🌹🍃هُـوالْـحَـق...
عـزیـزدلـم
چـقـدر غـصـه کـتـاب آقـارسـول و آقـامـحـمـودرضـا رو مـیـخـوردی..
یـه بـنـد غـر مـیزدی: ایـنهـمـه از شـهـادتـشـان گـذشـتـه، چـرا کـتـابـی دربـارشـون نـیـسـت؟؟؟
تـو کـه ایـنهـمـه پـیـگـیـر بـودی، چـرا تـالـیـف کـتـاب خـودت ایـنهـمـه طـول کـشـیـد؟؟؟ بـاایـنـکـه اطـمـیـنـان دارم هـمـه چـیـزش بـه انـتـخـاب خـودت بـود، امـا دوسـت دارم چـنـدخـط از کـتـاب را بـخـوانـی، چـقـدر ذوق زدهام کـه بـعـد از خـوانـدنـش بـگـویـی: راضـیام ازت... چـه خـوش روزی بـود!!!
هـمرزمـانـت بـرایـت دو پـرچـم آورده بـودنـد..
بـا ذکـر:« لَـبَّـیـکْ یٰـا زیـنَـبْ »..
هـمـه مـیگـفـتـنـد:« مـحـمـدرضـا خـوش روزی بـوده کـه دو پـرچـم نـصـیـبـش شـده »..
مـیگـفـتـنـد:« پـرچـم یـه نـشـونـه از حـضـرت زیـنـب بـود کـه مـیخـواسـت بـه شـمـا بـگـه هـدیـهتـون رو پـذیـرفـتـه »..
پـدر و مـادرت چـه هـدیـهای بـهـتـر از تـو داشـتـنـد بـرای تـقـدیـم کـردن؟؟؟ و چـه دلـیـل و حـجـتـی بـهـتـر از ایـن پـرچـم مـتـبـرک بـرای قـبـولـی نـذر و هـدیـه؟؟؟ پـرچـم چـه بـه مـوقـع رسـیـده بـود.. قـلـب مـادرت بـا دیـدنـش آرام شـد.. یـک ربـع تـمـام فـقـط بـه پـرچـم نـگـاه مـیکـرد.. پـرچـم را روی قـلـبـش مـیگـذاشـت و عـطـرش را بـه مـشـام مـیکـشـیـد..
وقـتـی پـرچـم را روی پـیـکـرت مـیکـشـیـدنـد، فـرمـانـدهات گـفـت:« صـاف و مـرتـب بـکـشـیـد.. مـثـل خـودش بـاسـلـیـقـه بـاشـیـد »..
بـس کـه حـتـی در سـوریـه و وسـط جـنـگ بـه تـیـپ و ظـاهـرت مـیرسـیـدی..
بـه جـز پـرچـم، چـیـزهـای دیـگـری هـم بـود کـه بـایـد هـمـراهـت مـیکـردنـد..
انـگـشـتـری کـه بـه مـهـدیـه سـفـارش داده بـودی و شـال عـزایـت هـمـان شـالـی کـه هـیـچـوقـت اجـازه نـمـیدادی شـسـتـه شـود.. بـه مـادرت مـیگـفـتـی:« نـشـور؛ مـگـه کـسـی شـال عـزا رو مـیـشـوره؟؟؟ آیـتالله مـرعـشـی نـجـفـی نـزدیـک چـهـل سـال شـال عـزایـش رو نـشـسـت »..
شـالـت هـدیـه مـهـدیـه بـود.. هـفـت هـشـت سـال تـمـام، ایـام مـحـرم و فـاطـمـیـه و عـزاداریهـا هـمـراهـت بـود..
یـک شـال مـشـکـی نـخـی بـلـنـد.. آنـقـدر بـلـنـد کـه تـا روی زانـوهـایـت مـیرسـیـد.. و هـمـیـشـه یـک دور، دور گـردنـت مـیپـیـچـیـدی.. چـقـدر دوسـتـش داشـتـی..
هـروقـت هـمـراه پـدرت هـیـئـت مـیرفـتـی، شـال را دور کـمـرت مـیبـسـتـی.. بـا هـمـان شـال، دیـگ نـذری را بـلـنـد کـرده بـودی و شـالـت چـرب شـده بـود.. بـاز هـم اجـازه نـدادی شـسـتـه شـود..
آخ بـه قـربـان ذوق کـردنـت و لـبـخـنـدت..
قـدم کـوچـکـی بـود بـرای اَدای دیـن بـه تـو..
امـیـدمـان ایـن اسـت کـه بـپـذیـری...
📚🌸کـتـاب:« یـک روز پـس از حـیـرانـی »، روایـتـیسـت از زنـدگـی شـهـیـد مـدافـع حـرم،
#مـحـمـدرضـا_دهـقـان_امـیـری کـه بـه زودی تـوسـط انـتـشـارات شـهـیـد کـاظـمـی بـه چـاپ خـواهـد رسـیـد.. نـویـسـنـده ایـن کـتـاب، جـوانـی خـوش ذوق اسـت کـه خـوشقـلـم و نـگـارنـده کـتـابهـای ارزشـمـنـد مـانـنـد:« بـه سـپـیـدی رویـا » نـیـز،« طـلـوع روز چـهـارم » اسـت، سـرکـار خـانـوم فـاطـمـه سـلـیـمـانـی..
فـضـای کـتـاب، کـمـی سـاخـتـار شـکـنـانـه، مـتـفـاوت و احـسـاسـیسـت کـه قـطـعـا از مـطـالـعـه آن لـذت خـواهـیـد بـرد..
امـیـدوارم قـدمـی بـاشـد بـرای نـزدیـکـی و اُنـس بـیـشـتـر بـا #مـحـمـدرضـا...
#فـاطـمـه_سـلـیـمـانـی_ازنـدریـانـی
#انـتـشـارات_شـهـیـد_کـاظـمـی
#یـک_روز_پـس_از_حـیـرانـی
💌🍃پـسـت مـشـتـرک پـدر و مـادر و خـواهـر بـزرگـوار شـهـیـد
💙☘| @dehghan_amiri20
💜❄️هوالحق
عزیزدلم
چقدر غصه کتاب آقارسول و آقا محمودرضا رو میخوردی. یه بند غر میزدی: اینهمه از شهادتشان گذشته،چرا کتابی دربارشون نیست؟
تو که اینهمه پیگیر بودی،چرا تالیف کتاب خودت اینهمه طول کشید؟بااینکه اطمینان دارم همه چیزش به انتخاب خودت بود،اما دوست دارم چندخط از کتاب را بخوانی،چقدر ذوق زده ام که بعد از خواندنش بگویی:راضی ام ازت... چه خوش روزی بودی!
همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. با ذکر《لبیک یازینب》 همه می گفتند《محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده》میگفتند《پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که میخواست به شما بگه هدیه تون رو پذیرفته》
پدرومادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟وچه دلیل و حجتی بهتر ازاین پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟برچم چه به موقع رسیده بود.قلب مادرت باددیدنش آرام شد.یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد.پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید.
وقتی پرچم را روی پیکرت میکشیدند. فرمانده ات گفت《صاف و مرتب بکشید. مثل خودش با سلیقه باشید》بس که حتی در سوریه و وسط جنگ به تیپ و ظاهرت می رسیدی.
به جز پرچم چیزهایی دیگری هم بود که باید همراهت میکردند.
انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت میگفتی《نشور مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزایش رو نشست》شالت هدیه مهدیه بود.هفت هشت سال،تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند.آنقدر بلندکه تاروی زانوهایت می رسید. و همیشه یک دور،دور گردنت میپیچیدی.چقدر دوستش داشتی. هروقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت میبستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود.
اخ به قربان ذوق کردنت و لبخندت... قدم کوچکی بودبرای ادای دین به تو.امیدمان این است که بپذیری...
*کتاب یک روز پس از حیرانی،روایتی ست از زندگی شهید مدافع حرم،محمدرضا دهقان امیری که به زودی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ خواهد رسید.نویسنده این کتاب جوانی خوش ذوق ک خوش قلم و نگارنده کتابهاارزشمند مانند به سپیدی رویا و نیز طلوع روز چهارم است،سرکار خانم فاطمه سلیمانی.
فضای کتاب،کمی ساختار شکنانه،متفاوت و احساسی ست که قطعا از مطالعه آن لذت خواهید برد. امیدوارم قدمی باشد برای نزدیکی و انس بیشتر با محمدرضا.
#فاطمه_سلیمانی_ازندریانی🌸
#انتشارات_شهید_کاظمی📇
#یک_روز_پس_از_حیرانی📖
پستمشترک
پدر، مادر و خواهر بزرگوار شهید📱💌
🌈✨|• @dehghan_amiri20