✍صد سال دیگه کجایی؟
💡بعضی فکرا میتونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم.
مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔
🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچکدومامون نیستیم!
اونوقت عصبانیت و کینههارو بریزیم دور.🧹
🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#افراگل
#عکسنوشته_حسنا
_________
@Mahdiyar114
✍جلسهی اضطراری
🗣 من بیشتر میگویم و او بیشتر میشنود و کمتر میگوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ میگویم:« من زیاد تلاش میکنم. آرمانگرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.»
🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفتهام. این یعنی مذاکرات خوب پیش میرود. این یعنی خیلی چیزها روی برگهها باقی مانده که نگفته و نپرسیدهام.
اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم میگیرد؟ درخواست جلسهی اضطراری میدهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت میشود.
📅 روز موعود فرا میرسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است.
جلوی آینه میایستم، به موهای سیاهم شانهای میزنم. هرچه مادر میگوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری میری جلسه خواستگاری! »
ولی مرغ من انگار یه پا دارد!
لبهایم کش میآید و اشاره میکنم به پیراهن سبز و ساده پاسداریام: «مگه این چِشه؟ »
مادر به عادت همیشگیاش زیر لب ذکر « لاالهالاالله » با چاشنی « از دست تو! » میفرستد.
🚔نزدیک خانهشان که میرسیم دلشوره به جانم مینشیند.
حالت غریبیست!
داخل کوچهشان غُلغُلهای از جمعیت است.
چراغِ قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور میبینم که در حال چشمک زدن است.
جمعیت را میشکافم و خود را به محل حادثه میرسانم.
روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند.
🕊مردم از دخترخانمی میگویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده.
باقی حرفهایشان را نمیشنوم یا نمیخواهم که بشنوم.
وقتی که اشاره به آن خانه میکنند و میگویند: « خونهشون همینه »
سرم گیج میرود، کنار دیوار روی زمین مینشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم میاندیشم و به حال او غبطه میخورم.
#داستاک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_افراگل
__________
@Mahdiyar114
✍لحن صداتون چطوره؟
لحن صحبت ما به طرف مقابل میفهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟!
💡در برخورد با همسرت، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوهی چینش کلمات بیشتر دقت کن!
🌱لحن شما، میتونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بینتون کمک کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
_________
@Mahdiyar114
✍مثل یک لال!
🗣توقع میرود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقتها یکی از دو طرف یا هر دو، کمحرف و شاید خجالتی😶🌫 باشند.
💡یکی از تکنیکها و روشهایی که میتواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است.
ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید.
به طور مثال وقتی همسرتان لباسهایتان را اتو میکند و یا غذا🥘 میپزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است.
یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه میشود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم.
🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل میگیرید و ناامید نمیشوید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
_________
@Mahdiyar114
✍میدونی تلویزیون چه مانع بزرگی برای کودکان هست؟!
🤬گاهی وقتا که از دست بچه حوصلهتون سرمیره بهش میگید: «اووووف بچه اعصاب معصاب ندارم. برو برنامه پویا ببین! از دستت راحت شم.»
📺این در حالیه که این طفل معصوم بیشتر وقتا یا جلوی تلویزیونه یا دستش موبایله!
❌شاید خیلیا ندونن که تلویزیون مانع بزرگی برای رشد کودک هست:
🔻کاهش قدرت، جستجو و تجزیه و تحلیل دنیای پیرامون.
🔻مانعی برای تمرین مهارتهای حرکتی.
🔻مانعی در جهت تمرین هماهنگی چشم و دست.
🔻از بین رفتن کنجکاوی و پرسشهای ذهنی.
🔻کورکردن خلاقیت و انگیزه.
🔻مانع سر راه مهارتهای ارتباطی، کلامی، خواندن و نوشتن!
🔻مانع تمرکز و تفکر منطقی.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
________
@Mahdiyar114
✍شما هم از مخفیکاری همسرتون دلخوری؟!
معمولا مردا دوست دارن مشکلاترو مخفی کنن!🤐
میخوان به دیگران ثابت کنن اونا به تنهایی میتونن از پسش بربیان!💪
❌این مخفیکاری رو به پای بیاعتمادی نذارین.
💡در صورتی که متوجه اون مشکل شدید در مقابل همسرتون گارد نگیرین و تشویقش کنید: من به تو باور دارم، از پسش برمیایی!
🌱با شناخت روحیات یکدیگر مانع دعوا و بگومگو بشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
________
@Mahdiyar114
✍نقش بازی کردن
💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود.
آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم میزد.
درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند.
خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش میوزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند.
طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود.
👨🏻🦱با لکنتزبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.»
مادر انگشت به دهان، چهرهی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر میخواے برات خواستگارے برم برو يک هفتہ اداے نمازخونا رو در بيار!»😉
🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه میکرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!»
وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف اول جماعت ادای نمازخوانها را درآورد.
بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت.
🧔🏻♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر میگفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.»
فرشتهخانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط میتونم آدرس مسجد رو بدم!»
😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من میشناسم عجب رکوع و سجودی میره!»
بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.»
😍قند در دل فرشتهخانم آب شد.
با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!»
سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.»
🧕🏻روی لبهای مادر خنده نشست:
«پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!»
سعید مثل برقگرفتهها⚡️سرجا خشکش زد.
دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانههایش شروع به تکان خوردن کرد.
🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانههایش را گرفت: «چرا گریه میکنی عزیزم؟!»
سعید با صدای بغضآلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
_________
@Mahdiyar114
✍صدای موسیقی بیشتر تو فضای خونهتونه یا صوت قرآن؟
خیلیا دوست دارن فرزند شایسته داشته باشن، فرزندی که مایه آبروی پدر و مادر باشه!😎
این درحالیه که ورودیهای بچهها رو رها کردن و خروجی اون رو سالم میخوان!🙄
🥁مثلا وارد خونه میشن یه آهنگ خفن میذارن. داخل ماشین میشن، قبل حرکت یه آهنگ نامناسب میذارن.🎺
💡یادمون نره، گندم از گندم بروید جو ز جو!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
________
@Mahdiyar114
✍جیغ یهویی
🤔هیچ میدونستی گریه و جیغ یهویی بچهی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه.
اگه گشنه نیست🫔
تشنه نیست🚰
جاش تر نیست🧻
دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂
زود بغلش کن! نوازش کن!
تا آروم و دلبستهتر بشه.🌿
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
__________
@Mahdiyar114
✍بهتر نیست نگاهت رو عوض کنی؟!
🌿تعریف ڪردن از ڪسی، بسته به نوع نگاه ما به او داره!
اگه برای دیدن شخصی، روی نقاط موردپسند خودمون زوم ڪنیم، اونو زیبا میبینیم؛ در حالی ڪه ممڪنه نزدیڪان همون فرد از ایشون ناراضی باشن!😒
💡این نگاهِ زیبا، به خاطر این هست که تو نقاط منفی زندگی اون رو ندیدے!
این نوع نگاه رو در مورد همسرتون تمرین کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
__________
@Mahdiyar114
✍اُملبازی
🦗صدای جیرجیرک یک لحظه هم قطع نمیشد. دوست داشت در تنهایی به برنامهریزی فکر کند، از بیبرنامهگی و روزمرگی اعصابش😩 بهم میریخت.
⚡️رفتارهای ثریا برایش قوزبالایقوز شده بود. هر روز به بهانههای مختلف او را به بیرون از خانه میکشید.
قِلِقش را ثریا از بَر بود. هر دفعه از راه التماس🥺 و سوءاستفاده از دلرحمیاش وارد میشد.
🤯با رفتار زشت امروز ثریا، فرشته دوست نداشت دیگر او را ببیند.
وقتی کامران را کنارش روی نیمکت پارک دید، به خیال اینکه داداش او هست، از راه دور دستی👋تکان داد.
😓ثریا اما بیخیال همهچیز، دست کامران را کشید و به طرف فرشته رفت.
او خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
🗣صدای ثریا هنوز هم توی سرش اِکو میشود:
« سلام فرشته، معرفی میکنم دوست خوبم کامی! »
😵💫آسمان دور سرش چرخید. چهره درهم کشید. پا تند کرد و از آنها دور شد.
خودش را به نشنیدن میزد:« إِ فرشته تو کی میخوای دست از این اُملبازیات برداری؟! »
هنوز دست 🤌کامران بین زمین و آسمان مانده بود.
🏚وارد خانه شد. به اتاقش پناه برد. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
قرآن را از قفسهی کتابها برداشت. آن را بوسید و روی قلبش گذاشت.
نجات خود را مدیون اُنس با قرآن📖 میدانست.
همان کتابی ✨که هر روز صبح، با شنیدن صدای دلنشین پدر🧔♂که آیاتی از آن را میخواند، چشم باز میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
_________
@Mahdiyar114
✍دستگیری یا مچگیری؟!
🌱بچهها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن!
اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒
💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر میزنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچگیری حالشو بگیرین!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
_________
@Mahdiyar114