eitaa logo
دفاع مقدس
3.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
10هزار ویدیو
833 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷کلام شهید🌷 فرازهایی از وصیتنامه شهید محمدحسن قاسمی طوسی قائم مقام و مسئول اطلاعات عمليات لشکر25 كربلا
🌴 18 فروردین1366– سالروز شهادت محمدحسن طوسی- قائم‌مقام دلاور لشکر همیشه‌پیروز ۲۵ کربلا 🌹🌷محل شهادت: شلمچه- شرق کانال زوجی (در منطقه بصره)-عملیات کربلای هشت
🌴 18 فروردین1366– سالروز شهادت محمدحسن طوسی- قائم‌مقام لشکر۲۵ کربلا 🌷شهیدطوسی(اهل طوسکلای شهرستان نکا) از خانواده ای روستایی، زحمتکش و مذهبی برخاست. با آغاز نهضت اسلامی، به اتفاق تنی چند از وفاداران به انقلاب فعالیت گسترده ای را در سطح منطقه آغاز کرد که تا سقوط رژیم پهلوی ادامه داشت. 🌿پس از پیروزی انقلاب، به کمیته و سپس به سپاه پیوست و خود را شبانه‌روز وقف خدمت به نظام کرد. با شروع توطئه گروهک‌ها در غرب کشور در رأس گروهی از پاسداران عازم کردستان شد و در منطقه کامیاران همراه با حاج احمد متوسلیان به مبارزه با عناصر وابسته و ضدانقلاب پرداخت. 🌸از آن پس، به دلیل شجاعت و لیاقتی که از خود در میدان عمل نشان داده بود، به فرماندهی عملیات سپاه ساری منصوب شد. در این زمان، تحرکات گروهک‌ها شدت یافته بود و شهیدطوسی در برخورد با توطئه آنها از پای ننشست و در اندک زمانی، لانه‌های فساد منافقین، چریک‌های فدایی، توده‌ای‌ها و سایر نیروهای چپ و راست را در هم پیچید. منافقین در نبرد با سپاه و بسیج به جنگل پناه بردند، و شهیدطوسی که با فرماندهی قرارگاه عملیاتی ناحیه 2 جنگل‌های شمال و فرماندهی عملیات سپاه منطقه 3 گیلان و مازندران را برعهده داشت، با سازماندهی نیروها به تعقیب باقیمانده ضدانقلاب در جنگل پرداخت و آنها را تارومار کرد به طوری که شمال کشور از لوث وجود عناصر سرسپرده بیگانه بطور کامل پاکسازی شد. 🌼با آغاز جنگ تحمیلی، در رأس نیروهای داوطلب سپاه مازندران به منطقه سر پل ذهاب رفت و با رشادت و شهامت بی‌نظیر خود ضربات مهلکی را بر پیکر صدامیان وارد آورد. وی در عملیات‌های متعدد از جمله آزادسازی خرمشهر شرکت داشت و در محور پل نو، هدایت چند گردان را به عهده گرفت که در همین زمان به شدت مجروح گردید. 🎋 او در سال63 به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات لشگر 25 کربلا منصوب شد و دشوارترین مأموریت‌ها را انجام داد و گره‌های کور عملیات‌ها را با تقوی، تدبیر، رشادت و شهامت بی‌نظیر خود باز کرد. 🌴پدر و 2 برادرِ شهید طوسی نیز پیوسته در جبهه بودند که هر2 به شهادت رسیدند و خود او نیز در 22فروردین1366 (عملیات کربلای8) و در شلمچه- شرق کانال زوجی(در منطقه بصره) به شهادت رسید. آخرین مسئولیت او، قائم مقامی لشکر 25 کربلا بود. ا▫️▪️▫️▪️▫️ ➖فرازی از وصیت‌نامه شهید: انقلاب اسلامی ما در برهه‌ای از زمان واقع گردید که به جرأت می توان گفت که تمام اسلام در مقابل تمامی شرک و کفر واقع شده است. پیروزی انقلاب موجب احیا اسلام در تمام دنیا شده و شکست آن شکست اسلام در پی خواهد شد. پس باید دست به دست هم دهیم و با پیروی از امام امت، در صراط مستقیم الهی حرکت انقلاب را ادامه دهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | جلسه توجیهی فرماندهان تیپ های لشکر ۲۵ کربلا قبل عملیات کربلای چهار با حضور شهیدان: - محمدحسن طوسی - شهید حاج حسین بصیر ... و سردار مرتضی قربانی (فرمانده لشگر) - سردار عین الله عمرانی - سردار کمیل کهنسال - برادرعلی نقی اباذری - برادر حسین مویدی - و دیگر فرماندهان لشکر خط شکن ۲۵ کربلا 🌴 دوران ------------------------------------------- ▪️ کانال واتساپ "دفاع مقدس ۴" https://chat.whatsapp.com/Dv6URUBpYxkE01sJInW6hS ▫️تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas ▪️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas 🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است
پیچید عطر یاس بین هر چفیه هر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه آنقدر صورت ها و پهلو غرقِ خون شد تا گشت نامِ فاو شهر فاطمیه (س) ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱 💠 فرماندهان لشکر ۲۵ کربلا 📷 از سمت راست : 🌷شهید محمدحسن طوسی (شهادت: کربلای8) سردار مرتضی قربانی ( فرمانده لشگر ۲۵ کربلا، دوران دفاع مقدس) ردیف دوم: 🌹شهید محمدحسین باقرزاده ( والفجر 8) 🌷شهید حاج حسین بصیر ( کربلای 10) 🌹شهید عبدالله بختیاری ( کربلای 5) 🌷شهید علی اصغر بصیر ( کربلای 1) 🌴 زمستان 1364 - جزیره مینو - قبل از عملیات پیروزمند والفجر هشت
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پس‌، ای نفس بر خدا توکل کن و صبر داشته باش! 🔹20 فروردین سالروز شهادت سید مرتضی آوینی سید شهیدان اهل قلم و روز هنر انقلاب اسلامی گرامی باد. دورد می فرستم به روح بلند این مرد بزرگ و هنرمند عاشق حقیقت و ماندگار تاریخ در هنر روحش شاد یاد ش گرامی باد بنده ارادتمند چنین انسان های بزرگ و خاکِ پای چنین انسان های مؤمن و ایثارگر — کاش هزار آوینی داشتیم . .. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅
هدایت شده از دفاع مقدس
📷 عکس شهید آوینی هنگام شهادت👆👆 ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ▫️نقل از سردار سعید قاسمی: 👇 🎤 من مدتها در لبنان بودم. این عکس لحظه شهادت شهید آوینی پیش من بود ؛ بعضی ها که اونجا پیش من می آمدند و این عکس را می دیدند می گفتند: این کی هست؟ و ماجرایش چیه؟ وقتی شهید را معرفی می کردم، می گفتند: اینکه در لحظه شهادت هم هنوز آرام دارد فکر می کند!!!
هدایت شده از دفاع مقدس
14_Qasemi_ShahidAvini_(www.rasekhoon.net).mp3
20.53M
۲۱ شهریور ۱۳۲۶. -- سالروز ولادت شهید سید مرتضی آوینی 🌴 که بود و چه کرد؟؟ 📢 صوت👆 | هنر شهید آوینی از زبان سردار سعید قاسمی در این کلیپ صوتی، قاسمی که خود از فرماندهان دوران دفاع مقدس بود و پس از پایان جنگ چند صباحی در تهیه مستندهای روایت فتح با آوینی همکاری داشت؛ خاطرات خود را از نحوه شهادت آوینی بیان می کند. او در هنگام انفجار مین در فکه نزدیکترین فرد به سیدمرتضی بود و حتی از ترکش های انفجار مین بی بهره نماند. ▫️ علاوه بر آن، سعید قاسمی به بیان ویژگی های هم شاگردی خود در دانشگاه یعنی شهید یزدان‎پرست (همکار نزدیک شهید آوینی که به اتفاق هم در بیستم فروردین 72 در مقتل شهدای فکه پرکشیدند) می پردازد. شهیدی که شاید تا کنون زیر سایه نام مرتضی آوینی دیده و یا شنیده نشده باشد ⚪️ تحلیل سعید قاسمی از جو وادادگی فرهنگی و دور شدن برخی از مسئولین از ارزش های جهاد و دفاع مقدس پس از جنگ - بایکوت شدن آوینی توسط شبه روشنفکران - رانده شدن او از صدا و سیما -به فراموشی سپردن حال و هوای جبهه ... 🎤تاریخ مصاحبه: فروردین ۱۳۹۲ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾•• 🌴 کانال : روایتگر رویدادهای جنگ .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
سه روایت از شهیدآوینی نترسید،هنوزآن‌قدر کم نیاوردم که به"خاطره‌سازی"روی بیاورم. نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماه‌های آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم! من‌هم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای د‌نشین و نَفَس حقّش می‌شناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمی‌شناخت. کلا4بار اورا دیدم. باراول فقط سلام وعلیک بود وبس. باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد. بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که... بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل: "حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده‌ برنامه می‌ساخت وسخن می‌گفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس می‌کردیم." خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم. فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حمله‌ها،آن‌چنان پرحجم نشده بود. هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوه‌خانه‌دار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمی‌کرد. هنوزقمحمد هاشمی‌رفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود. دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تخت‌های حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمی‌کشیدیم. از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود می‌دیدمش.چندروز قبل،همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوال‌پرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستی‌ام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخ‌هایش بیرون می‌زد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابی‌اهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند. سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج می‌شد،نثار سید کرد.هرچه گفتم: ـمردمومن،اگه حرف‌ها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چی‌کارداری. وقتی دید من ناراحت شده‌ام،لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد. وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود. وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمی‌رود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم. ادامه دارد
دفاع مقدس
سه روایت از شهیدآوینی نترسید،هنوزآن‌قدر کم نیاوردم که به"خاطره‌سازی"روی بیاورم. نه باشهیدآوینی رفیق
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" می‌دیدمش. صدای گرمش در روایت‌فتح، آن‌قدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم. روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمت‌های روایت‌فتح در سال‌های گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم. خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبه‌ی باغچه نشست. چهارراه لشکر خلوت بود. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعه‌ی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم. سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبه‌ی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجاده‌اش را کنار سجاده‌ی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظه‌ای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بی‌هیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجی‌وار و لبخندی زیبا، جوابم را داد. نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنه‌تر بودند؛ و گوش‌هایش هم. همه را می‌پایید. وقتی گفتم: ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده. محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت: ـ ما که کاری نکردیم ... هر که را با دست نشان می‌دادم و از رشادت‌هایش در جنگ می‌گفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال می‌کرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط می‌کند. خوب می‌شد از چهره‌اش خواند با هر نگاه، برنامه‌ای از روایت‌فتح در ذهنش نقش می‌بندد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 می‌خورد. با همّتی که داشت، شاید که می‌توانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همه‌ی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجی‌ها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمی‌داد و همان بود که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. همین‌طور که نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌گفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم: ـ آقاسید، حواست‌رو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرف‌مون، خوب بهش دقت کن. ـ مگه چی‌یه؟ ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من می‌گم. آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلك‌هایی نزدیک به‌هم، به‌زور آدم را نگاه می‌کردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفته‌اش برد و به هر کدام‌مان یک شکلات داد. با همان لهجه‌ی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همین‌کار را انجام بدهد، که داد. وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را می‌خورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت: ـ اون کی بود؟ و گفتم: ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست. وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت: ـ واقعا خوراک یه برنامه‌ی خوبه. چه‌طوری می‌شه اون ‌رو پیداش کرد؟ ـ همین‌جا. هر هفته همین‌جاست. خواستی، باهاش هماهنگ می‌کنم بشینید پای حرفاش. و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ... سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دل‌شکسته از روزگار، در گوشه‌ای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید: ـ حاجی، تو کی بودی؟ و این، همه‌ی آن چیزی است که آن روزجمعه، برای سیدمرتضی تعریف کردم. فقط اسمش را نپرسید که معذورم: حمید داودآبادی
دفاع مقدس
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چ
HDAVODABADI: سه روایت از شهیدآوینی نترسید،هنوزآن‌قدر کم نیاوردم که به"خاطره‌سازی"روی بیاورم. نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماه‌های آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم! من‌هم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای د‌نشین و نَفَس حقّش می‌شناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمی‌شناخت. کلا4بار اورا دیدم. باراول فقط سلام وعلیک بود وبس. باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد. بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که... بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل: "حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده‌ برنامه می‌ساخت وسخن می‌گفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس می‌کردیم." خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم. فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حمله‌ها،آن‌چنان پرحجم نشده بود. هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوه‌خانه‌دار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمی‌کرد. هنوزقمحمد هاشمی‌رفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایت‌فتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود. دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تخت‌های حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمی‌کشیدیم. از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود می‌دیدمش.چندروز قبل،همین‌جا برای اولین‌بار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوال‌پرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستی‌ام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخ‌هایش بیرون می‌زد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابی‌اهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند. سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج می‌شد،نثار سید کرد.هرچه گفتم: ـمردمومن،اگه حرف‌ها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چی‌کارداری. وقتی دید من ناراحت شده‌ام،لج کرد و بدتر و رکیک‌تر فحش داد. وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابان‌های فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود. وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمی‌رود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم. ادامه دارد @hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی از قاچاقچی تا بلدچی من نمی‌دونم. یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنّش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم: ـ ببخشید برادر ... این بچه‌ها راست می‌گن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟ خب فکر می‌کنید چی به‌هم می‌گفت؟ ـ به تو چه بچه ... ـ اصلا تو غلط می‌کنی در مورد من این‌جوری حرف می‌زنی ... ـ خجالت نمی‌کشی با من‌ که هم‌سن پدرتم، این‌جوری حرف می‌زنی؟ ـ اصلا به شماها چه که من چی‌کاره بودم؟ ـ بودم که بودم ... امروز مثل همه‌ی شما، مثل خود تو، لباس بسیج تنمه ... ـ اصلا تو روت می‌شه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه، این حرفارو بزنی؟ ـ ... خب ... خب. غلط کردم. اصلا ازش نپرسیدم. ولی خب قیافه‌ش تابلو بود. موهای حنا زده‌ی‌ ژولیده، چهره‌ی سیه‌چرده، سبیل‌های سیخ‌سیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه‌ِسیاه شده بودند ... اصلا اینها هیچی، دستاش ... از روی دستاش تا بالا، همه‌اش خال‌کوبی بود. رستم و سهراب، زال و تهمینه ... خلاصه می‌شد یه شاهنامه‌ی کامل روی بدنش خوند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ... آخ گفتم وضو ... آره ... وضو هم می‌گرفت ... وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه‌به‌شونه‌ی بچه‌ها، نماز هم می‌خوند. تازه، توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم می‌اومد، یه گوشه می‌نشست و با دستمال‌یزدی سبز و بنفش، اشکاش رو پاک می‌کرد ... ولی خب، خیلی بو می‌داد. اصلا انگار خود کارخونه‌ی دخانیات نشسته بغلت. نمی‌شد تحملش کرد. مخصوصا وقتی می‌خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می‌خندید، ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، اون‌قدر سیاه و لت‌وپار بودند که دلت نمی‌اومد صورتش رو ببوسی. می‌گفتند زمان شاه، قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راه‌های سخت و پر پیچ وخم کوهستان‌های غرب کشور به‌خصوص قله‌ی "بمو"، اجناس و لوازم از عراق می‌آورده و می‌برده. جنگ که شد، مثل همه‌ی مردم، همه‌ی اون‌چه رو ناشایست می‌پنداشت، کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
دفاع مقدس
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت دوم: از قاچاقچی تا بلدچی همه‌ هفته، هنگام نمازجمعه، در "چ
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچه‌های اطلاعات و عملیات گیر می‌کردند، او بود که راه گشاشون می‌شد و اونارو تا پشت خطوط عراق می‌برد و می‌آورد. در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر، بچه‌ها برای شناسایی در عمق مواضع عراق، توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل می‌شدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام می‌دادند، محترمانه به ایران بازگردانده می‌شدند و عراقی‌ها به او می‌گفتند: ـ حاجی جون، بیا امانتی‌هات رو تحویل بگیر. حمید داودآبادی
دفاع مقدس
حالا دیگه حاجی، برای خودش شده بود "بلدچی". هرجا بچه‌های اطلاعات و عملیات گیر می‌کردند، او بود که راه
@hdavodabadi سه روایت از شهید آوینی روایت سوم: آقا که آمد ... حوزه شلوغ شده بود. حوزه‌ی علمیه نه، حوزه‌ی هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا! آهنگران اما، زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است درِ باغ شهادت باز باز است می‌خواند و گریه می‌کرد. می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد. همه ناله می‌زدند. همه می‌گریستند. کسی به دیگری نمی‌نگریست. من اما ... آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما ... حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود. سردار پاستوریزه‌ی جبهه ندیده‌ی بسیج، برای این‌که از فشار برهد، گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند. هر کی به‌فکر خویشه ... همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد، عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطه‌ی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزه‌ی هنری وارد حیاط شد. بر شانه‌ی داوود که زدم، دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمی‌شدیم. داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر. کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت: ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین. ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافه‌ی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یك‌باره همه‌ی ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند: ـ زم ... هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا. همه شنیدند. داد زدم. از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد: ـ گفتم آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین ... ـ برو بینیم بابا ... وای خراب کردم. رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد. آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد. زدم بر شانه‌ی داوود: ـ داوود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ... خودم را انداختم روی تابوت و های‌های گریستم. داوود و دیگران هم. آقا ایستاد بالای سر آقاسید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی. من اما، رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود. رو کردم به آقا: ـ آقا ... اینم سیدمرتضات ... شلوغ شد. من‌هم شلوغ شدم. همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آن‌جا و ... خوب شد آقا آمد. اگر آقا نمی‌آمد: "سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزی‌نامه‌ی جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوین‌جعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان، بخش و ده‌داری و روستا، علیه سیدمرتضی بیانیه صادر می‌کرد. و همچنان داداش کوچیکه‌ی حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبه‌ی جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد. اگر آقا نمی‌آمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشك‌قانونی وارسی کند و سوراخ‌های ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند! آوینی که رفت، آنهایی که سال‌های جنگ از قم آن‌طرف‌تر را ندیدند، تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است. پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که می‌گفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش‌ها روانند، از این‌سوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست. آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم. آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه‌بندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند: در فکه، چه خبرهاست هنوز!؟ حمید داودآبادی
خونین-شهر.oga
2.29M
🎙متن کامل صوت شهید آوینی: خرمشهر،خونین شهر شده بود 🌴خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد.داغ شهادت؛ ویرانه های شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کند زندگی زیباست! اماّ شهادت از آن زیباتراست سلامت تن زیباست! اماّ پرنده عشق تن راقفسی می بیندکه در باغ نهاده باشند! ومگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شود ومگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اندکه حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد ومگر نه آنکه،خانه ای تن راه فرسودگی می پیمایید تا خانه ای روح آباد شود. ومگر این عاشق بی قرار  را براین سفینه ی سرگردان آسمانی -که کره ی زمین باشد- برای ماندن در استبل خواب و خور آفریده اند؟ ومگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد،جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟. پس اگر مقصد را نه اینجاست در زیر این سقف های دل تنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شود، نمی توان جُست. بهتر آن که پرنده ی روح دل بر قفس نبنند.  پس اگر مقصد پرواز است!قفس ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند،از ویرانی لانه اش نمی هراست! زندگی زیباست.اما از مجید خیاط زاده باز پرس که زندگی چیست؟ اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند،پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمره گی ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟  اگر مقصد پرواز است!قفس ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند،از ویرانی لانه اش نمی هراسد! ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ۲۰ فروردین، سالروز شهادت سیدمرتضی آوینی
🔵 سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم! بخش اول ⏳ ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ دوران دفاع مقدس ⚪️ مقابل یکی از سوله‌ها، ماشین ایستاد. دوباره زمین شلمچه از غرش خمپاره‌ها و موج انفجارها لرزشی خفیف داشت و فضا از بوی باروت آکنده بود. میان سوله‌های گردان شهادت دیوانه‌‌وار به‌دنبال او می‌گشتم. چشمم که به جمال مبارک "حمید کرمانشاهی" افتاد، نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. محض رضای خدا نشد ما یک بار این حمید را ببینیم و خنده روی لب‌هایش نباشد. طبق روال همیشه، یک ساعتی دستم را میان دستانش گرفت و شروع کرد به احوال‌پرسی. با آن لحن داش‌مشدی و آرامش گفت: چه‌‌‌طوری داداش، حالت که خوبه؟ آخرش هر‌‌‌طوری شده خودت رو برای عملیات رسوندی ها. به‌ این سادگی نمی‌توانستم دستم را از میان دست‌هایش رها کنم، تا این‌که به بهانه‌ی پیدا کردن حسین کریمی خلاص شدم و به‌طرف سوله‌ای رفتم که نشان می‌داد. حسین را که از آن دوردست دیدم، خودم را مثل گم‌شده‌ای که وابسته‌ی خویش را پس از سالیانی دراز می‌یابد، در آغوش گرمش رها کردم. با این‌که یکی - دو ماه از آخرین دیدارمان نگذشته بود، ولی مثل این‌که عمری از همدیگر دور بوده‌ایم. سینه به سینه‌ی هم که ‌ایستادیم، در وجودم آرامش رضایت‌بخشی احساس کردم. نفسم سبک و ملایم بالا ‌آمد. لبانم را بر گونه‌های لطیف و محاسن نرمش نشاندم و دقّ و دِلی چندوقت دوری را درآوردم. سیاهی آرام آرام روی بیابان‌های پرغوغا را می‌گرفت. صدای روح‌بخش مؤذن، در میان غرش خفیف گلوله‌ها و خمپاره‌ها در دوردست به گوش می‌رسید: الله اکبر الله اکبر ... حی علی الصلوة ... نماز در یکی از سوله‌های گردان شهادت برقرار بود. شانه به ‌شانه در کنار یکدیگر ایستاده بودیم. دوشِ حسین با شانه‌ی من همسایه بود. در قنوت، ناله و شیونی سوزناک و خالصانه و از عمق وجود، به گوشم خورد. هق‌هق حسین در جاری اشک‌هایش وسوسه‌ام می‌کرد. کم مانده بود نمازم را بشکنم و بی‌توجه به حال او که گویی آخرین وداعش را با دنیا و دنیاییان می‌کرد، به سویش برگردم و در آغوش بگیرمش. سرش که بر مُهر خانه‌‌نشین شد، مثل این می‌نمود که خیال جدا شدن و سربرداشتن ندارد. سلام نماز را که دادم، بی هیچ تعقیب و دعایی رو به او کردم. هنوز در همان وادی بود و متوجه چشمان حریص و از حدقه درآمده‌ی من نبود که قطرات لغزان مرواریدهای چشمش را تا گوشه‌ی لب‌هایش تعقیب می‌کردم. نمازش را که تمام کرد، اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. دستش را میان دستانم گرفتم. گرمای لطیف عشق از وجودش فوران کرد و بر جانم نشست. بر روی دژ نشسته بودیم. خاطرات تلخ و شیرین را زنده می‌کردیم. تا نام یوسف محمدی را جلویش می‌بردند، اشک در دیدگانش بازی می‌کرد و راه گریز می‌جست. جای یوسف را خالی می‌دید. شاید از نعمات جنگ یکی این بود که همه کس را با هر اهلیت و لهجه و خلق و خویی، در کنار هم جمع کرده بود. یوسف را با آن لهجه‌ی شیرینش از خطه‌ی زنجان و حسین را از کویر تفتیده و سوزان یزد با آن لهجه‌ی خوش و زیبا. از یوسف و شوخی‌های شیرین و باصفایش که گفتم، نگاه‌هایش کم‌کم حالت خود را از دست داد و به بغضی توأم با اشک بدل شد. با دیدن چهره‌ی حسین و لحن سوزناکش در یادآوری گذشته‌ی نه‌چندان دور، بغضی که تا حالا فرو خورده بودمش، سینه‌ام را می‌خراشید و بالا می‌آمد. حسین گرفته و محزون سرش را پایین انداخت. نگاهی به حسین انداختم و گفتم: راستی حسین، چند وقت دیگه از خدمتت مونده؟ لبخند زیبایی حاکی از بی‌اهمیتی این موضوع زد و گفت: هیچی ... پونزده روز هم ازش گذشته. با تعجب از بی‌خیالی‌اش گفتم: خب مرد حسابی، برو تسویه‌حساب و کارت پایان خدمتت رو بگیر. با لبخندی شیرین‌تر از قبل گفت: اتفاقاً فرمانده گردان شهادت هم خیلی اصرار کرد که برم عقب و تسویه کنم، ولی به اونم گفتم ان‌شاءالله از این عملیات اگه سالم برگشتم، می‌رم تسویه‌حساب. تازه، خودت بهتر می‌دونی این مدتی رو که جبهه بودم، همه‌اش به بهانه‌ی سربازی بود و اگه بابام بفهمه خدمتم تموم شده، دیگه نمی‌ذاره بیام جبهه. مادرمم که ماشاءالله فقط منتظر نشسته کارت پایان خدمتم رو بهش نشون بدم تا اونم زودی دستم رو بذاره تو حنا. با صدای تلق و تلوق از خوابی که چیزی جز کابوس آزاردهنده نبود، برخاستم. شب از نیمه گذشته بود و کامیون‌ها یکی پس از دیگری در کنار دژ می‌ایستادند. نیروهای گردان شهادت مهیا و آماده‌ی رفتن بودند. در آن میان حمید کرمانشاهی را دیدم. با بوسه‌هایی گرم و چسبناک بر گونه‌های او و دیگر بچه‌های آشنا، حلالیت طلبیدم و قول شفاعت گرفتم. عکس: من و حسین، تابستان ۱۳۶۴ گردان شهادت، پادگان دوکوهه ادامه دارد👇👇
من و حسین، تابستان ۱۳۶۴ گردان شهادت، پادگان دوکوهه ✍️حمید داودآبادی
🔵 سوختم، خم شدم، اینجاست که گفتم کمرم! بخش دوم و پایانی ⚪️ حسین را جستم. این طرف و آن طرف می‌دوید و نیروهایش را سوار کامیون‌ها می‌کرد. عاقبت پیدایش کردم. چشمانش حکایت از شبی بی‌خواب و استراحت داشت. کلاه‌آهنی تا روی ابروانش را پوشانده بود. لبه‌ی کلاه، سایه‌ی ملایمی بر صورتش گسترانده بود. برق چشمان و اشکی که راه رهیدن می‌جست، دیدگانش را چون ستاره‌ای روشن کرده بود. لباسی تمیز برتن داشت که انگار همین الان از اتوشویی تحویل گرفته بود. آن خداحافظی و وداع خیلی دردناک و سنگین بود. شاید غلو نباشد اگر بگویم اندوهگینانه‌ترین وداع در زندگی پروداعم بود. آن‌هم روی زمین خونبار و مقدس شلمچه. حسین را که در آغوش خود احساس کردم، بوییدم و بوسیدم. بوی خاصی به مشامم خورد. بویی که نمی‌دانستم و نمی‌دانم چیست. بویی که با گذشت ایام دیگر شامه‌ام را نوازش نداد. بویی که فقط در آن جمع به مشامم می‌خورد. با هر سوزی بود، حسین را رها کردم برود. چه‌بسا اگر قرار بود چیزی او را نگه‌دارد، قوی‌‌تر از من، دنیا بود که به‌واقع حسین برای آن هیچ ارزشی قائل نشده بود و آن را با همه‌ی زرق و برقش به صاحبانش می‌سپرد و می‌رفت. نمی‌خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم. کاش دستش را می‌کشیدم؛ نه، کاش او دست مرا می‌کشید. کامیون‌ها قیژه‌‌کشان و با زوزه‌ی لرزناکی از زمین کنده شدند و در جاده‌ی آسفالت حرکت کردند. صدای زیر تیربار گیرینوف در میان صداهای مبهم خمپاره و انفجارهای پیاپی، گلوله‌های سرخ رسام سینه‌ی سیاه شب را در آسمان می‌شکافت و همچون ستاره‌ی دنباله‌دار تا اوج پرمی‌کشید و آن بالا بالاها محو می‌شد. شب سختی را پشت‌سر گذاشتم. شاید سخت‌تر از شبی که بچه‌ها در خط مقدم و در نبرد رویارو با دشمن گذرانده بودند. شبی پر از تصورات مجهول و مبهم. شبی با تأسف و بغض. بی‌خوابی و کسلی از یک سو، و افکار در هم و بر هم از سوی دیگر، وجودم را مورد هجومی سخت قرار داده بود. صبح پنج‌شنبه ۲۰ فروردین، ساعت نزدیک پنج بود که برای وضو گرفتن به‌طرف تانکر آب رفتم. دیگر از آن جنب و جوش دیشب خبری نبود. نه هیاهویی بود و نه صدایی. آن‌چه بود صدای خمپاره‌ها بود. دیگر کسی با آستین بالازده و پوتین نوک پا، به انتظار نوبت وضو کنار دوستانش نایستاده بود و شوخی نمی‌کرد. دیگر می‌شد به‌راحتی وضو گرفت. اصلا می‌شد در کمال آرامش و بی‌دغدغه، در جای جای سنگر، هزار رکعت نماز خواند. هر قدر میل که داشتی، می‌توانستی برای وضو آب مصرف کنی. دیگر لازم نبود برای پرکردن قمقمه،‌ ساعتی در صف انتظار کشید. اصلا هر قدر می‌خواستی، آب بود؛ یک قمقمه، یک تانکر، یک دریا. "محمد ذبیحیان" جلوی منبع آب مشغول وضو بود. با دیدن او گل از گلم شکفت. شب قبل همراه گردان رفته بود جلو. پس باید خبرهایی از بچه‌ها داشته باشد. گفت: دیشب بچه‌های گردان شهادت دمار از روزگار عراقیا درآوردند. جات خالی بود تا ببینی عراقیا چه‌طور فرار می‌کردند ... با شنیدن این حرف خنده بر لب‌هایم نشست، اما طولی نکشید که دست‌پاچه از او درباره‌ی حسین سوال کردم. سرش را پایین گرفت و لحظه‌ای سکوت کرد. دوباره از او پرسیدم آیا از حسین خبری دارد یا نه؟ نگاهش بالا آمد. قطرات اشک از گونه‌های سیاهش می‌لغزید و پایین می‌ریخت. زمین بر سرم آوار شد. مثل امواج متلاطم دریا در خودم می‌پیچیدم. کوشیدم با خنده‌ای ساختگی و ناخواسته، دوباره سوالم را تکرار کنم. سعی کردم با لحن صحبتم، نظرش را اگر واقعی است، عوض کنم و شاید هم می‌خواستم به خودم بقبولانم هیچ اتفاقی برای حسین نیفتاده. لب‌های محمد که بر هم جنبیدند، همه‌ی تصوراتم را از بین بردند: - دیشب حسین و دوتا از بچه‌های دسته‌شون رفتند داخل کانال نزدیک عراقی‌ها که بهشان کمین بزنند. درگیری شدید و سختی بود. تیربار دشمن بدجوری آتش می‌ریخت. خب، اونا هم خیلی به عراقیا نزدیک شده بودند. قرار شد به کانال خودمون برگردند. همین‌‌‌طور که عقب عقب می‌اومدن طرف مواضع نیروهای خودی، دشمن تونست جای اونا رو پیدا کنه و آتیش تیربارش رو روی اونا بگیره که یک تیر ... - حسین چی؟ ... هان؟ حسین چی؟ گریه امانش را برید. قطرات اشکش در حوضچه‌ی آب زیر تانکر چون باران می‌چکید: یک تیر می‌خوره توی صورت حسین، همون جا می‌افته و درجا شهید می‌شه. (حمید داودآبادی) ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas 📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
📷 عکس: بهمن ۱۳۶۴ پادگان دوکوهه قبل از عملیات والفجر ۸ شهید حسین کریمی، شهید علی وعظ شنو، وامانده جامانده ✍️حمید داودآبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالروز عروج سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی🕊🕊 ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 🎞 بریده‌هایی از مجموعه «روایت فتح» - با صدای شهید آوینی 🌴 بسیجی ها دلباخته حقند و ما دلباخته بسیجی ها هستیم.. آنها سربازان امام زمان(عج) و پیوستگان به او هستند ،و تو اگر در جست‌وجوی امام زمان هستی، او را در میان سربازانش بجوی. از نشانه‌های خاص آنان این است که همچون نور، دیگران را ظاهر می‌کنند و خود را نمی‌بینند. 📚 برگرفته از کتاب: گنجینه آسمانی، مجموعه گفتار شهید مرتضی آوینی ┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لحظاتی قبل از شهادت 🌷 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالروز عروج سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی🕊🕊 ⚪️ منطقه فکه ✅ کانال "دفاع مقدس ▫️ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📆 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی 🎬 کلیپ شهید آوینی - سید شهیدان اهل قلم کانال دفاع مقدس
دفاع مقدس
📆 ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ - سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی 🎬 کلیپ شهید آوینی - سید شهیدان اهل قلم کانال د
⬅️ شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد؛ تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. او درباره تحصیلات دانشگاهی خود می‌گوید: "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را، اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و...در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم..." سید مرتضی آوینی، فیلم سازی را در اوایل پیروزی انقلاب و در گروه تلویزیونی جهاد آغاز کرد. گروه جهاد، اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت. سید مرتضی آوینی در این‌ باره می‌گوید: "وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون." سید مرتضی آوینی علاوه بر کارهای مستندسازی به کار تالیف نیز می‌پرداخت. شروع کار مطبوعاتی او از اواخر سال 1362، با نگارش مقالاتی برای نشریات "اعتصام" و "جهاد" آغاز شد. او نگارش کتاب فتح خون که به ماجرای قیام امام حسین علیه السلام می‌پردازد را در سال 1366 به انجام رساند. دوران اوج فعالیت مطبوعاتی وی در فاصله سال های 68 تا 72 و در ماهنامه‌ی سوره بود. مقالات وی در این دوران، شامل موضوعاتی درباره مسایل نظری سینما، نقد فیلم، تحلیل‌های نظری درباره ی هنرهای قدیم و جدید، موضوعات اعتقادی و مسایل جهان معاصر می‌شود. اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند. اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیستم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند. روحش شاد و مهمان اباعبدالله علیه السلام ان شالله