eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
10.7هزار ویدیو
877 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن ومانیست،سخن ازمردانیست که عاشورا رابازیافته،سراسر ازذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال دربال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند بگذار اغیارهرگز درنیابندکه ما ازتماشای شهدا سیرنمی‌شویم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید حاج احمد کاظمی؛ ما در مقابل شهدا مسئولیت داریم .. در قبال بچه هایی که می شناختیمشون .. ما نمی تونیم عقب بیاییم! ما نمی تونیم کوتاه بیاییم! ما نمی تونیم عقب بشینیم!
💠 خاطره حاج غلامحسین موحد دانش پدر شهیدان محمدرضا وعلیرضا موحد دانش: 🔹 چند ماه بعد از شهادت علیرضا رفتیم به بچه های تیپ سیدالشهداء علیه السلام سر بزنیم.اون موقع تیپ در منطقه عملیات والفجر 4 در پنجوین عراق بود و من به اتفاق حاج خانوم و تعدادی از همراهان مجبور شدیم مسافت زیادی میان کوه ها و دره ها طی کنیم تا به مقر تیپ ، بالای ارتفاع بلندی که نامش یادم نیست برسیم. اونجا که رسیدیم شهید حمید شاه حسینی و شهید سلمان طرقی و سایر فرماندهان تیپ هم بودند. زمستان بود ومنطقه هم برفی و بارونی بود . موقع شام شد و سفره پهن کردند و من و حاج خانوم شام رو توی سنگر کنار بچه ها خوردیم. بعد از شام ظرف های زیادی توی سفره جمع شده بود که باید شسته میشد. همه به هم نگاه کردند و گفتند: حالا توی این سرما ظرف ها روچه کسی میشوره... شهید حمید شاه حسنی با خنده گفت این چه سووالیه. کی باید ظرف ها رو بشوره؟؟؟؟. همه با تعجب بهش نگاه کردن. حمید گفت: خب معلومه!!!! مادر علی باید ظرف ها رو بشوره...همه زدند زیر خنده و حاج خانوم هم که از این حرف حمید تعجب نکرده بود گفت: با منت و افتخار ظرف ها رو میشورم.. یکی از بچه ها توی جمع گفت ما که اینجا شیر آب و منبع آب نداریم آفتابه رو از چشمه آب پر میکنیم وظرف ها رو میشوریم.. حالا آفتابه رو چه کسی برای حاج خانوم آب پرکنه و کمک کنه... باز شهید شاه حسینی گفت: این هم مشکل نیست ..حاج آقا آفتابه رو آب میکنه و حاج خانوم هم ظرف رو میشوره... من هم رو کردم به حاج خانوم و گفتم ببین ما رو به دردسر انداختی.. خلاصه اون شب سرد من وحاج خانوم ظرف شام همرزمان حاج علی رو توی اون سرمای زمستون شستیم
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فتح الفتوح فاو عبور از اروند لحظاتی همراه با رزمندگان پدافندی،و پشتیبانی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) عملیات والفجر ۸ پ.ن : در میان شور و شوق رزمندگان صدای رزمنده ای شنیده می شود که شهید مهدی کروبی را صدا می زند و به دنبال او می گردد .
💠 «ای تاریخ نویس! بشکند قلمت اگر ننویسی اصحاب خمینی را چگونه کشتند.» ☝️ جمله ای تکان دهنده در بالای پیکر شهید "مهدی کروبی" در داخل چادر معراج شهدا ا◽️🔹◽️🔹◽️🔹◽️🔹◽️ 🔸شهید مهدی کروبی متولد مهر 1347 در محله قلهک تهران - و پس از پیروزی انقلاب برای حراست از انقلاب وارد کمیته شد و با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌‌های غرب و کردستان حضوری فعال داشت و به عضویت در سپاه پاسداران درآمد. 🔹شهید کروبی بعد از مدتی به فرماندهی واحد پدافند لشکر 27 محمد رسول الله (ص) منصوب شد و نهایتا در 31 مرداد سال 1365 در عملیات کربلای 1 در منطقه قلاویزان مهران به فیض شهادت نائل شد. 🔹پیکر مطهر این شهید والا مقام در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران آرام گرفته است.
دفاع مقدس
💠 «ای تاریخ نویس! بشکند قلمت اگر ننویسی اصحاب خمینی را چگونه کشتند.» ☝️ جمله ای تکان دهنده در بالا
یک بار به من گفت: «اگر قسمت شد و من شهید شدم، حتما این شعر را روی سنگ قبرم حک کنید» ناراحت شدم و سر ایشان داد زدم که؛ «ای بابا این حرف‌ها چیه که می‌زنی»؟ اما آقامهدی خیلی خونسرد و با صدای رسا شعرش را برایم خواند: «در وادی محبت در بند زینبم من» وقتی با آن صدای قشنگ شعر را خواند احساس کردم قلبم آرام شد دیگر چیزی نگفتم.. حالا هم همان شعر زیبا روی سنگ قبر آقامهدی حک شده و هر وقت می‌خوانمش دلم آرام می‌گیرد. خاطره: همسر شهید 🌷شهید مهدی کروبی🌷 بچه ی قلهک و فرمانده واحد پدافند لشکر ۲۷ محمد رسول الله شهادت: تابستان ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۱ ،مهران
دفاع مقدس
💠 خاطره حاج غلامحسین موحد دانش پدر شهیدان محمدرضا وعلیرضا موحد دانش: 🔹 چند ماه بعد از شهادت علیرضا
🌸متن از زبان سردار شهید علیرضا موحد دانش🌸: _ بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: _(( پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...)) مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد... دستی به شانه‌ام زد و گفت: _(( حاج علی، مکه می‌روی؟! )) یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: _(( چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم...)) که بعد از ان شهید موحد دانش به حج مشرف شدند...
دفاع مقدس
🌸متن از زبان سردار شهید علیرضا موحد دانش🌸: _ بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم
فواید دست مصنوعی سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علی (شهید موحد دانش) داد. ایشان وقتی می‌خواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد و مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل آن جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. آن جا که می‌رسند، در یکی از به اصطلاح کمپ ها که وارد می‌شوند می‌بینند عکس فهد زده شده است. با زیرکی آن عکس را می‌کند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن می‌زند. مامورین سعودی که این قضیه را می‌بینند علیرضا را برای بازجویی می‌برند اما چیزی از وی نمی توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار می‌زنند و می‌روند. بر می‌گردند و می‌بینند عکس فهد باز پایین آورده شده پوستر دیگری به جای آن نصب شده است. عصبانی می‌شوند که علیرضا این پوسترها را از کجا می‌آورد، باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی شوند تا اینکه بالاخره رهایش می‌کنند. همین کار را مکرر ادامه می‌دهد. به دوستانش گفته بود: این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی درخدمت اسلام قرار گرفته است.
4_5933748141219121754.pdf
4.46M
✅کتاب ✅زندگینامه و خاطرات جانباز شهــــــ❤️ــــــید حشمت اله حیدری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نقش سوریه در ۸ سال دفاع مقدس از قطع صادرات نفت عراق به اروپا، حمایت در مجامع بین‌المللی از ایران، تا حد توان در کمک های فکری و تسلیحاتی و ایستادن مقابل حکام عرب در دفاع از ایران.
24.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ز شرح قصه لیلی که خانمان سوز است ... 🎥بخشهایی از سرود خاطره انگیز "آلاله " آشنا برای بچه های دهه هزار و سیصد و جنگی! آتیش به جونت بگیره دشمن آتیش جنگو تو کردی روشن میون دشت آلاله، تفنگ خوب می ناله آتیش به جونت بگیره دشمن آتیش جنگو تو کردی روشن آزادگان عالم بدونید جنگُم دفاعه از دین و میهن ما میزنم فریاد تا بشنوه دنیا ... دوران دفاع مقدس
🔸تصویر مربوط به بمباران یکی از شهرهای کردستان در زمان جنگ تحمیلی
گرچه رفتند ولی قافله راهش برجاست ...
رفتیـد و دلمـان چهـار فصـل پاییز است ...
دلم براش سوخت! اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری گردان شهادت است، سراغ حمید کرمانشاهی را گرفتم. حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... هیچ‌وقت او را ندیدم که از شهادت بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که شهید شدند. بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: - بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچه‌ها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش. وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوونیه حدود شونزده هفده ساله که بر اثر ترکش خمپاره داغون شده بود. اون رو روی برانکارد گذاشتیم و به بچه‌ها گفتم ببرنش عقب. چند ساعت بعد وقتی که به خاکریز پشت سرمون رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک می‌کنه. روم رو که برگردوندم، دیدم همون مجروحه‌ست. وقتی پرسیدم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ گفت: "بچه‌ها من رو گذاشتن این‌جا و خودشون رفتن جلو." دست من رو گرفت و گفت: "برادر جون! تو رو خدا یه کمی آب بهم بده، سه روزه که هیچی نخوردم. فقط آب شور و تلخ بیابون رو خوردم." گفتم: "باشه الان می‌رم برات یه چیزی می‌آرم بخوری تا بعد بگم بچه‌ها ببرنت عقب." دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمای ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم براش غذا و آب بیارم. هنوز چند متری دور نشده بودم که یهو سوت خمپاره‌ای منو به خیز واداشت. ترکشا، زوزه‌کشون از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش. سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودم. چشمام سیاهی رفت. هیچی ازش نمونده بود. هیچی. خمپاره درست خورده بود روی بدنش. و اشک بود که از چشمان حمید جاری شد. حمید داودآبادی'
خوشا ... تنهایی شب‌های سنگر که دل بود و تمنا بود و دلبر
خوشحال ترین مسافران قطار مبدا: ایستگاه دل کندن از دنیا مقصد: ایستگاه رسیدن به خدا جنگ مارا لایق خود کرده بود 🌷
خاکت ببوسم ، خاک تو بوسیدنی شد گلهای خرمشهر من بوئیدنی شد ۳/خرداد/۱۳٦۱ عکاس : امیرعلی جوادیان
مــی خواستــم بـزرگ بشـــم درس بخــونــم مهنــدس بشـــم خاکمــــو آبــاد کنـــم زن بگیــــرم مادر و پــدرمــو ببــــرم کربــلا دختـــرمـــو بـزرگ کنــــم ببـــرمــش پارک تو راه مــدرسه با هـــم حرف بزنیـــم خیلـــی کارا دوسـت داشتــــم انجـــام بـــدم خــب نشــــد ...! ... بایـــد مــی رفتـــم از مـــادرم، پـــدرم، خاکم، نامـوســـم، دختــــــرم و … دفاع کنــــم. رفتـــم که دروغ نباشـــه احتـــــرام کم نشــه همــدیگـــرو درک کنیـــم ریــا از بیـــن بــره دیگـــه توهیـــن نباشـــه محتــاج کســـی نبــاشیــم! "بخشـــی از وصیــت نامه تخــریــب چـــی شهیـــد نوجوان "کاظم مهـــدی زاده" شهادت: تیر 1365 عملیات کربلای1 – مهران - ارتفاعات قلاویزان @DefaeMoqaddas ✅ کانال:
🔴‏حاج علی بخشی در والفجر۱۰ بعنوان رجزخوانی به صدام شیشه شیر تعارف کرد امروز ما شیشه شیر را به الهام و اردوغان تعارف میکنیم و این دیگر رجز نیست چون نه شما صدامید و نه ایران ، ایران ۳۰سال پیش!
علامه حسن زاده آملی
دعوا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سال ۶۰ از طرف شهید کاوه مامور شدم با چند بسیجی جهت کمین زدن به دمکرات ها به خارج از شهر سقز رفته و راه دمکرات ها را ببندیم. آنجا بنده کمین را برعکس گذاشتم طوریکه امکان خطر برای بسیجی ها وجود داشت و بعد از پایان کمین دو نفر از آنها شکایت مرا به برادر محمود بردند. شهید کاوه بنده را خواستند و جویای ماجرا شده و گفتند آقای ریحانی اینها چی میگن و من هم جوان بودم و پرباد گفتم بله درست میگن دقیقا خاطرم هست شهید کاوه درمیدان صبحگاه برخورد تندی با من کرده و دست روی من بلند کرد و دو سه روزی خیلی ناراحت بودم ودر هیچ مراسمی شرکت نکرده و با محمود هم حرف نمیزدم و ازش دلخور بودم سلام که هیچ حسابی هم بهش اخم میکردم. تا اینکه چنگیز عبدی آمد و گفت سید رضا چی شده و چرا اینجور می‌کنی و من هم ماجرا را برایش گفتم و او فرمود آقای ریحانی محمود کار درستی کرد اگر خدای نکرده این دو نفر بسیجی در کمین بشهادت می‌رسیدند آیا شما تا قیام قیامت خودت را میبخشیدی؟ و...... در نهایت گفت:اگر میخواهی با ما قهر کنی باشد طوری نیست برو و این هم راه برایت باز و جاده دراز است. خلاصه اینکه ما با شهید کاوه شب ها و روزها و تلخ و شیرین داشتیم و حکایت های بسیار و از او دست خط و امضا تشکر و لیاقت دارم که کمتر کسی دارد و این نشان افتخار من است. راوی رزمنده: ریحانی
صادق_آهنگران_پیغمبرِ_اکرم_رفت،_ای.mp3
3.66M
➖به مناسبت 28 صفر🖤- رحلت جانسوز نبی مُکرّم اسلام، محمدبن‌عبدالله(ص) ──────────ا 📢 صوت | حاج 🌴پیغمبرِ اکرم رفت، ای وای از این دنیا 💦 زین واقعۀ جانسوز،خون گریه کند زهرا
قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. حتی نمی توانست ببیند که یک حیوان اذیت می شود. یک روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آن جا به تهران بیاییم. سوار مینی بوس و راهی کرمانشاه شدیم. همین که ماشین از شهر خارج شد، یکدفعه ترمز کرد و صدایی آمد. راننده لحظه ای توقف کرد و به حرکتش ادامه داد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. من هم دیدم که پای آن سگ آسیب دیده بود و لنگ لنگان به آن سوی جاده رفت. ابراهیم به راننده گفت: نگه دار ببینیم چی شد. راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت: نگه دار، من می خوام پیاده بشم. ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دو نفر رو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان زبان بسته قادر به حرکت نبود. ابراهیم جلو رفت. یک تکه چوب برداشت و با مقداری پلاستیک که کناره جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست.خلاصه آن سگ هم از محبت ابراهیم بی نصیب نماند. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود جلو آمد. به کار ابراهیم خیره شده بود. از این کار خیلی خوشش آمد و تشکر کرد. ابراهیم کمی پول به او داد و گفت: "مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن." 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص ۹٨
به یاد شهدای سرافراز کربلای چهار و پنج امتحان پس داده های راه حق حضرت امام حسین {علیه السلام} رزمندگان عاشورایی گردان حضرت محمّد رسول الله {صلی الله علیه و آله و سلم} لشگر ۸ نجف اشرف قبل از کربلای چهار از راست : 🇮🇷"شهید رحمان عبادی" شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ ام الرصاص / عملیات کربلای چهار 🇮🇷"شهید حسین فلاح انبوهی" شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۲۷ شلمچه / عملیات کربلای پنج 🇮🇷"شهید علی میرزا ترابی" شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ ام الرصاص / عملیات کربلای چهار 🇮🇷"شهید شاپور عبدی" شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ ام الرصاص / عملیات کربلای چهار شهرت طلبان و ظاهرپرستان (کف روی آب) هیچوقت لذت شهادت و گمنامی را درک نمی کنند حتی اگر اسم شهدا، لق لقهٔ زبانشان باشد هدیه به شهدای گردان حضرت محمّد رسول الله {ص} استان قزوین و نثار همهٔ شهدای عاشورایی عملیات کربلای چهار و پنج
ای ماهی دریا برایت گریه کرده.mp3
10.86M
مصیبت شهادت امام حسن مجتبی(ع) ای ماهی دریا برایت گریه کرده پیغمبر و زهرا برایت گریه کرده عالم محیط غربتت زائر ندارد تربتت مظلوم حسن جان مظلوم حسن جان صادق آهنگران