eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌸🍃 🍃🌸🍃روایت معتادی که در جبهه متحول شد.... اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشکر ۴۱ رفتم و به مسئولش که آقای بود، گفتم: «یه راننده می‌خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه‌های تخریب. داری؟» اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه این ویژگی‌ها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد.» رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.» داشتم لحظه شماری می‌کردم برای دیدن راننده‌ای که به قول آقااسماعیل تمام ویژگی‌های رزمندگان تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی با موهای بلند و فر آمد، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته و  یکی هم دور دستش. دکمه‌های یقه باز، آستین‌ها کوتاه. یک جفت دمپایی هم پایش بود. لخ لخ کنان آمد جلو و پیش اسماعیل کاخ رفت. من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ای با آن ویژگی‌هایی که گفتم، بودم. دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچ کردن با این جوان است. مرا نشان می‌دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ مورد نظرش همین باشد؟! اسماعیل صدایم کرد. گفتم: «بله.» گفت: «بفرما. این ‌هم راننده‌ای که می‌خواستی!» من به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می‌کند. چون به همه چیز می‌خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: «اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه. این همونه که تو می‌خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش‌ دار برو تا از دست ندادیش.» گفتم: «آخه سر و وضعش اینو نشون نمی‌ده.» ادامه داد: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این‌طوری کرده.» گفتم: «عجب!» خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. با خودم می‌گفتم: «این طور  که اسماعیل می‌گه، پس عجب نیروی باحالی گیرم اومده!» یک خودرو لندکروز نو و تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب.» نشست پشت فرمان. من هم کنار دستش نشستم. خلاصه رفتیم واحد تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده‌ی خدا را برای بچّه‌های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و به حرف‌های اسماعیل هم اعتماد داشتم. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم با هم از کوشک به اهواز می‌رفتیم. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!» جواب دادم: «بله.» پرسید: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: «نه. برای چی بیرونت کنم؟» تأکید کرد:«مردونه؟» جواب دادم: «مردونه.» یک دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺