eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هشتم یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.
💠✨ (قسمت آخر) وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم : _ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت : _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت : «همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... » باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود... آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم : « به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود... محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی... همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی! تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند... تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم... تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم... اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند... خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست... خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند... لا جرم اگر مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم. دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند... » (پایان) ✍به قلم خانم فائزه ریاضی 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊ای که روشن شود از هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم گل نرگس نکند مهر ، زمن برداری داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری 🌺🍀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۶ ✨سوره:حشر 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند: خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد مگر اینکه بهتر از آن را به روےاوباز کند. 📚✨بحارالانوار،۷۴،۵۲ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨آن روزها که زمین 🌎 سفره حیاتش را گسترانده بود☘ چه خوب🕊 رزق  برگرفتند🌸 ادامه دادن راهتان سخت شد اگر به دادمان نرسیدید😔 💔 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂من به ثواب احتیاجی ندارم یکسال بعد ازشهادت محمودرضا بهم پیام داد و نوشته بود، ازهمرزمای محمود بود: میگفت: البارحه ائتالی محمود فی النام دیشب محمود اومد به خوابم «و رئیته یقره القرآن» و دیدمش که داشت قرآن میخوند بغلش کردم، بغلم کرد بوسیدمش من رو بوسید، به من گفت: چون من رو نمیبینی از من دریغ نکن، من کنارتم یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟ به چشم بهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم «وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟ انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...» و گفت: یادت میاد تو خونه مریض بودی؟ من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم «قلت لهواین انته الان؟» بهش گفتم: الان کجایی؟ «قال لی: انامع اصحاب الحسین...» همراه‌اصحاب‌امام‌حسین‌(علیه السلام) گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا، خندید و گفت: آره بهم رسید گفتم چرا میخندی؟ «قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...» به من گفت: من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم. 🌱 🕊🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده می‌رود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده. نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸حضور امن... 💠ادیت ماریا بائر ادیت ماریا بائر که پس از اسلام در سن ۲۲سالگی نام فاطمه را برگزید،حفظ حجاب را خیلی مهم می دانست.شوهرش می گوید بعد از مسلمان شدنش،هیچ کس اورا بی حجاب ندید. زمانی که در یکی از بیمارستانهای اتریش قصد استخدام داشت،از ایشان می خواهند هنگام کار باید روسری خود را بردارد ولی با اینکه حقوق بالایی به ایشان می دادند از استخدام در بیمارستان منصرف شد ودر جواب مدیریت بیمارستان گفت:من مسلمانم وبه خاطر اعتقادم زنده هستم؛اگر تمام اتریش را به من بدهید،حاضر نیستم یک تار مویم را به شما نشان بدهم. 💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸🍃 ✨🌺🌿 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍂🍃پنج شنبه ها در ایوان آرزوهایم به تمنای یک نگاه با چتری از واژه ها ، سمت بـاران چشمانت می ایستم؛ تا تصویرِ بکری از عشــق را از رنگین کمانِ حضورت غزل غزل به آغوش بکشم💦☂ 💠پنج شنبـه های دلتنگی 🕊🌷هدیه به روح پاک و معطر شهـــدا صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊ای که روشن شود از هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺 از پشت نقابمان عيان كن ما را آئينه‌ی عبرت جهان كن ما را اينجا همه ادعای ياری داريم يک جمعه بيا و امتحان كن ما را 🌺🍀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۷ ✨سوره:حشر 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند: انسان به دین دوستش است پس هریک از شما باید بنگرد با چه کسی دوستی می کند. ✨📚امالی،ج۱،ص۵۱۸ 💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌷کلام شهید.... سرباز انقلاب همیشه آماده است! نه فقط برای نظامی او هرکجا پای دفاع از اعتقاداتش وسط باشد، میکند یکی در کربلا میشود یکی در شام و کوفه یاد را زنده میکند 🌱شهید 🕊🥀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥✨حکایت انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری ، به 🦋🌷 از لسانِ حاج قاسمِ شهید❤️ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی.... 💠من یک بسیجی ام بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را  تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی  پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام ✨ 🌺🌿 ✨ 🥀🌱 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠😭 دعوا شده بود ، آقا امیرالمومنین علی علیه السلام رسید. گفت: آقای قصاب ولش کن بزار بره گفت: به تو ربطی نداره گفت: ولش کن بزار بره به تو ربطی نداره دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو صورت امام علی علیه السلام. آقا سرشو انداخت پایین رفت ، مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میکرد زدمش گفتن: زدی تو گوش حضرت علی علیه السلام ، خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع کرد. گفت: دستی که بخوره تو صورت علی دیگه مال من نیست. دستی که بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره. جیگرشو داری یه چیزی بهت بگم؟ امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی😓 واااای بر ما.......😭😭😭 📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴ 📚الخرائج و الجرائح، ج۲ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20