💠 خاطره "علیرضا زارع" رزمنده خطه جنوب و دیدهبان مینی کاتیوشا:
🌴 عملیات #کربلای_چهار
▫️ ... بعد از حدود ده دقیقه که در لجن ها درازکش بودم، کمی آرام شدم، بعد دست، پا و بدنم را شستم و از آب بیرون آمدم، اطرافم را نگاه کردم عراق همه جا را زیر آتش گرفته بود، باقی مانده بچه ها هم داشتند خودشان را به ساحل نزدیک می کردند.
جایی که ایستاده بودم از سمت چپ فاصله زیادی با نهر جرف نداشت و کمی پایین تر (سمت راست) دیدم مسیری را باز کردند و بچه هایی که به ساحل می رسند از آنجا خودشان را به پشت خاکریز می رسانند و داخل جزیره مینو می شوند. در حالی که هنوز موقع راه رفتن ماهیچه های پام درد می کرد رفتم به سمت معبر و با هر زحمتی بود خودم را رساندم پشت خاکریز، در آنجا حاج محمدحسن کوسه چی، حاج عبدالله احمدی، شهید سید مصطفی حبیب پور با لباس غواصی را دیدم که تعدادی پتو در کنارشان است و هر کس از آب میاد بیرون پتویی دورش می پیچند، من پتویی نگرفتم، چند قدمی رفتم آنطرف تر، مسعود و عبدالکریم و محمود آخوندزاده را دیدم پتو دورشان است و از شدت سرما دندان هایشان روی هم بند نمی شود. خیالم از بابتشان راحت شد. عبدالکریم بالا و پایین می پرید، گفتم چته، گفت گلوله ای خورده نزدیکم تمام بدنم را موج گرفته و درد می کنند. اما روزبه را ندیدم، رفتم بالای خاکریز، اروند را نگاه کردم، دیدم تعداد زیادی از بچه ها را آب برده پایین تر و از جاهای دیگه بیرون می آیند و تعداد کمی هم از جای ما دارند میان بالا و افراد زیادی داخل آب نیست.
با خودم گفتم ان شاءالله روزبه سالمه و از جایی دیگه بیرون آمده،
در این حال یکی از بچه های گردان بلال را دیدم (فکر کنم جهانگیر وفایی بود) گفت برای سید جمشید فهمیدی، گفتم نه مگه چی شده، گفت سید شهید شده، انگار کسی با تبر ضربه ای زد زیر زانوهام، بدنم سست شد، به زانو نشستم روی زمین، اشک از چشمانم جاری شد، هنوز کسی نمی دانست پیکر مطهر سید جا مانده، جهانگیر می گفت جنازه سید و شهید ذاکرنیا را گذاشتیم روی یک یونلیت اما نمی دانم چطور شده.
دوباره رفتم لبه خاکریز، به ساحل عراق نگاه کردم، با خودم حوادث را مرور کردم و آه می کشیدم و گریه می کردم و گفتم، چه به سرمان آمد، مظلومیت تا چه اندازه، آه که پاره های جگرمان را جا گذاشتیم. (اشک امانم نمی دهد که از آن حال و هوا بیشتر بگویم)
در حالی که اشک در چشمانم بود، رفتم به طرف مقر آتشبار خمپاره که نزدیکمان بود، وارد ساختمان و محل استراحتشان شدم، با دیدنشان روح تازه ای گرفتم، وسط اتاق یک بشکه بزرگ فلزی بود که در آن هیزم ریخته بودند و به عنوان بخاری ازش استفاده کرده بودند، از شدت سرما خودم را چسباندم به بشکه، صدای جیز بدنم را شنیدم، یکی از بچه ها متوجه شد سریع زیرپوشم را کشید و از بشکه پر از آتش جدایم کرد و یکی دیگه پتویی آورد دورم پیچید.
🔸(پایان قسمت اول)
🆔 @Defa_Moqaddas