eitaa logo
HDAVODABADI
980 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
169 ویدیو
16 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
خونه‌ام رو میفروشم و هزینه سلاح مقاومت میکنم...
زلزله در خانۀ ده‌نمکی! اگر اشتباه نکنم، سال ۱۳۷۷ بود. اون‌روزها خیلی مسلمون‌تر از امروز بودیم و از روایتی که برامون می‌گفتند: "هرکس سه جمعه بدون عذر، به نمازجمعه نرود، مسلمان نیست!" شدیداً می‌ترسیدیم. کم مونده بود از چهارشنبه بریم برای شرکت در نمازجمعه جابگیریم!   راستش ما که برای مُشت کلفت کردن و شعاردادن علیه شرق و غرب و شمال و جنوب، گوش دادن به خطبه‌ها نمی‌رفتیم. از زمان جنگ، پاتوق بچه رزمنده‌ها، جلوی مسجد دانشگاه تهران بود که بهش می‌گفتند: "چهارراه ماچ و بوسه". بی‌خود فکر اون‌جوری نکنید! وقتی از جبهه می‌اومدیم مرخصی، قرارمون در نمازجمعه، اون‌جا بود و دیدوبازدید و روبوسی.   اون‌وقتا "مسعود ده‌نمکی" کَرَمِ اون روزاش، خیلی بیشتر از کِرمِ این روزاش بود و به‌قول امروزی‌ها لاکچری بود!   آدم رو برق بگیره، جوّ نگیره! اون هفته مسعود جوّگیر شد و گفت: - بچه‌ها، همه بعد نمازجمعه، ناهار بیایید خونۀ ما! دمش گرم. ما هم یه مُشت گشنه‌گدا، از خداخواسته، بعد نماز، نشستیم ترک موتور همدیگه و رفتیم خونۀ مسعود که فکر کنم طرفای تهرانپارس بود. طبقۀ چهارم یک آپارتمان اجاره کرده بود و گویی اون‌روز زن و بچه‌اش خونه نبودند. همۀ ارازل و اوباشی که مسعود سردسته‌شون بود، ریختیم اون‌جا.   اگه درست یادم باشه: صالح همتی، اصغر اللهیاری، مجید ولی‌زاده، خود مسعود و چندتای دیگه. من‌که جزو ارازل حساب نمی‌شدم. بچه‌مثبت بودم ولی چون با اونا می‌گشتم، اخلاق فاسدم خراب شده بود!   تا مسعود گفت: - بچه‌ها، راحت باشید، هرکی یه تیکه از خودش رو کند، انداخت یه گوشه: یکی دستش رو یکی پای مصنوعیش رو اونایی هم که زیرشلوار نداشتند، با شلوارک و ... ولو شدند وسط اتاق.   خدائیش انگار از قحطی برگشته بودیم! تخمه، پفک، چیپس، میوه ... عین جاروبرقی می‌لومبوندیم.   همین‌طور که الکی‌خوش بودیم و با یادآوری خاطرات مثبت 18 جنگ، پتۀ همدیگه رو می‌ریختیم روی آب و قهقهۀ خرکی‌مون توی ساختمون پیچیده بود، یه‌دفعه متوجه شدیم لوستر وسط اتاق داره عربی می‌رقصه!   مجید ولی‌زاده خندید و گفت: - بچه‌ها ... مثل این‌که داره زلزله میاد ... همه زدیم زیرخنده که ... چی؟ زلزله‌؟! وای زلزله ...   همۀ اونایی که تا چنددقیقه پیش داشتند از لَت‌وپار کردن لشکر کماندویی عراق در شلمچه، خالی می‌بستند، انگار برق هزار وُلت بهشون وصل کردن!   مگه می‌شد از درِ اتاق بری بیرون؟ همۀ اونایی که تا چنددقیقه قبل، از جاموندن از کاروان شهدا روضه می‌خوندن، می‌خواستند از فیض شهادت فرار کنند و لای در گیر کرده بودند.   لعنتی ساختمان هم آسانسور نداشت که، مثل گلۀ گوسفند رمیده از ترس گرگ، پله‌ها رو یکی چهارتا، پشت هم گذاشتیم و عین سیل سرازیر شدیم. در که باز شد، ریختیم وسط خیابون.   ملت که از زلزله خیلی هم نترسیده بودند، با دیدن ما، وحشت شون چندبرابر شد!   یه مشت خُل و چل، دست و پا قطع، با شلوارک و شورتک و زیرپیراهن، ریخته بودن وسط خیابون.   با نگاه متعجب مردم، همین‌که به همدیگه نگاه کردیم، زدیم زیرخنده، ولی برای این‌که کم نیاریم، گفتیم: - خب مگه چیه؟ زلزله اومده دیگه! و باز درِ باغ شهادت به‌روی ارازل و اوباش جنگ بسته شد!   این هم عکس‌هایی از متهمین ماجرا: عکس اول: صمد صفرخانی، مجید ولی‌زاده، داودآبادی مجید دستش رو توی جیب من نکرده، دستش قطعه! عکس دوم: داودآبادی، صالح همتی، اصغر اللهیاری عکس سوم: من و مسعود ده‌نمکی، دوسال پیش، سر مزار شهید مجید سوزوکی عکس چهارم: موسی‌الرضا سیدآبادی، داودآبادی، عبدالامیر عارفی، مسعود ده‌نمکی آذر ۱۳۶۵ ارتفاعات قلاویزان مهران   حمید داودآبادی جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳  @hdavodabadi