🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💦دستم نميرسدبہ بلنداے چيدنت
💦بايدبسنده کردبہ روياےديدنت
💦من جَلدِبام خانہ ی خود ماندهام وتو
💦هفت آسمان كم است براے پریدنت!
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌸السلام وعلیک یا مولانا یا صاحب الزمان
عید قربان آمد و باز آ که قربانت شوم
همچو اسماعیل به فرمان خدا رامت شوم
حاجیان اندر دیار کعبه گشتند مهمان
میزبان من بیا تا من که مهمانت شوم
عید قربان است و هر کی می دهد قربانی اش
آرزو دارم که قربانی قربانت شوم
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
#از_شما_چه _پنهان
دلم یک دردودل
حسابی می خواهد....
دلم درد می كند...
هٍمٍاٍن ٍدٍرٍدٍھٍاٍیٍے ٍکٍہ ٍعٍلٍاٍجٍشٍ ٍبٍا ٍتوٍسٍتٍ ...
🍃💐
خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم، اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند...
✨عید سعید «قربان»، مبارک
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
1_7459978.mp3
4.04M
کشیک دل
حجت السلام و المسلمین عالی📢📢📢
#پیشنهاد_دانلود👌👌👌
🌹کانال شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری🌹
@Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ
واورا به قربانی بزرگی بازخریدیم
عید قربان هست وحاجیان قربانی به درگاه حق پیشکش می کنندتا حجشان مقبول خداوند باریتعالی قرارگیرد
واما تو ای #شهید
چه زیبا درسعی وصفای عشق درکوی حرم خواهرارباب عقیله بنی هاشم طوافی جانانه کردی وخدا چقدر عاشقانه خریدارتوگشت وجان شیرینت رادرطبخی از اخلاص به #قربانی پذیرفت
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨تو عشق دوم منی
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، كسی كه #عشق_خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها #دل بكند.
راوی همسر شهید
#عباس_بابایی
#شهیدروزعیدقربان
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
✨💦✨💦
امام علی علیه السلام:
هرگز انجام کارهای فراوان ومهم
عذری برای ترک مسئولیت های کوچکتر نخواهدبود.
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
شکر !
که در قلبمان ،
مویرگی هست ، متصل به #خون_گرم_شهیدان !
و از همان خون است که گاه ، به یادشان می تپد .
تـ❤ـپـ❤ـشـ❤ـی زندگی بخش...!
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸نام:بابک
🌸نام خانوادگی:نوری هریس
🌸فرزند: محمد
🌸تاریخ تولد:۱۳۷۱/۷/۲۱
🌸زمان شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۷
🌸محل شهادت: سوریه
💦برشی از وصیت نامه شهید
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناههای من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم
#مدافعان_حرم_عشق
معرفی از ما
تحقیق بیشترازشما...
🌹 @dehghan_amiri20🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
✨🍃خلاصه نتواست جلوی مارو بگیرد...
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم
شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی آرامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹