eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
💠✨ ✨💠شباهتهای عجیب وجالب وقابل تامل از شهدا... او را شهید زین الدین صدا می‌کردیم… 🔸به دور از تعارف و بزرگ نمایی واژه‌ای برای توصیف محمد حسین پیدا نمی‌کنم، جز اینکه از ابتدا او را شهید زین الدین صدا می‌کردیم نه تنها به خاطر شباهت ظاهری او به فرمانده شهید لشکر علی ابن ابی طالب«علیه السلام»! رفتارش، نگاهش، برخوردش به زمینیان شبیه نبود. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠امربه معروف💠 چند تا از بچه ها کنار آب جمع شده بودند یکیشان برای تفریح تیراندازی میکرد توی آب! زین الدین سر رسید و گفت: این تیرها بیت المال حرومش نکنین! جواب داد به شما چه و با دست هولش داد! زین الدین که رفت صادقی آمد و پرسید چی شده؟ بعد گفت میدونی کی رو هول دادی اخوی!؟ دویده بود دنبالش برای عذرخواهی! که جوابش را داده بود! مهم نیست من فقط امر به معروف کردم! گوش کردن ونکردنش با خودت 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌸✨دست به غذا نزد!✨🌸 همه دور تا دور سفره نشسته بودیم پدر ومادر مهدی، خواهر وبرادرش، من رفتم توی آشپزخانه چیزی بیاورم،وقتی آمدم دیدم همه نصف غذایشان رو خورده اند،ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
✨💠میدود سر کوچه توی ظل گرمای تابستان،بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه هیجده متری، تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سروصورت بچه هامی ریزد. . مادر می آید روی تراس «مهدی!آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم برواز سرکوچه دوتا نون بگیر. » توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازدطرفشان ومی دود سر کوچه ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸اخلاق ناب فرماندهی تدارکات لشکر، یکی دو شب می‌دیدم ظرف‌های شام رو یکی شسته، نمیدونستیم کار کیه، یک شب، مچش را گرفتیم، آقا مهدی بود، گفت: من روزها نمی رسم کمکتون کنم ولی ظرف های شب با من. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸میخواهم تنبیه تان کنم آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهی کردن و شکستن خودش پیش بقیه برایش سخت تر می شود. ولی آقا مهدی اگر جایی پیش می آمد که باید عذرخواهی می کرد، یک لحظه هم تردید نمی کرد؛ زیرا پست و مقام برایش مهم نبود. یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی.... در ستاد لشگر بودیم. شهید زین‌الدین یکی از بچه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد، نمی‌دانستم حرفهایشان درباره چیست، آن برادرم دائم تندی می‌کرد و جوش می‌زد، آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می‌کرد، یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین‌الدین و با عصبانیت گفت: حرف حساب یعنی این! و چاقو را نشان داد، خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقامهدی می‌خندد، با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می‌خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند، بعدها شهید زین‌الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! 🕊🥀 🌿 💟|• @Dehghan_amiri20
✳ فرمانده لشکر تا صبح سر پست ماند! یک شب برادر برای شناسایی به منطقه آمد. نصف شب از شناسایی برگشتند و در چادر ما خوابیدند. آن شب من سر پست بودم. ساعت چهار صبح بود که برگشتم. بعد از آن نوبت پست برادر دیگری بود. من در تاریکی آمدم که آن برادر را بیدار کنم. اسلحه را روی پایش گذاشتم و گفتم بلند شو و برو سر پست. او رفت و من خوابیدم. حدود یک ربعی خوابیدم که آن برادر سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چه کسی سر پست است؟ گفتم: مگر خودت سر پست نرفتی؟ گفت: نه گفتم: پس کی رفته؟ نگاهش به جای خالی زین الدین افتاد. 🔸 موقعی که زین الدین برای خواب آمده بود آن برادر دیده بود که او کجا خوابیده است. با تعجب به من گفت: سر پست رفته است. زود برو اسلحه را از او بگیر. با هم پیش او رفتیم. مشغول ذکر با تسبیح بود. هر چه به او گفتیم اسلحه را بدهید، نداد و گفت: من کار دارم می خواهم اینجا باشم. هر چه التماس کردیم، قبول نکرد و تا صبح سر پست باقی ماند. ✨ 🕊🥀 💫 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🌷اخلاق ناب فرماندهی 💦فرمانده تیپ برای تیپ سخنرانی داشت،حسینیه پر شده بود،سخنرانیش که تموش شد دیدم یکی افتاده رو پاش،عذرخواهی میکنه و حلالیت می طلبه.آقا مهدی به زور بلندش کرد وپیشانی اش را بوسیدو.... طرف رو کشیدمش کنار،پرسیدم چی شده؟ گفت:یه روز یه نفر با لباس بسیجی ساده اومده بود خط،گرم گرفت واز وضع خط وپشتیبانی و...پرسید منم گلایه کردم وپشت سر فرمانده تیپ وبقیه بد وبیراه گفتم. فقط خندید وگفت ان شاءالله درست میشه.امروز دیدم همون بسیجی لباس پاسداری پوشیده ورفت پشت بلند گو.از بغل دستی ام پرسیدم ایشون کیه؟ با تعجب گفت:جطور نمیشناسی اش؟آقا مهدی زین الدینه دیگه،فرمانده تیپ! 🕊🥀 ✨ 🌸 ✨ 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 یک روزگرم تابستان،بامهدی وچندتاازبچه های محل،سه تاتیم شده بودیم وفوتبال بازی می کردیم.تیم مهدی پاس دادند،اوهم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛توی همین لحظه حساس به یک باره مادرمهدی آمدروی تراس خانه شان که داخل کوچه بودوگفت:مهدی،برای ناهارنون نداریم،برواز سرکوچه نون بگیرمادر.مهدی که توپ رانگه داشته بود،دیگرادامه نداد.توپ رابه هم تیمی اش پاس دادودویدسمت نانوایی نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود، من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد، لباس ها را که دید، گفت: تو این شرایط جنگی وابسته‌ام می‌کنین به دنیا، گفتم: آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟ بالاخره پوشید رفت بیرون؛ وقتی آمد، دوباره همان لباس‌های کهنه تنش بود، چیزی نپرسیدم، خودش گفت: یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت. 🕊💦 ☘🍁 ✨🥀 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💧✨نمره‌ی بیست! مهدی در جبر هم حرف نداشت. این‌که می‌گویم حرف نداشت، نه که خواهرش هستم و خواستم تعریفش را کرده باشم، شاهدم، نمره‌ی بیستش از امتحان جبر یازدهم است. امتحانی که نهایی بود و در سرتاسر کشور هماهنگ برگزار شد. طراحِ خوش‌انصاف، هرچه مسئله‌ی سنگین و پیچیده دستش رسیده بود، آورده بود توی برگه‌ی امتحان. خیلی‌ها به‌زور نمره‌ی قبولی آوردند و خیلی‌ها مردود شدند. تک‌وتوک هم توانستند بیست بگیرند، این را آموزش‌وپرورش اعلام کرد؛ یکی‌شان مهدی بود. 💠✨ده دقیقه وقت پیدا می‌کرد، می‌رفت سروقت کتاب‌هایش وقتی از عملیات خبری نبود، می‌خواستی پیداش کنی، باید جاهای دنج را می‌گشتی. پیداش که می‌کردی، می‌دیدی به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت پیدا می‌کرد، می‌رفت سروقت کتاب‌هایش. گاهی که کاری فوری پیش می‌آمد، کتاب همان‌طور باز می‌ماند تا برگردد. 💦✨ وابسته‌ام می‌کنید به دنیا خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس‌ها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابسته‌ام می‌کنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس‌های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچه‌های سپاه عقدش بود لباس درست‌وحسابی نداشت.» ❄️✨ صدای ناله و گریه‌هایشان آسمان را پر کرده بود آن چیزی که حتی نمی‌خواستم فکرش را بکنم گریبانمان را گرفته بود. گم شده بودیم. آقامهدی هم وقتی ایستاد تا نفسی چاق کند، همین را گفت. ماندن در دل دشمن توی آن تاریکی شب هیچ خوشایند نبود اما چاره نداشتیم. خسته و هلاک، یک گوشه خزیدیم. دم‌دمای صبح، آقامهدی روی یک تخته‌سنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای قامت بست. ندیری هم آن طرف‌تر تکبیر گفت و مشغول شد. صدای ناله و گریه‌هایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگی‌های چندروزه را می‌دادند و نیروی تازه برای فردا می‌گرفتند. آن شب من هم نماز شب خواندم اما نماز من کجا و نماز این دو کجا؟ نه قیامم شباهتی به قیام ندیری داشت که از ترس خدا پاهایش به لرزه افتاده بود، نه قنوتم شبیه قنوت آقامهدی بود که از اول تا آخرش اشک بود و آه و ناله. 🕊🥀 🌿🌺 🍀🌹 🍃🍁 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 حوصله ام سر رفته بود به ساعتم نگاه کردم،بعد به سرعت ماشین،گفتم؛آقا مهدی شما که میگفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین. گفت اون مال روزه،شب از هفتادتا بیشترنبایدرفت.قانونه «اطاعتش،اطاعت از ولی فقیه» 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅تواضع وفروتنی یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». 🦋🌸 🍂🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃