هدایت شده از دفاع مقدس
دا💢 تبعیض بین ارتشیها و بسیجیها❗️
▪️امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم"
▫️حاج #همت گفت: "بفرمایید چه دلخوری دارید ؟"
▪️گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی ۲۰ متر مانده به دژبانی بسيجیها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی. همه ما از این تبعیض ما بین ارتشیها و بسیجیها دلخوریم .. "
🔹حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه آموزش تخصصی دیده اند. اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند. ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند. بابای صاحب بچه را در میآورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست‼️
💠 این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد.😂😜😂
🆔 @Defa_Moqaddas✔️JOIN
✅به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
⭕️ عبور از میدان مین
1️⃣ بخش اول
عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال ۶۱ ، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جادهی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیونها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آنجا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو بهرو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ میکرد و بالای سرمان نفس آتشین میکشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینهکش رفتیم که با فریاد بچهها و مشاهدهی سیمخاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مینگذاری شده است.
میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچهها که در اردوگاه عقبه، نماز شبخوانهای حرفهای بودند، گفتم:
- چی شده؟ ... شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه میکردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمیدادید ... حالا اینجا دنبال جای امن میگردید؟!
که یکی از آنها آرام گفت:
هیسسس ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ...
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بیسیمچیهایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرفهایی کردم که او رد و بدل میکرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بیسیمچی، بچههای تخریب نمیتوانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچهها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریقالقدس در بستان شنیده بودم، حالا باید میدیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچههای آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عدهای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همهی گردان داوطلب شده بودند و زودتر از همه، همانهایی که میگفتند حفظ جون در اسلام واجبه.
پسربچهای را دیدم که قبضهی آرپیجی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینهی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشناییاش گلولههای رسام و منورهای کمعمر بودند، در زیر شلیک آرپیجی و خمپاره، کنترل کردنشان ساده نبود. صادقانه عزمشان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و ... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. میخواستم گریه کنم. میدانستم آنچه را میشنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچهها روی مینها است.
نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دستهی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفهام کرد. اشکم جاری شد. آرپیجی به دستها شلیک میکردند و از روی اجساد شهدا میگذشتند. بدنها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی میکردند. پنداری آسمان با همهی ستارههایش در زمین خفته بود.
به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپیجیزن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشکهای درون کولهاش داشت میسوخت. صدای فش فش شعلهی گلولهها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامهی عملیات که نبرد شدت میگرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها میکردند که حداقل ۱۵ گلوله را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها میکردند. هر کدام ۱۵ دقیقه، با نوری سرخ میسوختند و آرام آرام فرود میآمدند و زمین و زمان را روشن میکردند.) گفتند همانجا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپیجیزن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان میخورند. با خود گفتم شاید آب میخواهد. سراسیمه و چهاردستوپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه میگوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمیرسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری میکرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون اینکه کوچکترین آه و نالهای بکند، آیات سورهی حمد را نفس نفس میخواند: الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ... خواند و آرام آرام سوخت.
اگر یک موشک آرپیجی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاهخود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرجهایش بر پشتش میسوختند، اینگونه با خدای خویش عشق میکرد.
🆔 @Defa_Moqaddas
⭕️ عبور از میدان مین
2️⃣ بخش دوم
جلوتر، در سمت چپ معبر، جوانی را دیدم که حدودا ۲۰ سالش میشد. هر دو پایش بر اثر انفجار مین متلاشی بود و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بیامان میغریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امنتری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابهجایش کنم. از اینکه توانسته بود چند مین جلوی پای بچهها را منهدم کند، ابراز خوشحالی میکرد. دوستش، گفت: تو میخوای این رو به جای امن ببری که تیر نخوره؟ پدرآمرزیده، این وقتی رفت روی مین و یه پاش قطع شد، اسلحهاش رو عصا کرد و با پای دیگهاش رفت روی مین تا راه بچهها رو باز کنه.
شاید اضطرابم را که دید، سعی کرد با مزاح و شوخی به من روحیه بدهد. با لهجهی شیرین آذری در حالی که همچون کودکی شاد و شنگول، انگشتش را روی بینی میکشید، گفت: دلتون بسوزه، من میرم پیش آقا امام زمان!
تحملش خیلی سخت بود. باید میرفتم جلو. وقتی برخاستم تا بدوم، مچ دستم را گرفت و با نگاه معصومانهای ادامه داد: ولی یه خواهش ازتون دارم ... وقتی به خرمشهر رسیدید، از طرف من اونجا رو زیارت کنید.
سپس به آرامی شهادتین را بر لب جاری کرد و در حالی که چشمانش برق میزدند، با لبخندی زیبا، رو به آسمان، نقش بر زمین شد.
در حال حرکت، از جلو پیغام دادند: مواظب مینهای جلوی پاتون باشید. در حالی که یک مین سبدی ضدخودرو جلوی پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم. هنوز کلمهی «مواظب» را نگفته بودم که یکی از بچهها که قبضهی آرپیجی کرهای در دست داشت، در سمت راستم شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که با زانو روی مین جلوی پایم افتادم. تقی صدا کرد، ولی انفجاری پیش نیامد.
راه که میرفتم، میان میدان مینها تلوتلو میخوردم و میافتادم. خواستم بلند شوم که یکی از بچهها به طرفم دوید. زیر بغلم را گرفت و به کنار خاکریزی ، منتقلم کرد که دقایقی پیش از آن، به دست بچهها فتح شده بود. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. کمی بعد فهمیدم بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ترکش، باعث جراحتم شده است. درازکش، در کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم و طعم درد را مزهمزه میکردم. وسط میدان مین، متوجه حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین، در حال نشسته، خم و راست میشود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشهای در کلهاش باشد، جاخوردم. قصد کردم بزنمش، ولی وقتی خوب فکر کردم، دیدم عراقیها پشت خاکریز بودند و نه وسط میدان مین. اسلحه را به دست گرفتم و لنگلنگان به هر سختی که بود، به همراه یکی دیگر از بچهها به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لولهی اسلحه را روی کلهاش گذاشتم و پرسیدم: کی هستی؟
نور لرزان منور چلچراغی منطقه را کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه در آمده بود و برق میزد. یک طرف صورتش کاملا متلاشی بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. بهزحمت لب گشود و با لهجهی غلیط آذری گفت: ها ها هان ...؟
ظاهرا از بچههای گردان تخریب بود که مین جلویش منفجر شده بود و او را به آن روز انداخته بود. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که برمیداشت، تکههایی از اعضای بدنش جدا میشدند؛ گاهی انگشت و گاهی قسمتی از گوشت صورتش.
او را کنار خودم، در سینهکش خاکریز نشاندم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مثل کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هقهق گریهام با لرزشی عجیب همراه شد. وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال، مشغول خواندن نماز بوده. همانجا هم برای خودش قبله تعیین کرد و به حالت نشسته، نمازش را ادامه داد. وقتی به سجده میرفت، تخم چشم چپش که آویزان بود، بر روی خاکها کشیده میشد. اما او آنقدر با آرامش قلب نماز میخواند که من فقط غبطه میخوردم.
🆔 @Defa_Moqaddas
⭕️ عبور از میدان مین
3️⃣ بخش سوم
دقایقی بعد، یکی از بچهها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله میکرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جستوجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان نالهی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کلهام داره میترکه!
مدام مینالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را میکشید- جوریدم و پاک کردم.
چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش رسید که از بلندگوی نفربرها پخش میشد. دو تا از بچهها که حالشان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانسها را پیدا کنند.
چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانسها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت میزدم، اکثر مجروحها تمام کردهاند.
صدای فریاد بچهها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما میگشتند و به علت تاریکی هوا نمیتوانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتیای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس میکردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانسها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید ... نیایید ... اینجا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانسها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروحها را سوار آمبولانسها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب میشدم، نمیدانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از رانندهها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب.
همین که سوار آمبولانس شدم، خمپارهای درست خورد همان جا که لحظهای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی بهت گفتم بیا با ما بریم؟!
چون در خط نباید ماشینها با چراغ روشن حرکت میکردند، کمکراننده گاهی با چراغقوه، نگاهی به جلو میانداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبهرو میآمد. با روشن شدن چراغقوه، رانندهی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپهای خاک، متوجه کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغقوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپهی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحهای را زمزمه میکرد و میگریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت:
- این بچهها پدر و مادرهایی دارند که چشمانتظارشون هستند.(داودآبادی)
🆔 @Defa_Moqaddas
جاذبه ها ،
همیشه به سمت پایین نیستند!!
کافیست پیشانیت به خاک باشد ،
به سمت آسمـان خواهی رفت ...🌈
عراق ، پاسگاه زید ، ۲۷ تیر ۱۳۶۱ ، عملیات رمضان
📷 تصویر یک رزمنده تخریبچی که به حالت سجده به شهادت رسیده است.
▫️ عکاس: علی فریدونی
ا▫️💠▫️💠▫️💠▫️
🌗 شب #عملیات_رمضان ، پشت میدان مین رزمنده ها زمین گیر می شوند.
از میان ۱۵۰ داوطلب، ۲۰ نفر از آنان اجازه عبور از میدان مین را پیدا می کنند تا با گذشتن از آن، معبر پیشروی به سوی دشمن گشوده شود. ... آن بیست نفر، به نوبت روی زمین غلت زده و تن خود را در معرض مین ها قرار می دادند و آنها را منفجر می کردند ...و به این وسیله راه ستون نیروها به سمت دشمن باز شد.
🆔 @Defa_Moqaddas
🌿 این حوضِ #دوکوهه، هنوز هم دلتنگِ آن مسافرانیست، که زلالِ #خلوصشان را آب هم نداشت! 💦
🌴 دوران #دفاع_مقدس
🆔 @Defa_Moqaddas
منصور_ارضی_دوکوهه_اَلسَّلام_ای_خانه.mp3
624.2K
📢 صوت | روضه و نوجهخوانی حاج #منصود_ارضی در فراق شهدا و حال و هوای جبهه
🌴دوکوهه اَلسَّلام ای خانه ی عشق
💦 دوکوهه" گو تو گردان ها کجایند
🌷مگر نزد شهید کربلایند
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📆 ۲۷ تیر ۱۳۶۷ - سالروز پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی جمهوری اسلامی ایران
🎥 فیلم | سخنان #امام_خمینی در مورد پذیرش قطعنامه ۵۹۸
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
📝 تحلیل سرلشکرپاسدار باقری ریاست ستادکل نیروهای مسلح در مورد پایان جنگ و قطع نامه 598 :
🔹 به نظرم قطعنامه 598 در تیر ماه 67 پذیرفته نشد و سابقه آن به دو یا سه سال قبل از آن باز میگردد؛ هنگامی که پشتیبانی لازم از رزمنده ها در جبهه صورت نمیگیرد یا باید نشست و شاهد انهدام کشور بود یا باید برای خاتمه جنگ تصمیم گرفت؛ این قشری نگریست که بگوییم فلان شخص دو خط نامه نوشت و گفت اگر فلان کارها را نکنید، نمیشود جنگید و حضرت امام (ره) نیز در پی آن اقدام به پذیرش قطعنامه کردند . این مطلب با عقل سازگار نیست !!
🔹 از سال 65-64 ضعفهای ساختاری، زیر ساختی و اساسی ما در جنگ هویدا بود . قبل هم بود ولی دیگر عراقیها به جایی رسیدند که بشدت قوی شدند ؛ اتفاق فاو افتاد و عراق خطر را به جدیت احساس کردند، همه به حمایت از صدام بر خواستند ؛ اطلاعات موجود است میزان تسلیحات و کمک هایی که به عراق در سال های 65 - 64 شد قابل قیاس با گذشته نیست.
🔹 عراقی ها با 400 هواپیما و 12 لشگر زمینی جنگ را اغاز کردند، این 400 هواپیما در طول جنگ ساقط شد و 12 لشگر منهدم گشت.
🔹 من مسئول شمارش این ها بودم. ولیکن در روزی که ما قطعنامه را پذیرفتیم عراق 700 هواپیمای روز دنیا را داشت و دارای 56 لشگر بود یک میلیون رزمنده داشت. ما با یک ارتش قدرتمند این گونه مواجه بودیم.
🔹 در مقابل چنین ارتش قدرتمندی هشت ما در گرو نه بود ؛ حضرت امام (ره) اعلام می کردند جنگ جنگ تا پیروزی، آیا بدنه کشور به این نحو از جنگ پشتیبانی می کردند ؟؟ و آیا جنگ به این نحو ادامه پذیر بود ؟؟ حوادثی که در بهار 67 اتفاق افتاد و بسیاری از سرزمین هایی که در طول جنگ موفق به تصرف آن ها شده بودیم را دشمن باز پس گرفت، از جمله اتفاقاتی بود که برای آن تصمیم گرفته می شد؛ دشمن تا نزدیکی اهواز آمد و باید برای جنگ تصمیم گرفته می شد.
🔹 ما برای مقابله با سلاح های پیشرفته شیمیایی عراقیها حتی ماسک به درد بخور نداشتیم ؛ آن ماسک های موجود که در فیلم ها است نیز از بین 15 عامل شیمیایی پاسخگوی 3 - 2 عامل بود ؛ آن ماسک ها به درد گاز اشک آور می خورد ؛ وقتی گاز اعصاب می زدند این ماسک ها عمل نمی کرد ؛ بچه های ما همانند برگ خزان می ریختند ؛ باید برای این اتفاقات تصمیم گیری می شد.
🔹 این امر در طول زمان جاری است؛ اگر می خواهیم روزی مجبور به قطعنامه ای نشویم، بایستی قدرتمند شویم ؛ ما در منطقه ای از جهان زندگی می کنیم و در بین قدرت هایی زندگی می کنیم که اگر قوی نباشیم، قطعا پایمال خواهیم شد ؛ این قوی بودن در طول زمان باید اتفاق بیفتد.
🔹 یک بعد این امر در دفاع و امنیت است، وحدت ملی، انسجام ملی، پیوستگی مردم و حکومت و ... که می دانیم باید در جریان زندگی ملت ایران جاری باشد، تا این ملت قدرتمند سر پا باشد و روز به روز بالنده تر گردد.
🔹 پذیرش قطعنامه چنین داستانی است ؛ نمی توان کسی را متهم ساخت و به عبارت دیگر نمی توان اذعان داشت در مقطع خاص، نامه خاص، شخص خاص، جمله خاص و ... سبب پذیرش قطعنامه شد.
🔹 باید بدنه کشور، بدنه دولت و ... از جنگ بهتر از این دفاع و حمایت می کرد تا به آن روز نرسیم، که رسیدیم . آنروز بسیار برای ما تلخ بود بسیاری از رزمندگان آرزوی می کردند زنده نمی ماندند و آنروز را نمی دیدند.
🔹 حداقل برای سطح راهبردی جنگ روشن بود که تصمیمی غیر از آن نمی شد گرفت و تصمیمی عاقلانه گرفته شد و باید این تصمیم اتخاذ می شد. در آن روز تیر ماه سال 67 اقدامی غیر از آن نمی شد گرفت، باید چاره را قبل از آن می کردیم ؛ اکنون هم اگر در پی ملت مقتدر بودن هستیم و به افق چشم انداز باشیم، باید تلاش شود و به ابعاد مختلف قدرت ملی دست یابیم و خودمان را حفظ کنیم، والا امکان دارد همانند قضیه پذیرش قطعنامه در طول تاریخ اتفاق افتد.
#عدم_حمایت_بدنه_دولت_وقت از جنگ
@Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📆 ۲۷ تیر ۱۳۶۷ - سالروز پذیرش رسمی قطعنامه 598 از سوی ایران
ا▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 فیلم | دلتنگی بازماندگانِ از قافله شهدا
💦 و ریختن سرشک غم در فراق یاران سفرکرده
🔹 دیدار رزمندهها از سرزمین مقدس جبهه - پس از پایان جنگ
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📆۲۷ تیر۱۳۶۷-سالروز پذیرش قطعنامه 598
🔶 خاطرۀ دردناک و تکان دهندۀ «حاج سعید قاسمی» از ماجراهای پس از #قطعنامه_598
🆔 @Defa_Moqaddas