eitaa logo
دفاع مقدس
3.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
10هزار ویدیو
833 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 عکس ماندگار سردار شهید حاج علی محمدی پور و شهید دانش آموز حسین دستجردی... 🔸امروزه ما هر چه داریم از برکت خون شهداست شهدا با جان فشانی و نثار کردن خون خودشان دینشان را نسبت به این نظام و انقلاب ادا کردند. 🔹شهدا نور هدایت جامعه و چراغ راهی هستند که ما گمراه نشویم تا در راهی که آنها رفتند مسیر سعادت را بیابیم. 🔸شهید دانش آموز حسین دستجردی متولد سال ۱۳۵۲ که در سن ۱۳ سالگی به جبهه های جنگ اعزام شد خودسازی خود را در دوران دفاع مقدس به طوری کامل کرد که پاداشش چیزی نبود جز شهادت تا اینکه در ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۵ به درجه والای شهادت نائل آمد.
46.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم // مصاحبه با نیروهای حسین_سلطانی شهید محمدعلی شیرزاد عباس_فتوحی ....... جهاندوست کفیل الناس عربیان (قسمت اول) رزمندگان استان یزد دوران جنگ تحمیلی
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم // مصاحبه با نیروهای (قسمت دوم) رزمندگان استان یزد دوران جنگ تحمیلی
32.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم // مصاحبه با نیروهای (قسمت سوم) رزمندگان استان یزد دوران جنگ تحمیلی
🍂 یادش بخیر روزهایی که روی پا بند نبودیم و روز و شب نمی شناختیم کوله به دست پوتین پوشیده چفیه آذیین کرده پرچم و قرآن و گل و های‌وهوی خانواده و دود و اسفند ، همراه می‌شود با رفتن به منطقه‌ای که جز مجروحیت و شهادت و اسارت چیزی در انتظار نبود. و شیرینی این معامله، تکلیفی بود که باید انجام می‌شد. 🌟یادتان هست شرط کردیم ؛ هر کس شهید شد جاماندگان از قافله را در روز قیامت شفاعت کند یادتان هست؟!    🚩  پنجشنبه های دلتنگی
کتاب 365 خاطره، 365 روز _ ناصرکاوه.pdf
30.06M
کتاب۳۶۵ خاطره، ۳۶۵ روز مشتمل بر خاطرات شهدا که عبارت است از احترام شهدا به والدین ازدواج آسان در سیره شهدا همسرداری شهدا عاشقانه های شهدا لطفا ضمن مطالعه در نشر آن در شبکه های اجتماعی ما را یاری فرمائید، تا شما هم در ثواب آن شریک باشید. ارادتمند:
بوسه‌هایی می‌شناسم مثل روضه زخم دار .... اسفند ۱۳٦۳ اولین و آخرین بوسه سردار بی‌سر عملیات بدر بر صورت فرزندش چند روز قبل از شهادت ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 💠 پدر !! از آسمان چه خبر ؛ مهمانی خدا تمام نشد، برگردی؟! ▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️ 🌷 شهید حجت‌الله صنعت‌کار آهنگری‌فرد متولد: قروین-- سال ۱۳۳۹ تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ۲۴ اسفند ۱۳۶۳، با سمت فرمانده‌ گروهان در عملیات بدر - جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، و جدا شدن آن از بدن، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
دفاع مقدس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفاع مقدس
💠 وصیت شهید حجت الله صنعتکار آهنگری فرد: شهید، حجت ‏الله صنعتکار آهنگری فرد: برادران و خواهران من! بدانید که آگاهانه در این راه قدم نهاده ‏ام؛ چرا که خون سرخ شهیدان از هابیل تا حسین(ع) و از حسین(ع) تا شهیدان کربلاى جنوب و غرب ایران، صدایم مى ‏زنند که: «تو را چه می شود؟... براى چه نشسته‏ اى؟» ما در عصرى زندگى مى‏ کنیم که ظلم سراسر جهان را فرا گرفته است؛ ما باید آن قدر خون و کُشته دهیم که اسلام عزیز با ظهور مهدى عزیز(عج) پیروز شود و قسط و عدل الهى در سایه ی توحید برقرار گردد. پدر، مادر، خواهر و برادرم! امیدوارم متوجه این مسأله شده باشید که من این راه را خودم انتخاب کردم و در این باره هیچ ‏کس مسؤول نیست و نخواهد بود. امید است این چند قطره خون ناقابلم درخت اسلام عزیز را آبیارى کند. پیام من به برادران و خواهران عزیز، این است که حامى اسلام و حامى امام و در نهایت حافظ قرآن و دستورات آن باشند و دست از خط و راه امام برندارند و نیز از روحانیت مبارز دست نکشند. پدر، مادر، خواهر و برادرم! تقاضا دارم اصلاً برایم گریه نکنید و خوشحال باشید از این که پسر و برادرى تربیت کردید تا بتواند در راه خدا جهاد کند و از جان و مال خود بگذرد. مى‏ دانم که در انتظار آمدن من ثانیه شمارى مى‏ کنید؛ ولى باید چه مى ‏کردم وقتى خداوند مرا به میهمانى دعوت کرده بود؟... و حال نیز عاشقانه به ملاقات خدا می شتابم. پدر و مادرم! تقاضا دارم اگر جسدم را نیاوردند، بدون هیچ ناراحتى به خدا توکل کنید و از خداوند صبر و استقامت بخواهید و از این که نتوانستم در پیرى عصاى دست شما باشم، مرا ببخشید. مادر عزیزم! از این که چندین بار شما را ناراحت کردم، امیدوارم مرا ببخشى و شیرت را بر من حلال کنى. برادر و خواهرم! امیدوارم شما هم صبر انقلابى خود را حفظ کرده، به پدر و مادر خود دلدارى دهید و سعى کنید فرزندان خود را طورى تربیت کنید که اسلام عزیز مى‏ خواهد. گوش به صحبت رهبر عزیز انقلاب بسپارید و امر او را اطاعت کنید. در فراگیرى قرآن و احکام دین کوشا باشید و فرزندى تربیت کنید که ادامه دهنده ی راه انبیا باشد. دامادان گرامى‏ ام! از شما مى ‏خواهم سعى کنید براى امت اسلام اشخاصى مفید باشید و راه على(ع) را بپیمایید که –ان ‏شاء الله- خداوند یاری تان کند. از طرف من به تمام دوستان بگویید که راه امام و شهیدان را بپیمایند و نگذارند دشمنان قلب امام را برنجانند و همیشه در رسوا کردن منافقان و کافران سعى داشته باشند و بیشتر به تبلیغ اسلام بپردازند. بارخدایا! مرا لیاقتى ده که افتخار شهید شدن و پاسخ دادن به پیام حسین بن على(ع) را داشته باشم. از همه ی شما مى‏ خواهم در نمازها و دعاى کمیل و دعاهاى دیگر، امام را دعا کنید و فرج امام زمان(عج) را بیشتر بخواهید و خواهش دیگرم از شما این است که از خداوند بخشنده -پیش از هر چیز- بخواهید که این جانب را جزو شهداى اسلام قرار دهد و گناهانم را ببخشاید و عبادت هایم را به درگاهش قبول فرماید. دیگر عرضى ندارم؛ به امید پیروزى اسلام در جهان ▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️ : از شب قبل، عملیات «بدر» آغاز شده بود. بچه‌ها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلوله‌های تانک آن‌ها برای یک لحظه هم قطع نمی‌شد. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم، که دیدم تانک‌های دشمن، یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند! با انفجار چندین تانک، بقیه‌ی تانک‌ها مجبور به فرار شدند. از لابه‌لای دود و آتش، به میانه‌ی میدان نگاه کردم. «اکبری رضایی» را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه «آرپی‌جی» را روی دوشش گذاشته و در میان تانک‌های دشمن، به این سو و آن سو می‌دَوَد و از پهلو و از پشت، آن‌ها را شکار می‌کند. بعد از فرار تانک‌ها، به سنگر «اکبری» رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گرد و غبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... «حجت‌» هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست … برو که نوبت تو هم می‌رسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آن‌قدر گلوله‌ی «آرپی‌جی» زده بود که به سختی صدایم را می‌شنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقی‌ها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه مرتضی و «سید محسن» مشغول دیده‌بانی آرایش تانک‌های دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. محسن را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله‌ی تانک، سر محسن را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است (مهدی کیامیری)