eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹عباس به پرتقال دستش نگاه کرد. آن را داخل بشقاب گذاشت و گفت: - موندم این پرتقال رو، بخورم بعد برم؛ یا ببرمش بعد بخورم؟ - هر طور راحتین. - پس می خورم. 🔸پرتقال را مجدد روی دست گرفت. دو لایه دیگر پوستش را هم کند. نصفش را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی تشکر کرد اما عباس، دستش را پس نکشید. نصف پرتقال را گرفت. عباس ی پر پرتقال را جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. ضحی به پرتقال نگاه کرد و به آرامش عباس آقا، غبطه خورد. پرتقال خوردنش که تمام شد، از جا بلند شد. تشکر کرد و عذرخواهی. التماس دعا گفت. خداحافظی کرد و از اتاق، بیرون رفت. 🌸ضحی همان جا ماند. صدای خداحافظی و تعارفات مرسوم را می شنید و به پرتقال داخل دستش، خیره شده بود. باید چه می کرد؟ چرا اینقدر نگران بود؟ عباس که راحت و صمیمی، حرف زده بود پس چرا نگران بود؟ روی تخت دراز کشید و چادر را روی صورتش کشید. خوشحال بود اما دلشوره داشت. اگر این اختلاف سنی بعدها مشکل ایجاد کند چه؟ اگر پدر نداشتنش بعدها مشکل زا شود چه؟ قرار است با مادرش زیر یک سقف زندگی کنیم؟ با مادرش می خواهد چه کار کند؟ مادرش چه اخلاقی دارد؟ این ها را که نمی توانستم از او بپرسم. نکند از آن دست مادرشوهرهای ترسناک باشد؟ اما اصلا به قیافه شان نمی خورد ولی مگر ندیدی تا به پسرش گفت عباس بریم او هم چشم گفت. نکند عباس از مادرش اینقدر حساب ببرد که او را ندیده بگیرد و به مشکل بخورند؟ خدایا چه کار کنم؟ 🔹با صدای تق تق، آرنج و چادر رنگی را از صورت برداشت. به محض دیدن پدر، از جا بلند شد. به احترام، چند قدمی پیشواز پدر رفت. حاج عبدالکریم نگاهی به در و دیوار اتاق کرد و نشست. پرتقال نخوره داخل بشقاب را نگاه کرد و گفت: - شما نخوردی؟ - میل نداشتم. - خب؟ عباس آقا رو چطور دیدی؟ - همون طور بود که دوستتون نوشته بودن. - درسته. شنیدی چی گفت؟ آزمایشی بود. کم مردی می شناسم که تو این سن، این نگاه رو داشته باشه. ابتلا و آزمایش خدا. - درسته. - خب من دیگه برم. حتما خسته ای. ☘️پدر می خواست سر صحبت و درد و دل دخترش را باز کند اما نتوانست. از اتاق بیرون رفت. ضحی لب بسته بود. دلش نمی خواست حال پدر را با افکار مشوشی که داشت، خراب کند. به سختی لبخند زد؛ اما پدر همه این ها را فهمید. لیوان آبی پر کرد و برای ضحی آورد و نشست و این بار، مصمم شد تا سر صحبت را باز کند و کلاف درهم گورشده ذهنی ضحی را باز کرده و دوباره مرتب، بپیچد. حتی اگر روزها طول بکشد. و روزها طول کشید. بارها با عباس دیدار گذاشت و در انتها، افکار دخترش را مرتب کرد. 🔹حاج عبدالکریم مشاور نبود اما قرآن خوانده بود. هر حرف و فکری که ضحی داشت، جوابش را با ترجمه آیات می داد. صبح ها آیات حفظ شده را از دخترش تحویل می گرفت. ظهرها، اخبار بیمارستان بهار و بخش اورژانس را که ضحی به صورت افتخاری آنجا رفته بود می شنید. شده بود همان پدر جوانی که جز ضحی، هیچ دختر و کار و دغدغه ای ندارد و ضحی هم شده بود دختر ده ساله ای که با کمک مادر، همه چیزش را به بابا می گفت: - می دونین باباجون، راستش خیلی فکر کردم. توی تست هایی هم که دادم، نمره سوالاتی که مربوط به بحث خیانت شوهر بود رو از همه بالاتر می زدم. از این خیلی می ترسم. - حق داری. منم بودم تو این دوره زمونه می ترسیدم. ولی کار خاصی از ما بر نمی یاد الا دعا و کمک به تقوا و ایمان خودمون و خانواده مون. افراد متقی و با ایمان کمتر در دام می افتن و اگر بیافتن، نجات پیدا می کنن. - درسته. اگر در دام بیافته چی؟ - هنوز که نیافتاده. اما اگر هم چنین موقعیتی دامی برای هر کسی پهن بشه، آزمایشه. امتحانه. این امتحان برای شما هم هست. این طور نیست؟ 🌸ضحی به حرفهای پدر، بارها و بارها فکر کرد. آن ها را برای خود نوشت. تکرار کرد که ملکه ذهنش شود و سدی شود برای این صداهای ذهنی اذیت کننده اش. حالا قرار بود بعد از چند ماه، مجدد به همراه خانواده، به زیارت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برود. از جهتی نگران بود و از جهتی خوشحال. عباس و مادرش، زودتر از آن ها راه افتاده بودند تا کارهای مربوط به عقد در حرم خانم را انجام دهند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114