کتاب خوندن
حرف زدن با ویلیام
رفتن تو جنگل
نقاشی کشیدن
رنگ آمیزی
بارش بارون
حرف زدن درمورد داستانم
با( نیمتونم اسم اون دونفر رو بیارم شرمنده) حرف زدن
مسخره بازی با اون دوستم که باز اسمشو نیمتونم بگم
خوردن
اسکیت بازی
پینگ پنگ
بدمینتون
وخیلی چیزای دیگه که الان اینا به ذهنم میرسید
روز سوم :
اممم من خیلی کتاب میخونم ولی این یکیو واقعا دوست داشتم☝🏻
اسمش شهر فراموشی بود فکر کنم میرم نگاه میکنم حالا
داستان راجب ی دوتا خواهره که یکی از اونا احساس میکنه که داره بینشون جدایی میوفته و فلان ولی خب خیلی همو دوست دارن
اینا میان مهاجرت میکنن به ی شهری که فکر کنم قبلا هم به اونجا رفته بودن. ولی اون موقع فقط برای تعطیلات بود.
و الان که مهاجرت کردن کلی چیز راجب اون شهر کشف میکنن که تاحالا نمیدونستن.
حالا دیگه اسپویل نمیکنم برید بخونید خیلی قشنگه( داستانش سیاهه یعنی جزو دسته غمگین از داستاناست. از نظر من خاکستری که یعنی متوسط عه به هرحال پایانش خوبه)
