#خاکریز_خاطرات
▫️اکبر عنایتی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای از شهادت سروان "بهبود پیمانی" روایتی دارد که در اینجا میخوانید:👇
یکی از بچهها گفت: «وای! چقدر تانک اومده!» تانکها از پهلو و پشت سر میآمدند. از طرف روبهروی ما هم پیادههای عراقی جلو میآمدند. سروان پیمانی که آدم واقعاً با شهامت و شجاعی بود، یک لحظه بالای دژ آمد و نگاهی به من کرد و دید که سر و صورتم از شدت گرما و تشنگی سوخته است.
گفت: «آقای عنایتی، تشنهای؟ هان؟!» گفتم: «آره جناب سروان. تو این اوضاع هم خبری از آب نیست.» گفت: «منم خیلی تشنهام.» خودش هم واقعاً صورتش سوخته و لبهایش ترک خورده بود. بعد گفت: «شاید مصلحت باشه ما تشنه بجنگیم.» گفتم: «این هم شاید مصلحت باشه.» گفت: «ما کربلایی هستیم، قبول داری؟!» این حرف را که شنیدم، واقعا تحولی در من ایجاد شد. گفتم: «بله جناب سروان، بالاخره ما مسلمونیم.» گفت: «بله، خیلیها مسلمون هستن؛ اما ما مسلمون کربلایی هستیم.» این را گفت و از دژ پایین رفت که بر بقیهٔ بچهها نظارت کند.
در همین حین، ستوانیاری داشتیم که حدودا چهل و دو سه سالش بود. این بندهخدا اولین مرتبه بود که به جبهه مأمور شده بود. یک نفربر "بیامپی" آنجا پشت خط داشتیم. آتش که شدید شد، این بندهخدا رفته بود داخل نفربر نشسته بود. هر چقدر بچهها به او میگفتند که بیا پایین، نمیآمد. خیلی ترسیده بود. همان موقع که سروان پیمانی از من دور شد و از خاکریز پایین آمد، گلولهٔ توپ یا تانک به این "بیامپی" خورد و آتش گرفت. هرچه بچهها تلاش کردند که این ستوانیار را بیرون بیاورند، بهعلت شدت آتش نتوانستند.
هنوز این حرف سروان پیمانی در گوش من میپیچید که یک لحظه دیدم آقای پیمانی همان جا روی زمین نشست. نگاه کردم دیدم شکم این بنده خدا کاملاً شکافته شده است. زانو زده و شکمش را گرفته اما سرش رو به آسمان بود. زیر این آتش و وضعیت آشفتهٔ جبهه دیدم آمبولانسی میآید. آمبولانس مثل ماشینهایی شده بود که انگار گوشت بار میکنند.
دَرَش را باز گذاشته بودند و همانطور که در حال حرکت بود، زخمیها و شهدا را داخل آن میانداختند. دست و پای سروان پیمانی را گرفتیم و داخل آمبولانس روی بقیه انداختیم. با خودم گفتم که این بندهخدا اگر شهید هم بشود، حداقل جنازهاش اینجا نمیماند. آمبولانس از ما ۳٠٠، ۴٠٠ متر دور نشده بود که دیدم یک گلولهٔ تانک رفت و دقیقاً وسط آمبولانس خورد. آمبولانس طوری با این زخمیها و شهدا به هوا رفت که من هیچوقت آن صحنه را فراموش نمیکنم. همۀ اینها شهید و تکهتکه شدند. سروان پیمانی هم همانطور که گفته بود تشنه و کربلایی شهید شد.
🔵 کانال دفاع مقدس
(ایتا، تلگرام، روبیکا، واتساپ)
#خاکریز_خاطرات
🔴 ترس افسر عراقی از یک بمب خطرناک ‼️
در عملیاتِ #بیتالمقدس
در منطقه ما کمپی برای اسکان و نگهداری اسرا زده بودند.
اسیر عراقی را در آنجا دیدم که قد نسبتاً بلندی داشت
و لباسش نشان میداد، باید از فرماندهان باشد.
متوجه شدیم فرمانده تیپ ۴۸ پیاده از لشکر۱۱ عراق است.
از او پرسیدیم: "چطور شد شما در درگیری با ایرانی ها، شکست خوردید؟"
یکی از بسیجیها را نشانم داد و گفت:
«این !! این از یک بمب خطرناکتره!!
این بشر اصلاً از هیچ چیز نمیتره !!
🎤 راوی: جناب سرهنگ امجدی (از فرماندهان ارتش ج.ا.ا )
دوران #جنگ_تحمیلی
┈•کانال دفـــــــاع مقـــــــدس•┈
☝️☝️☝️
✅مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
#خاکریز_خاطرات
🌿 عمل به شیوه و رفتار پیامبر اکرم ( "صلیاللهعلیهوآلهوسلم")
باختران كه بوديم...،
پيرمردی مغازه داشت
كه با انقلاب و اسلام
ميانهی خوبی نداشت،
چهره و لبخند آقا مهدی
و احوالپرسیهایشان
در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
پيرمرد میگفت:
«من اصلاً با شماها ميانهی خوبی ندارم
ولی نمیدانم اين يكی چطوری توی دلم جا گرفته،
بی نهايت دوستش دارم،
نمیآيد دلتنگش میشوم.»
از آقا مهدی پرسيدم:
«چطوری اين پيرمرد را آرام كردی
و در او تأثير گذاشتی؟»
با لبخند مليحی که کرد گفت:
🌴به تاسی از ذرهای عمل به شیوه و رفتار پیامبر و ائمه (علیهمالسّلام)
راوی: همرزم شهید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#خاکریز_خاطرات
▫️ آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختهای!!
در بیت امام،
مهدی را دیدم و گفتم:
«آقا مهدی! خوابهای خوشی برایت دیدهاند...
مثل اینکه شما هم ... بله ...»
تبسمی کرد و با تعجب پرسید:
《چه خبر شده است؟!》
گفتم:
«همهی خبرها که پیش شماست.
یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد،
خواب دیده بود،
در بهشت منزلی زیبا میسازند.
پرسیده بود:
"این خانه را برای چه کسی آماده میکنید؟"
گفتند:
"قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد."
باز پرسیده بود:
"او کیست؟"»
بعد سکوت کردم.
مهدی مشتاقانه سر تکان داد و گفت:
《خوب ... ادامه بده.》
گفتم:
«پاسخ دادند:
"قرار است مهدی باکری به اینجا بیاید."
خلاصه آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختی.»
سرش را پایین انداخت
و رنگ رخسارش به سرخی گرایید
و به آرامی گفت:
《بندهى خدا! با این کارهایی که ما انجام میدهیم،
مگر بسیجیها اجازه میدهند
که به بهشت برویم!
جلو در بهشت میایستند
و راهمان نمیدهند.》
سپس رفت
و از من دور شد.
دیگر مطمئن بودم
که مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری میکند...
دفاع مقدس
🎥 #فیلم_زیرخاکی ▫️جلسه شهید احمد کاظمی و تعدادی از اعضای کادر فرماندهی لشکر ۸ نجف اشرف (نیروهای گر
📷 #عکس_زیرخاکی و کمتر دیده شده از شهید احمد کاظمی/ اوایل جنگ
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#خاکریز_خاطرات
⌛️ روز پنجم عملیات کربلای ۵ بود و همگی فرماندهان درگیر عملیات. در منطقه پنج ضلعی روی رودخانه پل نو و زیر پل، سنگر فرماندهی لشکر ۸ نجف قرار داشت. آتش دشمن آنقدر سنگین بود که جای سالمی روی زمین پیدا نمیشد. ارتش عراق به معنای واقعی زمین را با خمپاره شخم میزد. به همراه احمد کاظمی به خط رفتیم و قرار بود در سنگر او جلسه ای انجام گیرد. شب قبل از آن نیروهای حاجی یک خاکریز مهمیآنجا زده بودند و ما برای دیدن آن به خط رفتیم. آن جا بود که یک خمپاره کنار ما به زمین خورد. خیلیها شهید شدند و زخمی ... اما الحمدالله احمد هیچ آسیبی ندید، حتی به اندازه یک ترکش ریز!!! این قضیه برای من بیشتر شبیه به معجزه بود! آنجا بود که فهمیدم احمد باید زنده می ماند و گرنه چه جور میشود کسی از آغاز جنگ در جبهه حضور داشته باشد و همیشه در خط مقدم، اما آسیب جدی نبیند. اینها همه نشانه بود.
(همرزم شهید)
#خاکریز_خاطرات
🌿 عمل به شیوه و رفتار پیامبر اکرم ( "صلیاللهعلیهوآلهوسلم")
باختران كه بوديم...،
پيرمردی مغازه داشت
كه با انقلاب و اسلام
ميانهی خوبی نداشت،
چهره و لبخند آقا مهدی
و احوالپرسیهایشان
در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
پيرمرد میگفت:
«من اصلاً با شماها ميانهی خوبی ندارم
ولی نمیدانم اين يكی چطوری توی دلم جا گرفته،
بی نهايت دوستش دارم،
نمیآيد دلتنگش میشوم.»
از آقا مهدی پرسيدم:
«چطوری اين پيرمرد را آرام كردی
و در او تأثير گذاشتی؟»
با لبخند مليحی که کرد گفت:
🌴به تاسی از ذرهای عمل به شیوه و رفتار پیامبر و ائمه (علیهمالسّلام)
راوی: همرزم شهید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰