eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿اخلاق ناب فرماندهی... مشکلی برایم پیش آمده بود و خیلی نگران بودم. شهید رضایی (که فرمانده ما بود)، [پس از] مدتی [که] رفتارم را زیرنظر داشت، متوجه ناراحتی ام شده بود. یک روز صدایم زد و پرسید: «من فکر می کنم تو از یک چیزی ناراحتی.» گفتم: «نه، این طور نیست.» گفت: «باور نمی کنم.» گفتم: مشکل من ربطی به جبهه و جنگ ندارد. پس لزومی ندارد که اینجا از آن حرفی بزنم. اینجا فضای جبهه است. او هم خیلی آرام گفت: «تو رازدارتر از من سراغ داری؟ قبولم داری یا نه؟» این را که گفت، آرام شدم و گفتم: «مشکل بانکی دارم. یک نفر را ضامن شدم. هشت ماه است که قسط وامش را نداده و سند من گیر است.» او هم لبخندی زد و گفت: «برادر جان! اینکه مشکلی نیست. اگر از عملیات جان سالم به در بردیم و برگشتیم، خودم سند خانه ام را به تو می دهم. وقتی هم مشکلت حل شد، به من برگردان.» بعد از اتمام عملیات که به شهر برگشتیم، او به وعده اش عمل کرد و مشکلم حل شد». ✨🕊🥀 ✨ 🌹 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠در گوشه‌ای در میان خادم‌ها ایستاد سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح (علیه السلام) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. 🔸 یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. ✨ 🥀🕊 ✨ 🌿 ✨ 💫 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍀🦋اخلاق ناب فرماندهے متأسفانه چهره برادر احمد را خشن ترسیم کرده‌اند. حاج احمد آنقدر مهربان بود که وقتی برای کوچک‌ترین نیرویش، اتفاقی می‌افتاد، همه شهر را به دنبالش می‌گشت. فرمانده و غیر آن، برایش فرقی نداشت. حتی در عملیات فتح‌المبین، حواسش به خواهرها بود و از بچه‌ها خواسته بود که ما را سیزده‌بدر ببرند، چقدر هم آن روز به همه ما خوش گذشت. برادر احمد هر روز بین ساعت ۱۱ الی ۱۲ برای پانسمان می‌آمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم اما خبری نشد و با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند! گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچک‌ترین نمی پاک می‌شود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم. ۱۰ دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. خیلی نگران بودم و حتی ناراحت بودم از سهل ‌انگاری برادر احمد، اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد که «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرک‌های بچه‌ها را می‌شستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم. ✨🍃🌸 🍃🌹 🍃 🌺 🍃 🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده می‌رود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده. نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨جناب رئیس بسبار تغییر کرد حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه‌ی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش ! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب». با اصرارِ رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش‌ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانه‌اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از همسرش، از خونِ گفت و از اهداف . آن‌قدر زیبا حرف می‌زد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همان‌جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، می‌شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه». ✨ 🕊🥀 💦 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊🌸‌می‌مانم حتی اگر به قیمت جان دخترم باشد 💠منفرد نیاکی ماند تا نام سربازان امام خمینی(ره) در تاریخ ماندگار شود؛ همسرش تلگراف زد «مسعود خودت را به تهران برسان دکترها امیدی به زنده ماندن مژگان ندارند» سرهنگ روی تپه‌های الله‌اکبر این تلگراف را دریافت کرد و در جواب نوشت: «همسر عزیزم می‌دانی که نمی‌توانم سربازانم را که، چون فرزندانم می‌دانم‌شان در این بحبوحه جنگ و لحظات پرخطر جبهه تنها بگذارم. به تو ایمان دارم که در کنار فرزندان‌مان از هیچ کاری فروگذار نخواهی کرد.» شهید منفرد نیاکی از سخترین امتحان الهی سرافراز بیرون آمد و مردانه در میدان نبرد ماند تا نام سربازان خمینی در تاریخ ماندگار شود. سرهنگ مسعود منفرد نیاکی وقتی توانست به خانه برگردد که ۴۰ روز از فوت دخترش می‌گذشت. 🕊🥀 🍃 😔 💔 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃اخلاق ناب فرماندهی 💠 تواضع و درس اخلاق شهید؛ رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند.. پیرمرد می گفت: جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟ حاج حسین خندید.. آن یکی دستش را آورد بالا.. گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ حواسش نبود. گفت: این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه؟ گفتم: حاج حسین خرازی راست نشست.. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!! ✨🌸 ✨ 🌹 ✨🕊🥀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦داشتیم از فاو برمی گشتیم سمت خودمان که قایق خراب شد. قایق دوم ایستاد که ما را یدک کند. یک دفعه هواپیماهای عراقی آمدن. همه شروع به داد زدن و یامهدی و یاحسین گفتن کردند. چند نفر هم پریدند توی آب یک نفر ولی می خندید.سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت: خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. شانزده سالش بیش تر نبود. 💦برعکس همیشه صدایی از کلاس نمی آمد. در را باز کردم دیدم هیچ کس نیست. روی تخته نوشته شده بود: بچه های کلاس دوم فرهنگ همگی رفته اند جبهه. کلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.دیدم جایز نیست بمانم. شاگرد برود و معلم بماند؟! 💦داخل که شدیم دیدیم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون الان این جا جلسه اس.یکی از همراهان آهسته در گوشم گفت: این بچه فرمانده گردان تخریبه. 💦رفتم اسم بنویسم. گفتند سن ات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را برداشتم شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعید تو خونه داشتیم. نوجوانی ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💦اخلاق ناب فرماندهی.... چند تا از بچه‌ها کنار آب جمع شده بودند، یکی­شون برای تفریح به آب تیراندازی می‌کرد، مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله؛ حرومش نکنین." طرف جواب داد: "به شما چه؟" و با دست هلش داد! مهدی که رفت، صادقی اومد و پرسید چی شده؟ بعد گفت: "می‌دونی کي رو هل دادی اخوی؟" دویده بود دنبالش برای عذرخواهی که مهدی جواب داد: "مهم نیست، من فقط امر به معروف کردم، گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته." 🕊🌷 🍃 🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨رفته بود نجف آباد برای سرکشی، یه پیرزن اومد ملاقاتش، حرف‌هایی به حاج احمد زد و رفت، یه هفته بعد پیرزن با پسرش اومد، می‌گفت: حاج احمد مشکل ما رو حل کرده. فهمیدیم پسرش به خاطر دیه  می‌خواسته بیفته زندان، حاج احمد با ارثی که بهش رسیده بوده، دیه رو پرداخت کرده. 🕊🌷 🍃 🏴 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 یک روزگرم تابستان،بامهدی وچندتاازبچه های محل،سه تاتیم شده بودیم وفوتبال بازی می کردیم.تیم مهدی پاس دادند،اوهم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛توی همین لحظه حساس به یک باره مادرمهدی آمدروی تراس خانه شان که داخل کوچه بودوگفت:مهدی،برای ناهارنون نداریم،برواز سرکوچه نون بگیرمادر.مهدی که توپ رانگه داشته بود،دیگرادامه نداد.توپ رابه هم تیمی اش پاس دادودویدسمت نانوایی نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابه جا کردیم، گفت : می‌روم سوسنگرد، گفتم: مادر منو نمی‌بری اون جلو رو ببینم؟ گفت: اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید، این ماشین مال بیت الماله. 🕊🥀 ✨ 🌸 🍃🌹 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁‍ 🍀🌷من حسین خرازی به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اطاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و درهمین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد،  آن فرد حاضر گفت برویم نماز اول وقت را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد.   به اتفاق شخص مورد نظر به مسجد رفتیم و نماز مان را با جماعت خواندیم  و سه نفری به فرماندهى برگشتیم که در مسیر راه بچه هاى بسیجى احترام خاصى به برادرى كه با ما بود می كردند به طبع قضیه ما فكر می كردیم چون ما غریبه هستیم به ما احترام میكنند.  پس از برگشت به اطاقى كه منتسب به فرماندهى بود رفتیم و پیرمردى که مشغول سفره پهن كردن بود و ناهار را کشیدند و ناهار رابه اتفاق  خوردیم بعد از آن فرد ناشناس گفت: فرمایش تان را بفرمایید!  عرض كردم با فرمانده لشکر حاج حسین خرازى كارداریم. تکرار کرد: بفرمایید!  باز ما تكرار كردیم با حاج حسین كارداریم  و براى سومین بار با لبخند زیبا گفت: من حسین خرازى در خدمت شما هستم!   💦☂ 🍃 🌸 🍂 🍃 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✳✨ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود! پ از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید. 💫🌹 🕊 🌸 🍃 🌺 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 🌿🌺دوست دارم مثل تو باشم.... جلسه فرماندهان بود. بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند که بیا و برایشون دعای توسل بخوان قبول نکرد، او با ناراحتی می‌گفت: من دعای خودم را خواندم! جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرارگاه و لشکر ها شدند. حاج حسین می‌گفت: وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم! ابراهیم همین طور که پشت فرمان نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد! بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم. بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند. چیزی نگفتم ، ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود. 🕊 🥀 💫 🌹 💦 ☂ ‌‌ 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✳ ✨ بعضی از قوم و خویش‌هایمان که از شهرستان می‌آمدند، رسیده و نرسیده گِله می‌کردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ می‌گفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور می‌شن. اونا که نمی‌خوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین چیکار کردم». 🕊 🥀 🍂🌸 ✨ 💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✳ همیشه به یادم بیاورید من که بودم... دوست داری به من خدمت کنی؟ «این چه سؤالی است؟ هر کسی دوست دارد به رجایی، رئیس جمهور خدمت کند» این سؤال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبه‌روی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است. - بفرمایید، سراپا گوشم! + «همیشه به یادم بیاورید که من ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین، کاسه‌بشقاب‌فروش و دوره‌گرد.» مرد بهت‌زده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه می‌کند. 🕊 🥀 🍃 🌺 🌿 🌸 🍀🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕. راه مدرسه اش دوربود.همکلاسی هایش باماشین می رفتند.آن موقع،روزی دوازده ریال پول توجیبی به اومی دادیم تابتواندهم خودش رااداره کندوهم به مدرسه برود.بااینکه پول کمی بودامااین بچه،هیچ وقت شکایتی نداشت.مدتی که گذشت،متوجه شدیم که اسدالله،زودترازساعت همیشگی ازخانه بیرون می رودوتا مدرسه،پیاده روی می کند.علت کارش رامتوجه نشدیم تااینکه یک روزخواهر کوچکش مریض شد.پول کافی برای دوا ودرمانش درخانه نبود.وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد،رفت ومقداری پول آوردو گفت:«این هارا برای روزی مثل امروزپس اندازکرده بودم.»طفلکی پیاده مدرسه می رفت تاهمان دوازده ریال راهم پس انداز کند!  نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✳️✨ اصلا از خوبی‌هایش نگفت وقتی دکتر به مقامِ استادتمامی رسید، دوستان برایش جشن گرفتند و از او خواستند مقداری صحبت کند. ایشان صحبت‌هایش را با عبارتِ «کَم مِن قَبیح سَتَرتَهُ» شروع کرد که در من خیلی اثر گذاشت. می‌خواست بگوید فکر نکنید همه چیزِ من، این درجه یا مدرک است. زشتی‌های زیادی هم دارم که خدا آن‌ها را پوشانده است. معمولا اگر در چنین مجلسی، فردی بگوید: «دود چراغ خوردم» یا «همسرم به من کمک کرده است» یا «خدا لطف کرد و استعدادی به من داد»، دور از انتظار نیست ولی دکتر اصلا از خوبی‌هایش نگفت. این بزرگ‌ترین درسی بود که از او گرفتم. 🕊🌿 💦 ☂ 💫 🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨اخلاق ناب فرماندهی با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم» 🕊🥀 🍃 🌹 🍀 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر، از او خواست که فردا بیاید مدرسه مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت: این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام ضمانت تو رو بکنم؟ پدر دستهای کبود مهدی را در دستش گرفت و گفت: دوباره به معلمات گیر دادی مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش، بی‌حجابند که باشند، تو دَرست رو بخون ببین چطوری کتکت زدند، مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت: برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها مسلمون نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟ ❁❁ در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش می‌کند و می‌گفت: دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از خاندان سلطنت بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی می‌افتاد. ❁❁ ایستاده ‌بود کنار در مسجد، مردم می‌خواستند بعد از‌ یک‌اعتراض آرام، از مسجد خارج ‌شوند، ناگهان مهدی ‌عکس امام را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا خمینی. 🕊🥀 🍃 🌸 🦋 🌹 💦☂ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ❄️✨یک بار که در اتوبوس هم سفر یکدیگر بودیم، وقت نماز صبح شد. سید به من گفت: «برو به راننده بگو چرا نگه نمی دارد؟» زمستان سردی هم بود. رفتم جلو و به راننده گفتم: «اذان شده و موقع نماز است»، اما او اعتنایی نکرد. سید بلند شد و با لحن محبت آمیزی مطلب را به راننده گفت. راننده هم که سر ناسازگاری گذاشته بود، کنار یک پل نگه داشت؛ جایی که فکر نمی کرد کسی پیاده شود. سید در را باز کرد و پیاده شد، بعد از او چند نفر دیگر هم پیاده شدند. آب هم بود، همه وضو گرفتیم و همان جا کنار جاده به نماز ایستادیم. نماز که تمام شد، سید از راننده تشکر کرد و به او گفت: «ببین چه ثواب بزرگی بردی، باعث شدی تعدادی نمازشان را در اول وقت بخوانند. 🕊🥀 🍃 🌸 💦 ☂ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ يکبار سيد از کشاورزي بار سيب‌زميني خريد، بارش خيلي خوب نبود، فرستاد تهران و برگشت خورد، با قيمت پايين‌تري بارش رو فروخت و مقداري ضرر کرد، گفتم: سيد چرا موقع خريد دقت نکردي؟ گفت: اشکال نداره، خودم مي‌دونستم بارش خيلي خوب نيست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالي بود، ميشناختمش آدم زحمتکشي بود، خواستم کمکي به اون بنده خدا کرده باشم، حتي اگرخودمم ضرر کنم، اشکال نداره خدا با ماست. 🕊🥀 ✨ 💦 🍀🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی.... سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.» وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند» 🕊🥀 🍃🌹 🍀 🌺 🌿🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ هر پدری آرزوی دامادی پسرش را دارد من هم مستثنی نبودم ، از این آرزو بهش گفتم: بابا جون چرا ازدواج نمیکنی؟! خب توهم مثل بقیه ازدواج کن ، دیر میشه ها.. گفت: چشم ، ان شاءالله هر وقت جنگ تموم شد و برگشتیم ، ازدواج میکنم. ول کنش نبودم هر بار می آمد ، موضوع ازدواج را پیش می کشیدم و می گفتم: دلم میخواد تا زندم دامادیت رو ببینم. امّا یک کلام بیشتر جواب نمیداد ، حالا زوده پیش خودم فکر می کردم شاید مشکل انتخاب دارد به شوخی گفتم: اگه توی انتخاب دختر مشکل داری ، به دخترایی که از مدرسه بیرون میان نگاه کن هر کدوم رو پسندیدی بگو برات بریم خاستگاری! با شنیدن این حرف، عرق سرد روی پیشانی اش نشست سرش را پایین انداخت و گفت: 🚫چشمی که بخاد به دختر مردم نگاه کنه با انگشت بیرون میارم و زیر پا لهش میکنم. 🕊🥀 🍃🌷 ✨🌸 🦋🍂 💟🍃|• @Dehghan_amiri20