eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ماشین را در پارکینگ شرقی حرم پارک کردند. به همراه خانواده، به سمت گنبد طلایی حرم به راه افتادند. پله ها را بالا رفتند و وارد صحن بزرگ جدید روبروی حرم شدند. حاج عبدالکریم و زهرا خانم، جا به جا می ایستادند و سلام می دادند و تشکر می کردند. از اینکه بالاخره دخترشان سر و سامان می گرفت خوشحال بودند. وارد محدوده حرم شدند. صدای گوشی ضحی بلند شد. عباس بود. ضحی گوشی را دست پدر داد. - سلام علیکم عباس آقای گل. شادوماد. کجایی بابا؟ روبروی ایوان آیینه. باشه. حدود یک دقیقه دیگه. خدانگهدارت 🍃وارد صحن امام رضا علیه السلام شدند. رو به سمت گنبد طلایی خانم، ایستادند و مجدد سلام دادند: "السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله..." پدر، سلام می خواند و بقیه آرام تر، پدر را همراهی کردند. دیدن گنبد طلایی خانم، صفای خاصی داشت. با قدم های آرام، به سمت ایوان آیینه حرکت کردند. طبق قرار یواشکی داخل ماشین، ضحی و حسنا به سمت آب خوری کنار حوض بزرگ وسط صحن رفتند. برای پدر و مادر، لیوان آب پر کردند. همه به نیت تبرک، آب نوشیدند. ☘️ ضحی، لیوان آب را سر کشید. احساس کرد چقدر تشنه بوده است. نگاهی به جعبه شیرینی کرد و در زد. صدای خانم وفایی بلند شد: - بفرمایید. سلام خانم دکتر. خوش خبر باشین. 🌸وفایی از روی صندلی بلند شد. به ضحی دست داد و مشتاقانه به جعبه شیرینی روی دست ضحی، نگاه کرد. ضحی دست وفایی را فشرد و بدون اینکه دستش را رها کند گفت: - سلام خواهر جان. ممنونم. شما خوبی؟ خانم دکتر تشریف دارن؟ - بله. چند لحظه تشریف داشته باشین. 🔹وفایی به سمت تلفن رفت. داخلی خانم دکتر را گرفت و ضحی را به داخل راهنمایی کرد. در که باز شدن، بوی گل نرگس، به صورت ضحی پاشید. به خاطر همین بو، دوست داشت هر بار به اتاق خانم دکتر بحرینی بیاید. باد خنکی از پنجره گوشه اتاق به صورتش خورد. خانم دکتر از پشت میز بلند شده بود و به سمت ضحی رفت. جعبه شیرینی را با تشکر فراوان، از ضحی گرفت و روی میز گذاشت. انگار که بچه گم شده اش را یافته باشد، ضحی را در آغوش گرفت و فشرد. - عزیزم. خیلی مبارک باشه. زندگی خوبی داشته باشی. نورچشمی مولا باشی الهی. خیلی مبارک باشه عزیزم. 🌸ضحی از صمیمیت خانم دکتر تشکر کرد. انگار که مادرش را بغل کرده باشد، بی اختیار، شانه خانم دکتر را بوسید و گفت: - خدا حفظتون کنه. ممنونم. بحرینی، بفرما زد و به میزش رفت. ضحی، در جعبه شیرینی را باز کرد. - اول به خانم وفایی بده. حسابی منتظره. - چشم. هر چی شما بفرمایین. ☘️تا ضحی شیرینی عقدکنانش را تعارف وفایی کند، مُهرش را برداشت و زیر برگه ای را مُهر کرد. آن را به همراه برگه چکی، داخل پاکت گذاشت. به سمت میز وسط اتاق رفت و پشت یکی از صندلی ها، منتظر آمدن ضحی شد. وفایی ضحی را به حرف گرفته بود و ضحی دلش می خواست هر چه زودتر، به اتاق خانم دکتر برگردد. - شادوماد چه شکلیه؟ دکتره؟ خیلی مبارک باشه عزیزم. چه شیرینی های تازه ای. آدم دلش می خواد چندتا بخوره - خواهش می کنم بفرمایید. اجازه بدید 🔹ضحی در جعبه شیرینی را از زیرش در آورد. آن را روی میز گذاشت و چهارپنج تا از شیرینی ها را داخل آن گذاشت: - اینا برای خودتون. بفرمایین. نوش جان - خیلی زیادن که. نگفتی! شادوماد دکتره؟ 🌸خانم دکتر بحرینی، از اتاق بیرون آمد و با خنده گفت: - وفایی جان، حالا حالاها وقت داری. لطفا زحمت چایی رو هم بکشین. ممنونم. 🔸و با دست، ضحی را به سمت اتاقش هدایت کرد. ضحی هم از خدا خواسته، به سرعت داخل شد و در را پشت سرش بست. جعبه را جلوی خانم دکتر گرفت. بحرینی، یکی از شیرینی ها را برداشت و پاکت را دست ضحی داد. ضحی پاکت نامه را باز کرد. حکم استخدام ضحی در بیمارستان بهار، به اضافه امکان استفاده از همه امکانات بیمارستان و رتبه پزشکی اش، مُهر و امضا شده دستش بود. - این هم شیرینی من به شما. حالا شما هر دو شرط ما رو دارین. به برنامه ها آشنایین. سه هفته دیگه هم آزمون تخصص تون هست. آزمون کتبی رو قبول بشین، همین جا عملی رو می رین. مطمئنین قلب و عروق نمی خواین؟ همان زنان؟ - بله اگه ممکنه. قلب رو هم دوست دارم ولی زنان و به دنیا آوردن بچه ها، چیز دیگه ایه. - می فهمم. مشارکت در تمام کارهای خوبِ بچه هایی که به دنیا آوردی. خیلی زرنگی. 🌸خانم دکتر بحرینی، لبخند ملیحی زد. ضحی از اینکه بالاخره یک نفر را با چنین تفکری دید، شگفت زده شد. از خانم دکتر تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114