🌺🌿دغدغه ی کار جهادی
بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.
رشته ی تحصیلی محسن برق ساختمان بود
و کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش
را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده
بود را خرج اردو می کرد.
🍀#شهیدمحسن_حججی🌸
🍀#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
🍀#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌹
🍀#ایام_سالروزشهادت🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم....
ابراهیم یکدفعه سرعت را کم کرد!
قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیادهرو با سرعت در حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بهخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.»
🍃#شهیدابراهیم_هادے🥀
💦#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌹
🌱#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿❣#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠کفشش آن قدر کهنه و پاره بود که پایش روی زمین کشیده می شد. رفتم کنارش و گفتم: محمود! این کفش ها چیست که پوشیدی؟
با خنده گفت: در راه کسی را دیدم که کفش هایش خیلی کهنه و پاره بود، کفش هایم را با او عوض کردم.
💠آمده بود ده تومان پول قرض کند. اصرار کردم برای چه می خواهد. گفت: پدرم هر سه روز، ده تومان به من می دهد و من آن را به دو خانواده فقیر می دهم. الان چند روز است که پدرم را ندیده ام و آن خانواده ها منتظر کمک من هستند.
💠در کمک به فقرا حد و مرز نمی شناخت. آمد پیشم و گفت: یک خانواده فقیر پاکستانی را می شناسم که اگر چرخ خیاطی داشته باشند، خودشان کار کرده و از گدائی نجات پیدا می کنند. با اصرار پول چرخ خیاطی را گرفت و رفت
نوجوان
🕊#شهیدمحموداخلاقے🥀
✨#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌼
✨#ظرافتهاےروحےشهدا 🌹
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨💠اخلاق ناب فرماندهی
🌺🍃 فرمانده زیر کولر!
حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
🕊#شهیدحسین_خرازے🌸
💦#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
🌱#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍂🌼🍃شاغل سپاه بود، ماهی ۲ هزار و ۵۰۰ تومان حقوق میدادند، اما نمیگرفت و میگفت: پدرم بنا است و وضع مالیمان خوب است، پول را بدهید به آنهایی که نیاز دارند، وقتی جبهه میرفت، ساکش را پر از خوراکی میکرد و برای بچههای جبهه میبرد، وقتی هم که از جبهه برمیگشت، روزههایی که نمیتوانست در جبهه بگیرد را میگرفت.
🕊#شهیدمحمدجعفرےنیا🌸
🦋#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
🍃#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨مرتضی در تحمل سختی زبانزد هم بود، تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود، در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر میشود چند بار یک عملیات را تکرار کنند، وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له میزدند ولی او به همراه دوستش اکبر شهریاری سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعهای آب به پادگان باز میگردند.
مرتضی در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و آخرشب بازمیگشت، یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید غذا هست گفتیم مقداری عدس داشتهایم که تمام شده و کمی نان مانده، تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه ازآن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید.
از مال دنیا هر چه داشت انفاق میکرد، مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت میکرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد، او یک بار زندگیاش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند.
🍃#شهیدمرتضےحسینپور❣
🍀#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌷
🌱#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌺
🌿#شهداےمدافع_حرم🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨۳ راننده ، حریف پرکاری حاج قاسم نمیشدند
«گاهی اوقات ، ۳ راننده برای حاج قاسم عوض میکردیم. رانندهها خسته میشدند ، اما او همچنان میدوید و کار میکرد.
خودش میگفت: از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است ، از خانه بیرون میآیم و شب ، وقتی به خانه برمیگردم که بچههایم خوابند و نمیتوانم آنها را ببینم.
روایت سردار حسنی به دیدار آخر میرسد. نفس بلندی میکشد و میگوید: «آخرین بار، ۳ روز قبل از شهادتش به کرمان آمد. سهشنبه ، کرمان بود. چهارشنبه رفت تهران. پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه ، در عراق به شهادت رسید.
ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به سردار گفتهبود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن.
حاج قاسم در جوابش گفتهبود:👇👇
{ "من اگر ندوم ، نیروهایم راه نمیروند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"}
میگفتند در آخرین جلسهای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد ، از ساعت ۸ صبح شروع کردهبود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار ، تا ساعت ۳ بعدازظهر برایشان صحبت کردهبود.
تاکید کرده بود: همه بنویسند هرچه میگویم ، بنویسید منشور ۵ سال آینده را دارم برایتان میگویم. حاج قاسم گفت و نیروها نوشتند ؛ از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد ، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه ، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم ، پرواز به سمت عراق و ترور و شهادت
آخرین دست نوشته حاج قاسم ، همانی بود که در آن نوشتهبود: خداوندا مرا پاکیزه بپذیر. خداوندا عاشق دیدارتم...
نیروهایش در سوریه بعد از شنیدن خبر شهادتش، آن دستنوشته را جلوی آینه محل استراحت سردار در مقرشان در سوریه پیدا کردند. تاریخ آن دست نوشته، ۱۲ دیماه، یعنی همان چند ساعت قبل از پرواز به سمت عراق بود.»
🕊#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🥀
🍀#بےتوروزگارخوشےنداریم_سردار🍂
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌸
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم 💫
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃#شهداومحرم🏴
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (سلام الله علیها) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
🍃#شهیدحامدجوانے🌸
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🥀
🍀#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌹
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨بادوستان مشغول صحبت از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا مطلبی را بگوید، آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند، سید رضا مانعش شد و گفت: نمیخواهد بگویی، همه تعجب کرده بودیم، لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید: چرانگویم؟ سیدرضا لبخندی زد و گفت: قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی،حدس زدم بخواهی غیبت کسی را بکنی! برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم.
همیشه به غیبت حساس بود و به هر طریقی که میتوانست مانع غیبت میشد.
🕊#شهیدسیدرضاطاهر🥀
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌺
🍃#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🍂
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
✳️✨خودش می گفت:
«من كيلومتری میخوابم.»
واقعاً همينطور بود.
فقط وقتی راحت میخوابيد كه توی جاده با ماشين میرفتيم.
🕊#شهیدمحمدابراهیم_همت🥀
🍀#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌸
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌴🍂اخلاق ناب فرماندهی....
وقتی خبر می رسید که جواد به روستا
می آید، همه اهالی ده خوش حال می شدند و به استقبال او می آمدند. سر راهش می ایستادند و گریه می کردند. یک روز که خبر آمدن شهید آخوندی همه جای روستا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع کرد و به استقبال جواد رفت و دسته گلی را که در دست داشت، به جواد داد و هم زمان بچه ها فریاد زدند و شعار دادند. جواد هم صورت تک تک بچه ها را بوسید و به معلمشان گفت: «برادر عزیزم! من کوچک تر از آن هستم که این بچه ها را از مدرسه بیرون بیاوری تا به من بگویید فرمانده دلاور. من لیاقت فرماندهی را ندارم، چه برسد به دلاوری! شما با این کارتان چنان چوب محکمی به من زدی که دیگر طاقت بلند شدن ندارم.»
خیلی برایش سخت بود که کسی در حضورش، ازش تعریف کند، این هم برمی گردد به تواضعی که داشت.
🍃#شهیدجوادآخوندے🌸
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌺
🌱#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🥀
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨«شنیدم از منطقه آمده برای دیدنش رفتم تهران. گفتند زخمی شده و در بیمارستان بستری است. وقتی رفتم بیمارستان، کنار تختش نشستم و سیر نگاهش کردم. چند روزی همان جا پیشش ماندم تا اینکه آقای خرمی از همکارها و نیروهای محمود آمد آنجا. وقتی می خواست برگردد مشهد، به او گفتم: «خواستی برگردی، مرا هم با خودت ببر.» قرار بود چند نفر از برادرهای پاسدار را هم با خودش ببرد. نگاهم به نگاه محمود افتاد. دیدم همین طور که روی تخت خوابیده، با چشمانش دارد علامت می دهد؛ مثل اینکه من حرف بدی زده باشم و او می خواست چیزی بگوید، فهمیدم که دوست ندارد من با ماشین سپاه بروم. چند دقیقه بعد، خرمی گفت: «برویم حاج خانم.» محمود زُل زده بود در چشم های من تا ببیند من چه جوابی می دهم. گفتم: «شما بروید، من فعلاً هستم.» وقتی رفتند، دیدم محمود دارد می خندد. خوش حال شد که من با ماشین بیت المال نرفتم».
🕊#شهیدمحمودکاوه🌸
✨#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🥀
🍀#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨ابراهيم بعد از چند مـاه عمليات
به خانه آمد. سر تا پا خـاكی بود
و چشــم هايش ســرخ شده بود.
به محض اينكه آمد، وضو گرفت
و رفت ڪه نمــــاز بخـــواند.
به او گفــتم: حــاجی لااقل یـــه
خستگی دَر كُن، بعد نماز بخوان.
سر سجاده اش ايستاد و در حالی
كه آستين هايش را پايين می زد،
به من گفت:
«من باعجله آمدم كه نماز اول
وقتــــــم از دســـــت نــــرود.»
اين قدر خسته بود كه احساس
میكردم، هر لحظه ممكن است
موقع نمــــــــاز از حـــــال برود.
🕊#شهیدمحمدابراهیم_همت📿
✨#ظرافتهاےروحےشهدا 🌸
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم ☂
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
📽🍃اقدام شهید صیاد شیرازی ،
در قبال دریافت زمین در شمال تهران
#لطفاببینید🙏🙏🙏🙏
🕊#شهیدعلےصیادشیرازے🌹
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💫
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم☂
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨حاجقاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق میگرفت اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست، ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید، هنوز هم کارتش در دفتر بنیاد است.
انگار چیزی در ذهن مدیر کل سابق بنیاد شهید استان کرمان جرقه زدهباشد، مکثی میکند و در ادامه میگوید: سردار سلیمانی ارتباط عاطفی خاصی هم با جانبازان داشت، ۷ شهریور سال ۸۶ مصادف با روز نیمهشعبان، حاجقاسم نامهای نوشتهبود برای جانباز آزاده، سردار حسین معروفی، در پایان آن نامه نوشتهبود: "برادر جان! مرا دعا کن، چون بهشدت محتاجم دعا کن تا سال دیگر، در راه او پارهپاره شده باشم " آرزوی حاج قاسم، ۱۲ سال بعد در دیماه سال ۹۸ برآوردهشد.
🦋#سرداردلها🌷
💫#ماملت_امام_حسینیم 🍂
🕊#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🥀
🍀#بےتوروزگارخوشےنداریم_سردار💔
🍁#فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌾
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
#پیشنهادمطالعه
✨🍃يک شب منزل يکی ازدوستان
باهم خوابيده بوديم.صبح #اذان رو که دادند بيدار شديم، نمازصبح رو خونديم. سيد مقيد بود هر روز مقداری قرآن بخونه. قرآنش رو هم خوند و خوابيديم. تازه گرم خواب بوديم که يک دفعه صدايی شنيدم! از خواب پريدم و ديدم سيد دو دستی محکم به سرش ميزنه. گفتم سيد چته چيکار مي کنی!؟
گفت بدبخت شدم نمازصبحمون قضا شد!! شرمنده حضرت زهرا (سلام الله علیها) شديم.
گفتم سيدجان ما که نمازمون روخونديم تازه مگه يادت رفته، بعد از نماز #قرآن هم خوندی!! تا من اين حرف رو زدم آرامش به چشمانش برگشت.
گفتم حالا که خيالت راحت شد بگير بخواب، بذارماهم بخوابیم بعدها در جایی خواندم که مقام معظم رهبری فرمودند: اين #حديث تنم را لرزاند که امام صادق (علیه السلام) فرمودند: اگر يک #نماز صبح از کسی قضا شود؛ کل دنيا طلا شود ودر راه خدا بدهد جبران آن نماز قضا نخواهد شد. بعدها راز نگرانی سيد ازقضا شدن نمازش رو فهميدم. سيد يک روز حرف خيلی عجيبی به من زد که هنوز هم باورش برای ما مشکله. به من گفت: ۱۵ ساله که نماز صبح من قضا نشده!!من تو ذهنم حساب کردم ديدم سيد زمان شهادت۲۹ساله بود!! يعنی دقيقًا هيچ نماز صبح قضايی #نداشت. بی اختیار ياد جمله حاج حسين يکتا افتادم: ميگفت خيليها ميپرسند چکار کنيم #شهيد بشيم يا دست کم مقام شهدا رو داشته باشيم. حاج حسين يه کد خيلی خوب به ما داد وفرمودند: شهدا اول #مراقبت از دلهاشون کردند ومدافع #قلب شدند، بعد مدافع #حرم شدند. در روايتی میفرمايد:
القَلْبُ حَرَمُ اللهِ
فَلا تُسْكِنْ فِي حَرَمِ الله غيَرَ الله.
قلب شما حرم #خداوند است، در اين حرم الهی غير خدا را راه ندهيد. مدافعان حرم، اول از حرم خدا خيلی خوب دفاع کردند که بهشون #لياقت دفاع از حرم #حضرت زينب سلام الله علیها رو دادند...
📚زندگینامه
🕊#شهیدسیدمیلادمصطفوے🥀
💫#گروه_شهید_ابراهیم_هادی🌸
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم ☂
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
✅اگر نماز شب نخوانیم،
ورشکست میشویم!
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، همسرش طاقت نمیآورد، میگفت:
"بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی."
و مصطفی جواب میداد:
"تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد.
ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم."
اما همسرش که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد کوتاه نمیآمد، میگفت:
"اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید...
مگر شما چه معصیت دارید؟
چه گناه کردید؟
خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است..."
آن وقت گریه مصطفی هق هق میشد، میگفت:
"آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟"
🕊#شهیدمصطفےچمران🥀
✨#ظرافتهاےروحےشهدا🌸
🍂#فاصله_ای_که_باشهداداریم🍃
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود، من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد، لباس ها را که دید، گفت: تو این شرایط جنگی وابستهام میکنین به دنیا، گفتم: آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟ بالاخره پوشید رفت بیرون؛ وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود، چیزی نپرسیدم، خودش گفت: یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.
🕊#شهیدمهدےزین_الدین💦
☘#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🍁
✨#فاصله_ای_که_باشهداداریم🥀
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
✳ همیشه به یادم بیاورید من که بودم...
دوست داری به من خدمت کنی؟
«این چه سؤالی است؟ هر کسی دوست دارد به رجایی، رئیس جمهور خدمت کند» این سؤال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبهروی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است.
- بفرمایید، سراپا گوشم!
+ «همیشه به یادم بیاورید که من #محمدعلی_رجایی ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین، کاسهبشقابفروش و دورهگرد.»
مرد بهتزده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه میکند.
🕊 #شهیدمحمدعلےرجایی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌺
🌿#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌸
🍀#فاصله_ای_که_باشهداداریم🌹
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨«جانباز قطع نخاعی "ناصر توبهایها" در سن ۲۱سالگی فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله کرمان را برعهده داشت که در آن زمان حاج قاسم سلیمانی در سمت فرماندهی لشکر خدمت می کرد. سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی نزدیک ایام عید می خواست به کرمان و به دیدار ولدین خود برود، به همسر این جانباز زنگ می زد و می گفت من دو روز به خانه شما می آیم. لباسی تهیه می کرد و به خانه او می رفت. جانباز را استحمام می داد، تخت او را آماده می کرد و در این دو روز به همسر جانباز می گفت کار آشپزخانه هم به عهده من است؛ دو روز خدمت گذاری این جانباز قطع نخاعی را داشت، بعد به سمت کرمان می رفت
💫#ماملت_امام_حسینیم 🍂
🕊#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🥀
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم☂
🍀#بےتوروزگارخوشےنداریم_سردار💔
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💠✨پنج روز از حقوقم در خدمت سپاه نبودم؛
به نیروهای بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢٤٠٠ تومان یعنی روزی ٨٠ تومان پرداخت میشد.
در امور مالی، «سعید» مبلغ ٤٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد.
ازش پرسیدم «جریان چیه؟
گفت: بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینی اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ،ولی به دلیلی پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویه حساب گرفتم.
در نتیجه، حقوقی که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو بهحساب سپاه برگردوندم.
🕊#شهیدسعیدامیرےمقدم🌷
🍂#فاصله_ای_که_باشهداداریم🌹
💦#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا ☂
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر، از او خواست که فردا بیاید مدرسه مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت: این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام ضمانت تو رو بکنم؟ پدر دستهای کبود مهدی را در دستش گرفت و گفت: دوباره به معلمات گیر دادی مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش، بیحجابند که باشند، تو دَرست رو بخون ببین چطوری کتکت زدند، مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت: برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها مسلمون نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟
❁❁
در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتابهایش میکند و میگفت: دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز میکنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمیکرد اسمی از خاندان سلطنت بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی میافتاد.
❁❁
ایستاده بود کنار در مسجد، مردم میخواستند بعد از یکاعتراض آرام، از مسجد خارج شوند، ناگهان مهدی عکس امام را بالای سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا خمینی.
🕊#شهیدمهدےکازرونی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
🦋#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌹
💦#فاصله_ای_که_باشهداداریم☂
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم....
با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج
شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم»
🕊#شهیددکتراحمدرحیمی🥀
🍃#فاصله_ای_که_باشهداداریم🌸
✨#اخلاق_ناب_فرماندهی🌾
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
من دقایقی رانمي شناختم ؛
ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند.
با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد.
يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند.
از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!»
او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.»
مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.»
من كه از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛
در صدد عذر خواهي برآمدم.
اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.»
و با خنده از كنار ماجرا گذشت......
#شهیداسماعیل_دقایقی🕊
#فاصله_ای_که_باشهداداریم...🍀
#اخلاق_ناب_فرماندهی
🥀🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم....
با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج
شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم»
#شهیددکتراحمدرحیمی🕊
#فاصله_ای_که_باشهداداریم...🍀
#اخلاق_ناب_فرماندهی🌸
🥀🍃|• @Dehghan_amiri20