eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀مادرمان مثل بچه ها عاشق سفره هفت سین است. سفره سنتی یادگار مادربزرگ را از کمد چوبی مان برمی دارد روی میز دایره ای شکل گوشه بهارخوابمان سفره را پهن می کند. سفره سنتی قلمکاری شده هنرِ دستانِ هنرمندان اصفهانی به میزمان جلوه خاصی می دهد. آن وقت مادرمان هفت ظرف بلوری طرح دار و پایه دار که هم شکل هستند را باسلیقه و دایره ای شکل روی سفره می چیند. هفت سین هر ساله مان همان سرکه، سمنو، سیب، سماق، سنجد، سکه، سیب را داخل ظرف ها می ریزد. 🌺مادرمان قرآنِ پدرمان را روی رحلِ طلائی رنگ، وسط سفرۀ هفت سین می گذارد. پدرمان هم اسکناس های عیدی مان که نو و تانشده است و حسابی چشمک می زند را لای قرآن می گذارد. دوباره قرآن را روی رحل برمی گرداند. گوشه دیگر سفرۀ هفت سین مان مادرمان ظرف های خوشگل میوه و شیرینی می گذارد. امّا اولین مهمان سفره هفت سین مان سه مهمان خوشگل، شاد و شنگول که دنبال هم می دوند انگار مسابقه گذاشته اند، آن هم داخل ظرف شیشه ایِ پر از آب. درست است منظورم همان سه ماهی قرمزمان هست. 🌼نزدیک سال تحویل همه مان دور سفره می نشینیم. ما بچه ها با ذوق ماهی هایمان را، با چشانمان تعقیب می کنیم و به خوراکی ها ناخنک می زنیم. پدرمان هم با ذکری که می خواند هاله ای از نور روی ما می پاشد. مادرمان با عشقی مثال زدنی به حاصل کارش نگاه می کند. سپس دست دراز می کند قرآن را از روی رَحل برمی دارد و فضای خانه مان را عطرآگین سخن نور می کند. 🍀صدای توپِ سال تحویل که شنیده می شود، دعای سال تحویل از گوشه گوشه خانه مان حتّی از جعبه جادویی خانه مان نوازشگر گوشمان می شود. 🔹«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» بعد از آن، پدرمان رویِ تک تک مان را می بوسد ودست نوازشی بر سرمان می کشد قرآن را جلومان می گیرد تا هم بوسه زنیم و هم با دیدن خط نورانی اش دیده مان روشن شود. دستمان هم با برداشتن اسکناسی از لای قرآن، نورانی می شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
✍️حال غریبی است وقتی یک کار تمام می شود.. هم حس خوش شکر و حمد الهی و توجه به منتی که خدا بر ما گذاشت و مددی که به ما رساند. هم حس غمی پنهان بر اتمام.. اما نباید از پای نشست.. 👈فاذا فرغت، فانصب.. ✅از کاری فارغ شدی، به کار دیگر مشغول شو.. و امشب، رمان در کانال گذاشته می شود.. به خاطر همراهی هایتان ممنونم. خداوند خیرکثیر به شما بدهد. 🌸🌺🌹🌼 🙏🙏به خاطر کوتاهی هایم عذرخواهم. گاهی دیرتر از معمول بارگذاری می شد و به علل مختلف، ویرایش و بازنگری بخش رمان کمی طولانی تر می شد. با ما همراه باشید ان شاالله و دعایمان بفرمایید خداوند هدایتمان کند به آنچه رضایتش در آن است.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت: - اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری. 🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد: - می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم. 🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت: - آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه. 🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت: - ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری. - چی؟ بعدی ام می خوای؟ - پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم. - تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟ - آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری. 🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد. 🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد. 🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم. 🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند: - دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم. 🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش: - اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟ 🍀صدای کودکش را تخیل کرد: - بیسکویت بخر مامان. 🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد: - خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان. 🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید: - اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه. 📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود. پایان 🍀🌸🍀🌸 ✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت. 🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید. 📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم. 🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند. گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه می‌کنم. گریه‌ای که به هق هق تبدیل می‌شود. هر چه نفس‌‌هایم سخت بالا می‌آید، اشک‌ها راحت پایین می‌لغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم: ☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا می‌اندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام می‌سوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین می‌رود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شده‌ام را نوازش می‌کند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمی‌خواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح می‌برد. دستانم را باز باز می‌کنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم. 🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکه‌های ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بی‌وزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمی‌گرداند. قفل قدم‌هایم باز می‌شود و به گوشه‌ای پناه می‌برم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان. @salamfereshte