eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃بسم رب الشهداء🌸🍃 ماه صفر بود ، یکی از دوستانم عکسی را همراه با مطالبی مربوط به آن در فضای مجازی قرار داد. با دیدن عکس که با همه تصاویر متفاوت بود، حس و حال عجیب و خاصی در وجودم غوغا کرد، بی تاب و بی قرار بودم ،غم بزرگی بر قلبم سنگینی میکرد ، بغضی در گلویم ساکن شده بود. تا غروب آن روز ساعت ها را به سختی سپری کردم . از طرف دیگر دختر دوساله ام فاطیما بی تاب پدرش که به سفر کربلا رفته بود ،شده بود . هردو حال خوشی نداشتیم . بعد اذان مغرب تصمیم گرفتم که از منزل بیرون برویم تا شاید حالمان کمی بهتر شود . سوار ماشین شدیم ، مقصد مشخصی نداشتیم تا اینکه متوجه شدم به سمت چیذر ، امامزاده علی اکبر ع در حرکتم . وقتی رسیدیم داخل گلزار شهدا با عکس همان شخصی مواجه شدم که در فضای مجازی دیده بودم ، بسیار متعجب و شوک زده شدم . با فاطیما کنار قبر این عزیز رفتیم ، با نگاه به عکس بالای قبر و رسیدن در کنار مزارش آرامشی در وجود خود احساس می کردم و کودکم نیز آرام شد و پرسید : "مامان این کیه ؟" گفتم: "شهید ....." گفت: "اسمش چیه ؟" گفتم: "محمد رضا" . از آن لحظه به بعد فاطیما لفظ را به کلام آورد و مدام ورد زبانش شده است . معلوم بود که ارتباط قلبی بین فاطیما و این شهید عزیز برقرار شده و علاقه وافری نسبت به داداش محمد رضا دارد تا حدی که تقاضا می کند که برویم پیشش. یا تصاویر و کلیپ از این شهید بزرگوار میبیند و دوست دارد در تبلتش داشته باشد. 🕊🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
💌🍃| ... ✍دغدغه حجاب داشت... 🌱می گفت یک چادر از (سلام الله علیها) به خانم ها ارث رسیده است؛ چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن این ارثیه دختر پیامبر (صلی الله علیه وآله) را ندارند...😔💔 🌈🦋 😌🌸 💜 📸🍃|• @dehghan_amiri20
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🎨| 🕊🌷 استفاده با ذکرِ صلوات📿 🍃🎨|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... عطر محمدی...🌸 بارها به خوابم آمد و هر بار من شادتر می شدم طوری که باعث حیرت اطرافیانم می شد. حضورش را هم همیشه احساس می کنم. بعد از شهادت رغبتی نبود تا کسی شیشه های عطر و ادکلن او را از کمد بیرون بیاورد و در فضای ورودی خانه هم هیچ عطری نیست، ولی هربار که وارد خانه می شوم عطرش را استشمام می کنم. انگار چند لحظه قبل خانه بوده و رفته و بوی عطرش همان جا پیچیده است. 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... گشاده رو....🌸 شب اول ماه رمضان بود که دبیرستانمان برنامه افطاری داشت به بچه های هم دوره ای زنگ زدم.فقط او امد.ان شب کسانی حضور داشتند که او زیاد دل خوشی از انها نداشت.اما با هم اوصاف،کسی نبود که کینه ای باشد و هیچ چیز در دلش نبود،با روی گشاده ودلی صاف با انها برخورد کرد 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... پایین پای آقارسول....🌸 آقامحمد اینجا نشسته بود، من اونجا پایین پای آقارسول نشسته بودم، دیدم به نشانه احترام انگار یهو ایستاد، گفتم: چه‌خبره؟ گفت: بابای آقارسول اومدن شروع کرد با آقای خلیلی صحبت کردن  اصرار به آقای خلیلی که دعا کن شهید شم تا اینجا اومدین دم غروب ماه مبارکه کنار آقارسولم هست دعا کن من شهید شم، پدر شهید خلیلی مصرانه میگفت: ان شاء الله عاقبت بخیر شی، محمد می‌گفت: نه این چیزا به دردم نمیخوره این دعا ها به دردم نمیخوره، ‌شما دعا کن من شهید شم، آنقدر پیگیری کرد که ایشون گفت: ان‌شاءالله شهید بشی، ان شاءالله عاقبتت شهادت، آنقدر اون روز ذوق کرده بود، میگفت: روزی این ماهمو گرفتم، پدر شهید خلیلی برام دعا کرد شهید شم، هر چی هم گرفت از این اصرارش گرفت آدم مصری بود. 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... ☘روضه بذارگوش کنیم....🌸 یک دوست دیگری هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(سلام الله علیها) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان/نام زینب(سلام الله علیها) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت. بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود. 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... ☘خوش رویی وخوش اخلاقی....🌸 محمدرضا خـاکی بود، خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود، واسه رفـقاش مرام و معـرفت میزاشت، اگر کسـی بهش رو میزد روشـو زمین نمینداخـت، تا جایی که مـا واسـه کارهای اداریمون، واسه خـرید کردنمون، واسه مسافـرتامون، واسه کـسب درآمدمون، همیشه دوسـت داشتیم محمـدرضا همراهـمون باشه، هیچـوقت از با محمـدرضا بودن خسته نمیشدیم زمان پیشـش خیلی سریع میـگذشت چونکه مخـصوصا محـمدرضا اهل شوخی و خنده بود، اگر هم از کـسی نـاراحت میشد سریع به روش میاورد، کینه تـوزی نمیکرد و همیشـه دنبال آشـتی دادن و دوستی بود، شاید همـین خوشرویی و خوش اخلاقیش محـمدرضا رو واسه حـضرت زیـنب (سلام الله علیها) قیمـتی کرد 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕دعای شهادت..... وقتی میگفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت: باشه، نیتم را خالص می‌کنم، ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد؛ وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس شهید می‌شوی، بعد گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا حتما شهید می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت، بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن، بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد: وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا محمدرضا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شهید شوی: گفت: نه پس همان دعا کن که شهید شوم: بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد: بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. 💜 🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕رزمایش نظامی..... روحـیـه‌اش پـر جـنـب و جـوش و هـیـجـانـی داشـت و بـه رزمـایـش‌هـا و بـرنـامـه‌هـای نـظـامـی بـه شـدت عـلاقـه داشـت، تـا آن‌جـا کـه مـی‌تـوانـسـت حـضـور پـیـدا مـی‌کـرد، خـیـلـی بـرایـش ارزش داشـت و آن‌قـدر مـهـم بـود کـه تـأکـیـد مـی‌کـرد مـن هـم بـا او بـروم و تـا حـدی بـود کـه اگـر نـمـی‌رفـتـم عـصـبـانـی مـی‌شـد و بـه رویـم مـی‌آورد کـه چـرا فـلان جـا رزمـایـش بـوده و مـن نـرفـتـه‌ام. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕وصیت پسرم..... مـراسـم هـیـئـت کـه تـمـام شـد، بـه سـمـت حـیـاط امـامـزاده رفـتـیـم شـور و اشـتـیـاق عجیـبـی داشـت و تـأکـیـد مـی کـرد کـه بـه حـرفـش گـوش بـدهـم، بـا انگشت اشـاره کـرد و گـفـت کـه وقـتـی شهـید شـدم مـرا آن‌جـا دفـن کـنـیـد. مـن کـه بـاورم نـمـی‌شـد، حـرفـش را جـدی نـگـرفـتـم، نـمـی‌دانـسـتـم کـه آن لـحـظـه شـنـونـده وصـیـت پـسـرم هـسـتـم و روزی شـاهـد دفـن او در آن حـیـاط مـی‌شـوم. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕کنترل نگاه..... هیچگاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد و به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت میکرد.اگر جمع بابت موضوعی میخندیدند سرش را پایین مینداخت و میخندید. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕نمادمقدس... دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش می رفتم، با حجاب چادر بودم. با شادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان، وقتی می آیی دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می کنند. کمی که بزرگتر شد، تازه متوجه شد که آن نگاه های خاص، شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب مادرش وجود داشت. از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕آمرین به معروف... سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد. نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕شیوه درس خواندن شیوه خاصی برای درس خواندن داشت که تحت هیچ شرایطی آن را تغییر نمیداد. برایش فرقی نمی کرد که سه روز یا سه ساعت به امتحان مانده باشد. کتاب را می خواند و خلاصه نویسی می کرد. همان خلاصه نویسی ها را مطالعه کرد.در تبادل اطلاعات درسی، خلااصه نویسی هایش را در اختیار دیگران قرار می داد و به این شیوه مطالعه می کرد. برای درس خواندن حرص نمی خورد با آرامش رفتار می کرد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕سفرهای معنوی او را به سفرهای راهیان نور آشنا کردیم؛ سفرهایی که هم جنبه معنوی داشت و هم جنبه تربیتی؛ سفرهای ده- بیست روزه ای که تا آخر تعطیلات عید طول می کشید. سختی و کمبودهای زیادی داشت، خیلی ها جا می زدند و کم می آوردند، اما مشقت های این سفرها از او آدمی ساخته بود که بتواند در برابر مشکلات صبور باشد، کم توقع باشد، قناعت کند، تلاشگر و هدفمند باشد و از نظر جسمی هم قوی باشد. این سفرها برای او و خانواده مان در حکم منبعی انرژی بخش بود که یک سال موتور روح و جانمان را روشن نگه می داشت و به طور ویژه ای بر اعتقاداتمان اثر می گذاشت. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕همدم شهرستانی ها در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیادی داشت، اما برایش فرقی نمی کرد. با مرام بودن و با معرفت بودن را برای همه یکسان می دانست وعلاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ببخشش زیبا دانشگاه که قبول شدم،خانواده به من گوشی هدیه دادن.اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد.خیلی ناراحت بودم.محمدرضا متوجه شد.از قبل در جایی کار کرده بودو دستمزدش را که دویست هزارتومن می شد،کم کم پس اندازکرده بود.آن پس اندازش را برداشت وهمراه با پدرم رفتند و گوشی جدیدی برایم خریدند. خیلی خوشحال شده بودم.چند ماه که گذشت جریان را فهمیدم. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕شوخی وجدے یکی از همکارانم برای مدرسه غیردولتی اش چند نیرو می خواست.تعدادی را معرفی کردم، که محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفته بودم اسم مرا نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد؛ از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، او به عنوان مربی تربیتی چه می کند؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر آن بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارانم جریان را شنیدم به او گفتم می خواستی چطور مربی بشوی که بچه مردم راکتک بزنی ؟!! برگشت و گفت: من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدیت کار، شوخی می کرد وسخت نمی گرفت. کاری را که دوست داشت،انجام می داد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ازمحمدرضاتامحمدرضا عاشق دایی هایش بودونسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. ازنظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت.در متانت، ادب و مقید بودن،شبیه دایی بزرگش "شهیدمحمدعلی طوسی" بود، اما در پر جنب وجوش بودنو شیطنت هایش به دایی کوچکش "شهیدمحمدرضا طوسی" رفته بود؛ طوری که پدربزرگش به او می گفت: محمدرضا؛شیطنت هایتشبیه محمدرضای من هست. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕میخواست مفید باشد دوران نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود. چون ورزش می کرد، صورتی بدون جوش داشت که برای خودش تعجب آور بود. ولی همیشه قد بلندش را دوست داشت، اما از کم پشت بودن ریشش می نالید. خدا را به خاطر داده هایش شاکر بود و از خدا می خواست انرژی جوانی اش در راه مثبت و مفید استفاده کند. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕وبالوالدین احسانا وقت هایی بود که با دوستانم بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزم کردیم. او هم همراه ما بود. اما اگر خانواده اش چیز دیگه می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت. به شدت مطیع حرف پدرو مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما بخاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقت مان را با آنها بگذرانیم. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕بازیگوش در مسیر خانه تا مدرسه، کیفش را به هوا پرتاب می کرد، اینکار برایش نوعی تفریح محسوب میشد. دوم ابتدایی بود که در مسیر برگشت به خاطر حواس پرتی اش تصادف کرد و پایش شکست. چندروزی در خانه بستری شد. اما هیچ وقت دست از بازیگوشی هایش برنداشت. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕دوست وفا دار بعد از اتمام دوره خادمی،رفاقتمان در شبکه های اجتماعی ادامه داشت.در دانشگاه تهران کنگره ملی شهدای دانشجو برگزار شد و همان جمع دوستان خادم در کوهه را دعوت کردند تا در این کنگره باز هم به امر خادمی برسنند. من ومتاسفانه نتوانستم خودم را برسانم .خیلی منتظر من بود. برنامه که تمام شد ،عکس های آن را برایم فرستاد که بگوید جایم خای بود و مرا فرموش نکرده است . 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕دهان کثیف دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد می گرفت و در خانه تکرار می کرد، می گفتم دهانت کثیف شده و میخواستم برود و دهانش را بشوید. باور می کرد و دهانش را می شست.یک بار حرف زشتی را دوبار تکرار کرد. سری اول شست و برگشت. سری دوم که آن فحش را مجدد گفت، تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار با مایع و صابون دهانش را شست و گفت که حالا دهانش تمیز شده است. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20