eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحری را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺 جاهای قشنگ ماجراهای قبلِ عیدمان هنوز مانده است. خودم این قسمتی که می خواهم بگویم بیشتر دوست دارم. یک هفته مانده به سال تحویل مادرمان ما را می برد به بازارچه محلی مان همان بازاچه ای که شاداب و سرزنده است همه در تلاش و حرکت هستند. یکی داد می زند خانه دار و بچه دار زنبیلت و بردار و بیا... یکی گل هایش را به شکل زیبایی چیده ... سبزه هایش هم چشمک می زنند؛ البته سبزه های مادرمان زیباترند . فروش سمنو و ماهی هم، بازارش داغِ داغ است ... 🍀صدایِ حراج فروشان دائماً در گوشم می پیچد که از خوبی و زیبایی جنسشان می گویند. مادرمان دوره گردهای دستفروش را همان هایی که با چرخ های دستی شان جنس های خود را جابه جا می کنند، خیلی دوست دارد. با عشق و ذوق صدایِ چرخ های چرخ دستی شان را گوش می دهد. بساطشان را که پهن می کنند از هر کدام چیزی می خرد و می گوید: خدا را خوش نمی آید شب عیدی، دست خالی به خانه بروند و جلوی زن و بچه هایشان خجالت بکشند. 🌸حالا نوبت خرید چیزی ست که ما بچه ها از ذوقش خوابمان نمی برد و اگر بخوابیم مرتب خوابش را می بینیم. طول سال به امید آن ساعت لحظه شماری می کنیم. بله بله درسته! منظورم همان ماهی قرمز است. نوبت انتخاب ماهی قرمز که می رسد من یکی را انتخاب می کنم، حسن آن یکی را و زینب هم یکی دیگر را، مادرمان می ماند کدام را بخرد آخر سر نگاه می کند به پسرفروشنده می گوید: آقا پسر هر سه را از آب بیرون بیاور آن ها را می خرم. ما بچه ها هم از خوشحالی و ذوق بالا و پایین می پریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯از شیوه‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🌺البته آقایانی هم که در تلویزیون به عنوان نامزد ظاهر میشوند و حرف میزنند، وظائف سنگینی دارند؛ آنها هم باید مراقب باشند. حرفی که از دهان انسان خارج میشود، باید واقعی، صمیمی، متکی به اطلاعات درست و برآمده‌ی از زبان صادق و راستگو باشد. اینجور نباشد که حالا برای اینکه توجه مردم را جلب کنیم، هرچه به دهانمان آمد، بگوئیم؛ اینها را باید مراقبت کنند. نامزدها کاری که میدانند درست است، میتوانند انجام دهند، آن را بگویند - حالا به عنوان وعده، به عنوان برنامه، به عنوان هرچه - سعی کنند مردم را با واقعیت مواجه کنند؛ هم واقعیت اوضاع، هم واقعیت خودشان. اگر این شد، خدا برکت خواهد داد؛ اگر این شد، خدای متعال کمک خواهد کرد؛ چون کارها دست خدا است، همه چیز به اراده‌ی الهی برمیگردد. بیانات در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام ۱۳۹۲/۰۳/۰۶ 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً أَعْطَاهُ اَللَّهُ بِكُلِّ عِرْقٍ فِي بَدَنِهِ حَوْرَاءَ وَ شُفِّعَ فِي ثَمَانِينَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ لَهُ بِكُلِّ شَعْرَةٍ فِي بَدَنِهِ حَوْرَاءُ وَ مَدِينَةٌ فِي اَلْجَنَّةِ 🔸ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً بَعَثَ اَللَّهُ إِلَيْهِ مَلَكَ اَلْمَوْتِ كَمَا يَبْعَثُ إِلَى اَلْأَنْبِيَاءِ وَ دَفَعَ اَللَّهُ عَنْهُ هَوْلَ مُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ وَ بَيَّضَ وَجْهَهُ وَ كَانَ مَعَ حَمْزَةَ سَيِّدِ اَلشُّهَدَاءِ 🍀آگاه باشيد،هر كس على را دوست بدارد،خداوند به تعداد رگهاى بدنش از حورى ‌هاى بهشت به او مى ‌بخشد و در مورد هشتاد نفر از اقوام و خويشانش،شفاعت مى ‌كند و به تعداد موهاى بدنش،از حوريان بهشتى و از شهرهاى بهشت برخوردار مى‌شود. 🍁بدانيد،هر كس على را دوست بدارد،خداوند،ملك الموت(عزرائيل)را براى[قبض روح]او،آن گونه مى‌فرستد كه براى پيامبران فرستاده مى‌شود و ترس از نكير و منكر را از او برمى‌دارد و رويش را سفيد مى‌كند،و او با حضرت حمزۀ سيد الشهداء همنشين خواهد بود. 📚فضائل الشيعة ؛ ص4. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
💥متلاشی شدن 🏔شما ای کوه های بلند و مستحکم که میخ های زمین هستید و او را از پاره پاره شدن، نگه داشته اید؛ معدن های سنگین و ثقیلی را درون خودتان نگه داشته اید؛ با سرمای سخت یخها، از هم نمی پاشید و برف و تگرگ ها، سیل های خروشان و بزرگ و شوینده را تحمل می کنید؛ چه شد که وقتی خدای سبحان، خواست به پیامبرش، نشانی از خود بدهد، بر شما که جلوه گر شد، از هم متلاشی شدید؟ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ... (1) 🌋 چه شد که وقتی خدای سبحان، آن امانت عظیم را بر آسمان ها و زمین و شما ای کوه های قدبرافراشته عرضه کرد، نپذیرفتید و هراسناک شدید؟ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَينَ أَنْ يحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا.. (2) 🗻و چه شد که خداوند به وضوح می گوید اگر این قرآن را بر شما نازل می کرد، از خشیت الهی، از هم می پاشیدید؟ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيةِ اللَّه..(3) ⚡️معلوم است دیگر. آسمان ها و زمین و شما ای کوه ها، وقتی تحمل تجلی ذات اقدس اله را ندارید، مشخص است که تحمل حمل حقیقت قرآن کریم؛ کامل ترین امانت الهی را هم نخواهید داشت زیرا قرآن کریم هم، تجلی ذات اقدس اله است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 24-26 پی نوشت: 1. اعراف، آیه 143. 2. احزاب، آیه 72. 3. حشر، آیه 21. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺الإمام الرضا عليه السلام : 🔹شهرُ رَمَضانَ شَهرُ البَرَكَةِ ، وشَهرُ الرَّحمَةِ ، وشَهرُ المَغفِرَةِ ، وشَهرُ التَّوبَةِ وَالإِنابَةِ ؛ 🔸من لَم يُغفَر لَهُ في شَهرِ رَمَضانَ فَفي أيِ شَهرٍ يُغفَرُ لَهُ؟! 🔹فاسأَلُوا اللّهَ أن يَتَقَبَّلَ مِنكُم فيهِ الصِّيامَ ، ولا يَجعَلَهُ آخِرَ العَهدِ مِنكُم ، وأن يُوَفَّقَكُم فيهِ لِطاعَتِهِ ويَعصِمَكُم مِن مَعصِيَتِهِ ، إنَّهُ خَيرُ مَسؤولٍ . 🍀ماه رمضان ، ماه بركت است ، ماه رحمت ، ماه آمرزش ، ماه توبه و بازگشت به سوى خدا . 🌸هر كه در ماه رمضان آمرزيده نشود ، پس در چه ماهى آمرزيده گردد؟! 🌼پس ، از خداوند بخواهيد كه در اين ماه ، روزه شما را بپذيرد و آن را آخرين رمضان شما قرار ندهد و شما را بر طاعت خويش توفيق دهد و از نافرمانى خود نگه دارد ، كه او بهترين كسى است كه از او درخواست مى شود . 📚بحار الأنوار : 96 / 341 / 5 . 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌺در آشپزخانه مشغول کار بودم که همسرم گفت:«می خواهم لباسم رو از خشکشویی بگیرم تو هم وقت داری که همراهم بیایی؟» با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم« من دیگه برای چی بیایم؟» با کمی تأمل گفت:« خانمی که در مغازه بود، پوشش مناسبی نداشت برایم سخته که دوباره آنجا برم». با نگاه تحسین آمیزی به او گفتم:« پس کمی صبر کن تا آماده بشم». 🌼با هم سوار ماشین شدیم و به طرف مغازه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، من پیاده شدم و با دغدغه‌ی فکری که معمولا در این مواقع به سراغم می آید، وارد مغازه شدم. خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود، علاوه بر پوشش نامناسب، آرایش غلیظی هم روی صورتش داشت. با خوشرویی سلام کردم و رسید لباس را تحویل دادم، او هم با لبخند ملیحی جوابم را داد و رسید را گرفت . 🌸وقتی که لباس را داد و هزینه‌اش را حساب کرد، با مهربانی گفتم:« خانمی ، عزیزم شما اینجا با افراد نامحرم خیلی سروکار دارید بهتره که پوشش مناسب تری داشته باشید تا مشتری هاتون رو از دست ندهید». با تعجب به من نگاه کرد که ادامه دادم:« الان همسر من بخاطر همین موضوع نیامد و مرا فرستاد و فکر کنم که دیگه هم اینجا نیاید و بقیه مردها هم اگر بخواهند بیایند، همسرانشان چنین اجازه‌ای نمی دهند، پس بهتره که برای جلب مشتری هم که شده در آرایش و پوششتون، تجدید نظر کنید» .با او که هنوز در بُهت و شوکِ حرفهای من بود، خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹روی زمین نم دار، به سختی نشسته ام. سرمای بیابان های سوری را با تمام تنم حس می‌کنم. بینی شکسته ام، پر است از بوی خون وکباب و نفت. می لرزم. با هر لرزشی، درد در تمام تنم پمپاژ می شود. سوزش سینه ام، نفس کشیدنی عذاب آور نصیبم کرده. سعی می کنم، آرام هوای گردوخاکی و خفه‌ی اینجا را به ریه هایم برسانم. هوا که به سختی پایین می‌رود، سخت تر و پر سوزش، وارد ریه ها می‌شود. به سوزش و دردی بزرگ تر، رها می شود و ریه ها خالی از هوا. صدای پدر در گوشم می پیچد: " هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت.." . صدای پدرم، دلم را آرام می‌کند. " الحمدلله رب العالمین. هر چه تو بدهی نیکوست ... خدایا.. می بینی ام؟ " و باز هم اشک. صورتم به اشک هایم می سوزد اما مانع از اشک ریختنم نمی شود. می خواهم سجده کنم. اینجا خاک است. زیر خاک است. خاکی ترین جایی است که جسمم قبل از قبر، آن را درک کرده است. دلم سجده می خواهد. 🔻 صدای لخ لخ دمپایی های پاره‌ی دختر سوری می‌آید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد می‌کند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه می‌کند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش ساله‌ام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی. 🔹 ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام می‌گذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. می‌افتد. ظرف را روی زمین می‌گذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم می‌گذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچه‌گانه اش در گوشم می‌پیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار می‌کند. به پهنای صورت می‌خندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد می‌کند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم می‌آورد. دل و روده هایم به گلو چنگ می‌اندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم. @salamfereshte
السَّلاَمُ عَلَی السَّیْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ وَ النُّورِ الْبَاهِرِ 🍁آقاجان چه شیرین است لحظاتی که دو زانو نشسته ام و درس پس می‌دهم و از فلسفه غیبتت می‌نویسم. امروز با اجازه تان سومین موردش را می‌گویم. 💥جداسازی مؤمنان واقعی نیز فلسفه دیگری برای غیبت است؛ چنانچه جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) پس از بیان تأخیر فراوان کیفر قوم نوح(علیه السلام) می‌فرماید: ☘«غیبت قائم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به طول می‌انجامد تا حق روشن گردد و ایمان محض از تیرگی پاک شود و از شیعیان هر کس سرشت ناپاک دارد و بیم آن هست که اگر از امکانات وسیع و امن و امان گسترده در عهد قائم(عجل الله تعالی فرجه) آگاه شود، منافقانه رفتار کند، با ارتداد آنها خالص و ناخالص از یکدیگر جدا شود». * 📚* بحارالانوار، ج51، ص222. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
هدایت شده از مسار
کی مسئول‌تره؟؟ به این قسمت رسیدیم که مردان در برابر زنانی که سر ناسازگاری دارند باید مراحلی را در نهایت عدالت پیش ببرند. ▪️مرحله اول: پند و اندرز دادن ▪️مرحله‌دوم: درصورت سود نداشتن پند و اندرز از آنها در بستر دوری کنید. ▪️مرحله‌سوم: وقتی دو مرحله بالا فایده‌ای نداشتند، راهی جز شدت عمل نمی‌ماند و آنها را تنبیه بدنی کنید. ✅توجه کنید در همه‌ی دنیا در قبال کسانی که وظیفه‌نشناس‌اند و هیچ وسیله‌ای برای اصلاح آنها وجود ندارد تنبیه بدنی وجود دارد. ✅دوم اینکه توجه کنید طبق روایات و کتب فقهی این تنبیه بدنی باید ملایم و خفیف باشد به طوری که نه موجب شکستگی شود نه جراحت و نه کبودی. ❌هیچ مردی حق ندارد از سر بهانه‌گیری همسر خود را اذیت کند. 🔔مردان درصورت تخلف از وظایف خود نیز مجازات و تنبیه بدنی می‌شوند ولی چون غالبا این‌کار از عهده زنان خارج است، حاکم شرع مردان را از راه‌های مختلف و حتی از راه تعزیر(مجازات بدنی) به وظایف خود آشنا می‌سازد ✨...فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ ۖ فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا ۗ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیًا کَبِیرًا... ...باید نخست آنان را موعظه کنید و (اگر مطیع نشدند) از خوابگاه آنان دوری گزینید و (اگر باز مطیع نشدند) آنان را به زدن تنبیه کنید، چنانچه اطاعت کردند دیگر راهی بر آنها مجویید، که همانا خدا بزرگوار و عظیم الشأن است ... 📖سوره نساء، آیه۳۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ⭕️اولین راهکاری که فرزندان می‌توانند در برابر دعوای پدر و مادر از خود نشان دهند، صبر است. ❌وقتی والدین دعوا می‌کنند، عصبانی هستند. ممکن است حرف‌هایی بزنند که مورد خوشایند شما نباشد. به قول ضرب‌المثل معروف: تو دعوا حلوا خیرات نمی‌کنند. 🔺اما به این نکته توجه داشته باشید که آدم‌ها وقت عصبانیت ممکن است هر حرفی را بزنند؛ در حالی‌که خیلی از آن‌ها حرف دلشان نباشد. 🔺به همین دلیل خیلی‌زود با یکدیگر آشتی می‌کنند و از حرف‌هایی که زده‌اند پشیمان می‌شوند. 💯پس اولین قدم در هنگام عصبانیت والدین، صبور بودن و منتظر گذر زمان ماندن است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114