کتاب_رفاقت_به_سبک_تانک_داوود_امیریان.pdf
حجم:
788.1K
😊 #شوخ_طبعی - ⏳ #دوران_جنگ
📚 نسخه PDF| کتاب: "رفاقت به سبک تانک" - نویسنده: داوود امیریان
✅ #کتاب_دفاع_مقدس #طنز_جبهه
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #طنز_جبهه
📃 برگه امتحانات
🖍 بعد از داير شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم .
🌴 يكی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زير سايه درختی جمع كردند . بعد از توزيع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شديم .خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد . همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند .
🔹يك تركشی افتاد روی ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند .
💢 او هم ورقه را بالا گرفت و به ممتحن گفت: آقا برگه من زخمی شده بايد تا فردا به او مرخصی بدهي !
😊 همه خنديدند و شيطنت دشمن را به هیچ نگرفتند .
🆔 @Defa_Moqaddas
#طنز_جبهه 😂
😊به سلامتی فرمانده
🚖 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد. نگه داشتم.
#سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم
من با #سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن #فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟!
گفتم: #فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی #فرمانده باحالمان!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...‼️
#فرمانده_مهدےباکری♡
—-(راوی: رزمنده لشکر 31 عاشورا)
@Defa_Moqaddas
#طنز_جبهه 😂
🔹تعارف، اومد نیومد داره
آن قدر از بدنم خون رفته بود كه به سختى مى توانستم به خودم حركتى بدهم.
تیر و تركش هم مثل زنبور ویز ویزكنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت.
هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد.
دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.
خلاصه كلام جز من جاندارى در اطراف نبود.
تا اینكه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم كه برانكارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند.
با آخرین رمق شروع كردم به یاحسین و یامهدى كردن. آن دو متوجه من شدند رسیدند بالاى سرم.
اولى خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعى كردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم ، الحمدلله».رو كرد به دومى و گفت: «خب مثل اینكه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده. برویم سراغ كس دیگر» جا خوردم.😶
اول فكر كردم كه مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانكارد ببرندم عقب.
اما حالا مى دیدم كه بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند.☹️
زدم به كولى بازى:
«اى واى ننه مُردم! كمكم كنید دارم مى سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابى مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانكارد.
براى اینكه خداى نكرده از تصمیم شان صرف نظر نكنند به داد و هوارم ادامه دادم.
امدادگر اولى گفت:
«مى گم خوب شد بَرَش داشتیم ، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادى مى كنه!»
دومى تأیید مى كرد و من ، هم درد مى كشیدم ، هم خنده ام گرفته بود كه كم مانده بود با یك تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!😂😂😁
(منبع: 📚کتاب "رفاقت به سبک تانک")
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #طنز_جبهه
🔸 خاطره ای از شهید دین شعاری:
💠 ريشتو ميذاري زير پتو يا روي پتو؟
🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، جانشین تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم .
🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم #شوخ_طبع بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
🔸بسيجي هم كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم #حقيقتشو بهم بگين...
🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
🔺 مي خواستم بپرسم شماشب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁
▫️حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
🔹حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😐
▪️يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
🔸حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂
🔹هر سه زديم زير خنده!!! دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉
@Defa_Moqaddas
😊خاطرات #طنز_جبهه
روحانی شوخ طبعی روز #عید_غدیر به گردان اومد.
تو نمازخونه که چادری پشت پادگان کرخه بود نشست و هر بار چند نفر میومدن و صیغه برادری می خوندبراشون و میرفتن.
شب بعد از نماز مغرب ایستاد و گفت: می گم اینجا چه خبره!
از صبح نشستم هر کی دست یه نفر رو گرفته میاد پیشم می گه حاج آقا اینو برام صیغه کن 😢😂.....
و شلیک😂😂😂 خنده بچه ها که تا دقایقی همانطور ادامه داشت.
@Defa_Moqaddas
😊خاطرات #طنز_جبهه
عزیز اسم یکی از رزمنده ها بود که چهره اش روی ذغال رو از سیاهی سفید کرده بود!
یک روز که بعثی ها آتش می ریختند، دیدیم تركش به پاي عزیز خورد و فرستادنش عقب.
رفتیم بیمارستان عیادتش.
عزيز بدبخت به يه پاش وزنه آويزون بود و دستاش و سر و كله و بدنش زير باندهای سفيد گم شده بود!
يه هو همه زديم زير خنده!
گفتم:
تو چرا اينطور شدى؟
تو که فقط يك تركش به پات خورده بود!
عزيز سر تكان داد و گفت:
بعدش چنان بلایى سرم اومد كه تركش خوردن پيش اون نازكشيدن داره!
وقتى مجروح شدم، داخل سنگری منتظر آمبولانس بودم که یک سرباز موجی را آوردند داخل سنگر!
سربازه چند دقيقه اى با چشمان خون گرفته، بر و بر نگام كرد!
من هم حسابى ترسيده بودم و رنگم مثل ماست سفید شده بود!
سرباز يه هو بلند شد و نعره زد:
عراقى پست فطرت!
مى كشمت!
چشمتون روز بد نبينه!
بهم حمله كرد و تا جون داشتم كتكم زد!
به خدا جورى كتكم زد كه تا عمر دارم فراموش نمى كنم!
اونقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه اى و از حال رفت!
يه ساعت بعد به جاى آمبولانس، يه وانت آوردند ومن و سرباز موجى رو انداختند عقبش!
تارسيدیم اهواز يه گله گوسفند نذر كردم که سربازه دوباره قاطى نكنه!
تا رسيديم به بيمارستان، دوباره حال سرباز خراب شد!
مردم هم گوش تا گوش بیمارستان ايستاده بودند.
سربازموجى نعره زد و گفت:
مردم اين يه مزدور عراقیه و دوستای منو كشته!
و باز افتاد به جونم!
اين دفعه چند تا قل چماق ديگه هم اومدند كمكش!
يه لحظه گريه كنان فرياد زدم:
بابا من ايرانيم!
رحم كنيد!
يه پیرمرد با لهجه عربى گفت:
آى بى پدر!
ايرانى ام بلدى؟
جوونها اين منافق رو بيشتر بزنيد!
ديگه جنازه ام رو نجات دادند و آوردند اینجا!
پرستار اومد تو و با اخم گفت:
چه خبره؟
اومدین عيادت يا هرهر كردن؟
خواستيم با عزيز خداحافظى كنيم كه ناگهان يه نفر با لباس بيمارستان پريد تو و نعره زد:
عراقى مزدور میکشمت!
عزيز ضجه زد:
يا امام حسين!
بچه هاخودشه!
جون مادرتون منو از اينجا نجات بدین!
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #طنز_جبهه
▫️ برادر رزمنده اي داشتيم، مشغول خانه سازي بود. آخر هم نفهميدم ساختمانش تمام شده يا نه!
▪️ جبهه كه بوديم، چند وقت يكبار مرخصي مي گرفت و مي رفت چند عدد آجر روي هم مي گذاشت و مي آمد. از پيشرفت كارش كه مي پرسيدم تعريفي نداشت. هميشه يك پاي كارش لنگ بود. هر چه تهيه مي كرد، استاد بنايش، چيز ديگري مي خواست.
🔺 اوايل كه هنوز به اصطلاح آب بندي نشده بود سر به سرش مي گذاشتيم و مي گفتيم: فكر آهنش را نكن، تو فقط كار را برسان به سقف، بقيه اش با ما.
🔹 با تعجب مي گفت آخر شما يك چيز مي گوييد مگر حساب يك شاهي صنار است، پولش خيلي زياد مي شود. دوباره ما خاطر جمعي مي داديم كه تو كاري به پولش نداشته باش دو سه نفر از بچه هاي قديمي هستند دستانشان در كار آهن است. مغازه آهن فروشي دارند، بعد كنجكاو مي شد ببيند اسمشان چيست و كجا دكان دارند
🔸 و خلاصه تا قبل از اينكه موضوع لو برود و او بفهمد كه منظور ما كساني هستند كه بدنشان پر است از تركش ريز و درشت است، كلي حال مي كرديم.
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
کتاب_رفاقت_به_سبک_تانک_داوود_امیریان.pdf
حجم:
788.1K
😊 #شوخ_طبعی - ⏳ #دوران_جنگ
📚 نسخه PDF| کتاب: "رفاقت به سبک تانک" - نویسنده: داوود امیریان
✅ #کتاب_دفاع_مقدس #طنز_جبهه
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #طنز_جبهه
🌴 آخ کربلای پنج 😂😂
▫️پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود.
بهش می گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت.
یک آبکش به تمام معنا بود.
آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود.
دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود.
اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت.
مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: « آخ بیت المقدس» و اگر کمی پایین تر را دست می زد، می گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین طور «آخ فتح المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه ها هم عمداً اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند.
🆔 @Defa_Moqaddas
🌴 #طنز_جبهه
🍒 کمپوت گیلاس
🌿 تدارکات در دفاع مقدس برای خودش دنیایی داشت و تهیه و توزیع مواد غذایی که بخش زیادی از آن توسط کمک های مردمی به جبهه ها ارسال می شد از جمله وظایف سخت و حساس برادران تدارکات در دفاع مقدس بود .
از برخی برادران رزمنده هم نمی شود گذشت، همان هایی که از جمله شلوغ های جبهه بودند و در فرصت های مناسب به انبارهای تدارکات پاتک زده و اقلام منحصر به فردی را شبانه و یا در اوقاتی که مسئولان تدارکات غفلت می کردند در جاهای مختلف مصرف می کردند.
🌻 برخی از این خاطرات حتی تا پایان ماموریت ها و برخی دیگر تا پایان دفاع مقدس به صورت رمز و راز باقی ماند و عاملان آنها به هنگام اعزام به خط مقدم جبهه به صورت سربسته از مسئول تدارکات حلالیت 🙏🏻 می طلبیدند که وجود چنین برادرانی در یگان های عملیاتی خنده و شوق 😃را بر لبان رزمندگان در لحظات سخت و حساس دفاع مقدس جاری می ساخت.
☘کمپوت ها طرفداران بسیاری داشت و به هنگام ظهر در گرمای طاقت فرسای جبهه که عرق از سر و روی رزمندگان جاری بود این نوشیدنی خنک و به قول بچه ها تگری می توانست اندکی عطش را کاهش دهد. کمپوت ها در این بین جایگاه ویژه ای داشتند و خصوصا کمپوت گیلاس 🍒 به دلیل بالا بودن درخواست همیشه با کمبود مواجه می شد و هنگام توزیع، به نفرات آخر تنها کمپوت سیب، زردآلو و یا گلابی می رسید😔
🌸 در چنین مواقع، مبادلاتی شکل می گرفت و تعویض کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت سیب یا گلابی، بالا می گرفت و بازار بورسی تشکیل می شد، دیدنی. 😂
گاهی نیروهای یک دسته یا یک گروهان، کمپوت های سیب و گلابی خود را روی هم می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گیلاس از همرزمان دیگر معاوضه می کردند و کمپوت های گیلاس را در ظرف های کوچکتر تقسیم کرده و بین هم توزیع می کردند.
🌼 مسئولان تدارکات برای حل این معضل تدبیری اندیشیده بودند 🤔 و آن جدا ساختن پوست کلیه کمپوت ها از بدنه آنها بود تا دیگر در هنگام توزیع آنها شاهد اختلاف نظر در توزیع کمپوت نباشند اما برخی برادران رزمنده چنان در شناسایی قوطی های کمپوت مهارت یافته بودند که از طریق نشانه های حک شده که به صورت سریال و شماره روی آنها بود می توانستند کمپوت های گیلاس را از سایر کمپوت ها تشخیص دهند و باز بازار این برادران 😎برای تشخیص و ارزش گذاری خصوصاًهنگام توزیع اقلام غذایی گرم بود.
🌗 اما در شب عملیات......
🌙 امادر میانه نبرد و هجوم به دشمن در شب های عملیات بسته ها و کیسه های حاوی مواد غذایی و تدارکاتی که مملو از کنسرو تن ماهی، کمپوت های مختلف و خصوصاً گیلاس و انواع مغزهای خوراکی که در طول مسیر گذاشته بودند ولی رزمندگان اسلام با بی اعتنایی از مقابل آنها عبور می کردند گویی که اصلاً آنها را نمی دیدند و فقط در اوج تشنگی با سرنیزه قوطی های کمپوت را سوراخ و آب آنها را جهت رفع تشنگی می نوشیدند چرا که آنها در پیش رو لقای رب را می دیدند که جهان مادی در مقابل آن هیچ ارزشی نداشت.😔😭
—(راوی: رزمنده خطه جنوب، نجف زراعت پیشه، از گردان امام حسن مجتبی(ع)
🆔 @Defa_Moqaddas ✔️JOIN