند.اگر الان برود مشکوک میشوند و میگویند برادرش چرا به این زودی رفت؟
روی پله ها مینشیند و میگوید راحت است. بالا میروم و لباس میپوشم و چادر رنگی سر میکنم. چای دم میکنم و برایش میبرم.
توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن میشوم که مرتضی هم می آید.نوای وجودش مرا از خود بی خود میکند و به حیاط میروم.
مرتضی با غلامرضا احوالپرسی میکند و او را به بالا می آورد. با دیدن دستهای سیاه و روغنی اش جوری میشوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید.
لبخند میزند و چشم گویان دستور را اجرا میکند! سفره را پهن میکنم و دو لقمه ای در کنار هم میخوریم.
بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او میدهد. میخواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمیپذیرد.
بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی میشود و میرود.
آشپزخانه را دستمال میکشم و با یادآوری بشکهی خالی نفت آن را به مرتضی میگویم. چشمی میگوید و بعد کتابها را نشانش میدهم و میگویم:
_فکر کنم آسدرضا نقشهی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟
سرش را میخاراند و با نگاهش در چشمانم قدم میزند.
_حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش.
+خونهاش؟
_آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست.
در همین حین صدای نفتی را میشنوم و به مرتضی میگویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد. مرتضی با دو دبه نفت برمیگردد و با لب و لوچهی آویزان میگویم:
_اینا که کمه!
_خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی. از بیستون کندن سخت تر شده ها!
نچی نچی میکنم و میگویم:
_کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بیعرضگی تا چه حد؟
تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند. شب، بعد از نماز به طرف خانهی شان راه می افتیم.
کوچههای تاریک و چالههایشان مرا به وحشت وا میدارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباسهایم خاکی نشود.
درکوب شان را میزنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز میکند و میگوید:
_خوش اومدین! بفرمایید.
مرتضی میپرسد:
_بقیه هم اومدن؟
او سری تکان میدهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته. نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک میزند و او هم از ماجرا بو برده.
داخل دالان میشویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق. زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سیدرضا او را این گونه معرفی میکند:
_ایشون هم مادرم هستند.
از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی میشویم که به دلیل بزرگی اش فکر میکنم پذیرایی است.
با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت میشوم و مبهوت نگاهشان میکنم. دو مرد با دیدن ما بلند میشوند.
یکی را نمیشناسم اما دیگری حاج حسن است! لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد. حاج حسن جلوتر از من می گوید:
_بهبه دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان.
کلمات دلنشین اش مرا نوازش میدهند. انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را میکشد و مرا تکریم میکند. بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز میشود و لب میزنم:
_سلام! ممنونم. شما خوبین؟
لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و میگوید:
_خداروشکر. زندگیت رو رواله؟
من هم شکر میکنم و از او میپرسم:
_خبری از پدرم ندارین؟ نامهای، تماسی، چیزی؟
شرمسار میشود و از لحنش متوجه گدازههای غم میشوم.
_تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود.
مثل پرنده ای که برای رهایی تقلا میکند به دست و پایش می افتم و میگویم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دستی برایش تکان میدهم که خ
_نامه؟ کی؟ دارینش؟"
با آرامش سرش را تکان میدهد و میگوید:
_بله که دارمش.
دست میکند توی جیبش و نگاه من هم همراه دستش میشود.
غنچهی بی.رنگ اشک توی چشمانم پدیدار میشود و با ذوق نامه را میگیرم. از خود بی خود میشوم اما وقتی چشمم به آدم های اطرافم می افتد آتش قلبم فرو میکشد.
نامه را میگذارم توی کیف تا بعدا بخوانم. شکوفهی اشک را از گونه ام میچینم و حواسم پی حرفهای سیدرضا میرود که میگوید:
_ببخشید من در محضر حاج حسن آقا و آقامصطفی حرف میزنم، این بی ادبی منو ببخشید.
حاج حسن و بقیه اختیار دارینی میگویند و او ادامه میدهد:
_داشتیم درمورد این حرف میزدیم که ساواک خیلی حساس شده. زمزمه هایی شنیده میشه که میخوان حضرت آقا رو تبعیت کنن به یه جای دیگه! و این نباید اتفاق بیوفته... الان بزنگاه تاریخیه برای ما! میون کفر و ایمان باید از ایمان دفاع کنیم، چه مرد و چه زن! اتفاقا نقش خانمها پر رنگ تره! اونا قراره سربازان امام رو پرورش بدن و اگه روش تربیت شون درست باشه یک کشور رو نجات میدن. برای همین من از خواهر خوبمون، خانم حسینی دعوت کردم امشب تشریف بیارن تا چند کلامی صحبت کنیم.
خوب گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم چه میگویند.
_خانم حسینی چند ماهی هست چه با بنده و چه با پدرم کار میکنن و مطمئن هستند مخصوصا که معرف ایشون یعنی خانم غلامی بسیار امین و راستگو هستن.
الانم حاج حسن آقای عزیز ازشون و از پدرشون گفتن و واقعا که شیرزن هستن.
از تعریف هایی که توی جمع میشود لپ هایم گل می اندازد. از سید میپرسم:
_من چه کاری باید انجام بدم؟
_امروز چند جلد رساله به دستتون رسید. توی این شلوغ بازار کفر که دارن آیینه دین رو از سرسفرهی زندگیمون برمیدارن کمترین کار اینه که احکام دینمونو بدونیم. برای این که یک جامعه رو متحول کنیم باید اول خانم ها رو متحول کنیم. شما باید خانمها رو نسبت به اتفاق دور و اطرافشون آگاه کنید و بگین چه اتفاقی قراره بیوفته و ما به دنبال چی هستیم. اگه ما اینا رو نگیم دشمن چیزی بهشون میگه که کذب محضه!
بعد حاج آقا رشتهی کلام را به دست میگیرد و در ادامه می گوید:
_حاج خانوم ما توی مجالس عزا یا مجلسهای خانمها افرادی رو شناسایی میکنن که تشنهی شنیدن حقیقت هستن و باهم اطلاعات رد و بدل میکنن. هر کسی توی محلهی خودش این نقش رو داشته باشه همه چی تمومه.
پیش خودم حرفهایشان را بالا و پایین می کنم. راست میگویند، من باید کار جدی را شروع کنم. موافقتم را اعلام میکنم و میپرسم:
_من حاضرم، باید چطور شروع کنم؟
مرتضی با چشمانی نگران نگاهم میکند و از سیدرضا میپرسد:
_اگه کسی جرمش این باشه که بی برو و برگرد اعدامه!
دستم را روی دستان مرتضی میگذارم. از دستانش سرما می بارد و درونش پر از التهاب است. با لحنی سرشار از اعتماد و مصمم بودن، میگویم:
_من انجام میدم حاج آقا!
حرف شما درسته اگه بتونم یه گره ازین انقلاب رو باز کنم واقعا باعث افتخارمه.
مرتضی توی حرفم میپرد و میگوید:
_ولی...
دوباره آرامش میکنم و با چشمانم به میگویم بعدا صحبت میکنیم. اسدرضا با متانت خاصی میگوید:
_اقامرتضی راست میگن، این کار خیلی خیلی خطرناکه! شما به راحتی تصمیم نگیرید! کمی فکر کنید درموردش، رضایت هردوی شما شرطه!
اما من تصمیمم را گرفتم، من باید هر کاری که درست است را بدون ذره ای تاخیر انجام بدهم.
دوباره حرفم را تکرار میکنم. آقایی که کنار حاج آقا نشسته بود از اول ساکت بود اما سکوتش را میشکند و میگوید:
_وقتی خودشون اصرار دارن و ما میدونیم کار درست اینه، پس جای تعلل نیست! هر ثانیه ازین روزگار نباید هدر بره.
بعد سید رضا برایم از وظیفهی جدیدم گفت و این که چطور احتیاط کنم. مادر سید چای برایمان می آورد و به احترامشان بلند می شوم و سینی چای را من تعارف میکنم.
بعد از آن هم همگی از هم خداحافظی میکنم و از خانهشان میرویم. توی ماشین مینشینم و دل توی دلم نیست که بدانم داخل نامه، پدر چه سوغاتی برایم گذاشته. سوغاتی از جنس رهنمورد و گفتار شیرین.
مرتضی سیلی در دریای سکوت میشود و میگوید:
_آخه چرا قبول کردی؟ خطرناکه! من بجای تو هر کاری میکنم. تو کار خطرناک نکن
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ تسبیح را میگیرم و بادقت نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
نگرانی اش را متوجه میشوم اما نمیتوانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و میگویم:
_هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم. ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه. همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟
+درسته، اما میترسم...
_منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش.
تا خانه سکوت بینمان برقرار میشود. توی اتاق میروم و نامه را از توی کیف بیرون میکشم.
خوب بو میکشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه. با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون میکشم و چند لحظه ای فقط نگاه دست خط قشنگش میکنم.
شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمهی اشکم میجوشد. از ترس اینکه نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر میگیرم.
اشکهایم را پاک میکنم و شروع میکنم به خواندن:
"بسم الله الرحمن الرحیم.. دختر عزیز تر از جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری...من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند... تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است... خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است... ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازندهی میدان شود چرا که یاورانی نداشته. حاج حسن مرا در جریان کارهایتان میگذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک میگویم.
خیلی دلم میخواهد دامادم را ببینم اما حیف... میدانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار...اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست... مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند. اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی... به مرتضی، پسرم هم سلام برسان! و الله یحبُ الصابرین..در پناه حق."
بارها نامه را در آغوشم میفشارم و روی تک تک کلمات دست میکشم. تمام جملات آقاجان را به گوش جان میسپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم.
اشکهایم را پاک میکنم و از اتاق بیرون می آیم. مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس میکند و سرش را بالا می آورد.
انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمیزند. لبخند تلخی کنج لبم مینشیند و با صدای خش داری میگویم:
_آقاجون بهت سلام رسونده.
سرش را بالا می آورد و کتاب را میبندد.
_سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم.
احساس میکنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام.
بدم نمیآید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین میگویم:
_اگه میخوای نامه رو بخون
دستش را در موهایش فرو میکند و با شک میپرسد:
_یعنی میتونم؟
_چرا که نه!
نامه را به دستش میدهم و خودم را به آشپزخانه میرسانم. از دور نگاهش میکنم و میبینم سخت مشغول خواندن است.
گلویم خشک شده و میسوزد، کتری را آب میکنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی میرسانم.
نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه میگذراند.
وقتی میبینم خیلی غرق در نامه شده، از او میپرسم:
_کجایی؟
نفس عمیقی میکشد و لب میزند:
_همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش...
حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمیدانم درکش میکنم یا نه؟ سینی چای را جلویش میگذارم و میگویم:
_چایی بردار.
انگار نمیفهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام مییچرخد و در عالم بهت لب میزند:
_عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه. خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم.
کمی مکث می کند، انگار توی دایرهالمعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست میگردد. نا امیدانه نجوا میکند:
_حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم!
من هم توقع بروز این رفتار را نداشتم!اصلا نمیدانستم چه بگویم. لبم را تر میکنم و میگویم:
_آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ تسبیح را میگیرم و بادقت نگ
_خط قرمزشون چیه؟
_دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد.
درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت.
ولی من اوضاع مالیمونو میدونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه!
دست را به چانه اش میگیرد و فقط سر تکان میدهد.
آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی میکند. یکهو یاد امروز می افتم!
زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم.
صبح زود بیدار میشوم و برای مرتضی صبحانه آماده میکنم. افکارم را با او درمیان میگذارم و نظرش را جویا میشوم.
اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه میدارد و بعد میگوید:
_خوبه، فقط مراقبی دیگه؟
کمان لبخندم پر رنگ میشود و به او اطمینان میدهم. بعد از اینکه می ود، من هم حاضر میشوم و به کوچه میروم.
همهی خانمها به سمت خانهای میروند و من هم به دنبالشان میروم. همان همسایهای که دیروز دعوتم کرد را میبینم و احوالپرسی میکنم.
وارد خانه میشوم، پیرزنی با گیسهای حنایی خوش آمد میکند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچپچها و نگاههایی به خودم میشوم اما اهمیت نمیدهم.
روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا میگوید و همگی آه و ناله شان بلند میشود.صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود.
بعد هم کاسههای آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت:
_برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین (علیهالسلام) هستن، صلوات!
همگی با صلوات راهی خانه هایشان میشوند. توی کوچه با صدایی برمیگردم. همان همسایه سمج است!
می ایستم تا نفس زنان خودش را به من میرساند و با لبخند دندان نمایی میگوید:
_ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟
این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانهی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است!
جرئت نمیکنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم:
_من هاشمی هستم! مریم هاشمی!
بچه اش را توی بغلش جا به جا میکند و میخندد.
_اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست.
_آها، بله!
_راستی شما بچه هم دارین؟
از سوال های بی موردش خسته میشوم و سعی میکنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم.
در عین حال نمیتوانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب میدهم:
_نه، ولی ماشاالله شما دارین.
_اوه! ما که یه چندتایی دارم.
همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل میدهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه میروند.
به خانهی شان هم که نگاه میکنم سه پسر بچه میبینم که توی کوه خاک بازی میکنند.ناخودآگاه به حرفش میخندم و لب میزنم:
_خدا حفظشون کنه.
_سلامت باشین، خوشحال شدم که تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایهی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن.
تشکر میکنم و جلوی در خانه می ایستم.
قفل را باز میکنم و میگویم:
_ممنون از لطف شما.
بعد هم با بچه هایش خداحافظی میکنم و داخل میروم. چادرم را از سر باز میکنم و صورتم را توی آب حوض میشویم.
برای ناهار دمپختک درست میکنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم میکنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ نگرانی اش را متوجه میشوم ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
کمی فکر میکنم که چطور میتوانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه میرسم که باید مجلسی بگیرم.
اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه میشود و از دماغش خون میریزد.
نفسش بالا نمیآید و سرش را توی حوض فرو میکند و بعد بالا میآورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد.
حمام میرود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. دندان به جگر میگیرم تا از حمام بیرون بیاید.
چای دم میکنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخها را به دستش میدهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد.
آب دهانم را قورت میدهم و با صدایی گرفته میپرسم:
_چیشده؟ چرا این شکلی شدی؟
سرش را بالا میگیرد و میگوید:
_چیزی نیست!
دیگر نمیتوانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:
_چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست!
بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!
جلوی اصرارهایم مقاومت نمیکند و درحالیکه از درد صورتش را جمع میکند، میگوید:
_دعوام شد.
_با کی؟
_با یه دزد ِناموس!
رگش متورم میشود و خون غیرت توی صورتش میپاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و میپرسم:
_چی شد؟ ناموس کجا بود؟
_یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت.توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن.
به زانو ام میزنم و زیر لب میگویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابانها نا امن میشود
و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمیتوان رفت. کمی از امروز برایش میگویم و نظرش را دربارهی گرفتن مجلسی میپرسم. نظرش مثبت است و میگوید:
_تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن.
_آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه!
شام را توی ایوان خانه میخوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی میپرسم:
_مرتضی؟
منتظر جانم گفتنش هستم و میگوید:
_جانم؟
قند در دلم آب میشود و با ذوق سوالم را میپرسم:
_باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟
قاشقش را میان دمپختک ها فرو میکند و همانطور که به دهانش نزدیک میکند، لب میزند:
_یه عدده! به چه دردی میخوره؟
با منجنیق، برجکِ ذوقم را میزند و به کلی کور میشود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟با لب و لوچهی آویزان از ذوقم میگویم:
_به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟
سرش را بلند میکند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا میکند.دلم را زیر و رو میکند و با خنده میگوید:
_ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمون میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر میکنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمیکنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار.
برای اینکه حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش میکشم. بعد هم با پرویی لب می زنم:
_عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونهی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونهی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوهی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین!
از روی حرص تمام اینها را میگویم و دندان بهم میسایم اما مرتضی با خنده گوش میدهد و گاهی قهقهه میزند.
حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش میکشد و میگوید:
_الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی.
از قیافه اش من هم پقی میزنم زیر خنده!
انگار نه انگار که چند دقیقهی پیش بهش میتوپیدم. برایم جالب میشود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره میپرسم.
_نگفتی چنده تاریخ تولدت.
قاشق آخر را توی دهانش میگذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش میگیرد، میگوید:
_۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها!
کمی حساب و کتاب میکنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند میزنم و میپرسم:
_تو نمیخوای تولد منو بدونی؟
نگاهش به ماه است و لب میزند:
_چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟
نگاهمان در ماه بهم گره میخورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه.
_من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ نگرانی اش را متوجه میشوم ا
سفره را جمع و جور میکند و باهم ظرف ها را میشوییم. از چشمانش میفهمم به زور خودش را بیدار نگه میدارد.
تشکش را پهن میکنم تا زودتر بخوابد.
خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کرده.دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه میدهم.
رو به آسمان میکنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم:
_خدایا! من بندهی خوبی برات نیستم. اینکه توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته...خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی...خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول میکنی...یه خواستهی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهلبیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه...حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم...ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعدهی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن...امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه.
خمیازه ای میکشم و به طرف خانه میروم.
پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده میشوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم.
صبح با صدای اذان بیدار میشوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم میپیچد اما بلند میشوم تا نماز اول وقتم هدر نرود.
نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها میخوانم و دوباره به رختخواب برمیگردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند میشود و توی جایم به اطراف نگاه میکنم.
مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست!
صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است.
سریع دبه ای برمیدارم و به کوچه میروم، پسرک دبه را پر میکند و پولش را میدهم.
داخل خانه می آیم و شیرها را گرم میکنم؛ نمیدانم با این همه شیر چه کار کنم؟
فکری به سرم میزند و چادر به سر، به خانهی نرجس خاتون میروم .
مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند.در خانه باز است و با این حال در میزنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید:
_اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن.
اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالیکه دارد کهنه ها را روی طناب پهن میکند، داد میزند:
_مامان، یه خانمی هستن.
بعد هم دامن اش را بالا میگیرد و از پله ها بالا میرود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالیکه سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و میگوید:
_عه! شمایید مریم جون؟
لبخند میزنم و میگویم:
_بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین.
لبخند دندان نمایی روی لبش مینشاند و بچه را محکم در بغل میگیرد. بعد هم لب میزند:
_نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام.
درحالیکه مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک میریزد. نرجس خاتون که متوجه میشود، با او دعوا میکند و میگوید:
_خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر!
دستی به سر پسر میکشم و با مهربانی میگویم:
_چیزی نشده! بازی تو بکن خاله.
از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان میبارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان میدهد. بعد از کمی مکث، میگویم:
_شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟
_نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره.
بعد هم داد میزند:
_معصومه؟ معصومه؟
دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و میگوید:
_بله؟
_برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر!
من هم با شرمندگی تکرار میکنم:
_یه پیاله هم بسه!
تا برگردد وقت را غنیمت میشمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم.
_نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊