📖 «پسرک فلافل فروش»
📝 پسرک نوجوانی به نام محمد هادی در طول عمرش راه های بسیاری را می رود تا به مقصدش برسد و گمشده اش را پیدا کند. در دوران نوجوانی درس را رها می کند و می خواهد با کار کردن گمشده ی خودش را پیدا کند. در جمع های مختلف از جمله (بسیج، هیئت، اردوی جهادی و ...) وارد می شود و با تلاش خود در همه ی آن ها می درخشد. تا اینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یک سال در حوزه بود بعد راهی نجف شد و روح نا آرام هادی، گمشده اش را در کنار مولایش پیدا کرد و …
📚 بریده کتاب (۱):
هادی از میان همه ی شهدای کربلا به یک شهید علاقه ی ویژه ای داشت. بعضی وقتها خودش را مثل آن شهید می دانست و جمله ی آن شهید را تکرار می کرد.
هادی می گفت: من عاشق جون، غلام آقا اباعبدالله (ع) هستم.
جون در روز عاشورا به آقا حرف هایی زد که حرف دل من به مولا است.
او از سیاه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و این که لیاقت ندارد که خونش در ردیف پاکان قرار گیرد. من هم همین گونه ام . نه آدم درستی هستم نه … صفحه ۴۸
📚 بریده کتاب (۲):
برای زائران غذا درست می کرد. در بیشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائری هم نبود، به تهی دستان اطراف خانه سکونت می داد و در هیچ حالی از کمک دادن دریغ نمی کرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسیار وسیع بود، شاید هرکسی جرئت نمی کرد در آن زندگی کند. صفحه ۶۲
#شهدا
#پسرک_فلافل_فروش
#امام_حسین
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
↶【به ما بپیوندید 】↷
╭┅───────────────┅╮
🏝 @DehghaedSalam 🕊🇮🇷
╰┅───────────────┅╯