eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد مـراسـم هـیـئـت کـه تـمـام شـد، بـه سـمـت حـیـاط امـامـزاده رفـتـیـم شـور و اشـتـیـاق عجیـبـی داشـت و تـأکـیـد مـی کـرد کـه بـه حـرفـش گـوش بـدهـم، بـا انگشت اشـاره کـرد و گـفـت کـه وقـتـی شهـید شـدم مـرا آن‌جـا دفـن کـنـیـد. مـن کـه بـاورم نـمـی‌شـد، حـرفـش را جـدی نـگـرفـتـم، نـمـی‌دانـسـتـم کـه آن لـحـظـه شـنـونـده وصـیـت پـسـرم هـسـتـم و روزی شـاهـد دفـن او در آن حـیـاط مـی‌شـوم. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🧡در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود وبرای من خیلی جذاب بود و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا می‌گشتیم و همش دوست داشتم آنها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم  عکس‌العمل دوستانش را ببینم. ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند و حالت‌های خیلی ناراحتی دارند که من احساس می‌کردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند. پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بی‌سر باشد و  به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌سر برگردم افتادم و به خودم می‌گفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بی‌سر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده  و همانطوری که خودش می‌خواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🧡هیچ‌گاه‌مستقیم‌به‌نامحرم‌نگاه ‌نمےکرد وبه‌شدت‌مقید‌وچشم‌پاک‌بود! اوقاتے‌که‌در‌مهمانے‌هاۍ‌خانوادگے‌بود؛ اگر‌بانوان‌حضور‌داشتند،حریم‌ شرعے‌را رعایت‌مےکرد.اگرجمع‌بابت ‌موضوعے‌ مےخندیدندسرش‌راپایین‌ مےانداخت‌ ومی خندید 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده، می‌گفت من صدای هل من ناصر امام حسین (علیه السلام) را الان می شنوم،حرف های عجیبی می‌گفت که ما را مجاب می‌کرد، محمدرضا می‌گفت چون حضرت آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش‌های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم، می‌گفت شما فکر کن امام زمان (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم، امام زمان (عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و آماده که ایشان را خوشحال کند؟ 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨محمد یک صفت خیلی بارز داشت و آن این بود که خیلی خالص کار میکرد، یعنی واقعا کار‌هایش را طوری انجام می‌داد که غیر آن کسی که باید، هیچ‌کس دیگری نمی‌دید، وقتی می‌خواست دستگیری کند و کمک کند، یک جوری انجام می‌داد کہ من که خواهرش بودم هم بعدها متوجه می شدم، چند ماهی یک جایی کار می‌کرد، اما با گذشت سه ماه هنوز حقوقی نگرفته بود، به محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر، در جواب گفت: نه صاحب‌کارم زن و بچه‌دار است، اگر داشت می‌داد، لابد مشکلی دارد که نتوانسته بدهد، آخر هم نرفت بگیرد با اینکه برای موتورش خودش دنبال تهیه پول بود تا اینکه بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویه کرد. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨با هم رفته بودیم کربلا، یک بار دیدم توی رواق روبروی ضریح خوابش برده و من هم برای بقیه جریان خوابیدنش را تعریف کردم. تا اینکه یک روز که مشغول دعا خواندن بودم، آمد کنارم و گفت چقدر دعا می خوانی؟!! برو بنشین با آقا حال کن ،با آقا حرف بزن. میگفت: "خیلی خیلی لذت بخش است که خوابت ببرد ، چشم باز کنی و ببینی شش گوشه ارباب جلوی چشمانت است." بعد از اینکه خبر شهادتش آمد و رفتیم معراج شهدا به او گفتم به خدا اگر می دانستم خوابت در حرم می خواهد این طور بشود و تورا به اینجاها ببرد من هم می آمدم کنارت می خوابیدم . 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨وقتی میگفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت: باشه، نیتم را خالص می‌کنم، ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد؛ وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس شهید می‌شوی، بعد گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا حتما شهید می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت، بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن، بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد: وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شهید شوی: گفت: نه پس همان دعا کن که شهید شوم: بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد: بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨مادرشهید🌹 محمدرضا بہ دوچیز خیلےحساس بود موهاش و موتورش قبل ازرفتن بہ سوریہ هم موهاشو تراشید هم موتورشو بہ دوستش بخشید بدون هیچ وابستگے رفت. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨مادرشهید🌷🌷 دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد می گرفت و در خانه تکرار می کرد، می گفتم دهانت کثیف شده و میخواستم برود و دهانش را بشوید. باور می کرد و دهانش را می شست.یک بار حرف زشتی را دوبار تکرار کرد. سری اول شست و برگشت. سری دوم که آن فحش را مجدد گفت، تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار با مایع و صابون دهانش را شست و گفت که حالا دهانش تمیز شده است. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨درباره حجاب و غیرت دینی دیدگاه خودش را داشت.درمقتل ها و مدح ها وسخنرانی ها وقتی از افتادن روسری از سر حضرت زینب(سلام الله علیها)، از کوبیدن سر بانو به محمل وخونین شدن پیشانی وپریشان شدن موها و کنار رفتن حجاب شان گفته میشد،اصلا باور نمی کرد. می گفت: من نمی توانم این حرف هارا بپذیرم و قبول ندارم کسی که دختر حضرت علی(علیه السلام) و حضرت فاطمه(سلام الله علیها) است، خودش متوجه نباشد که حجابش کنار رفته است.از ان طرف، مگر لباس و پوشش عرب ها یک لایه است که حجاب شان دران لحظه برداشته شود. این ها تهمت و بی احترامی به حضرت زینب(سلام الله علیها) است. نه تنها ایشان، درباره دختران کوچک امام حسین(علیه السلام) نیز نداشتن حجاب محال است. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد خیلی به مطالعه زندگینامه شهدا علاقمند بود، وصیت نامه شهدا را می خواند و سعی می کرد از سبک زندگی آنها درس بگیرد، انس عجیبی با شهدا داشت، به شهید زین الدین، شهید اصغر وصالی، شهید محرم ترک و شهید رسول خلیلی عشق می ورزید، حتی در هیأتی که شهید خلیلی در آنجا رشد کرده بود، شرکت می کرد، یکی از دوستانش برایم تعریف کرد که محمدرضا بر سر مزار شهید خلیلی نزدیک به ۵ ساعت درباره شهید برایم صحبت کرد. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃روی مسئله چادر و حجاب خیلی حساس بود. تأکید داشت که ایراد چادر مگر چیست که این زن ها سرشان نمی کنند. داشت و می گفت یک چادر از حضرت زهرا (سلام الله) به خانم ها ارث رسیده است. بعضی زن ها لیاقت داشتن این تنها ارثیه از دختر پیامبر (صلی الله علیه وآله) را هم ندارند تا آن را حفظ کنند. دوست داشت که خانم ها با حجاب و چادری باشند. 🕊🌷 🍃🌺
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃عاشق دایی هایش بودونسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. ازنظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت.در متانت، ادب و مقید بودن،شبیه دایی بزرگش "شهیدمحمدعلی طوسی" بود، اما در پر جنب وجوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش "شهیدمحمدرضا طوسی" رفته بود؛ طوری که پدربزرگش به او می گفت: محمدرضا؛شیطنت هایت شبیه محمدرضای من هست. 🕊🌷 🍃🌺
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃دوران شیرخوارگی محمدرضا، سوره «طه» را می خواندم و به او شیر می دادم. همان زمان این سوره را حفظ شدم و آن حالت معنوی و مهر مادری برایم لذتبخش بود. 🕊🌷 🍃🌺
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم، که چند قدمی خانه، وسط کوچه بود. کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوارکی بود، خوراکی هایش را مشت می کرد و می خورد. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم.محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت، پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی می کرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت.تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم. 🕊🌷 🍃🌺
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد می گرفت و در خانه تکرار می کرد، می گفتم دهانت کثیف شده و میخواستم برود و دهانش را بشوید. باور می کرد و دهانش را می شست.یک بار حرف زشتی را دوبار تکرار کرد. سری اول شست و برگشت. سری دوم که آن فحش را مجدد گفت، تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار با مایع و صابون دهانش را شست و گفت که حالا دهانش تمیز شده است. 🕊🌷 🍃🌺
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد. نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد. 🕊🌷 🍃🌺
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد. نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد. 🕊🌷 🍃🌺 🥀🍃|• @Dehghan_amiri20
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃دوران شیرخوارگی محمدرضا، سوره «طه» را می خواندم و به او شیر می دادم. همان زمان این سوره را حفظ شدم و آن حالت معنوی و مهر مادری برایم لذتبخش بود. 🕊🌷 🍃🌺 🥀🍃|.@Dehghan_amiri20
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃آمادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت. به ورزش پاکور علاقه داشت. هیجانش را در این ورزش خالی می کرد. از ارتفاع نمی ترسید و جسارتی مثال زدنی داشت. با دوستانش که تمرین می کرد، موفق تر از بقیه بود و گاهی مسابقه دوستانه که می گذاشتند، او برنده می شد. 🕊🌷 🍃🌺 🥀🍃|.@Dehghan_amiri20
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 🌸🍃روی مسئله چادر و حجاب خیلی حساس بود. تأکید داشت که ایراد چادر مگر چیست که این زن ها سرشان نمی کنند. داشت و می گفت یک چادر از حضرت زهرا (سلام الله) به خانم ها ارث رسیده است. بعضی زن ها لیاقت داشتن این تنها ارثیه از دختر پیامبر (صلی الله علیه وآله) را هم ندارند تا آن را حفظ کنند. دوست داشت که خانم ها با حجاب و چادری باشند. 🕊🌷 🌿🌺 🌹🍃|.@Dehghan_amiri20
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨وقتی میگفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت: باشه، نیتم را خالص می‌کنم، ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد؛ وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس شهید می‌شوی، بعد گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا حتما شهید می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت، بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن، بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد: وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شهید شوی: گفت: نه پس همان دعا کن که شهید شوم: بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد: بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. 🕊🌷 🍃🌺 💠|• @Dehghan_amiri20
✨من شنیدم 🥀 به زانوی شماست وازآن روز دارد 💠✨دوران نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود. چون ورزش می کرد، صورتی بدون جوش داشت که برای خودش تعجب آور بود. ولی همیشه قد بلندش را دوست داشت، اما از کم پشت بودن ریشش می نالید. خدا را به خاطر داده هایش شاکر بود و از خدا می خواست انرژی جوانی اش در راه مثبت و مفید استفاده کند. 🕊🌷 🍃🌺 🌹🍃@Dehghan_amiri20