🔰منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛
🌷سیدمهدی رضوی از جمله دانشآموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهههای جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید.
مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند:
🌷سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلامآبادغرب بود که به شهادت میرسد.
منافقین سفّاک چشمهایش را در آورده بودند، گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر است دیگر... با اینکه ۵فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده اما هنوز نگران است؛ نگران انقلاب و رهبرش.
▫️ مادر شهیدان افراسیابی خطاب به آقای رئیسی: از وقتی شما آمدید دزدیها کم شده؛ یک حرف دیگر هم دارم؛ #پشت_رهبر_را_خالی_نکنید
🆔 @DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🎥 مادر است دیگر... با اینکه ۵فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده اما هنوز نگران است؛ نگران انقلاب و رهبرش
💥پدر شهیدان افراسیابی ها الگوی ابدی برای جامعه
💠 مرحوم علیمحمد افراسیابی که با اهدای پنج شهید گرانقدر، دو جانباز و بیش از 24 بار به جبهههای حق علیه باطل اعزام و در کربلای پنج شیمیایی شد....
💥 او هربار پس از شهادت یکی از فرزندانش خدا را شکر میکرد و از خدا میخواست تا این هدیه را از او بپذیرد...
پدر شهیدان افراسیابی بارها گفته بود که راضی نیست کسانی که برخلاف رهبری حرکت میکنند در مراسم تشییع جنازه وی شرکت کنند یا حتی به منزلش بیایند...
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
⚪️ "حاج علی افراسیابی" و "پیت حلبی"
که سهم او از سفره انقلاب شد...
▫️ سالها پیش در دوران نوجوانی چند باری که از خیابان پیروزی تهران رد می شدم، پیرمردی را دیدم که دم منزل خود روی یک "پیت حلبی" می نشست و گویی منتظر چیزی بود... می گفتند کار هر روز و هر شبش هست این انتظار، اهالی احترامش می کردن؛ حاج علی، چهار فرزندش را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم کشور کرده بود و یک فرزند را در در مبارزات با رژیم ستم شاهی. گفتنش راحت است، اما دادن پنج فرزند در راه انقلاب چیز کمی نیست... اصلا تصورش هم ممکن نیست. می دانم تا لحظه آخر هیچ طلبی از "انقلاب" نکرد و از "سفره انقلاب" چیزی برنداشت؛ تمام سهمش ازاین "سفره" شد یک "پیت حلبی" و سال ها انتظار... برشی از زندگی مرحوم حاج علی محمد افراسیابی
منیع #کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
🆔 @DefaeMoqaddas
💠 خلبان شهید علیرضا حراف
🔹 خلبان بالگرد کبرا که در طی عملیاتی در دوران جنگ تحمیلی در کابین خود مورد اصابت حمله دشمن قرار گرفت و اینچنین جسم او سوخت 🔥
🆔 @DefaeMoqaddas
#سکوی_پرواز_سادات_شهید
جاده اهواز- خرمشهر
#سه_راهی_کوشک
اول مرداد 1367
شهیدان..
#سید_صاحب_محمدی
#سید_علیرضا_جوزی
#سید_داود_طباطبایی
#سید_حسین_حسینی
#سید_مهدی_موسوی
دفاع مقدس
حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان گردان بلالی اهواز
💠 خاطره ای از حاج صادق آهنگران در روز عرفه
🔹 سال۱۳۶۳ مکه مکرمه
دوستان برای اجرای دعای عرفه،خیمه ی بسیار بزرگی درصحرای عرفات سرپا کردند زایرین آمدند و مرتب بر تعداد جمعیت افزوده می شد عصر شد وهنگام خواندن دعای با عظمت عرفه
شخصیت ها ،علما وروحانیون، پزشکان، مدیران کاروان ها و مداحان محترمی که یا به عنوان میهمان و یا به عنوان خدمه ی کاروان به حج مشرف شدند همه رو به کعبه ومنتظر، تا به فیض استماع دعای پرفیض عرفه ی امام حسین علیه السلام برسند. برادرعزیز و رزمنده دفاع مقدس حاج صادق آهنگران که عراقی ها لقب بلبل خمینی بهش داده بودند آمد و نشست پشت میکروفون، شروع کرد به خواندن، دقایقی مداحی کرد وحال وهوای خوش اهل عرفه را عرفانی ترکرد وسپس دعای عرفه را آغازکرد همه حاجیان گوش بودند به معانی ومفاهیم دعا توجه می کردند هرکسی توی حال وهوای خوش خودش بودکه ناگهان اتفاقی افتاد ونگاه ها ازصفحه ی کتاب برداشته شد وبه جستجو دراطراف مشغول شد هیچ کس نمی دانست که چرا این اتفاق افتاده خوب بی جهت هم که چنین چیزی نمی شود که یکی از عمودهای بزرگ و چوبی خیمه دقیقا عمود پشت سر مداح طوری بیفتدکه دقیقا بیفتد روی سر حاج صادق آهنگران سرحاج صادق شکست وخون جاری شد
دعا را یکی دیگراز برادران ادامه داد سرعت عمل پزشکان به قدری زیاد بودکه هنوزچند سطری ازدعا قرائت نشده بود حاج صادق را با سر باندپیچی شده (باهاش شوخی می کردیم می گفتیم حاج شیخ صادق) آوردند.او بدون کوچک ترین تغییری دعا را تا آخرخواند.یاد آن روزها با صفا وآن دعا وآن مکان باعظمت به خیر و نیکی باد.برای همه دوستان آرزوی حج مقبول وسعی مشکور وحوائج برآورده شده وآمرزش گناهان را ازخداوند منان دارم
(راوی: حاج شیخ محمد رضا طاهریان امام جماعت و مسئول عقیدتی لشکر ویژه شهدا)
🆔 @DefaeMoqaddas
🗓 ۱۰ مرداد ۱۳۶۶ – سالروز عملیات نصر 6
این عملیات در منطقه میمک ایلام توسط ارتش اجرا گردید. دلاورمردان نیروی زمینی توانستند، ضمن شکستن خطوط دفاعی مستحکم دشمن، ضربات موثری بر پیکر یگان های سپاه چهارم عراق وارد آورند و متجاوزان را از منطقه بیرون برانند. در نتیجه بخش دیگری از ارتفاعات جانبی میمک آزاد شد و رزمندگان اسلام روی قله های آن مستقر شدند در این عملیات 1500 نفر از دشمن کشته یا زخمی و 102 نفر نیز اسیر شدند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 ۱۵ مرداد ۶۶ - مصادف با عید قربان -شهادت محسن دین شعاری،جانشین واحد تخریب لشکر27
🔹در حین خنثی سازی مین ضد تانک در منطقه سردشت
🌴مزار مطهر شهید: قطعه ۲۹ #بهشت_زهرای تهران
@DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🗓 ۱۵ مرداد ۶۶ - مصادف با عید قربان -شهادت محسن دین شعاری،جانشین واحد تخریب لشکر27 🔹در حین خنثی س
😊 #طنز_جبهه
🔸 خاطره ای از شهید دین شعاری:
💠 ريشتو ميذاري زير پتو يا روي پتو؟
🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، جانشین تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم .
🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم #شوخ_طبع بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
🔸بسيجي هم كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم #حقيقتشو بهم بگين...
🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
🔺 مي خواستم بپرسم شماشب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁
▫️حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
🔹حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔
🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😐
▪️يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
🔸حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂
🔹هر سه زديم زير خنده!!! دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉
@DefaeMoqaddas