کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 قسمت 41 ساعت ۷ بود که رضا اومد د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 42
مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی
مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده ( اشک از چشمام جاری شد):
مامان اگه بیاد سراغمون چی؟
اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم
مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده...
- یعنی چی؟
مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده...
اگه عموت شناختی رو تو نداشت حتما شکایت میکرد هنوز باورشون نمیشه نوید این رفتار با تو داشته...
برای اینکه آبرو ریزی تو فامیل در نیاد حرفی نزدن...
بابات به خاطر ماجرا تموم بشه رضایت به ازدواجت داد وگرنه کی بابات راضی میتونست کنه...
بابات میگفت دخترت جوگیر شد که این رفتار نشون میده وگرنه که طی چند روز اینقدر تغییر میکنه...
- یعنی مامان خوب نمیشه
مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه
( یه نفس عمیقی کشیدم )
مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت
- بزار کمکت کنم بعد میرم
مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم
بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد
رفتم روی یه مبل نشستم
از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه
بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟
- هیچی سینی از دستم سر خورد
رضا: خودت که چیزیت نشد؟
- نه خوبم
رضا: خدا رو شکر
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم
بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟
مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره
رها،دانشگاه نمیخوای بری؟
- نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم
مامان: آها ،موفق باشی - مرسی
بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم
توی راه،رضا هیچی نگفت
رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود
آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت 42 مامان اومد سمتم دمپایی رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 43
چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم
رفتم دراز کشیدم
رضا اومد کنارم نشست
رضا: اتفاقی افتاده خانومم
- نه
رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست
رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
- میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟
رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم
تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا
رضا شروع کرد به خوندن دعا
بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان
- نوید به هوش اومده
رضا: خوب خدا رو شکر
- مامان میگه الان فلج شده
رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟
- خوب؟
میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه...
رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه
- میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
- اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم
رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه
- اره راست میگی
صبح با صدای رضا بیدار شدم
رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا
( چشمام به زور باز میشد)
- خوابم میاد رضا
رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم
رضا: چشمت بی بلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن
-سلام
عزیز جون: سلام دخترم!
بشین کنار رضا - چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید
- چی شده؟
رضا: میسوزه چشمات ؟
- از کجا فهمیدی ؟
رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات
عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز
- نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم
رضا جان پاشو بریم
رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم
تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم
- تمام شد بریم ،یا علی
رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن
رضا: یا علی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت 43 چادرمو و لباسامو درآوردم و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 44
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
رضا: درباره چی؟
- درباره عروسی؟
رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه
( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا: تبم نداری آخه !
- عع جدی امااااا
رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟
تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من
دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم
سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی
رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟
رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟
- تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم
رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم
- ما اینیم دیگه ..
رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی!
مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش )
- میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم
مرتضی: بفرمایید در خدمتم
- من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم....
- بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی: شما مطمئنین؟
- بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه
مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین
- خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن
مرتضی: یا علی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 44 سوار ماشین شدیم و حرکت ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 45
وارد سالن شدم ،زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم
زهرا خانم: سلام رها جان تبریک میگم ،انشاءالله به پای هم پیر شین
- سلام، خیلی ممنونم
زهرا خانم:نرگس جان نیومد ؟
- چرا میان ،تو راه هستن ،فعلن من برم تو اتاقم
زهرا خانم : منم برم پیش بچه ها
وارد اتاقم شدم ،پشت میز نشستم - خوب من باید چیکار کنم؟
حوصله ام سر رفته بود
رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو ،
- من اینجام که آهنگ بزنم ،نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق
شروع کردم به پیانو زدن کم کم بچه ها از در وارد شدن و دویدن سمتم
دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم
واقعن خوشحال بودم ،در کنار این بچه هایی که عشق و دوست داشتن و به راحتی آدم هدیه میدن
مریم خانم: بچه ها ،رها جون و اذیت نکنین - سلام مریم خانوم
مریم خانم: سلام گلم ،تبریک میگم،
بچه ها خیلی بهونه اتو گرفته بودن ،هی میگفتن رها جون کی میاد - الهیی عزیزم ،از این به بعد هر روز میام
بچه ها مرتب ایستادن
مریم خانم: رها جون بچه ها میخوان یه چیزی بهت بگن - خوب میشنوم
مریم جون:۱،۲،۳
بچه ها: رها جون تبریک میگیم ( بعد همه شروع کردن به دست زدن )
گریه ام گرفته بود ،بهترین تبریک زندگیم بود - خوب بچه ها،منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام ،موافقین ؟
بچه ها: ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن ،بچه ها هم شعر ایران و میخوندن
بعد از تمام شدن ،صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم
برگشتم نگاه کردم ،نرگس بود
نرگس: به ،رها خانم صبحت بخیر
- سلام خانم مدیر ،صبح شما هم بخیر
مریم خانم: خوب بچه ها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم: کاره خوبی کردی اومدی اینجا،واسه روحیه بچه ها عالی بود - پس جبران غیبتام شده
نرگس: بله
- راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس: عع تازه از تنور دراومده پس
- صد در صد
نرگس: خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دوهفته دیگه میخوایم بریم مشهد
نرگس: خوب به سلامتی،الان این داغ بود؟
- نه خیر ، خبر بعدیم اینه که،ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون
نرگس: نه بابا
- داغ ترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس: این تصمیم تو بود یا رضا؟
- من
نرگس: میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط بر میاد
- دیونه خودتی،که از آقا مرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه تر اون آقا مرتضی است که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس: هیییبیسسسس، زشته دختر میشنون بچه ها ،میخوای این یه کم آبروی ما بره
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 45 وارد سالن شدم ،زهرا خانم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت46
آبرو چرا؟
آخر هفته که اومدن ،دیگه میشه مایه افتخار
نرگس: باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر
- هیچی
نرگس: من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم
- برو بابا،راستی واسه آخر هفته چی بپوشم خوبه ؟ نرگس: رهاااااااا
کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم درو باز کردم خشکم زده بود
نگار بود - وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟
نگار: سلام به دوست بی معرفت ،منو باش فکر کردم گم و گور شدی رفتی
( بغلش کردم)
وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
( دستمو نیشگون گرفت): آییی چته دیونه؟
نگار: تو الان باید زیر مشت و لگدم له بشی ،این که چیزی نبود
یعنی نباید میگفتی،برگشتی،
واااییی از اون بدتر ،زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟ ( خندم گرفته بود از حرفا یه نفس داشت میگفت)
:شرمندتم نگار جون
نگار : کوفت و شرمندم ، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو
- چشم
(همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم)
نگار: خوب احیانا یه برادر شوهر نداری بیاد مارو بگیره
- شرمنده ،یه خواهر شوهر دارم ،اونم واسه یه نفر دیگه است..
نگار: ولی خدا خیلی بهت رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی
- بیخیال ،از خودت بگو ،چیکارا میکنی ؟
نگار: هیچی از وقتی تو غیب شدی ،منم زیاد دانشگاه نمیرفتم ،البته بیشتر از ترس نوید بود ،احتمالن همه درسارو ترم بعد با هم برمیداریم
- من دیگه نمیخوام ادامه بدم
نگار:چرا؟
- دلم میخواد اینجا باشم،پیش بچه ها،اینقدر شیرینن که نگو
نگار: دیونه ای به خدا - خواهر شوهرمم میگه
نگار: حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه ؟
- عروسی نمیخوام بگیرم ،ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتمن خبرت میکنم
نگار: چقدر این شاه دوماد تغییرت داده، مهره مار داره حتمن
- اره خیلییییی
نگار: باشه ،من دیگه برم ،دیدمت خیالم راحت شد - قربونت برم،بازم شرمندم که خبر ندادم
نگار: باشه ،تلافی میکنم این کارتو
- بازم بیا اینجا ببینمت
نگار: شعور نداری دیگه،یه دعوت نمیکنی بیام خونت ،میگی بیا اینجا..
- وای از دست تو
نگار: فعلن خداحافظ
- به سلامت
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت46 آبرو چرا؟ آخر هفته که اوم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖 پارت 47
نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد ،رضا بود - جانم
رضا: جانت سلامت بانو ؟ خوبی؟
- با شنیدن صدای شما عالی
رضا: باش ،خودم میام دنبالت بریم خونه - رضا جان میخوام برم خونه ،با مامان و بابا صحبت کنم واسه عروسیمون
رضا: رها جان ،جدی جدی بود حرفای صبح؟ - نه گلوم خشک شده بود ،گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه
رضا: آخه تو اینقدر خوابت میاومد گفتم حتمن ،داری ادامه خوابت و تعریف میکنی برام
- ععع یعنی تا اینقدر خل و چلم
رضا: دور از جونت خانوم،باشه بمون خودم میرسونمت خونتون - باشه منتظرت میمونم
رضا: فعلن ،یا علی - علی یارت
وسیله هامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس درو باز کردم
نرگس: بابا مثلا ما مدیریماااا ،یه در بزن بیا تو
-چشم خواهر شوهر عزیز
نرگس: خوب کاری داشتی؟
-میخواستم بگم ،رضا داره میاد دنبالم ،میتونم زودتر برم
نرگس: صبر کن با هم بریم خونه دیگه - من میخوام برم خونه مامانم
نرگس: آها باشه،رفتی زود بیا
- ببینم چی میشه
نرگس: لوووس ،برو
رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم
دیدم بچه ها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن
رفتم نزدیکشون - بچه ها منم بازی؟ !
بچه ها: ببببلله
زهرا خانم: خوب بچه ها دستای دوستاتونو بگیرین - آفرین بچه ها
زهرا خانم: حالا بچرخیم ،میخوایم عمو زنجیر بافت بازی کنیم - عمو زنجیر بافت
بچها: بهههله
- زنجیر منو بافتی
بچه ها: بهههله ( یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچه ها رو گرفت)
رضا: پشت کوه انداختی؟
بچه ها و من : بههههله
رضا: بابا اومده
بچه ها: چی چی آورده ؟
رضا: نخود ،لوبیا
بچه ها: بخور و بیا
بعد یه کم بازی کردن رفتیم
رضا منو رسوند خونمون
رضا: رها جان غروب بیام دنبالت - تو دوست داری بیام ؟
رضا: از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه
- الهی فدات شم ،غروب بیا دنبالم
رضا: چشم - چشمت بی بلا
رضا: فعلن ،یاعلی
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖 پارت 47 نزدیکای ظهر بود که گوشیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت 48
وارد خونه شدم
- ماماااان؟
مامان: تو اتاقم رها
از پله ها رفتم بالا
در اتاق و باز کردم - سلام ،دارین چیکار میکنین؟
مامان: دارم یه کم تمیز کاری میکنم
- جدی،معصومه خانم و چرا نگفتی بیاد
مامان: معصومه خانم ، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان - آخییی ،خدا انشاءالله شفا بده
مامان: الهی آمین ،چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟
- بابا میاد ناهار؟
مامان: اره گفت ساعت دو میام - باشه،من میرم تو اتاقم
مامان: نگفتی چی شده - بابا اومد میگم بهتون
مامان: از دست تو ،باز معلوم نیست چی در انتظارمونه
بابا اومد و نشستیم دور میز
همین لحظه هانا هم وارد خونه شد
هانا: سلام
مامان: سلام دخترم
بابا: سلام بابا
- سلام ،بچه درس خون
هانا: مشکوک میزنی رهااا ،اینجا چیکار میکنی - وااا یعنی اینقدر تابلو ام که همه فهمیدین مشکوک میزنم اینجام
( همه با هم خندیدن )
مامان: هانا برو لباست و عوض کن بیا
هانا: باشه
مامان: خوب رها خانم، بابات هم اومده ،بگو چی شده؟
- اوممممم،من نمیخوام عروسی بگیرم ، میخوایم دوهفته دیگه بریم مشهد، ماه عسلمون بشه
مامان: وااا ،این خل بازیااا چیه، آقا رضا این پیشنهاد و داده؟
- نه ،من خواستم!
مامان: اصلا حرفشو نزن،دختر بزرگ نکردم ،همینجوری بفرستمش بره ،مگه بی کسی تو
- عع مامان چه ربطی داره،من دلم نمیخواد هزینه الکی کنم
بابا: با این شرایطی که الان نوید داره ،و زبون زد کل فامیل شدیم ،به نظر منم کار درستیه
مامان: نمیدونم چی بگم ،هر چی بگم باز تو کاره خودتو میکنی - خیلی ممنونم
مامان: خوب تو این دوهفته ای ،خونه پیدا کردین؟
- نه دلم میخواد با عزیز جون زندگی کنم
مامان: وااییی رها ،تو رو خدا ،میرم سرمو میکوبم به دیوارااااااا
بابا: نمیخواد من خودم یه آپارتمان براتون میخرم - نه بابا جون، رضا خودش هم میخواست یه خونه بگیریم ولی من نزاشتم ،کلن دوست دارم همونجا باشم
مامان: پس جهازت و کجا میخوای بزاری ؟
- چیز مهمی نمیخوام ،یه کم وسیله های جزئی میخوام
بابا: پولشو بهتون میدیم ،بعد هر موقع اگه خواستین ،مستقل بشین ،بری بخری واسه خودت
- قبول
مامان: واییی خدای من،مردم چی میگن - مردم ،همون مردم قدیمن مامان، حرفاشون هیچ وقت تموم شدنی نیست ،الهی قربونتون بشم ،مهم خوشبختی منه که خوشبخت میشم در کنار رضا
مامان: انشاءالله
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت 48 وارد خونه شدم - ماماااان؟
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت49
تو اتاقم دراز کشیده بودم ،گوشیم زنگ خورد ،نرگس بود - جونم خواهر شوهر
نرگس: رها ، تو میدونستی؟
- چیوو؟
نرگس: قضیه خواستگاری آقا مرتضی ؟
- واااییی مامانش زنگ زد ؟
نرگس: پس میدونستی
مگه اینکه دستم بهت نرسه !
- چرا ،مگه دلت پیش آقا مرتضی نبود؟
نرگس: چرا بود،ولی تو نباید میگفتی بهش زنگ بزنه ؟
- وااا ،دو تا دیونه از هم خوششون میاد ،تردید دارن که اون یکی میخوادش یا نه
چه کاریه بابا ،من شدم مسبب کار خیر
نرگس: کووفت ،یه مسببی نشونت بدم من - حالا کی میان؟
نرگس: امشب؟
- واییی ،آقا مرتضی چقدر هول بود میدونستم زودتر میگفتم،تا از شرت خلاص شم
نرگس: خیلی بی مزه ای ،امشب زودتر بیا - نمیام
نرگس: چرا ؟
بیا دیگه ،میمیرم از استرس تا شب - نه خیر بیام ،کتک میخورم از دستت
نرگس: حالا فک کن من جلو داداشم بزنمت ،یکی بزنم که شیش تا از داداشم کتک میخورم که
- باشه میام پس
نرگس: قربونت برم ،زودتر بیا
- رضا میاد دنبالم،تازه به رضا گفتی؟
نرگس: نه نگفتم ،یعنی روم نمیشه ،الانم ناهارشو خورد رفت - باشه خودم میگم بهش،اگه چیزی میخواین بگو داریم میایم بخریم
نرگس: اره اره، شیرینی ،میوه،شکلات بخرین
- چیز دیگه نمیخوای؟
نرگس: نه دیگه ،اینقدر استرس دارم ،نمیتونم تا سر کوچه برم ،قربون دستت - فدات شم ،باشه
نرگس: من برم کلی کار دارم - باشه برو عروس خانم
بعد از خداحافظی با نرگس، زنگ زدم به رضا
رضا: جانم خانومم
- سلام رضا جان
رضا: سلام گل بانو
- رضا جان،امشب واسه نرگس میخواد خاستگاربیاد
رضا: جدی؟
کی هست این داماد بد بخت ؟
- آقا مرتضی!
رضا: شوخی میکنی! میگم این مرتضی صبح تا الان آفتابی نشده پیشم
- بیچاره ،حالا رضا جان یه کم زودتر بیا باید بریم یه کم وسیله بخریم واسه امشب
رضا: چشم بانووو - کاری نداری؟
رضا: نه عزیزم ،مواظب خودت باش
- چشم
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾ 🔖پارت49 تو اتاقم دراز کشیده بودم ،گ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿📿تسبیحفیروزهای﴾
🔖پارت50
چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک ،نزدیک های غروب بود که رضا اومد دنبالم
از مامان و هانا خدا حافظی کردم و رفتم ،سوار ماشین شدم - سلام
رضا: سلام عزیزم ( یه گل از روی داشبورد ماشین برداشت به سمت من گرفت)
رضا: تقدیم به خانوم خودم
- خیلی ممنونم ،خودتون گلین چرا زحمت کشیدین
رضا: این که صد البته
- بریم که نرگس تا الان صد بار از استرس غش کرده
رضا: خوب ،خواهر شوهرت و شناختیااا
( گوشیم زنگ خورد )
- بیا حلال زاده اس
- جونم نرگسی
نرگس: کجایی رها، خوبه گفتم زود بیای،نکنه همراه طرف دوما میخوای بیای
- داریم میایم نرگس جون ،تو راهیم
نرگس: وسیله ها یادتون نره - چشم گلم، تو حرص نخور ،واسه پوستت خوب نیست
نرگس: دیونه ،زود بیاین - رضا جان ،بریم وسیله بخریم ،یادمون بره نرگسه منو کشته
رضا: خریدم صندلی عقب ماشین و نگاه کن - ای وااایی ،اصلا متوجه نشدم
رضا: از بس که من اینقدر جذابم ،فقط محو تماشای من شدی...
- نکن بابا ،اعتماد به نفست داره میخوره به سقف ماشین...
رسیدم خونه عزیز جون ،در حیاط و باز کردیم ،نرگس داشت تو حیاط رژه میرفت...
- یعنی تو سرگیجه نگرفتی اینقدر راه رفتی تو دختر
( نرگس یه نگاهی به رضا کرد و خجالت کشید،آروم گفت):سلام
رضا ( خندید): علیک سلام نرگس خانم
نرگس از خجالت فرار کرد رفت تو خونه
وسیله ها رو آشپز خونه بردیم ،رضا هم رفت توی اتاق منم رفتم توی اتاق نرگس
- وااییی فکرنمیکردم اینقدر خجالتی باشی تو دختر
نرگس: مگه تو فکرم میکنی
- نه پس ،داداشت واز داخل لپ لپ برداشتم پس
نرگس: ععع ،باشه اگه به داداش نگفتم
- نرگس جون این شتریه که دم در خونه هر کسی میخوابه ،استرس نداشته باش
نرگس: پرفسور،انیشتین ،گراهامبل،احیانأ این مثال و واسه مردن نمیزنن؟
- عع ولی واسه هر دوجا کاربرد داره هااا
نرگس:
پاشو ،برو تا منو مثل خودت دیونه نکردی ....
-خودتی...
#ادامه_دارد...
✍🏻 بانوفاطمھ
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸
💕 صبح
تمام عاشقانه ها را
باید با تو خواند
با تو بیدار شد
صبحانه را به هوای تو صرف کرد
و برای هر صبح
آغازی شد
تا صبحهای دیگر ...
سلاااااااااااام🙋♀
☀️صبحتون بخیر و عشق و سلامتی
روزتون پر از خیر و برکت و شادکامی
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای اکثر خانواده ها در خانه تکانی دمِ عید !!😁😅