کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۴ مادر بود و نگران پسرش ، او طی چند روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۵
با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحسوس خود را به دیوار کنار اتاق رساندم و سنگر گرفتم .
با سرعت عمل نارنجک دودزا را به داخل اتاق غلتاندم و وارد عمل شدم .
چشمم به فرو ریختگی قلب اتاق افتاد .
قبل از هر عملی از او به پایش شلیک کردم که متقابل به بازویم شلیک کرد .
صدای شکسته شدن شیشه ، او دیوانه بود !
با احتیاط از خَلَع فروریختگی گذشتم ، نگاهی به ارتفاع زیاد کردم .
بیسیم زدم و بعد از پالسش گفتم:
_ امیریل، امیریل ، الیاس .
صدای خش خش و بعد صدای الیاس حاضر شد :
_ بگوشم
با سرعت از پله ها پایین میآمدم:
_ سریع سوژه رو بگیرید داره فرار میکنه... زخمیه نمیتونه زیاد دور بشه.
_ ما وسط درگیری ایم... آتیش خیلی زیاده... نیرو کم داریم همه جمع شدیم فقط درگیری رو بخوابونیم.
_ تیم پشتیبانی؟؟؟
_ طول میکشه تا برسن.
_ خودم میرم دنبالش .
در میان شلیک گلوله ها ، جیغ لاستیک های ماشین را درآوردم و دنبالش به راه افتادم .
باز هم اینجا!! قاتل باز به صحنه جرم برمیگردد؟؟
شیشه جلوی ماشین با شلیک فرو ریخت که سرم را دزدیدم .
تعقیب و گریز مان همراه با تیراندازی بود .
فیلم های هالیوودی؟ نه ممنون به قدر کافی درونش غرق هستم .
< دانای کل >
عقاب بودن را در ذهنش مرور کرد ، شیر را مراقب یوز میدید .
در نظرش بود چقدر اینها دیوانه اند که اینگونه مجنونانه دور این کشور و مردمش میگردند .
سرعت ماشین را بالا برد و با سرعت بدنه به بدنه کوبید .
بار دیگر سریعترین قابلیت ماشین را به قوای تصادف انداخت .
هردو میان گودی دره غلت زدند .
فرصتی برای درد کشیدن نداشت ، خودش را از ماشین بیرون کشید .
حتی وقت برای درآوردن آن شیشه سمج در تیررس استخوانش را هم نداشت .
به یک آن بیهوش روی زمین افتاد .
امیریل با همان سرگیجه و خونریزی سمتش دوید .
باید نقاب را از صورتش برمیداشت و شناسایی اش میکرد .
تا خواست پرده از رخش بگیرد خون از دهانش به صورت آن عقاب زخمی ریخت .
سرد شد و روی کالبدش افتاد .
تا خواست او را به سمتی پرتاب کند....
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۵ با احتیاط از پله ها سبقت گرفتم ، نامحس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۶
تکنسین با عجله رو به دکتر گفت:
_ مریض اورژانسی آوردن توی درگیری بوده یه تیر خورده به پاش بعدم با ماشین افتاده ته دره اما هنوز بیهوش نشده!!
هردو با سرعت سمتش رفتند .
آلا مثل همیشه درحال بررسی بود اما نگاهش که به صورت بیمار اورژانسی اش خورد ، رنگ از رخش پر کشید .
تکنسین نمک روی زخمش شد و به دو مرد رو به روی بخش اشاره کرد :
_ خانم دکتر تحت مراقبته بعدم منتقلش میکنن زندان .
سعی در کنترل و تسلط روی خودش داشت :
_ سریعتر تیرو دربیارید ... بعدم زود پانسمان کنید عفونت نکنه ... چن لحظه میرم میام چک کن وضعیتشو بهم خبر بده...
داشت تعادلش را از دست میداد .
یک دختر حامله بیست و دو ساله باید انقدر سختی را متحمل میشد؟ کاش کمی لجبازی ارثی را کنار میگذاشت و مرخصی میگرفت .
سمت دوست برادر رفت :
_ آقا سجاد... بگید دارم اشتباه میبینم!...
_ سلام..
_ ج... جواب... منو بدید...
دستی به صورتش کشید :
_ درست دیدید آلا خانم!
_ یعنی چی...؟ یعنی یک سال...
_ آروم باشید.
به زور روی پاهایش مقاومت میکرد :
_ ا... امیریل... امیریل چی؟... تو درگیری بوده...
سجاد خواست طفره برود و مراعات حال آلا را بکند اما با سماجت خواهر رفیقش رو به رو شد :
_ راستش...
_ فقط بگید... مقدمه چینی نمیخواد...
سجاد سعی در آرامش داشت و این آلا را به سیم آخر میزد :
_ میگم... امیریل چیشده؟؟؟...
_ زخمی شده.
سکوت سجاد دل آشوبه به جان این خواهر و خواهر زاده می انداخت :
_ آقا... سجاد... تیر خورده؟؟... مگه جلیقه زد گلوله تنش نبوده...
_ چرا...
_ پس... چی؟..
_ چاقو خورده .
روی صندلی های آهنین نشست تا بتواند لحن لرزانش را قورت دهد :
_ به... به کجاش چاقو زده؟..
_ با چاقوی کلمبیا... به سینه اش... درست قلبشو نشونه رفته...
مرد تنومند رو به رویش را که بغض آلود دید تا ته ماجرا را رفت .
رسم کدام مکتب بود وحشی گری؟؟!
چشد که باید ناظر این اتفاقات زهر آلود باشد . بیچاره برادر تازه پا گرفته اش ، کاش زهراسادات نشنود این خبر را و خود را به اغما بزند .
قرار بود امیریلش را سالم در لباس دامادی ببیند ، قرار مدار عروسی شان چه؟
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۶ تکنسین با عجله رو به دکتر گفت: _ مریض
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۷
ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را باز نکنم و بگذارم جاده ی این مسابقه رالی باشد .
صدای دکتر میخواست مغزم را سوراخ کند:
_ متأسفانه قلبشون ضعیف شده ، برای زخم سینه شونم تنفس دیافراگم رو بهشون آموزش میدیدم تا بتونن بدون ماسک اکسیژن نفس بکشن.
امیریل بمیرد تو چرا بغض میکنی:
_ کی... مرخص میشه... آقای دکتر؟
مکالمه ای کوتاه شان با تشکرش پایان یافت .
میخواهم بدانم کدام دهن لقی نگرانی را به جان عزیزکم انداخته .
نگاه خیره و لمس دستهای سردش کافی بود تا چشم باز کنم ، تا خواست دکتر را صدا کند دستش را گرفتم:
_س... سادات... خانم.
بغض زده پاسخم داد:
_ جانم؟ بزار دکترتو صدا کنم...
_... هنوزم... معلمی...؟
_ آره... چطور؟
_ ...اما... تو بیشتر... از دکتر... درمانمو بلدی.
پشت چشمی با آن چشمان درشتش نازک کرد:
_تو... این زبانو... نداشتی چیکار میکردی؟...
_بخند...
در نگاهش گیر چه دیوانه ای افتادم موج میزد:
_ به حالت... بخندم؟...
_ به کج و کولگی... دامادت بخند...
خندید و مراعات حالم را نکرد:
_ آخ...
_ امیریل امیریلل خوبی؟؟
_...مگه... میزاری... نمیگی قلب من ضعیفه...
تجزیه تحلیل نکرده تکمیل کردم:
_...با... این خندهات..
_ از دست تو که تا منو دق...
_بله شما دوتا دل بدید و قلوه بگیرید منم از نگرانی غالب تهی میکنم.
خجالت زده سر به زیر انداخت:
_مامان منتظره...
_خداحافظ!..
پاسخش را دادم و زیر لب غریدم:
_ خیلی... دهن لق...
_ من دهن لق نیستم... خواهرمو نمیتونستم نگران ول کنم.
_ خواهرت... همسر منه...
سجاد کیسه حاوی آبمیوه و کمپوت را در یخچال جای داد:
_ فرمانده زخمی ما چطوره؟
_...زخمی...
یادش افتادم و با سرعت خواستم تکان بخورم که قلبم و سید مانع شدند:
_ کجا؟؟ امیریل برادر من پدر کشتگی که با خودت نداری دو دقیقه دراز بکشی هیچیت نمیشه .
_...ک... کجاست؟؟...
نگاهشان را میان کل کل های مخفی رد و بدل کردند:
_می... گم... کجا... بردینش؟؟؟...
_تحت مراقبته... حداقل اوضاعش از تو بهتره.
< من >
[ ده روز بعد ]
بعد از مرخصی از بند بیمارستان حالا باید کل کل میکردم :
_ هادی آزار که نداری چرا لج میکنی.
هادی کلافه گفت :
_ امیریل ول کن میگم نه یعنی نه.
_ من گرفتمش منم میخوام ازش بازجویی کنم مشکل چیه ؟
سید حق به جانب نگاهم کرد :
_ اولن که تو نگرفتیش دومن خیلی وقته بازجویی کردن سومن این وظیفه شما نیست چهارمن...
هادی پرونده ها را از نظر گذراند :
_ بگو میخوام ببینمش اینهمه سفسطه نمیخواد.
چنگ زدم به لختی موهایم :
_ آره... آره هادی میخوام ببینمش
هادی لبخند تلخی زد :
_ برو اجازه شو بگیر.
از پله ها با سرعت بالا رفتم .
چند تقه به در اتاق آقای حسینی زدم و با اجازه وارد شدم :
_ سلام آقا خوبید؟ قرض از مزاحمت...
قلپی از چای شان را نوشیدند :
_ علیک سلام... عجله کار شیطونه.. چایی میخوری؟
_ نه کار واجب دارم.
لیوان شان را در سینی رها کردند و دستانشان را مثلث وار روی پاهایشان گذاشتند :
_ خب بگو میشنوم.
_ اومدم اجازه بگیرم نهار امروز متهم پرونده جگوارو خودم ببرم.
لبخندی به لبانشان نشاندند :
_ نهارو که براش بردن بهونه جدید پیدا کن... قبلش بشین بهت چند تا توضیح بدم .
_ اطاعت امر .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۷ ویراژ دادن درد باعث شد چشم هایم را با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۱۸
خسته از سکوت و تنهایی های مکرر بود .
با صدای در بازهم تکانی به خودش نداد ، گمان میکرد بازهم آن بازپرس روی مخ آمده است.
_ حوصله بازجویی ندارم ، عزت زیاد .
با صدایش خشک شد، همچون یک مترسک بی جان ماند !
_ مهمون چطور... مهمون نمیخوای ؟
زنده بود؟ هنوز هم تکلم میکرد و او خواب نبود .
برخاست و نگاهی به صورت مرد رو به رویش کرد .
_ جوابمو ندادی...
امیریل چقدر دلش میخواست او را آنقدر در آغوش نگه دارد که زمان از دستانش خارج شود .
اما دریغ ، دریغ که این عزیز یادش نمی آمد کیست .
عزیز و جگر گوشه خانواده ای هست .
نه یک بی کس و کار پیدا شده در اشرف و آموزش دیده زیر دستان جاسوس های روباه پیر !
بغض امان تحملش را از کف داده بود .
عقاب مات ماند ، هیچ کس در تاریخ جاری قاتل جانش را بغل نکرده بود که او کرد .
اینها بماند ، هیچ احدی این کوه سنگی را به آغوش گرمش نکشیده بود؛ یعنی نه کسی را داشت نه کسی جرعت این کار را بکند .
شک و ابهام دم دروازه گوش هایش وز وز میکرد .
آیا او واقعا کیست؟ این مرد چرا باید او را بغل کند؟ اصلا مهم بود؟
نه حال ، حال که دیگر این دنیا به پایانش سلام میکرد .
_ تو منو یادت نمیاد.... اما... اما من تو رو حفظ حفظم... چرا نفس نفس میزنی؟؟ خ... خوببییی؟؟؟
بدنش ناگه شروع به تکان خوردن کرد . عضلاتش به شدت تنش یافت و با سرعت در حال انقباض و انبساط بودند .
صدای نفسهای نامنظم همراه با کف خون آلود از دهانش بیرون میآمد و چشمانش به طور ناخواسته به سمت بالا میچرخید .
او در حالی که در حالت بیوقفهای به طرفین میلرزید ، احساس میکرد که دست و پاهایش از کنترلش خارج شدهاند .
قلبش انقدر تنبل شده بود که نمیخواست پمپاژ کند .
این حالت ناگهانی و ناخواسته ادامه مییافت و او نمیتوانست هیچ کنترلی بر روی بدنش داشته باشد .
دست های مقتول باعث شد محتویات معده اش را اق بزند .
فریاد های مقتول آشنا در سرش میپیچد .
داشت میمرد؟ چقدر زود مهره سوخته شد!
< من >
هراسان مدام بیمارستان را میپیمودم .
دکتر قصد رها کردنش را نداشت .
صدای سجاد موجب شد سمت دکتر بدوم :
_ چیشد؟؟ حالش چطوره؟؟؟ چرا تشنج کرد!!
دکتر صبورانه پاسخ داد :
_ سیانور خورده... ظاهرا میخواسته خودکشی کنه.
زانوهایم سست شد ، صدرا زیر بغلم را گرفت .
سیانور مرگ حتمی بود !
از ظرف غذایش جز چند قاشق نخورده بود ، یعنی فهمیده؟
روی صندلی سرد فرود آمدم و سرم را بین دستانم گرفتم .
سید خواست آرامم کند که گفتم :
_ ک...کی... براش... غذا... برده؟
_امیر...
صدایم بالا رفت :
_ میگم... کی براش غذا برده؟؟؟
_ یکی از بچه های خودمون
با شتاب بلند شدم :
_ کجا؟؟ امیریل چرا موجی میشی!
_ تا نفهمم چرا اینطوری شده ول کن نیستم... به این راحتی بهش سیانور بدن؟؟ مگه شما...
صدرا به میان عصبانیتم پرید:
_ از دایره ادب خارج نشو انقدم داد و بیداد نکن...
سید مکثی کرد:
_ باشه نمیخواد تو این حالت رانندگی کنی... سجاد میایی؟
صدرا نمک ریخت:
_ بعد میشه بگی احیانن کی مراقبش باشه؟؟
_ آخ یادم رفت باشه خداحافظت... حواست شش دنگ باشه داداش .
سجاد لبخند پهنی تحویل داد:
_ حله یاعلی
با بچه ها خداحفظی کردیم و بازهم به سایت برگشتیم .
بالاخره پس از به این در و آن در زدن های زیاد ، دریافتیم کسی آب و غذایش را مسموم کرده بود .
حال چه کسی؟؟ چرا؟ یعنی بودنش خطرناک است؟ خدا میداند...
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۱۸ خسته از سکوت و تنهایی های مکرر بود . با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۱۹
چند روز بعد مرخص شد .
از تخت سلولش آویزان شده بود و با لباس های زندان درحال ورزش بود .
چه کسی معنی بخیه را میفهمید؟
وارد اتاق شد اما او بی توجه بازهم به کارش ادامه میدادم .
_ چیزی مونده نگفته باشم؟؟ همه چیو گفتم... باز چیه؟
هادی نگاهی به موهای مشکی رفیقش انداخت :
_ از همه چیزت گفتی اما زندگی شخصی نه... جای بخیه هات درد نمیگیرن؟؟
_ خودت داری... میگی شخصی...
_ بگو.
او نفس نفس زنان گفت :
_ چه فایده ای برات داره؟؟
هادی خیره در آن عمق طوسی چشمانش شد :
_ میخوام بدونم...
_ که چی؟... بگی مهره سوختم؟؟... آره بعد هزار تا مهره سوزوندن این و اون... خودم سوختم.
_ طفره نرو.
_ تا کی قراره اینجا بمونم؟ تا آخر عمر؟ اعدام نمیکنید؟
گردن کج کرد و ریشش را در دست گرفت :
_ دوست داری اعدام شی؟
_ فرقی برام نداره... کسی بیرون اینجا منتظرم نیست جز مرگ... همینجا بمیرم بهتره.
_ اگه اون چیزیو که میدونم بهت بگم بعید میدونم این آرزو رو دوباره بکنی.
دکمه ایست ورزشش را زد :
_چی مثلا؟؟
_من از بچگی باهات بزرگ شدم.
پاسخ داد :
_ هوم اون مقتوله هم همینو نطق میکرد.
_ مقتول؟
_ همونی که خواستم بکشمش اما نمرد جون سخت.
لبخند محوی زد :
_ امیریلو میگی؟
انگار سالها بود که آشناست ، هم خون ، هم خانه و عجین ست با این اسم :
_ آشناس نه؟ میدونی... چون برادرته
_ دهنت بو سیگار میده...
_ میخوای آزمایش دی ان بگیریم؟
_ که عوضش کنید؟ که قلابی نشونم بدید؟
پشت میز نشست ، در میان پیچ و تاب خودکار از سر جمله بافت :
_ اگه فیلم زنده ۲۴ ساعته اشو نشونت بدیم؟
_ که چی مثلا؟؟ گیرم داداشمه چیکارش کنم؟... من تو اشرف به دنیا اومدم... یه پدر مست مسعود و مریم... یه ننه ترسوی مسلمون که محکومه به کتک خوردن... عشق و از این شر و ورا ندارم... یه نخبه ام که وسط داعشی ها قد کشیده ... تو مدرسه وهابیا درس خونده ... تهشم یه غلام حلقه به گوشم با قلاده سازمانای مختلف هرکی بیشتر پول بده.
_ هاتف رادفری که بهت غالب کردن اون تو نیستی...
_ بی سند حرف میزنی... سیگاری جون
_ میارم اونقدر که باور کنی.
_ برا چی دست و پا میزنی؟
نگاه از نقطه ثابتش گرفت و چشم به او داد :
_ رفیقی که مثل برادر بودیمو دوباره ببینم... نه یه خود فروخته.
_ خود فروخته؟ من خودمو بین هک کردنا... همین هیجانا... بین همین عملیاتا پیدا کردم... من که تهش قراره نیست و نابود شم... بهش رسیدم همه چی تو پول خلاصه میشه.
تای ابرویش از خزعبلاتی که در ذهن او فرو کرده اند بود که موجب پوزخندش نیز شد :
_ فکر کردی نمی میریم؟؟ بنظرت چرا اومدی تو زمین ؟ اینهمه نظم همه اش الکیه؟ بیایی و بعدم تموم شی؟ آرامشتو با پولای کثیفت بخر بجنب
_ مغز من قابل شستشو نیست... عزت زیاد.
_ مغز؟ خیلی وقته شستشوش دادن سرتا پاشو لجن گرفتن
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۹ چند روز بعد مرخص شد . از تخت سلولش آوی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۲۰
دیوانه شده بود ؟
چرا خوابش نمیبرد ، چرا باز خیره به آن عکس های زنده است؟
این صدای سیاه چال دلش چرا رهایش نمیکند ؟
خواب حرام چشمانش شده، کاش بیشتر از این هفته ادامه پیدا نکند !
آنقدر خیره آن فیلم شد که خوابش برد .
با خشکی گردنش ، چشم گشود و هادی را بالای سرش دید .
_ سلام... ظهر بخیر... نمیخواد باز غر بزنی پاشو پاشو جواب آزمایشتو زودتر از موعود آوردن و یه خبر برات دارم .
به سختی نشستم ، همزمان با ماساژ گردنم برگه را از دستش گرفتم که باز درد در سرش پیچید .
" جمجمه ام توان اینهمه تحلیل را نداشت ، قلبم تحمل اینهمه جنایت را نداشت .
سند هم خونی مان مهر تایید بود حتی بدون هیچ خاطره ای !
نگاهی به دستان آلوده ام کردم؛ دستت بشکند هاتف ، بشکند دستت که با همین دست ها چه خیانت ها که نکردی .
بشکند دستت که با همین دست ها چاقو در قلب برادرت فرو کردی .
بشکند دستت که چه کمک ها به دشمنت نکردی .
باد به غبغب انداختی و گفتی من فلانم من بهمانم و یک درصد احتمال ندادی این پرستش بت درونی کار دستت بدهد .
حالا دیدی؟ خودت هیولا شدی!
سد سیل اشکم را محکم کردم ، نباید نشتی میکرد .
اصلا من این جنایات را نکردم چون یادم نمیآید! "
_... هادی... هادی میشه بهش بگی... بیاد .
رو به رویم نشست:
_ هاتف!
_...زنگ بزن... بهش زنگ بزن .
میان اشک از شوق خندید :
_ دیوونه تو یادت اومد... یادت اومد همه چیو؟؟
_ اصلا... میفهمی... چی میگم؟ دارم باهات فارسی حرف میزنم... هیچی یادم نمیاد... فقط جواب سوال هامو میخوام .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت سی ام رفتم سمت در ورودی ،در
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
بریم ادامه رمان رو تقدیمتون کنم.
بفرمائید نوش نگاه زیبا و مهدویتون👇🏻
📚﴿تسبیحفیروزهای﴾93
https://eitaa.com/Dastanyapand/88790
✍🏻بانوفاطمه
🪧 نود و سومین(93)رمان کانال
🔖 70قسمت
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/88323
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/88790
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/88924
📣توجه،توجه،تمامی رمانهای کانال با نام نویسنده مجاز هستید ارسال و یا کپی برداری کنید.در غیر اینصورت فعل حرام انجام دادید و در پیشگاه خداوند منان باید جوابگو باشید.✋🏻
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت سی ام رفتم سمت در ورودی ،در
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 قسمت سی ویکم
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود
- نمیخواین حرفی بزنین؟
آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند
من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام
حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین!
( من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟)
آقارضا: رها خانم ،رها خانم
- بله
آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم
- من حرفی ندارم ،بریم
آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین!!
- نه
آقا رضا: باشه بفرمایید بریم !
با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم
عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن
بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم...
عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد
بابا: باشه
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم
نصفه شب بود که نرگس پیام داد:
زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه
- چشم خواهر شوهر عزیزم
زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی،تو پیامی نداری براش، بهش بگم
-یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو؟
نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته من همه چیز میفهمم...
- دیونه ،بگیر بخواب
نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی
- چشم
نرگس: چشمت بی بلا
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت سی ویکم چند دقیقه ای سکوت بی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖قسمت سی و دوم
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه بود
- سلام
مامان: سلام ،صبح بخیر
- مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش...
مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی..
- الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار
مامان: به سلامت
از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام
آقا رضا: سلام
نرگس: سلام عروس خانم ،( برگشت به سمتم ) ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای بهتره...
خندم گرفت
آقارضا: عع نرگس جان
نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز
همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه ...
دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود...
ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم
بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد
نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی...
- دیونه
نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو !
نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی الان میاد
،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم
نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده
- ععع،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط
( نرگس سرخ شد و چیزی نگفت)
- ای شیطون ،
نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟
- نمیدونم ،یعنی.....
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد
منو نرگس: خووووب !
اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه
یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش
نرگس: ( با برگه آزمایش زد تو سرش ) یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد
- دستت دردنکنه نرگس جون
نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا
- دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی
آقا رضا ،رو کرد سمت من:
شرمندم
- خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه ..
آقا رضا: چشم
نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی؟
همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار...
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖قسمت سی و دوم بعد از نماز صبح دیگه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 قسمت سی و سوم
بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم...
مامان: مبارکت باشه رها جان - خیلی ممنونم
هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو - اره ،بریم بالا بهت نشون بدم
بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
هانا اومد تو اتاق
هانا: ببینم لباس عقدت و
لباس و درآوردم بهش نشون داد
یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم
هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه - قربونت برم ،مرسی
قرار شد عقد توی محضر بگیریم
صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه
نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه
البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من...
فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم
در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم
حرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد
منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم
نرگس به دادم رسید و اومد بازمو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم
مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون
نشستم کنار سفره عقد
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
باراول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن
بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن
از گفتن حرفاش خوشم اومده بود
دیگه بار سوم رسید
نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا
خندم گرفت
بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد
آقا رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم
حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟
- با اجازه پدرو مادرم بله
بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن
بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله
یه لحظه دستی دستمو لمس کرد
دست آقا رضا بود
گرمای دستاش آرومم میکرد
زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم - خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا
بعد از تبریک گفتن های جمع
چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته
رفتم سمتش
رو به روش نشستم - بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟
من که جز شما کسی و ندارم...
( بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد )
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت سی و سوم بعد از خرید لباس و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 قسمت سی و چهارم
بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد )
بابا: خوشبخت بشی دخترم ( بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون ، با بابا روبوسی کرد و رو کرد سمت من )
آقا رضا: خانومم قیافه ات و دیدی؟
- نه چی شده مگه ؟
( رفتم سمت نرگس )
نرگس: یا خدااا این چه قیافه ایه درست کردی واسه خودت - یه آینه بده
نرگس: رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن ،حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر
رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم ،واااییی آقا رضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود ،لعنت به من
آقا رضا: اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور ،اینجوری خیلی بهتره...
- چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا خانومم
صورتمو شستم درو باز کردم ،اقا رضا دم در بود نگاهی به من انداخت و لبخند زد
آقا رضا: حالا خوشگل شدی
لبخندی زدم و رفتیم پیش مهمونا
مامان اومد نزدیکم: رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهر شوهرت ،که رفتی ،لباست و عوض کنی - دستتون درد نکنه
مامان: کاری نداری ،ما دیگه بریم ( بغلش کردم): بابت همه چی ممنونم
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشین
یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن
آقا رضا اومد سمتم
آقا رضا: خانومم بریم یه جایی؟
- بریم
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد ...
آقا رضا: عزیزم چادرت و عوض کن - چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا
روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم
راه افتادیم
توی راه آقا رضا هی نگاهم میکرد و میخندید - چی شده ،هنوزم صورتم سیاهه؟
آقا رضا: نه خانومم ،دارم از دیدنت لذت میبرم ( یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو ، منم نگاهش میکردم و لبخند میزدم )
آقا رضا: چیزی شده؟ - نه، دارم از دیدنت لذت میبرم️
هر دومون خندیدیم
آقا رضا: خیلی دوستت دارم رها جان - منم
آقا رضا: منم چی؟
- منم دوستت دارم
آقا رضا: این شد ،حرف نصفه نداریم - چشم
آقا رضا: الهی قربون ،چشم گفتنت بشم - آقا رضا؟
آقا رضا: دیگه آقا رضا نیستم بانو ،رضا جانم برات - چشم ،رضا جان
رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟
رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟
- نه نرفتم
رضا: الان بری عاشقش میشی - من فقط عاشق یه نفرم
رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو
تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت
رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکتی کرد در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت سی و چهارم بابا یه نگاهی به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖قسمت سی و پنجم
اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار
روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم
تا زمانی که رضا ایستاد
نشست کنار قبر شهید گمنام
شروع کرد به حرف زدن
رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم
رها جان ،این دوست شهیدمه
خیلی وقته که با هم دوستیم
اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم
تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا
ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم
هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت...
نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی (رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد)
رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم
رضا: چشمت بی بلا...
بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺