#خاطرات_طـنز
حوری 😂
چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید.
بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر میکرد شهید شده و حالا در بهشت هست ...
حس میکرد هنوز حالش سر جا نیامده...
تا تو دار و درخت ها، شلنگ تخته بندازه و میوه های بهشتی بلمباند و در قصر های زمردین منزل کند!!
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد.
اومد بالا سرش. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت:
«تو حوری هستی؟»
پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست، ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»!!
مجروح باتعجب گفت:
وه!! «پس چرا اینقدر زشتی؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید!!