eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔻 از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte