✍امیرے حسین و نعمالامیر
عمروبنجناده یازده ساله بود که پدرش در صحرای کربلا به شهادت رسید.
مادر به او گفت: در پیشروے امام حسین علیهالسلام بجنگ تا به شهادت برسی.
از امام اجازه میدان خواست.
امام فرمود: پدر این جوان در جنگ به شهادت رسیده، شاید مادرش راضی نباشد.
گفت: مادرم به من فرمان داده تا در این میدان قدم بگذارم.
با این سخن امام اجازه داد، او به میدان رفت در حالی که، این رجز به یادماندنی را خواند:
«أَميرِي حُسَيْنٌ وَ نِعْمَ الاَْميرُ * سُرُورُ فُؤادِ الْبَشيرِ النَّذيرِ
عَلِىٌّ وَ فاطِمَةُ والِداهُ * فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظير
لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحى * لَهُ غُرَّةٌ مِثْلُ بَدْر مُنير»
(امير من، حسين است و چه نيكو اميرى؛ كه شادى دل پيامبرِ بشير و نذير است.
على و فاطمه پدر و مادر اويند، آيا شما براى او همانندى مى شناسيد؟!
طلعتش مانند خورشيد نيم روز است و چهره اش چون ماه شب چهارده درخشان است).
بعد از شهادت این نوجوان، دشمن سرش را جدا کرد و به سوی امام علیهالسلام پرتاب کرد.
مادر شجاعش"بحریّه" دختر <مسعود خزرجی> سر فرزند را برداشت و بوسید و با همان سر به طرف دشمن حمله کرد و آن را بر سر یکی از آنها کوبید.
سپس برگشت عمود خیمه را به سوی دشمن پرتاب کرد.
#امام_حسین علیهالسلام او را به خیمه بازگرداند.
#جان_فدا
#شهید_کربلا
___________________
@Dehkade_mosbat